دانلود رمان عشق و جنگ

  • رمان ویرانگر قسمت چهل و هشتم

    چرا جوابشو ندادم؟..چرا عین اینایی که مچشون رو در حین ارتکاب جرم می گیرن سرمو انداختم پایین و دویدم تو اتاقم؟..باید می موندم و یه جواب دندون شکن بارش می کردم........اما اون لحظه انگار زبونم هم همراه چشمام قفل کرده بود..واقعا حس بدی داشتم....دستی به موهای خیسم کشیدم..به سرتاپام نگاه کردم..با این سر و شکل؟..اونم جلوی یکی از پناهی ها؟..سریع بلند شدم و رفتم جلوی آینه ی قدی ای که گوشه ی اتاق بود ایستادم..بلوز سفیدم خیس به تنم چسبیده بود..موهام در اثر خیسی زیاد بیشتر از قبل به خودشون حالت گرفته بودند..لعنت بر من..چشمامو با حرص بستم تا بیشتر از اون شاهد ابروریزیم نباشم..منی که جز به پدرم و پوریا به هیچ مرد دیگه ای اجازه نداده بودم حتی یه گوشه از بدنمو ببینه حالا....جلوی این آدم.........لیلی به خداوندی خدا تلافی امروزو سرت در میارم..تقه ای به در خورد..سحر بود..با دیدن عصبانیتم زد زیر خنده..- مرض..به رسوایی ِ خواهرت می خندی؟..-- وا خدا نکنه..رسوایی کدومه؟..- ندیدی اون دختره ی چشم سفید چطور آبرومو جلوی اون یارو به باد داد؟..لب تخت نشست..--نترس امیرسام اونجوری نیست..بد برداشت نکرد..همه چیزو با چشمای خودش دید!..برگشتم و نگاهش کردم که گفت: همون موقع که لیلی روت آب پاشید امیرسام زنگ درو زد..مامان رفت سمت در..شماها هم که تو اون وضعیت بودید مامان خواست تعارفش نکنه ولی بازم روش نشد..از طرفی هر چی صداتون زد نه تو شنیدی نه لیلی..حتی صدای لیلی از تو هم بلندتر بود..بیچاره امیرسام، همون وسط حیاط خشکش زد..حالا مامان بیچاره از خجالت نمی دونست چکار کنه، اومد سمت تو که دستتو بگیره ولی تو که جایی رو نمی دیدی رفتی جلو و دقیقا وقتی که نزدیک بود بخوری زمین پیراهن امیرسام بخت برگشته رو چنگ زدی و..........و غش غش خندید و گفت: نگران نباش دستشم بهت نخورد به کل خشکش زده بود بیچاره..بالشتو برداشتم و زدم پشتش..- درد 24 ساعته!..بار آخرت باشه که منو مسخره می کنی!....با خنده گفت:حالا چرا میدونو خالی کردی؟..گفتم الان یه جنگ لفظی درست و حسابی راه میافته..



  • دانلود رمان هانا

    نام رمان: هانانویسنده: اعظیم فرخزادتعداد صفحات: 290فرمت کتاب: PDFزبان کتاب: فارسیتوضیحات:هانا دختر لوس و ناز پروده ی ارباب است که از رعیت های پدرش متنفر است و یوان پسره یکی از رعیت ها که دنبال آینده ای متفاوت است . پس از جنگ و از بین رفتن اموال ارباب ها و یکی شدن آنها با بقیه ، ایوان که در جنگ حضور داشته و زندگی متفاوتی دارد به هانا ابراز عشق میکند و ... دانلود   لینکهای مرتبط: دانلود رمان زندگی جای دیگر است دانلود رمان جهالت دانلود رمان فراموشم نکن دانلود رمان ملکوت دانلود کتاب داستان شازده کوچولو دانلود رمان در غرب خبری نیست دانلود رمان هانا دانلود رمان گوهر یکدانه دانلود رمان چشمان خفته در گور دانلود کتاب خورشید نیمه شب

  • 81 روزای بارونی

    دستی توی موهاش فرو کرد و با شیطنت خوابید روی تخت آرتان. می دونست آرتان حوصله این مسخره بازی ها رو نداره ... اما خیلی خوشش می یومد سر به سرش بذاره! چه ایرادی داشت که بعضی وقتا زن با شوهرش بازی کنه؟ سر به سرش بذاره و هر بار به یه شیوه جدید سورپرایزش کنه؟ خودش خنده اش گرفته بود ... پنج دقیقه به دوازده بود که در خونه باز شد ... صدای خش خش لباساش نشون داد که داره می یاد سمت اتاقا ... ترسا می دونست که الان تعجب کرده! هر شب ترسا بیدار می موند تا آرتان بیاد و شامش رو می داد بعد می رفت می خوابید ... اما امشب شام آرتان رو کشیده بود گذاشته بود روی میز توی آشپزخونه ... خودش هم رفته بود بخوابه مثلا ... صدای پای آرتان که متوقف شد فهمید جلوی در اتاق خوابشون ایستاده ... در اتاق رو از قبل قفل کرده بود که آرتان نتونه سرک بکشه ... گویا نا امید شد چون سرعت قدماش بیشتر شد و رفت سمت اتاق آترین ... ترسا ریز ریز خندید ... پشتش رو به در کرده بود و لحاف رو کنار زده بود اما کشیده بودش توی بغلش و سرش رو توی اون فرو کرده بود که صورتش دیده نشه ... چراغ خواب رو هم روشن گذاشته بود که قشنگ دیده بشه ...آرتان وقتی از بودن آترین مطمئن شد با این خیال که ترسا هم توی اتاق خوابیده و در اتاق رو از لج آرتان قفل کرده راهی اتاقش شد ... بدون اینکه به تخت نگاه کنه کیفشو کنار در روی زمین گذاشت و کتش رو در آورد ... درست در حین باز کردن کرواتش متوجه زنی شد که پشت به اون روی تخت خوابیده بود ... متحیر سر جا خشک شد ... تاپی که پوشیده بود از کمر برهنه بود و پوست سفیدش رفته بود به جنگ سیاهی موهاش ... یه قدم بهش نزدیک شد و آروم گفت:- خانوم! با خودش فکر کرد نکنه ترسا یکی از دوستاش رو دعوت کرده خونه! ولی محال بود!!! چون در این صورت قبلش بهش می گفت ... ترسا که یم دونست آرتان شبا اینجا می خوابه! زن تکون نخورد ... آرتان یه قدم دیگه بهش نزدیک شد و تازه اون لحظه بود که متوجه گردنبند توی گردن زن شد ... گردنبند ترسا و بعد از اون اندام منحصر به فردش که آرتان خوب می شناخت ... اما پس موهاش!!! تو یه لحظه فهمید ترسا چی کار کرده ... رفت به سمتش ، بدون توجه به اینکه ممکنه خواب باشه بازوهاش رو گرفت و محکم کشیدش ... ترسا کاملاً غافلگیر شد و با فشار دست آرتان مجبور شد بشینه سر جاش ... چشمای آرتان از زور خشم برق می زد ... غرید:- با موهات چی کار کردی ترسا؟!ترسا خیلی سریع خودش رو جمع و جور کرد و گفت:- این چه وضع بیدار کردنه؟!!! آرتان تکونش داد و گفت:- با توام! می گم با اجازه کی رفتی موهاتو رنگ کردی؟!!ترسا سعی کرد بازوهاشو از بین دستای آرتان در بیاره و در همون حین غرید:- ولم کن! باز می خوای بازوهامو کبود کنی؟!! فکر کردم این عادت از سرت ...

  • کشته عشق

    اولین دفعه ای که او را می بینم، یا توجه ام را بالاخره جلب می کند، آن روز توی سالن بزرگ ولنگ و باز «بخش بیمارستان سرپائی» شرکت نفت در آبادان است (O.P.D)- درمانگاهی که حالا پنج هفته پس از شروع حملات صدام حسین عفلقی در واقع به یک درمانگاه مجروحین و معلولین تبدیل شده.خودم از روز اول جنگ با یک سکته ی مغزی بستری بوده ام. و حالا اگرچه از بخش آی. سی. یو. بیرون آمده و هنوز در بخش عمومی تحت مراقبت هستم، اما روزها بلند می شوم، تحرک دارم و بد نیست. هنوز حال و حوصله ی تهران رفتن هم ندارم ... اگر هم می خواستم، با تحت محاصره ی زمینی بودن آبادان کار ساده ای نبود ... در بیمارستان شلوغ و جنگ زده، و مدام در حال اورژانس هم می توانستم اگر می شد کمک بکنم. مثل امروز که آمدم بانک خون بیمارستان، این دست کنار ساختمان بخش بیماران سرپائی.نزدیک ظهر است که وقتی دارم به بخش برمی گردم، باز او را می بینم. هنوز همان گوشه ی سالن بزرگ انتظار، سینه ی دیوار، توی صندلی چرخی گنده، تنها نشسته. سرش پایین است. انگار دارد گریه می کند. یا دعا می کند. یا شاید هم خوابش برده.ریزه میزه است، و انگار مفقودالاثر. لباس مریض ها تنش نیست. اما جفت پاهاش از زانو به پایین باندپیچی شده. انگار گذاشته اندش اینجا و یادشان رفته که او اصولاً وجود دارد. یا رفته اند چیزی برایش بیاورند که وجود ندارد. یا منتظر دکتری است که وقت دیدنش را ندارد.پشت سرش به دیوار مقابل، دست بر قضا، یکی از این پوسترها و شعارهای تازه به دیوار است که کم هم وصف حال نیست: «برادر رزمنده خسته نباشی»ناآگاهانه، و کنجکاوانه، می روم طرفش ... ببینم چرا در این وضعیت تنها مانده؛ می شد او را به جایی ببرم. اما او توی خودش است و وقتی می پرسم: «حالت چطوره جوون؟» جواب نمی دهد. فقط سرش را بلند می کند، نگاهی به هیکل لاغر و دراز و موهای سفید می اندازد، و بعد سرش را دوباره می اندازد پایین، شانه هایش را تکان می دهد. چشمهایش هم خشک و خسته است.دوستانه جلوش خم می شوم، یک «لام علیک» می گویم. «چطوری جوون»وضع و قیافه اش می خورد بچه ی یک کارگر باشد.شانه هایش را بفهمی نفهمی تکان می دهد. نمی فهمم چرا دلم نمی آید ولش کنم. می گیرم سر یک نیمکت خالی کنارش می نشینم. هنوز خیلی تا ظهر وقت است که برگردم به بخش برای دوا و غذا. دل خودم هم گرفته است و کمی سرگرمی بد نیست. شاید هم «آقا معلم» درون یک نفر است.می گویم: «منم مثل خودت یک جنگ زده ی مریضم. مریض ها باید حال و «قدر یکدیگر» بدانند.»باز فقط شانه هایش را بالا و پایین می اندازد.از بیرون پنچره، از طرف لب شط صدای تیر و خمپاره و خمسه خمسه ی شدید می آید.می گویم: «من می تونم تو رو ببرم هر جا بخواهی- یا باید بری؟ یا ...

  • رمان یاتو یا هیچکس دیگه (7)

    ساعت 3بعدازظهر بود که الهام تلفن زد و گفت که به خانه ما می آید.اتاقم را کمی مرتب کردم.نیم سعت بعد الهام آمد،تابلو را هم با خودش آورده بود.پرسیدم: _چطوری آوردیش؟ _داداشام که خونه نبودن،فقط مامان بود که اونم به کسی چیزی نمی گه. _همین الان باید بزنیمش به دیوار. _کجا؟ _تو اتاق خودم. بعد به انباری رفتم،میخ و چکش را برداشتمو به اتاق برداشتم. _بیا اینم میخ و چکش. _من بزنم؟ _پس کی بزنه؟ _ شراره ،تو رو خدا،من تازه پام خوب شده. خندیدم،خودم رفتم روی صندلی و تابلو را روبه روی تختم زدم. ساعت 5با الهام به آموزشگاه رفتیم و پنت نام کردیم.کلاس ها از هفته بعد شروع می شد.بعد،از الهام خداحافظی کردم و به خانه برگشتم.بابا و شهیاد آمده بودند.به شهیاد گفتم: _چشمات رو ببند می خوام یه چیزی نشونت بدم. _چی هست؟ _خودت بیا ببینش. چشمهایش را بست،او را به اتاقم بردم و تابلو را نشانش دادم.خیره به آن نگاه می کرد.گفتم: _رنگش رفت!چرا اینطوری نگاش می کنی؟ _چشمهای دتر رو نگاه کن،حالت صورتش رو... _خب؟ _شبیه آرامه! خندیدم و گفتم: _لابد اون پسره هم توئی! _ شراره ،جدی می گم.اگه دیده بودیش می فهمیدی. _خب فردا میام می بینمش. _فردا؟ _اشکالی داره؟ _نه.هروقت خواستی بیا. شهیاد یک لحظه چشم از تابلو برنمی داشت.گفتم: _می خوای مال تو باشه؟ _مگه هدیه نیست؟ _خب هروقت خواستم میام تو اتاقت و نگاش می کنم. تابلو را از روی دیوار برداشتم و به دستش دادم.با هم از اتاق بیرون آمدیم و  شهیاد تابلو را به اتاق خودش برد. بعداز شام،بابا گفت: _من و مادرتون تصمیم گرفتیم یه مسافرت کوتاهی بریم. _کجا؟ _مشهد. _پس من فردا براتون بلیط می گیرم. _نه پسرم.با ماشین می ریم. _ولی بابا،راه طولانیه،تنهایی خسته می شید. بابا خندید و گفت: _هنوز اونقدرها پیر نشدیم! مامان چند روزی بود که می گفت دلش هوای مشهد رو کرده...پرسیدم: _حالا کی می رید؟ _پس فردا. _باید قول بدید زیاد نمونید. _چشم دخترم سه روزه میایم. این اولین مسافرت تفریحی بود که پدر و مادرم تنهایی می رفتند.قبل از خواب چند صحفه از دفتر شاهرخ را خواندم: پنج شنبه/هشتم خرداد "با امروز هشت روزه که ندیدمت،هرچی فکر کردم بهونه ای برای اومدن به خونه تون پیدا نکردم.از شرکت که برگشتم حسابی پکربودم. شادی انگار دردم رو فهمیده،به مامان گفت که خونه شما بیاییم.مامان هم قبول کرد.خیلی خوشحال شدم.به حمام رفتم،اصلاح کردم و کت و شلوار هم پوشیدم اما شادی اومد و کلی بهم خندید.گفت مگه داری می ری خواستگاری که لباس رسمی پوشیدی؟منم لباس ها رو با تی شرت و شلوار جین عوض کردم و به خونه شما اومدیم.تو هم مثل شادی امتحانات شروع شده بود و با هم از سختی اونها حرف می زدید.من ظاهرا با شهیاد حرف می زدم ...

  • دانلود کتاب رمان آبی به رنگ احساس من جلد دوم عشق و احساس من

    خلاصه داستان :بهار همون شبی که می خواد صندوق رو باز کنه و بفهمه منظور مادرش از بیان اون حرف ها چی بوده..ناگهان برق ها قطع میشه..رعد برق شدیدی می زنه..شدت باران زیاد بوده..بهار می ترسه..برای اولین بار از وقتی تنها شده می ترسه..میره بیرون که از همسایه شون کمک بگیره..از صدای رعد وبرق وحشت داشته..ولی همین که قدم به داخل کوچه میذاره و جلوی خونه ی همسایه می ایسته..ناگهان دستی جلوی دهانش رو می گیره و..در ادامه می خونید که بهار توسط کیارش به دبی فرستاده میشه..قراره به یکی از شیخ های پولدار عرب فروخته بشه..به خاطر زیبایی که داشته همه خواهانش بودن..اونجا با مردی به اسم” پارسا شاهد “اشنا میشه..البته اشنایی که نه..پارسا شاهد می خواد بهار رو بخره..مرد جوانی خوش پوش و جذاب و بسیـــار زیاد پولدار که دو رگه..از پدر ایرانی واز مادر عرب..جذابه و مغرور..همیشه دنبال بهترین هاست..کسی که خیلی سخت میشه جلوش بایستی..و معلوم نیست چی پیش میاد..ایا بهار قسمت این مرد جوان میشه یا اینکه....  دانلود کتاب

  • دانلود رمان های لئو تولستوی

    نام کتاب نویسنده موضوع حجم دریافت فایلرمان آنا کارنینا – 1 لئو تولستوی رمان خارجی 5.72 MB دانلودرمان آنا کارنینا – 2 لئو تولستوی رمان خارجی 4.62 MB دانلودجنگ و صلح لئو تولستوی رمان خارجی 23.6 MB دانلودارباب و نوکر لئو تولستوی رمان خارجی 1.25 MB دانلودهنر چیست لئو تولستوی رمان خارجی 2.94 MB دانلودمحکوم بی گناه لئو تولستوی رمان خارجی 106 KB دانلودپرش (مجموعه قصه) لئو تولستوی رمان خارجی 1.04 MB دانلودپدربزرگ و نوه لئو تولستوی رمان خارجی 453 KB دانلود 

  • رمان مرثيه ی عشق

    لباسامو عوض کردم و با کمک نرده ها ، سر خوردم پایین ... یوهوووو! بابا که تازه از راه رسیده بود ، جلوی تلویزیون نشسته بود و طبق معمول اخبار می دید . با صدای سلام من روشو برگردوند :_ سلام اَبا (بابا)_ علیک سلام دختر گل بابا ... احوالت چطوره ؟ بدی نرسه خانوم ... بهتری ؟وای که من چقدر عاشق بابا بودم . هر موقع ازم تعریف می کرد ، خیلی واضح صورت طاها از حسادت گل می انداخت . اما حفظ ظاهر می کرد ولی من که می دونم ته اون دلت چی میگذره اقا طاها ... داره تا اونجات می سوزه !خودمو لوس کردم و رو کاناپه بین طاها و بابا نشستم . یه خرده هم فشار اوردم به طاها که یعنی برو اونور تر می خوام راحت باشم ! ناچارا یه کمی خودشو کنار کشید . پاهامو روی میز انداختم و گفتم :_ نه ابایی ... هنوز درد داره ولی از صبح بهتره .بابا باند رو باز کرد و گفت :_ اخه دختر حواست کجا بود ؟ چرا بی احتیاطی کردی ؟_ بی احتیاطی نکردم . فقط خوردم زمین .طاها که هر وقت دلش بخواد گوشش خوب کار می کنه ، گفت :_ لابد جلوی همه خوردی زمین اره ؟_ به دو کلمه هم از مادر عروس ! بله محض خوشحالیت باید بگم جلوی استادم و ملا عام و یه جای بسی شلوغ پخش زمین شدم . حالا خوشحال شدی ؟طاها قیافه ی مظلومی به خودش گرفت و گفت :_ نه به جون یهدا ... وقتی شنیدم با کل هیکل افتادی رو زانوت خیلی ناراحت شدم .... !_ ها ! جون خودت ! واسه کی ناراحت شدی ؟ واسه خودم یا واسه زانوم ؟طاها _ خب ...حرف طاها با صدای زنگ نا تموم موند . من با اینکه می دونستم کیه ، با لحن جالبی گفتم :_ وا... یهنی کی میتونه باشه این وقت شب ؟محیا در حالی که از اشپزخونه بیرون میومد ، گفت :_ اه اه چقدر لوس ... !_ خیل خب فهمیدم عاشق سینه چاکتون دم دره . بپر بیرون با یه بوسه ی عاشقانه بهش خوشامد بگو ... بدو .مامان در حالی که دکمه ی ایفونو میزد رو به من گفت :_ عمه خانوم هم باهاشونه ... تو رو خدا این شبو مراعات کن . نزار ابرومون بره . اصلا بیا برو تو اتاقت .محیا چادر به دست حرف مامانو تصدیق کرد و گفت :_ اره به جون من بیا برو فیلمی کوفتی چیزی ببین تا اینا برن ... تو رو خدا . لب پایینمو به دندون گرفتم و گفتم :_ وای ... اصلا نمیشه عزیزم . من خواهر عروسم... بزرگتری گفتن ، کوچیکتری گفتن ، باید باشم دیگه . من نباشم که اصلا مامان و بابا تو رو مفتی مفتی و بی مهریه شوهر می دن .بابا زود رفت استقبال مهمونا و محیا منو کشید تو اسانسور و گفت :_ به جهنم . فقط برو یه لباس خوب بپوش_ اِ... نکن اینجوری پول برق زیاد میشه ... با اسانسور نمیام . می خوام با پله برم .دوباره هولم داد تو و گفت :_ غلط می کنی .... برو تو ببینم . زود حاضر شو بیا کمک .بعد هم درو بست . و دکمه طبقه بالا رو فشار داد . اوا ... عجب خواهر پررویی دارم من ! بیشعور میگه زود ...