رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 6


سراغ ضبط رفتم ویه موسیقی لایت گذاشتم ... همه با هم برخاستن... فقط هالوژن ها روشن بود . درسته فامیل ما زیاد توقید وبند حجاب نبودن ، ولی به هیچ عنوان هیچکس ازمسن ها گرفته تا جوونها ازمشروب ودود ودم دوری می کردن ... هرکی توحال خودش بود. توآغوش پارسا فرورفته بودم ودستهاموروی بازوهاش گذاشته بودم وآروم نوازش می کردم . زیرگوشم گفت : پروا می شینی حواست باشه پاهاتو بازنکن !

با چشمهای گرد شده نگاش کردم گفتم : وا..!!! من کِی پاهاموبازگذاشتم ؟!

با دیدن قیافم خنده ش گرفت وگفت: یکی دوبارحواست نبود ، پاهات یه کوچولو باز شده بود شانس آوردی من وپویا روبروت بودیم !

با قیافه کرفته گفتم : مثلا" اگه کسِ دیگه بود چی می شد ؟!

چنان چشم غره ای بهم رفت که زهره م ترکید !

گفتم : خب حالا ، مگه چی گفتم ؟

با همون اخم ترسناک جواب داد مگه چی گفتی ؟! مثلا" برات فرقی نداره سیروس باشه یا فربد و فرزاد ؟!

حسابی بهم برخورد . یعنی واقعا" فکرمی کرد من انقدربی قید وبندم که شوهرم وبرادرم با غریبه برام فرقی نداره ؟!!

با صدای آروم ولی عصبانی گفتم : واقعا" برای خودم متأسفم که شوهرم درموردم همچین فکری می کنه ... بعد خودموازآغوشش کشیدم بیرون ورفتم روی مبل نشستم ... کلافه وعصبی بود ولی کاملا" مشخص بود به زورخودشو نگه داشته... اولین نفری که متوجه من شد شراره بود.اومد کنارم نشست وگفت : چی شد پروا ؟ چرا نشستی ؟

- مگه قراره چیزی بشه ؟

شراره : آخه قیافه ت گرفته ست .

- نه بابا یه کم پام ذوق ذوق کرد .

شراره : آخـــــی ؛ امروزخیلی خسته شدی ، بهتره کیک وبیاریم وکم کم جمعش کنیم که توهم بخوابی ... بعد با شیطنت گفت : البته اگه پارسا بذاره بخوابی !

به زورلبخند زدم . تودلم گفتم : دلت خوشه ها ، خب نداری .

کم کم بقیه هم اومدن . روبه درسا گفتم : درسا جون زحمت آوردن کیک با تو .

درسا بدون حرف سرشوتکون داد وبه سمت آشپزخونه رفت وکیک به دست وارد سالن شد . مثل دیشب یک شمع روی کیک گذاشته بودم.درسا شمع وروشن کرد . پارسا پشت کیک نشسته بود .سیروس گفت : فوت کن دیگه . تا می خواست فوت کنه شراره گفت : صبرکن پارسا ! اول یه آرزوکن بعد .

پارسا لبخند زد چشمهاشو بست وچند لحظه بعد بازکرد زل زد به من که درزاویۀ دیگۀ مبل نشسته بودم وازش فاصله داشتم ... یه لبخند خوشگل گوشۀ لبش نشست . دلم ضعف رفت ولی یاد حرفش که افتادم با اخم ظریفی روموازش گرفتم . به روی خودش نیاورد ... میترا با زیرکی گفت : غلط نکنم آرزوتون به پروا ارتباط داشتا . بعد با ساغرودرسا وشراره بهش کلید کردن باید بگی . یکی دستشومی کشید یکی لباسشو یکی با سرتقی التماس می کرد . شوهراشونم کنارایستاده بودن ومی خندیدن تنها کسی که ساکت وبی حرکت نشسته بود من بودم ، همچین پاهاموکیپ هم چسبونده بودم که یه وقت حتی ذره ای ازهم فاصله نگیره !!! با دلخوری نگاش می کردم ... وقتی دید دست بردارنیستن با خنده گفت : باشه بابا می گم خفه م کردید !

همه سکوت کرده بودن.چون اصولا" پارسا ساکت وتوداربود واجازه نمی داد کسی ازمکنونات قلبی ش مطلع بشه ... نمونه ش خودِ من ، وقتی گفت : ازبچگی دوستم داشته ؛ باورم نمی شد؛ چون وقتی هم که ازمریکا اومد وباهام همکارشد ، رفتارهاش خیلی ضد ونقیض بود وهیچ علائمی ازعلاقه ش بروزنمیداد ومن همیشه فکرمی کردم باهام لاس میزنه !!!

ازسکوت همه حواسم جمع شد ... پارسا خیره شده بود به من وهمه خیره شده بودن به دهان او ... بدون اینکه ازم چشم برداره چند لحظه مکث کرد وگفت : آرزوکردم "همیشه باشی "

همین دوکلمه ... بغض کردم... چشمهام پرشد ... خیلی زیرک بود ودقیقا" علتشومی دونست ! همه با تعجب منونگاه می کردن... جو کمی سنگین شده بود.. مثل همیشه پویای نازنینم فرشتۀ نجاتم شد . با صدای بلند شعرتولدت مبارک باد وخوند وبقیه روهم تشویق به اینکارکرد. بچه ها مشغول بریدن کیک شدن وحسابی سروصدا راه انداخته بودن ... پویا بدون اینکه جلب توجه کنه کنارم اومد وگفت : چی شده ؟!

خودموبه ناآگاهی زدم وگفتم :وا.. پویا مگه من گفتم چیزی شده که این سؤالو می پرسی ؟!

نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت ومصرانه گفت : ازت پرسیدم چی شده ؟!

ازدستش دررفتن بی فایده بود . می ترسیدم اوقات تلخی کنه، درسته ازدست پارسا عصبانی بودم ولی تحمل نداشتم کسی بهش درشتی وبی احترامی کنه .اون نفسم بود البته پویا خیلی سیاست داشت ولی نمی خواستم اوقاتش تلخ بشه بنابراین گفتم :پویا یه خرابکاری کردم ، اجازه بده خودم حلش کنم... این تنها راهی بود که می تونستم قانع ش کنم . با نگرانی گفت: کاری ازمن برمیاد ؟

با خنده گفتم: نه جیگرم . راستش بیشتردارم خودموبراش لوس می کنم !

ابروهاشوداد بالا وگفت : چه جلب ! ولی بجای "جیگر" می گفتی "جون" بیشترخوشم میومد !

چپ چپ نگاش کردم که گفت : نه همون جیگرخوبه فقط به این مرتیکه جون نگیا ، معلومه آمپرش خیلی بالاست . به جون تواگه به موقع به دادت نرسیده بودم یه بلایی چیزی سرت میاوردا !

- پویا خجالت بکش ! آدم به خواهرش ازاین حرفها میزنه ؟!!!

پویا : ببخشید یادم نبود به مامانم ازاین حرفا بزنم .آخ آخ گفتم مامان یاد یه چیزی افتادم .

با خنده گفتم : یاد چی ؟!

پویا : یادته گفتم اون موقع ها الکی خودموبه ترس می زدم وشبها می رفتم تواتاق بابااینا می خوابیدم . آخ که چه کِیفی میداد !! جات خالی بود.

- خب ولش کن ؛ بگو یاد چی افتادی ؟!

پویا : دارم میگم دیگه ، یاد همین افتادم . همیشه خودمومی زدم به خواب تا بابا می خواست بره سراغ مامان یه چشم موبازمی کردم ویواشکی دید میزدم.چون منم وسط می خوابیدم ؛ هرکاری می کردن مستقیم زیرنظرمن بود . یه شب که راستکی خوابم برده بود یه دفعه یه چیزی خورد به بینیم.فکرکردم جک وجونوری چیزیه ! سریع چشاموبازکردم دیدم یه دست پشمالو ازروی صورتم یقۀ مامانو نشونه گرفته .تا دیدم اوضاع ازاین قراره اون چشم موکه طرف بابا بود بستم واون یکیو بازگذاشتم و خودموزدم به خواب یه چرخ زدم طرف بابا ودستشومثلا" توگرفتم ! حالا داشته باش اوضاعو ! دست بابا تویقۀ مامان گیرکرده ومنم سفت چسبیدمش ، اونم نمی تونه دربیاره. فقطشنیدم با صدای آروم گفت: پدرسگ هیکلش قدِ خرشده ، وقتِ زنشه می ترسه . حالا خوبه تو جاش نمی شاشه !

من داشتم می مردم ازخنده ، گفتم بعدش چی شد ؟!

پویا : اِ ... خوشت اومد آره ؟!

- لوس نشو فقط کنجکاوم !

پویا : ولی منکه خیلی خوشم میومد ...خلاصه فرداش که بازمی خواستم برم پیششون پدرچنان لگدی درِاونجام زد که مردمک چشمم افتاد روزمین وگفت : بدوگمشوتواتاقت نره خر، ایشالا آل ببرتت !

پویا می گفت ومن انقدرخندیده بودم که حالم داشت بد می شد . پویا خودشم خنده ش گرفته بود.سرموفشارداده بودم روی بازوش وبه شدت می خندیدم . یه آن دیدم همه زل زدن به ما دوتا ...

فربد گفت : اگه بزم خصوصیتون تموم شده بفرمایید کادوهاروبازکنیم ...

گفتم : چیه یه خنده رم نمی تونید به من ببینید ؟!

 

درجوابم گفت : نه که نمی تونم . حالا بیا کادوهاروبازکنیم تا بعد .

بعد کادوی خودشو داد دست پارسا . یه پیراهن خیلی شیک با کراوات هم رنگش. کادوی سیروس وشراره یه ست کمربند وکیف پول ازچرم پرزدارقهوه ای وخیلی شیک بود . درسا وفرزادم یه ست خودکاروخودنویس با یه جفت کفش مارکدار .. نوبت کادوی پویا شد. یه جعبۀ کادوشده بود. پارسا کادوشوبازکرد زیرش یه کاغذ کادوی دیگه بود ! اونم بازکرد زیرش یکی دیگه بود . چهارباردیگه بازکرد وآخرش بالاخره جعبه خودشونشون داد ! همه چهارچشمی منتظربودن ببینن داخلش چیه . پارسا دستشوبرد توی جعبه ویه آب نبات چوبیِ بزرگ خارج کرد . همه زدیم زیرخنده . پارسا با خنده گفت : پویاست دیگه چیکارش کنیم. ساغر یه بسته داد دست پارسا وگفت : بیا اینم کادوت !

پارسا با ابروهای بالا رفته گفت : توکه برام نقشه نکشیدی ؟!

ساغرگفت خیالت راحت باشه . بازش کن.

کادوی پویا وساغر بیشترازهمه پارسا روخوشحال کرد . یه کتاب تخصصی که به گفتۀ خودِ پارسا مدتها دنبالش بوده وگیرنیاورده بود... با خوشحالی گفت : داداش لطفتوچطورجبران کنیم ؟

پویا با حاضرجوابی گفت : شما ازخواهرما کولی نگیری حله !!!

همه زدن زیرخنده که فرزاد گفت : پروا خانم کادوی شما کو ؟

به سمت اتاق رفتم وادکلن پارسا روکه خیلی خوشگل کادوکرده بودم وآوردم . روبروی پارسا ایستادم وکادوروبه طرفش گرفتم گفتم دوباره تولدت مبارک ... ولی همچنان قیافه م گرفته بود ..... پارسا ازنگاهش مشخص بود فکرمی کرد کادوی دیشبمه چون وقتی بازش کرد با دیدن ادکلن ماتش برد وبا صدای آروم گفت توکه دیشب کادوتو دادی ، چرا دوباره خجالتم دادی ؟

با قیافه گفتم : شما بیشترمنوخجالت دادید !!!

سیروس گفت : آقا قبول نیست ! چی دارید به همدیگه می گید ؟ پارسا جون بلندتربگوماهم بشنویم .

پارسا همونطورکه به من زل زده بود لبخندی گوشۀ لبش نشست وگفت : داشتم می گفتم کادوی خشک وخالی فایده نداره !

بعد چونه موگرفت توی دستش ، دست دیگه شوحلقه کرد دورکمرم کشید توی بغلش لبامومحکم بوسید ... خشکم زده بود .ازخجالت سرخ شده بودم . همه شروع کردن به دست وسوت وجیغ ... یک قدم عقب برداشتم وسرموپایین انداختم .

دوباره بچه ها ریختن وسط به رقصیدن ودوباره من درگوشه ای به تماشا نشستم .

بالاخره مهمونها عزم رفتن کردن ... بعد ازمشایعتشون برگشتم توی سالن شروع کردم به جمع کردن پیش دستی های میوه وفنجون ها... پارسا تا دم ماشینها رفت . ظرفها روریختم توی سینک ظرفشویی مشغول شستن شدم . ازصدای بسته شدن درفهمیدم اومد ...

بدون اینکه اهمیتی بدم به کارم ادامه دادم . به سمت اتاقها رفت وچند دقیقه بعد با یه شلوارک ورکابی که به تن وجاروبرقی به دست وارد سالن شد . داشتم شاخ درمیوردم آخه اهل این کارا نبود . حتما" چون این ریخت وپاش بخاطرخودش بوده عذاب وجدان گرفته !

کارش که تموم شد وارد آشپزخونه شد کنارم ایستاد شیرآب وبست گفت : بیا بشین کارت دارم .

بدون توجه بهش شیرآب ومجددا" بازکردم که دوباره بست... رفتم سمت دیگۀ آشپزخونه ودستمال برداشتم مشغول خشک کردن میوه خوریهایی که شسته بودم شدم. اینبارعصبانی شد وکمی بلندترگفت : مگه نمی گم بیا بشین باهات کاردارم.

با اخمهای درهم گفتم : ولی من با شما کاری ندارم !

وقتی دید ازخرِشیطون پایین بیا نیستم دستموگرفت وبرد روی مبل نشوند ؛ خودشم روبروم نشست... اصلا" نگاش نمی کردم ، سرموانداخته بودم پایین وبا گوشۀ دامنم بازی می کردم . با صدای آروم ودلنشینش گفت: پروا خانم منو نگاه کن .

با سرتقی گفتم : من عادت دارم با گوشهام بشنوم ... سکوتش باعث شد زیرچشمی نگاش کنم ، داشت می خندید !

مثل همیشه ولوشده بود روی مبل ودست به سینه داشت منونگاه می کرد .گفتم : حرفتوزودتربزن کلی کاردارم .

پارسا : تا نگام نکنی که نمی تونم حرف بزنم .

ناچارسرموبالا گرفتم دیدم همچنان لبخند روی لبهاشه . نیم خیزشدم بلند بشم که به حرف اومد وگفت : ببین پروا هرمشکلی که منوتوبا هم داشته فقط باید بین خودمون باشه . من هیچ دلم نمی خواد که اگه خدای نکرده اختلافی بینمون بوجود اومد کسی بفهمه . زندگی منوتومتعلق به خودمونه ونباید کس دیگه ای رودرگیرکنیم .

- ولی من به پویا حرفی نزدم !

پارسا : می دونم عزیز دلم ، منظورم اخمیه که چهرۀ خوشگلتوبه هم ریخته بوده . اگه میزبان قیافه ش درهم بره مهمون معذب میشه واحساس راحتی نمی کنه .

- تقصیرتوئه که به من حرف بد زدی.

خم شد به جلو آرنجاشوگذاشت روی زانوهاشو با لبخند گفت : منکه حرف خودتوبه خودت برگردونم !

فکرکردم یادم افتاد راست میگه ! خودم گفته بودم چه فرقی می کنه کسِ دیگه ای هم باشه ؟! دیدم جای حرف باقی نذاشته ... وقتی دید چیزی نمی گم گفت : حالا چرا پاهاتو انقدرکیپِ هم چسبوندی ؟!

پشت چشمی نازک کردم درحال برخاستن گفتم : ایششششش ، آدم نمی دونه به چه سازتوبرقصه ؟

رفتم بقیۀ ظرفها روآبکشی کنم "البته چند تا فنجون بیشترنمونده بود" پشت سرم اومد توی آشپزخونه ؛ ازپشت چسبید بهم .

گفتم : ولم کن پارسا ، بذارکارهاموانجام بدم .

دستهاشودورکمرم حلقه کرد ولبهاشوچسبوند به گوشم گفت : نمی شه بذاری برای بعد ؟

- نخیرنمی شه .

پارسا : چرا عزیزم ؟

- برای اینکه بدم میاد خونه نا مرتب باشه .

پارسا : بیا بریم صبح خودم زودترپا میشم تمیزمی کنم .

داشت قلقلکم میومد . غول تشن همچین بهم چسبیده بود نمی تونستم تکون بخورم ... به لباسم دست کشید گفت : لباست خیلی خوشگله ها فقط دوتا ایراد داره !

سرموبرگردوندم با تعجب گفتم : ایرادش چیه اونوقت ؟!

لالۀ گوشموبوسید وگفت : اول اینکه خیلی کوتاست .

فوری گفتم : خب ساقم ضخیم بود که .

پارسا : اگه نبود فکرکردی می ذاشتم بپوشی ؟!

- خب ایراد بعدی شو بفرمائید ؟

کمی مکث کرد ، دست کشید به دامن گفت : دوم اینکه دامنش خیلی تنگه !

- تنگه که باشه ، من اذیت میشم تو ناراحتی ؟!

پارسا : جیگرمنم مثل تواذیت میشم !

- وا ! تو دیگه چرا ؟!

یه کم ازم فاصله گرفت وبا خندۀ کنترل شده ای گفت : آخه هرکاری می کنم بالا نمیره !!!

بعد به طرف اتاق خواب فرارکرد ومنم با یه جیغ بنفش دنبالش کردم که پشت درِاتاق خواب گیرم انداخت وبا خنده گفت : بهت که گفتم کادوی خشک وخالی به فایده نداره ... ناچارتسلیم شدم . . .

**********

 

 

بیشترازده روزبه عروسیه درسا نمونده بود . با ساغرقرارگذاشتم وبه مزون سوسن خانم بریم . پویا ماروبرد برای همین من ماشینمونبردم وقرارشد برگشتنی هم پویا دنبالمون بیاد... دنبال یه مدل شیک وپوشیده می گشتم، درواقع ازترس پارسا جرأت نمی کردم لباس بازبگیرم . بالاخره توی ژورنال یه مدل نظرموجلب کرد . یه پیراهن بلند وپرچین نقره ای با آستینهای سه ربع ویقه دلبری . یه کمربند پهن هم می خورد که ازپشت شبیه یه پاپیون بسته می شد.لباس ساغرم قشنگ بود.هنوزانقدری شکم نیاورده بود . لباسش بالاتنه دکلته که تا زیرسینه تنگ وازسینه به پایین کلوش می شد ، رنگ انابی لباس خیلی به پوستش میومد ... سوسن خانم شمارۀ مدل لبا س هامونو پرسید وتوی دفترش یادداشت کرد. بیست دقیقه ای طول کشید تا پویا بیاد. با صدای بوق ماشین ازمزون خارج شدیم . یه مانتوی تنگ وکوتاه سرخابی جیغ که اندام کشیدمو به نمایش می ذاشت پوشیده بودم با یه شال وشلوارجذب مخمل مشکی وکفشهای پاشنه بلند سرخابی . یه جورایی تابلوبودم !

به سمت ماشین پویا رفتیم که با دیدن پارسا هردوتعجب کردیم . کنارپویا روصندلی جلونشسته بود . تقریبا" ده متری ازماشین فاصله داشتیم که دوتا پسرجوون جلومون سبزشدن . یکیشون کنارمن ایستاد وگفت : عذرمی خوام می تونم یک لحظه وقت تونوبگیرم ؟

ظاهرمرتبی داشت وبهش نمی خورد مزاحم باشه. چشمم به پارسا افتاد که ازماشین پیاده شد وبه سمت ما اومد... قبل ازاینکه اون جوون حرفی بزنه سریع گفتم : معذرت می خوام من ساکن این اطراف نیستم واینجارونمی شناسم .لطفا"هرسؤالی دارید ازهمسرم بپرسید.

بنده خدا مثل یخ وارفت .انگارنگرانی روازچهرۀ من خوند. بیچاره حتما" با خودش فکرمی کنه عجب شوهرقلچماغ وبزن بهادری دارم ! حس کردم رنگش پرید ! سریع مسیرنگاه منوگرفت وچشمش به پارسا که دیگه به ما رسیده بود افتاد . سریع سلام کرد . پارسا با اخم گفت : علیک سلام ! فرمایشی دارید ؟

پسره دوباره سلام کرد ! بیچاره خیلی هول شده بود. پارسا با ابروهای بالا رفته زل زده بود به پسره ... اون یکی که می خورد کم سن ترباشه ؛ لال وکرایستاده بود وهیچی نمی گفت . پارسا با صدای خشدارپرسید : نگفتید با همسربنده چیکارداشتید؟

پسره یه آدرس ازپارسا پرسید . هم من وهم ساغرکاملا" متوجه شدیم که آدرسی درکارنیست ولی این محترمانه ترین کاربود که می تونست بکنه . آدرس متعلق به خیابون بالایی بود. پارسا گفت : نخیرمن نمی شناسم ... تا خواستیم بریم منه نفهم گفتم : من می شناسم ! اون خیابون فرعیه ... دستموبه همون سمتی که مد نظرم بود گرفتم که یکدفعه چشمم خورد به پارسا .هیچ وقت انقدرعصبانی ندیده بودمش . قبافه ش خیلی ترسناک شده بود ... سریع با گفتن اینکه : "ازاون سمت باید برید" دستموجمع کردم . بیچاره اون دونفردمشونوگذاشتن روی کولشون سواریه ماشین مدل بالا شدن دِ بروکه رفتی !

ساغرم مثل من ترسیده بود. سعی کردم خودمونبازم وبه سختی گفتم : چی شد ازبیمارستان زود اومدی ؟!

با همون چشم غره گفت : بفرمائید تشریف ببرید سوارماشین بشید .

بعد دستموگرفت ودرحالیکه با حرص فشارمی داد به سمت ماشین پویا کشوند. احساس کردم استخونِ بندهای انگشتام داره خرد میشه ولی جرأت نمی کردم اعتراض کنم ... اول ساغرسوارشد بعد هم من پشت صندلی پارسا نشستم.هردو به پویا زیرلب سلام کردیم .پویا ازآینه به قیافۀ رنگ پریدۀ ما دوتا نگاه کرد ولبخند زد !

من درست تومیدانِ دیدِ پارسا بودم . چنان اخمهاش درهم بود که انگارکارِخطایی ازم سرزده ! جوِماشین خیلی سنگین بود وهیچکس حرف نمی زد...داشتیم با ماشین توی خیابونها چرخ می زدیم که به یه مرکزخرید رسیدیم... پارسا به پویا گفت نگه دار .

پویا گفت : بذاریه دفعه ماشینوببرم توی پارکینگ . اینجا همه چیزش شیکه من می شناسم ، خریدهاروازهمینجا می کنیم وبرمی گردیم . پارسا سری به عنوان موافقت تکون داد وپویا هم بدون حرف ماشینو به داخل پارکینگ هدایت کرد. بعد ازپارک ماشین هرچهارتایی پیاده شدیم وبه سمت آسانسوررفتیم . پارسا یه تی شرت مشکی پوشیده بود که ازپشت روی کتفش نوشته های لاتین خردلی رنگ داشت ودوریقۀ ش هم یه تیکه ازهمون رنگ پارچه خورده بود. من خیلی این تی شرت شودوست داشتم ؛ دکمۀ بالای تی شرتوبازگذاشته بود ومثل همیشه زنجیرش برق می زد. شلوار شکلاتی سیربا کمربند مشکی هم بسته بود. خیلی جذاب ونفس گیرشده بود فقط حیف که عصبانی بود ! ازاون موقع هایی که نمی شد با یه من عسل هم خوردش !!!

توی آسانسورروبروش بودم ... با خودم گفتم : آخه جیگرطلا ، با داشتن تو تمام دنیا پیش چشم آدم رنگ می بازه !

با شیفتگی بهش زل زده بودم که پویا تک سرفه ای کرد به خودم اومدم.همون موقع درآسانسوربازشد . پویا آهسته دم گوشم گفت : خوب جیگرداری والا !

گفتم : چطور؟!

پویا : نمی بینی هاپوشده ؟ اونوقت داری درسته می خوریش ؟!

با پررویی گفتم : چیکارکنم ؟ آخه مگه نمی بینی چه خوردنیم شده ؟!

پویا :اِ ... !! کجاش خوردنی شده ؟!

- بی تربیت !

پویا : چه می دونم خودت داری می گی !

- منظورمن اونی نبود که تومی گی !

پویا : مگه تومی دونی منظورمن چی بود ؟

- پویا بس کن ! وقت گیرآوردیا .

پویا : آخ آخ پروا مواظب خودت باش . بدجورعصبانیه ! حال جفتونوگرفت ، نه ؟!!

- مگه من چیکارکردم که اینطوری اخمهاشوکرده توهم؟

پویا : فکرکنم ازسرووضعت شاکیه ؟

- چطور؟ حرفی به توزده ؟

پویا : واضح که نه . فقط بعد ازاینکه چشمش افتاد بهتون گفت : نگاشون کن ، انگاراومدن سالن مُد !! خلاصه خودتوبرای یه جنگ تن به تن آماده کن !

- وای پویا توهم انقدراسترس ایجاد نکن !

پویا : فقط یک راه داری. رفتین خونه خرش کن !

با خنده گفتم : چطوری خرش کنم ؟!

پویا به ساغروپارسا که چند قدم جلوترحرکت می کردن وآروم آروم حرف می زدن نگاه کرد وگفت : هیچی دیگه تا نشست توأم سریع بروبشین روی پاهاش ویه دست به سروگوشش بکش بعد اگه دیدی آدم نشد محرومیت بهش بده !

- محرومیت دیگه چه صیغه ایه ؟!!

پویا : اِههههه ! گوش کن دارم می گم دیگه ! ازروی پاش بلند شوهِی دست بکش لابلای موهات ! می دونی که پارسا هرموقع چشمش به موهات میوفته هارمیشه !

با خنده گفتم : بقیه شوبگو !

پویا : بعد جلوش قربده با نازوعشوه بگو : "بعد با صدای نازک ادامه داد " پارسا من خیلی خسته ام ، خوابم میاد ، اومدی خواستی بخوابی خواهش می کنم سروصدا نکن خوابزده میشم اونوقت جریمه میشی یکماه باید تنها بخوابی !!!

مرده بودم ازخنده وعصبانیت پارسا ازیادم رفته بود ! گفتم : حالا ازکجا مطمئنی نقشه ت جواب میده ؟!

پویا : صدرصد جواب میده . آخه ساغرهمیشه منواینطوری خرمی کنه !!! بعدشم این هاپومی شینه با خودش دو دو تا چهارتا می کنه ، می بینه اگه دیردست بکاربشه وتوخوابت ببره امشبوسرش کلاه میره ، اگرم بیدارت کنه یکماه سرش کلاه میره ! پس بهترین راه اینه که خربشه !

حسابی داشتم می خندیدم ونا خواسته صدا م کمی بالا رفت که پارسا برگشت چپ چپ نگام کرد .. پویا داشت اشاره ای با ساغرحرف میزد... دیدم اگه الان باهاش آشتی نکنم بریم خونه روزگارموسیاه می کنه. با فاصله گرفتن ساغرازش ، بهش نزدیک شدم وبا ترس ولرزدستشوگرفتم ... یکه ای خورد وبرگشت نگام کرد..فکر می کردم دستشوازدستم بیرون بکشه ، ولی عکس العملی نشون نداد ومشغول تماشای ویترین مغازه ها شد.صورتموروی بازوی نیرومندش فشردم وگفتم : آخه تویه دفعه چت شد ؟!

پشت یه ویترین ایستاد.بدون اینکه نگاهم کنه گفت : پروا توحساسیت های منومی دونی ! این مانتووشلوارچیه تنت کردی ؟!

- مگه مانتووشلوارم چشه ؟

پارسا : بهتره بگی چش نیست ؟

- خب توبگوایرادش چیه ؟

برگشت به سرتا پام نگاه کرد . چشم به دهانش دوختم ... گفت : یه نگاه به خودت بنداز.توهمین جوریش توچشمی وبه اندازۀ کافی نگاهای دیگرانو جذب می کنی ، وای بحال اینکه این مانتوی سرخابی وتنگ وکوتاه وپوشیدی با این شلوارتنگ تروبراق وکفشهای پاشنه بلند . راه رفتنت هم بدون اینکه خودت بخوای می خرامی ، حالا همۀ اینا روبذارکنارِهم ببین چه معجونی ازآب درمیاد !

لبهاموجمع کردم وگفتم : آخه ما که با ماشینِ بیرون نمی خواستیم بیایم . پویا مارو برد گذاشت وبرگشتنی هم می خواست بیاد دنبالمون . نمی دونستمم قراره بریم خرید وگرنه سنگین ترمیومدم .

پارسا که فهمید کمی تندروی کرده اینباربا لحن ملایم تری گفت : عزیزم وقتی یه مرد " البته مردای کثیف ، نه هرمردی" چشمش به یه زن زیبا ولوند میوفته پشت سرش هزارویک جورفکردیگه پیشروی می کنه ! با خودش به این فکرمی کنه که این زنی که با لباس انقدرخوش ترکیبه ، بدون لباس چه هیکل خوش تراشی داره و...


مطالب مشابه :


شعرتولدت مبارک

شعرتولدت مبارک. تو این روز پر از عشق تو با خنده شکفتی با یه گریه ساده به دنیا بله




دانلود اهنگ های تولد مبارک

Mahdieh Monfared - دانلود اهنگ های تولد مبارک - زنـدگـی کـنیـد بـرای رویـاهـایـی کـه منـتظـر




تصاویری از حاشیه ها و کادر های زیبا

شعرتولدت مبارک. علوم تجربی(کلاس ششم) هدف از اقدام پژوهی معلم عزیزم روزت مبارک.




نمونه هایی از کادرهای زیبا برای پوشه کار

شعرتولدت مبارک. علوم تجربی(کلاس ششم) هدف از اقدام پژوهی معلم عزیزم روزت مبارک.




طرح درس بخوانیم اول-لوحه ی سوم

شعرتولدت مبارک. علوم تجربی(کلاس ششم) هدف از اقدام پژوهی معلم عزیزم روزت مبارک.




روز میلادت...

تولدت مبـــــــــــــــــــــــارک عزیز برچسب‌ها: روز میلادت, شعرتولدت مبارک,




رمان رو اعصابم قدم نزار پست چهارم

پاشومیزاره تو سالن چراغا همه روشن میشه وهمه شروع میکنن به خوندن شعرتولدت مبارک مبارک




رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 6

با صدای بلند شعرتولدت مبارک باد وخوند وبقیه روهم تشویق به اینکارکرد.




برچسب :