دانلود رمان در اغوش مهربانی 2 برای موبایل

  • رمان در آغوش مهربانی 2

    فصل سوم یک ماه از اون روزا میگذره... حال خواهرم روز به روز بهتر میشه... اونشب یکسره به سمت تهران اومدیم و بعد از رسیدن اولین کاری که کردم خواهرم رو به بیمارستان رسوندم... دکتر بعد از معاینه گفت یه کوفتگی جزئی بیشتر نیست که اونم زود خوب میشه... خواهرم با اینکه دیگه مشکل خاصی نداره بعضی مواقع برای مشاوره پیشه خانم صولتی میره... مادر رزا هم بعضی مواقع از شهر برای رزا زنگ میزنه اوایل فکر میکردم ممکنه رزا ناراحت بشه ولی بعدها ازش شنیدم تو اون شرایط فقط سوسن و مادرش هواشو داشتن... بالاخره زندگیه خودشه و خودش باید تصمیم بگیره من به خودم اجازه نمیدم تو رابطه اش با خونوادش دخالت کنم... رزا دوباره کار تو شرکت رو از سر گرفته... ولی من فقط بعضی روزا میرم اونم اگه مجبور نباشم نمیرم...درس خواهرم دو سالی تموم شده... خواهرم لیسانس مدیریت صنایع داره ولی من مهندسی نرم افزار میخونم ...امسال درس منم تموم میشه یادش بخیر مامان چقدر حرص میخورد که روژان به کسی برمیخوره تو لای اون کتابو باز کنی ولی من همیشه با مسخره بازی حرف رو عوض میکنم... از اون چه هایی بودم که در کل سال شیطنت میکردم ولی شب امتحان پرفسور میشدم... شش واحد از درسام مونده که اونا رو معرفی به استاد برداشتم... سه واحد رو چند روز پیش امتحان دادم که استاد بهم داد 16 یکیش هم امروز دارم میرم امتحان بدم بدجور هم دیرم شده... با صدای رزا به خودم میامرزا: روژان باز که تو اینجوری لباس پوشیدی... آخه این چه وضعه لباس پوشیدنه؟- مگه لباسم چیه؟ به این خوشگلی...نازی... باحالی...رزا: مانتوت خیلی کوتاهه... انتظامات دانشگاه بهت گیر میده... جالبش اینجاست که دیگه اونا هم از دستت خسته شدن... کارت دانشجوییت رو هم که ازت گرفتن... حالا خوبه دانشگاه آزاد.......میپرم وسط حرفشو میگم: اینقدر غر نزن رزایی... پژمرده میشیرزا: اصلا برو... اگه جلوتو نگرفتن اسممو عوض میکنم-آخ جون... واقعا اسمتو عوض میکنی؟بالا پایین میپرمو میگم: بذار کاکتوس... بذار کاکتوسرزا: ساکت بچه... سرمو خوردییه بوس محکم رو لپش میزنم که میگه: برو اونور خیس آبم کردی-این بوسه ها لیاقت میخواد... میدونی چند نفر آرزوی این بوسه ها رو دارن... آجی تو حالا باید به خودت افتخار کنی که چنین بوسه ای نصیبت شدهرزا با اخم نگام میکنه و میگه: یه بار از من که بزرگترتم خجالت نکشی-نه آجی خیالت راحت مداد رنگی ندارم که بکشمرزا سری به نشونه ی تاسف تکون میده و میگه: مگه تو دیرت نشده؟به ساعت نگاه میکنم... با داد میگم: آخ دیرم شدو همونطور که به سمت در میدوم میگم: خداحافظ رزاییمنتظر جواب نمیمونم... سریع خودم رو به پارکینگ میرسونمو... سوار ماشین میشمو به سمت دانشگاه راه میفتم...پشت چراغ قرمز ...



  • رمان در آغوش مهرباني

    رمان درآغوش مهربانیداستان در مورد دختری به نام روژانه که یه دختر شر و شیطون و در عین حال مهربونه... این دختر هیچوقت اجازه نمیده حقش پایمال بشه و اگه ببینه حق کسی رودارن به زور میگیرن از اون طرف هم دفاع میکنه... داستان از اونجا شروع میشه که پدر و مادر روژان فوت کردن و وکیل خونوادگی که دوست صمیمیه پدر روژان بود میاد در مورد رازی صحبت میکنه که مربوط به خواهر روژانه... روژان عاشقانه خواهرشو دوست داره اما بعده سالها میفهمه رزا خواهر اصلیش نیست بلکه خونوادش اونو به فرزندخوندگی قبول کردن... روژان در تمام این سالها با اینکه 2 سال از خواهرش کوچیکتر بود از خواهرش حمایت میکرده... با فهمیدن این موضوع احساس روژان نه تنها عوض نمیشه بلکه محبت بیشتری نسبت به رزا در قلب خودش احساس میکنه..درنتیجهدانلودرمان درآغوش مهربانی

  • رمان در آغوش مهربانی 8

    ماکان: روژان به اندازه ی کافی اعصابم رو خرد کردی یه کاری نکن همینجا یه بلایی سرت بیارم که تا عمر داری یادت نره ها  -وای... وای... نگو ترسیدم با عصبانیت دستشو لای موهای لختش فرو میکنه و جلوتر از من راه میره... منم دیگه هیچی نمیگم... نزدیک یه ساعته داریم راه میریم شایدم بیشتر ولی به هیچ جایی نمیرسیم -وایسا با بی حوصلگی میگه: ها... دیگه چیه؟  -اینجا برام آشناست... انگار دوباره برگشتیم سرجای اولمون ماکان با تفکر نگاهی به اطراف میندازه و میگه: همه جای جنگل شبیه هم هست... حتما فکر میکنی... راه بیفت  اینو مگه و جلوتر از من راه میفته... ولی من مطمئنم اینجا همونجایی هست که ماکان پیدام کرده... دستبندی که تو دستم هست رو از دستم در میارمو به شاخه ی یه درخت آویزون میکنم... حداقل اگه دوباره به اینجا برگشتیم... یه جوری بتونم ثابت کنم... بعد هم پشت سر ماکان راه میفتم نزدیک یه ساعت دیگه داریم راه میریم اما دریغ از یه نشونه  -اه... خسته شدم  ماکان: شب که نمیتونیم تو جنگل بمونیم -حس میکنم گم شدیم... خودت هم نمیدونی کجاییم؟  ماکان: من این جنگلو مث....... یهو چشمم به دستبندم میفته پوزخندی رو لبام میشینه و حرفشو قطع میکنم: که این جنگل و مثله کف دستت میشناسی ماکان سری تکون میده... به سمتش میرمو دستشو میگیرم و با خودم میکشم با خشم میگه: چیکار میکنی؟ به جلوی درخت میرسیم... به دستبند اشاره میکنم با اخم میگه: این یعنی چی؟ -یادته یه ساعت پیش گفتم اون منطقه برام آشناست  با بی حوصلگی سری تکون میده -من این دستبند رو به این درخت آویزون کردم که اگه یه بار دیگه به همینجا رسیدیم حداقل خودمون بدونیم ماکان اول با ناباوری بعد با عصبانیت مشتی به درخت میزنه و میگه: اه... لعنتی به درخت تکیه میدمو میگم: خیلی گشنمه ماکان: حالا وقت این حرفهاست -پس کی وقتشه؟... من نهار هم نخوردم ماکان: میگی چیکار کنم... با اینکه این جنگل رو مثله کف دستم میشناسم اما چون تاریکه چیزی نمیبینم... یه چراغ قوه هم ندارم  -دقیقا معلومه مثله کف دستت میشناسی ماکان با خشم میگه: تو تاریکی هیچی دیده نمیشه... فکر میکردم دارم درست میرم اونم به درخت تکیه میده و رو زمین میشینه... منم خسته شدم رو زمین میشینم -هم گشنمه... هم خسته ام... ماکان: نخواب... میترسم جک و جونورای وحشی بهمون حمله کنند -بلد نیستی آتیش روشن کنی ماکان: تو شمال بیشتر فصلهای سال بارونه... دیروز هم اینجا بارون بود... اگه توجه کنی همه ی چوبا نم دار هستن... دستی رو زمین میکشم... یه دست هم به درخت میکشم... راست میگفت   -نمیشه من بخوابم تو بیدار بمونی؟ خیلی خوابم میاد ماکان: میترسم خوابم ببره -اه چرا اینقدر بی عرضه ای ماکان با اخم نگام میکنه و میگه: تو ...

  • رمان در آغوش مهربانی 16

    ماکان با صدای بلندتر میخنده و میگه: چه قدر بانمک حرص میخوری با جیغ میگم: ماکان ماکان همونجور که میخنده میگه: چیه خانمه جیغ جیغو با حرص نگاش میکنم که میگه: باشه بابا... چرا اینجوری نگاه میکنی؟ با عصبانیت میگم: نکنه انتظار داری برات بندری برقصم و بشکن بزنم با شیطنت میگه: هوم... بد هم نیست... حالا میتونی هم بشکن بزنی و هم بندری برقصی؟ همینجور که باهاش بحث میکنم تقلا هم میکنم تا ولم کنه اما اون عینه کنه لهم چسبیده ول کن ماجرا نمیشه با لبخند میگه: الکی من و خودت رو خسته نکن... تا من نخوام تو هیچ جا نمیری با عصبانیت میگم: مگه تو کار و زندگی نداری... همش دنبال من راه میفتی ماکان با خنده میگه: فعلا تو کار و زندگیه منی... تا وقتی خیالم از بابته تو راحت نشه و چند تا بچه ی خوشکل مثه خودم بهم ندی باید دنبالت باشم از بس جیغ کشیدم گلوم میسوزه... با چشمای گرد شده بهش نگاه میکنمو میگم: چـــــــــی؟ ماکان که قیافه ی منو میبینه به زور جلوی خندش رو میگیره و میگه: الان که نمیخوام، هر وقت زنم شدی زیرلب زمزمه میکنم: نه تو رو خدا الان بخواه ماکان با شیطنت میگه: چی گفتی؟ با اخم نگاش میکنمو میگم: اصلا فکرش هم نکن که زنت بشم من رو که روی پاش نشستم محکم فشار میده و به خودش میچسبونه... خودم هم دیگه خسته شدم... بیخیال تقلا و رهایی میشم... وقتی زورم بهش نمیرسه چه غلطی کنم... معلوم نیست این همه زور رو از کجا میاره... بوسه ای به گردنم میزنه و میگه: به موقعش زنم که هیچی مادر بچه هام هم میشی با غرغر میگم: شتر در خواب بیند پنبه دانه ماکان با لبخند میگه: شتر رو نمیدونم ولی من که توی خواب فقط تو رو میبینم با کنجکاوی میگم: ماکان واقعا چرا همیشه تو روستایی... مگه نباید تو کارخونه کار کنی ماکان: کار اصلی من تو روستاست... چند تا آدم معتمد دارم که اونا رو واسه کار گذاشتم فقط گاهی من یا ماهان به کارخونه سر میزنیم... البته چون ماهان کارای روستا رو انجام نمیده وقتش آزادتره... راستی خود تو چی؟ تو و رزا هم که خیلی وقتا شرکت رو رها میکنیدو به اینجا میاین با لحن بامزه ای میگم: واقعا فکر کردی من و رزا شرکت رو اداره میکنیم؟ با تعجب میگه: مگه غیر از اینه با لبخند میگم: اگه اینطور بود که تا حالا هزار بار اون شرکت ورشکست شده بود... اکثر کارا رو عمو کیوان انجام میده... البته یکی از دوستای مشترک بابا و عمو کیوان هم هست که در نبود من و رزا هوای شرکت رو داره... صدای قدمهایی رو میشنوم... با نگرانی به ماکان نگاه میکنم... ماکان دستش رو به نشونه ی اینکه ساکت باشم جلوی بینیش میگیره... من رو از روی پاش بلند میکنه و خودش هم بلند میشه از ترس به بازوی سالم ماکان چنگ میزنم... نگاهی بهم میندازه و آهسته میگه: آروم ...

  • دانلود رمان برای موبایل و کامپیوتر...

    سیــــــــــــــــــــــــــــــلام..بچه ها اینجا یه عالمه رمان میزارم برای دانلود موبایل و PC..امیدوارم مفید فایده باشه..بفرمایید.........__________________اینا همش برای موبایله..رمان در حسرت آغوش تو رمان میوه ی بهشتیرمان هوا تو از دلم نگیررمان فراموشیرمان چشم های به رنگ عسلرمان مرثیه ی عشقرمان واهمه ی با تو نبودن (ادامه ی موثیه ی عشق)رمان پرستار منرمان عشق و احساس منرمان ابی به رنگ احساس من(ادامه ی عشق و احساس من)رمان نفس بارونرمان کدامین نگاهرمان رویای شنیرمان شاید وقتی دیگررمان ایت منرمان با عشق شدنیهرمان دروغ شیرین(قشنگه)رمان رهایت می کنمرمان ته مانده ی عشق تورمان دروازه ی بهشترمان منجلاب عشقرمان روزهای بی کسی_________________رمان تبسم(موبایل)رمان تبسم (کامپیوتر)رمان قرعه به نام سه نفر(موبایل)رمان قرعه به نام سه نفر(کامپیوتر)رمان آبی به رنگ احساس من(موبایل)رمان آبی به رنگ احساس من(کامپیوتر)رمان عشق و احساس من (ادامه ی ابی به رنگ احساس من)(موبایل)رمان عشق و احساس من(کامپیوتر)رمان عشق به توان 6 (موبایل)رمان عشق به توان 6(کامپیوتر)رمان هیچکی مثه تو نبود(موبایل)رمان هیچکی مثه تو نبود(کامپیوتر)رمان دختری که من باشم(موبایل)رمان دختری که من باشم(کامپیوتر)رمان دختری که من باشم(اندروید)رمان ترمه(موبایل)رمان ترمه(کامپیوتر)رمان ترمه(اندروید)رمان بی قراره قبلم(موبایل)رمان بی قراره قلبم(کامپیوتر) رمان بی قراره قلبم (اندروید)رمان کلت طلایی(اندروید)رمان کلت طلایی (موبایل)رمان کلت طلایی(کامپیوتر)

  • در آغوش مهربانی قسمت 3

    قسمت سومچشمامو باز میکنم... به ساعت نگاهی میندازم.. با دیدن ساعت جیغی میکشم... ساعت یازده ست و من هنوز خوابم... قرار بود با رزا بریم درمانگاه... سریع مانتوم رو میپوشمو از اتاق خارج میشم... دارم به سمت سالن میرم که ماکانو میبینم ماکان:کجا میری؟ -خواب موندم... قرار بود با رزا بریم درمانگاه ماکان: با ماهان رفت... گفت خسته ای بیدارت نکنیم -یعنی چی؟ ماکان با بی حوصلگی میگه: یعنی همین... من باید برم بیرون کار دارم تو میخوای چیکار کنی؟ -خوب میرم جلوی خونه پدری رزا منتظرش میشم ماکان: احتیاجی نیست با اخم میگم: تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن ماکان خشمگین نگام میکنه و با چند قدم بلند فاصله ی بین مون رو ازبین میبره و میگه: ببین دختر خانم بهتره که پا رو دم من نذاری که بدجور بد میبنی اگه تا حالا هم باهات کاری نداشتم فقط و فقط به خاطر ماهان بود... با یه پوزخند میگم:اونقدر دمت درازه که من هر جا پامو میذارم یه تیکه از دمت میره زیر پام... اینا که دیگه دست من نیستن مچ دستمو میگیره و محکم فشار میده از لای دندونای کلید شده میگه: خواهرت جز رعیته منه پس تو هم میشی جز رعیت من... یاد بگیر با من درست صحبت کنی سعی میکنم مچ دستمو از دستش در بیارم که یه پوزخند رو لبش میشینه و میگه: خودتو خسته نکن تا من نخوام از دست من خلاصی نداری با عصبانیت نگاش میکنمو میگم: نه رزا نه من هیچکدوم از رعیت جنابعالی نیستیم من تو رو حتی سگ خونمون هم حساب ... هنوز حرفم تموم نشده که یه دستش میره بالا و رو صورت من فرود میاد... حس میکنم یه طرف صورتم بی حس شده... مچ دست چپم رو گرفته... دست آزادم رو بالا میبرم تا جواب سیلی رو بدم که با اون یکی دستش دستمو میگیره و با خونسردی میگه: کاری نکن که بعدا پشیمون بشی... من فقط و فقط بخاطر ماهان بهت چیزی نمیگم بهتره اینو از همین الان بدونی که اگه کاری نمیکنم دلیل بر این نیست که نمیتونم دلیلش اینه که دوست ندارم داداشم رو ناراحت کنم... بهتره حواستو جمع کنی همینجور که تقلا میکنم تا دستامو از دستاش خارج کنم میگم: تو هیچی نیستی به جز یه عوضیه زورگو... حالم ازت بهم میخوره هر دو تا دستامو ول میکنه و یه سیلی دیگه نثارم میکنه... چشماش از عصبانیت سرخ میشه... اینقدر تقلا کردم شالم رو زمین افتاده... هر دو تا مچمو با یه دست میگیره و با اون یکی دستش چنگ میزنه تو موهای بلندم و موهامو به شدت میکشه ماکان: مثله اینکه خیلی دلت میخواد تنبیه بشی حس میکنم موهام داره از ریشه کنده میشه... هر چی تقلا میکنم فایده ای ندارهیه تف میندازم توی صورتش و میگم متنفرم از آدمایی که فقط زور و بازوشون رو به دیگران نشون میدن از عصبانیت منفجر میشه... مچ دستم و موهام رو ول میکنه... یه ...