آباژورهاي فانتزي

  • مهر و مهتاب

    Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 - مهتاب،به مامان و بابا حق بده که نگران آینده تو باشن،حسین پسر خیلی خوبیه،من هم قبول دارم،ولی مریضه،می دونی چی میخوام بگم...ممکنه خیلی کم بتونید با هم زندگی کنید،اون وقت تکلیف تو چیه؟ فوری گفتم:سهیل،عشق و محبت حدومرز نداره. باور کن من وقتی گفتم حتی اگه بدونم حسین فقط یک روز زنده است زنش می شم،راست گفتم.همین خود تو،یادت نیست سر گلرخ چقدر با مامان و بابا جرو بحث کردی؟...حالا چون تیپ خونه وزندگی و خانواده گلرخ مثل خود ما بود،مامان و بابا راضی شدند،ولی اگه گلرخ مثل ما نبود،چی؟فقط به خاطر اینکه طرز فکرش یا پول و موقعیت خانواده اش با ما فرق می کرد،ازش می گذشتی؟...هان؟ سهیل جوابی نداد و بقیه راه در سکوت طی شد.سالن زنانه از مردانه جدا شده بود و من و گلرخ جلوی در از سهیل جدا شدیم.سالن غرق نور و روشنایی بود.میزهای گرد با چند صندلی اطرافش،در گوشه و کنار سالن به چشم می خورد. روی میزها انواع میوه و شیرینی در دیس های چینی و طلایی چیده شده بود.بی حال روی اولین صندلی خالی ولو شدم و گلرخ هم کنارم نشست.چند دقیقه به دور و برم خیره شدم.زنها غرق آرایش و جواهر،با موهای درست کرده و لباسهای فاخر،مشغول صحبت کردن و برانداز یکدیگر بودند.ناگهان شادی را دیدم که برایم دست تکان می دهد.لباس مشکی و بلندی از جنس ابریشم به تن داشت.موهایش را روی شانه رها و آرایش اندکی هم کرده بود.قیافه اش خیلی با شادی دانشگاه فرق داشت.آمد و بعد از سلام و احوالپرسی با من وگلرخ کنار ما نشست و گفت: - تو چرا برای عقد نیامدی؟ بدون اینکه منتظر جواب من باشد،ادامه داد:جات خالی بود!چه کادوهایی به این لیلا چسونه دادن... بعد با لیخند پوزش خواهانه ای به گلرخ که می خندید،زد و گفت:انقدر خوشگل شده که غیرممکنه بشناسیش. بی حال پرسیدم:لباسش قشنگه یا نه؟ شادی با آب و تاب شروع کرد:قشنگه؟محشره...مهرداد لباسش رو از امریکا آورده،می گن نزدیک دو میلیون تومن پولشه،ساعت رولکس تمام برلیان،سرویس طلای چهار میلیونی،حلقه اش رو ندیدی!به قدری شیک و خوشگله که نگو!خودش می گفت سفارش کارتیه است. گلرخ مشتاق پرسید:چقدر شده؟ شادی ابرویی بالا انداخت و گفت:یک میلیون و چهارصد تومن! با لبخندی بی رمق گفتم:دخترتو در یک ساعت مراسم عقد،تمام جیک و پوک لیلا رو در آوردی؟ شادی خنده ای کرد و گفت:من ذاتا فضول هستم،اگه نفهمم دق می کنم.حالا اینو بهت بگم... بعد روی صندلی به جلو خم شد:فقط غذاش نفری بیست هزارتومن تموم شده... گلرخ با تعجب پرسید:راست میگی؟مگه منوش چیه؟ شادی آب دهانی قورت داد و گفت:اینو دیگه نفهمیدم! سرم گیج می رفت و حرفهای شادی برایم مهم نبود.چند دقیقه ...