دانلود رمان تقاص با فرمت جار

  • رمان بدون آدم بدون حوا

    نام نوینده :ن.ق.توانا کاربر انجمن نودهشتیاخلاصه :دختری به اسم ماهتیسا و پسری به نام شنتیا ، دارای یک احساس مشترک هستند : «تنفر از جنس مخالف»این دو نفر همکلاسی هستند و بعد از آخرین امتحانشون با هم درگیری پیدا می کنند ! تو اولین روز آغاز تعطیلات تابستون برای هردو اتفاق عجیبی میفته !به این اتفاق از دید مذهبی و عرفانی پرداخته شده و اصلا بعد فانتزی اون مد نظر من نبوده !دانلود رمان بدون آدم بدون حوا با فرمت جاردانلود رمان بدون آدم بدون حوا با فرمت پی دی اف



  • دانلود رمان آنتی عشق(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

    دانلود رمان آنتی عشق(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

    قسمتی از این رمان زیبا: با سوالش يه کمي جا خوردم. ازم پرسيد: -از چشمت افتادم؟ بهش نگاه کردم... اخم کرده بود. صورتش کلا اويزون بود... قيافه ي تو همي داشت. يه تاي ابرومو بالا دادم وگفتم: مگه قبلا رو چشمم بودي؟ مهراب پوفي کشيد وگفت: ببخش وقتتو تلف کردم... از جاش بلند شد که استين پيراهنشو کشيدم و تعادلشو از دست داد و پرت شد رو مبل...  با تعجب زل زد به من و منم خنديدم وگفتم: مهراب جدي ميشي خيلي ادم غير قابل تحملي ميشيا...  الکي چرت و پرت تحويل من نده خوب؟ مهراب با يه قيافه ي نمکي اي گفت: يعني نظرت راجع به من عوض نشده؟ -واه؟ خوب معلومه که عوض شده... مهراب دهنش نيمه باز مونده بود. يه ذره جدي شدم وگفتم: الان بنظرم خيلي قابل احترام تري... کسي که بدون اينکه هيچ پشتوانه اي داشته باشه درسشو خونده ... به اينجا رسيده... سالم مونده... الان خيلي جنبه هاي مثبت  پيدا کردي.. تو خيلي بهتر از يه ادمي هستي که تنه اش به تنه ي حساب بانکي باباش گرمه... با مکث گفتم: ... تويي و خودت... اين برام خيلي ارزش داره... کاملا تيکه وکنايه ام به اون هامين چلمن بود...بعضيا واقعا ياد بگيرن...  پسره بي کس و کار خودشو به اينجا رسونده اما هامين... واقعا جاي تاسف داره. اگه مهراب هم يه همچين خانواده اي داشت... فکرم ايست کرد. شايد اگه مهراب اونطوري بود از اون سمت بوم ميفتاد... ميشد يه ادم خوش گذرون... يا هامين ...  اون اصلا ادم محکمي نيست شايد اونم... اي خدا چت زدم باز... اصلا چه کاريه که من اين دو تا رو با هم مقايسه ميکنم؟! چشمم به مهراب افتاد با يه لبخند زيادي پهن که زل زده بود به من در همون حال گفت:  وقتي جدي ميشي خيلي بيشتر از قبل خواستني ميشي... اخم کردم و يه لگد به زانوي سالمش زدم و آخش در اومد وگفتم: برو گمشو بچه پر رو... و به سمت اشپزخونه رفتم... در يخچال وباز کردم وگفتم: هيچي نخريدي؟ مهراب به اشپزخونه اومد وگفت: نه بابا خريداي تو هم که تموم شد... -جاااانم؟؟؟ مهراب خنديد وگفت: ميخواي چي درست کني؟ واسه ي سوسيس بندري همه چيز دارم... در يخچالو بستم وگفتم: تو خجالت نميکشي علنا به من ميگي برات اشپزي کنم... مهراب در کمال پر رويي گفت: خوب تو قراره زنم بشي... -اوه چه رويايي هستي... مهراب خنديد و گفت: بيا اين پولا رو بگير برو يه چند قلم خريد کن... چشمام چهار تا شد... -مهراب چقدر گشادي... مهراب خنديد و گفت: اي بابا ... من با اين پاي چلاغم کجا برم؟ -بزنم اون يکي هم چلاغ کنم خيال همه راحت بشه... وبه سمت جا لباسي رفتم و از  تو جيبش هرچي داشت برداشتم ورفتم که خريد کنم. يعني اگه قرار بود زنش بشم و اينطوري ازم بيگاري بکشه سه طلاقه اش ميکردم مهرابو... قبل از اينکه از در ورودي خارج بشم دستمو گرفت وگفت: مرسي ميشا... -مهراب اين ...