آرشاویر پارسیان

  • رمان توسکا3

    بپا غرق نشی حالا ... شهریار دستی سر شونه ام زد و گفت: - مواظب باش سرما نخوری خانومی ... خانومی؟!!! ای بابا! این یه چیزیش بودااااا ... جلوی همه ... نگاه فریبا و شوهرش و احسان یه جور خاصی شده بود و داشتن نگام می کردن ... شهریار هم که انگار نه انگار ول کرد رفت ... سریع گفتم: - اینم یه چیزیش می شه ها ... صدای موسیقی منو از اون حال و هوا کشید بیرون ... ارکستر بالاخره شروع کردن ... احسان سریع از جا پرید و دست منو کشید و گفت: - یالا ببینم ... یه بار سلاخیم کردی الان وقتشه که جبران کنی ... با خنده دنبالش رفتم و شروع کردیم به رقصیدن ... شاید اولین زوجی که رفتن وسط ما دو تا بودیم ... همه شروع کردن به دست زدن ... دو تا نقش اصلی فیلم حالا داشتن با هم می رقصیدن ... خوبه بلد بودم برقصم وگرنه آبرو برام نمی موند جلوی احسان! بی اراده با چشمام دنبال شهریار گشتم ... زود پیداش کردم ... وا! این چرا میون زمین و هوا خشک شده بود ؟ یه تنگ بلوری با یه لیوان دستش بود ... یه کم هم خم بود روی یکی از میز ها مشخص بود داشته برای شخصی که پشت میزه از داخل تنگ نوشیدنی می ریخته ... ولی حالا چشم تو چشم من به همون حالت خشک شده بود ... لیوان دستش سر ریز شد و شخص پشت میز بهش اخطار داد ... سریع صاف شد ... نگاه از من گرفت و لیوان رو داد به اون مرده و راهشو کشید با سرعت رفت ... چنان با خشم پاهاشو روی زمین می کوبید که من جای اون پا درد گرفتم ... سعی کردم فراموشش کنم ... رو به احسان گفتم: - تنها اومدی؟! - پس باید با کی می یومدم؟ - همه با خونواده اومدن ... - توام تنها اومدی ... راست می گفت ... ولی من خونواده ام نخواستن که باهام بیان وگرنه من دعوتشون کردم ... سری تکون دادم و گفتم: - من دلیل دارم ... - من دلیلی ندارم ... اصولا توی این مهمونیا تنها می رم ... خواهرام کوچیکن زوده براشون پاشون اینجور جاها باز بشه ... - آخی ... چه داداش خوبی! تا آخر آهنگ با هم رقصیدیم و وقتی تموم شد در میان دست زدن بقیه نشستیم ... فریبا دستشو ها کرد و گفت: - چطور دلتون اومد از این بخاری دل بکنین؟ من که دارم قندیل می بندم ... احسان یه خیار از ظرف روی میز که معلوم بود تازه گذاشتن برداشت و گفت: - توام یه کم بری اون وسط بتکونی و دست از سر مازیار برداری گرم میشی ... مازیار خندید و فریبا آماده شد یه چیزی به احسان بگه که احسان گفت: - راستی مازیار ... اون یارو ... آخر تیتراژ کدوم فیلمو خوند؟ مازیار با خنده گفت: - اون یارو؟! تو چه پدر کشتگی باهاش داری ... - والا هیچی ... اسمش سخته ... تا هم که مخفف اسمشو می گم بدش می یاد ... مازیار خندید و گفت: - با هیچ فیلمی کار نکرد ... - چرا؟!!! - گفتم که اصولا اخلاق خاصی داره ... واسه هر فیلمی کار نمی کنه ... یعنی بیشتر شخصی می خونه ... رفتن ...



  • رمان توسکا 7

    رمان توسكا صبح که بیدار شدم همه بیدار شده بودن ولی توی اتاق بودن و داشتن آماده می شدن ... فریبا با دیدن من گفت: - پاشو دیگه تنبل خان ... می خوایم بریم شهر خرید کنیم ... نشستم سر جام و گفتم: - خرید؟ چی می خوایم بخریم؟ - نمی دونم ... گفتن حاضر شین تا بریم خرید ... کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم: - شماها چه سحرخیز شدین ... طناز گفت: - همچین سحرخیزم نیستیم ساعت نه و نیمه ... - من که سرم درد می کنه ولم می کردین تا عصر می خوابیدم ... دیشبم که نتونستیم بخوابیم! - راستی دیشب چه خوابی دیدی؟ الکی گفتم یادم نیست دوست نداشتم برام دست بگیرن ... من خودم از فیلمای ترسناک همیشه فراری بودم! حالا شده بودم بازیگر یه فیلم ترسناک ... خدا بخیر بگذرونه با بقیه فیلم ... بچه ها حاضر شدن و رفتن بیرون فقط فریبا موند ... گفتم: - فریبا من نمی یام ... - وااا! نمی شه باید بیای هیشکی اینجا نمی مونه ... تنها تو این ویلا سکته می کنی توام که مستعدی! خندیدم و گفتم: - گمشو ... - پاشو ... پاشو حاضرشو بچه ها دارن صبحونه رو حاضر می کنن ... به ناچار بلند شدم و رفتم جلوی آینه ... چشمام حسابی پف کرده بود ... یه مداد چشم برداشتم و کشیدم توی چشمم ... یه رژ هم مالیدم روی لبم و بعد از عوض کردن لباسم با فریبا رفتیم بیرون ... بچه ها تند تند داشتن سفره رو پهن می کردن ... همه اش می ترسیدم کسی به غیر از هم اتاقی هام و آرشاویر و مازیار هم از صدای جیغم بیدار شده باشن ... دوست نداشتم مسخره ام کنن ... ولی خدا رو شکر انگار کسی نفهمیده بود چون چیزی نگفتن ... آرشاویر هم همراه بقیه داشت کمک می کرد ... یه پسر مغرور خاکی! بی اراده داشتم با لبخند نگاش می کردم که فریبا زد سر شونه ام و گفت: - نیشتو ببیند تابلو ... خنده امو خوردم و اخم کردم ... یه دفعه آرشاویر برگشت سمت من ... قلبم ریخت ... یه نگاه عمیق بهم کرد و نگاشو برگردوند ... آهم بلند شد ... دیگه همه اش نگاشو می دزدید ... این همون پسریه که دیشب نگران من شده بود؟! همه نشستیم سر سفره و با هر هر خنده های پسرا و جوابای بامزه دخترا صبحونه رو خوردیم ... بعدش همه برگشتیم توی اتاقامون که حاضر بشیم و بریم خرید ... خیلی زود همه حاضر و آماده رفتیم بیرون ... بازم من سوار ماشین شهریار شدم و اینبار آرشاویر حتی بهم تعارف هم نکرد که برم توی ماشینش ... لجم از این می گرفت که عقب ماشینشو پر از دختر میکرد ... حالا باز خوبه که مازیار می شینه کنار دستش وگرنه من از حسودی دق می کردم ... عقب نشستم و فریبا رو هم به زور آوردم پیش خودم ... فریبا با هیاهو گفت: - کجا می ریم شهریار؟ - می ریم شهر ... - بابا این همه آدم معروفو می خوای ببری تو بازار؟ - اونجا هماهنگ کردیم .... چند نفر مامور دنبالمون می یان تا با خیال راحت بریم ...

  • روزای ارونی 68

    کمی اونطرف تر جوون تر ها به کمک خدمتکارها مشغول درست کردن تپه های آتیش بودن ...همیشه من موندنی ام ... همیشه تو مسافریبه موندن تو دلخوشم توام فقط می خوای برینیما و طرلان همینطور که هیجان زده به آرشاویر نگاه می کردن آروم سر جا تکون می خوردن ... آهنگش در حد رقص شاد نبود ... اما می شد باهاش در جا زد ... علاوه بر اونا ، خیلی دیگه از افراد هم سر جاشون در جا می زدن و هیجان زده آرشاویر و تشویق می کردن ... الکی نبود یه کنسرت مجانی اومده بودن و همین هیجان زده شون کرده بود ... اونم کنسرت آرشاویر پارسیان یکی از محبوب ترین خواننده های کشور ...باید منو جا بذاری حتی اگه دلت نخوادمث موهای گندمیت منو بده به دست بادمی خوام تو خیسی چشات گلایه هامو حل کنیبه تلخی ها بخندی و شبو پر از عسل کنیباید منو جا بذاری حتی اگه دلت نخواد ...مثل موهای گندمیت منو بده به دست باد ...آهنگ که تموم شد صدای جیغ کر کننده بلند شد ... آرشاویر با لبخند ایستاد ... میکروفون رو برداشت و ضمن تشکر گفت:- تو زندگی همه ما ها یه روزای روزای آفتابی و گرمه و یه روزایی هم گرفته و ابری و گاهاً بارونی ... چه خوبه همه بتونیم اون روزای بارونی رو به امید رسیدن به روزای گرم و آفتابی پشت سر بذاریم ... چه خوبه کم نیاریم ...باز صدای سوت و جیغ و دست بالا رفت ... آرشاویر اشاره به زوج های جوون کرد و به افتخارشون شروع به خوندن یکی دیگه از آهنگای جدید آلبومش کرد ...- خیلی روزا از سر لجبازی ... چترم و جا می زارم تو خونهدوست دارم مریض بشم تو بارون ... شاید حالم تــــورو برگردونهخیلی وقته تو خودم کز کردم ... خیلی وقته زندگیم دلگیرهاین روزا حس می کنم احساسم ... دیگه کم کم داره از دست می رهخیلی وقته روزای بارونی ... حس تنهایی عذابم میدهنمی دونم بی تــــو چند تا پاییز ... این خیابون منو تنها دیدهآخرین بار دستکشت جا موندش ... تو جیب ژاکت آبی رنگمعطر دستاتــــو هنوزم میده ... آخ نمی دونی چقدر دلتنگمخیلی وقته روزای بارونی ... حس تنهایی عذابم میدهنمی دونم بی تــــو چند تا پاییز ... این خیابون منو تنها دیدهنیما آروم کنار گوش طرلان زمزمه کرد:- روزای بارونی زندگیمون تموم شدن طرلان ... مگه نه؟!طرلان با لبخندی شیرین تکیه داد به سینه نیما و گفت:- آره عزیزم ... تموم شدن ... اما اگه بازم روز بارونی داشته باشیم با کمک هم مثل اینبار ردش می کنیم ... مگه نه؟!نیما پیشونی طرلان رو بوسید و گفت:- آره عزیزم ... حتما ...آراد دست ویولت رو توی دستش محکم فشرد و گفت:- فکر کنم من و تو زیر این بارونا چتر داشتیم ... نه؟!!ویولت خندید و گفت:- بیماری من روزای بارونی زندگی ما بود ... پشت سر گذاشتیمش ... برای بقیه اش هم خود خدا چتر گرفت روی سرمون ... مگه نه؟!آراد با لبخند سر ...

  • رمان توسکا 14

    پنج روز بود آرشاویرو ندیده بودم ... صبح زود می رفتن استودیو شب که همه خواب بودن بر می گشتن ... ما هم توی این مدت همه پلان های روزو گرفتیم و دوباره نوبت پلان های شب رسیده بود ... دلم خیلی براش تنگ شده بود ... حس های عجیب غریبی داشتم این مدت نسبت بهش پیدا می کردم ... دل تنگ؟! اونم برای یه پسر؟! یه کم عجیب بود ... به خودم توپیدم:- این عجیبه که تو دلت براش تنگ نشه ... خیر سرت شوهرته ... محرمته ... واسه خودتم کلاس می ذاری اوسکول؟با این هشدار آروم تر شدم انگار ... روز ششم بود ... ساعت سه بعد از ظهر بود و همه بچه ها خوابیده بودن تا شب بتونن تا نزدیک صبح بیدار باشن ... منم توی چرت بودم که صدای گوشیم بلند شد ... سریع بدون نگاه کردن به شماره چنگش زدم ... نمی خواستم کسی بیدار بشه ...- الو ...- توسکا جونم سلام ...اینبار شناختمش:- سلام به روی ماهت ترسا خانوم!- خوبی؟! دختر عمه عیال ما خوبه؟با خنده گفتم:- عیال؟!- آره دیگه ... آرتان عیالمه ...- آره اونم خوبه سلام می رسونه بهتون ...- سلامت باشه .... توسکا جون غرض از مزاحمت اینکه آدرسو بده ما داریم می رسیم ...سیخ نشستم سر جام و گفتم:- جدی نمی گی!از تعجبم طور دیگه ای برداشت کرد و گفت:- ناراحت شدی؟ ولی تو خودت گفت ایرادی نداره ...- نه نه عزیزممممم ... خیلی هم خوشحال شدم فقط یه کم شوکه شدم ...- آهان ... گفتم اگه ناراحت شدی برگردیما ...- نه عزیزم ... خیلی خوش اومدین ... کجا هستین حالا؟- تازه وارد رامسر شدیم ... زنگ زدم آدرس بگیرم بیایم پیشتون ...حقیقتا از اومدنشون خوشحال شدم و آدرسو طوری که بفهمن براشون توضیح دادم ... بعدش هم بلند شدم و دستی به سر و صورتم کشیدم ... به خدمتکارمون دستور چایی تازه دم با کیک دادم و خودم هم رفتم توی باغ ویلا منتظر شدم تا بیان ... یه بلوز گشاد ولی کوتاه به رنگ سبز ارتشی تنم بود با یه شلوار لی مشکی تنگ تنگ ... صندل هایی که خریده بودمو هم پوشیده بودم یه شال حریر مشکی هم انداخته بودم روی موهام ... یه کم که قدم زدم رسیدن ... باغبون ویلا درو روشون باز کرد ... این باغبون رو هم شهریار استخدام کرده بود که تا وقتی اینجاییم گلا و درختا خراب نشن ... فراری قرمز رنگی وارد شد و تا جلوی پای من پیش اومد ... دکتر تهرانی با ژست مخصوص خودش پشت فرمون نشسته بود و ترسا هم کنار دستش بود ... یه بچه کوچولوی تپل مپل هم توی بغل ترسا بود و معلوم بود داره از سینه مامانش شیر می خوره ... تا ماشین ایستاد سریع درو باز کردم و گفتم:- سلام مامان کوچولو ...ترسا هم با خنده سرشو یه کم کشید طرفم و گفت:- سلام بازیگر ... معروف ... مشهور ... سوپر استار ... باقلا ... لواشک ...با خنده بوسیدمش و خوش آمد گفتم ... دکتر تهرانی هم پیاده شد و گفت:- سلام ... خسته نباشین ...صاف ایستادم و گفتم:- سلام دکتر ...

  • رمان توسکا10

    رمان توسكا هوا خیلی خیلی سرد شده بود ... سنگ می ترکید ... از سر صحنه فیلمبرداری می خواستم بر گردم خونه ... ساعت شش بود و هوا تاریک شده بود ... منتظر آرشاویر وایسادم کنار خیابون ... هوای آذرماه عجیب سرد شده بود ... خودم ماشین نیاورده بودم و ناچار بودم منتظر آرشاویر بمونم ... سابقه نداشت دیر کنه ولی هیچ خبری ازش نبود ... قرار بود ساعت پنج و نیم بیاد ... الان ساعت شش بود و هنوز نیومده بود ... وایسادم کنار خیابون ... شالمو کشیدم جلوتر و یه دستمال هم گرفتم جلوی دماغم ... ساعت شش و ربع شد ولی بازم خبری ازش نبود برای بار بیستم شماره شو گرفتم ولی گوشیش خاموش بود ... داشتم از نگرانی و سرما می مردم ... بی ام و شهریار جلوی پام زد روی ترمز و شیشو کشید پایین ... همینو کم داشتم این وسط ... - بیا بالا توسکا ... می رسونمت ... - نه مرسی آرشاویر می یاد ... - بیا الان یخ می زنی ... هنوز که نیومده ... یه زنگش بزن بگو که با من می ری ... خدایا من الان به این چی می گفتم؟ به ته خیابون نگاه کردم هیچ خبری نبود ... دلم داشت مثل سیر و سرکه می جوشید ... ناچارا سوار شدم باید زودتر خودمو می رسوندم خونه تا یه خاکی تو سرم کنم ... شهریار هم پاشو روی گاز فشار داد ... سریع گوشیمو از داخل کیفم در آوردم و شماره پدرجون رو گرفتم ... بعد از چند بوق جواب داد: - سلام به دختر گلم ... - سلام پدر جون ... خوبین؟ - ممنون عزیز دلم ... تو خوبی؟ خسته نباشی ... - مرسی پدر جون ... راستش زنگ زدم ببینم شما از آرشاویر خبر ندارین؟ - نه ... مگه قرار نبود بیاد دنبال تو؟ - چرا ... ولی چهل و پنج دقیقه اینجا منو نگه داشت هیچ خبری هم ازش نشد ... گوشیشم خاموشه ... پدرجون نفس عمیقی کشید و گفت: - نگران نباش ... - چطور نگران نباشم پدر جون؟ قلبم تو دهنمه ... - تا همین بیست دقیقه پیش تو کارخونه بود ... یکی از دستگاه ها خراب شده بود وایساده بود بالا سر مهندس ناظر ... شارژ گوشیشم تموم شد اعصابش حسابی داغون بود کارش که تموم شد با سرعت اومد پیش تو ... - ای بابا! خوب زودتر بگین پدر جون ... داشتم سکته می کردم ... حالا من که دارم با یکی از بچه ها می رم هوا خیلی سرد بود نتونستم بیشتر از این منتظر بمونم ... چه جوری خبرش کنم؟ - خودش می یاد می بینه نیستی میاد خونه تون ... تو نگران پسر سیریش من نباش ... خنده ام گرفت و با خنده خداحافظی کردم ... شهریار که منتظر بود من تلفنم تموم بشه سریع گفت: - آرشاویر گم شده ... - مگه بچه اس که گم بشه؟ - آخه دیدم سراغشو از باباش می گیری ... - نگرانش شده بودم ... گوشیش خاموش بود ... من واسه چی داشتم به این توضیح می دادم؟ پسره پرو ... نذاشت به افکارم ادامه بدم و گفت: - دوسش داری توسکا ... دیگه داشت زیادی پرو می شدا ... گفتم: - می شه یه کم تند بری شهریار ...

  • رمان توسکا 10

    همونجا خشکم زده بود ... برگشتم دیدم آرشاویر هم سر جاش ایستاده و زل زده به سام ... زن عمو با پوزخند گفت: - سلام توسکا جون ... انگار مزاحم شدیم ... و با همون پوزخند سری تکون داد ... سام خیره خیره داشت آرشاویر رو نگاه می کرد ... عمو هم نگاهش بین من و آرشاویر در نوسان بود ... در خونه باز شد و بابا و مامان اومدن بیرون ... از نگاه آشفته مامان می فهمیدم که چه حالی داره ... بابا هم نگران بود ... مامان گفت: - سلام جلال خان .. سلام مهین جون ... بفرمایید تو ... سام پسرم ... بابا که دید اونا هر سه خشک شدن من و آرشاویر هم حسابی معذبیم رفت سمت عمو تند تند یه چیزایی بهش گفت که نگاه عمو رنگ دیگه ای گرفت و گفت: - پس ما بد موقع مزاحم شدیم داداش ... فکر کردیم تنهایین گفتیم یه سر بیایم ... زن عمو هم که حرفای بابا رو شنیده بود گفت: - از همون اول پیدا بود توسکا دنبال از ما بهترونه ... سام غرید: - مامان!!! زن عمو با غیض گفت: - خب مگه بیراه می گم؟ بابا برای اینکه قائله رو ختم کنه گفت: - بفرمایید بریم تو ... اینجا درست نیست حرف بزنیم ... سام با صدایی گرفته گفت: - نه عمو ... بهتره ما ... یه روز دیگه خدمت برسیم ... راه افتاد که بره بیرون ... زن عمو داشت با نگاش آرشاویرو می خورد ... می دونم که چشماش داشت در می یومد ... دلم خنک شد ... بهتر که الان اومدن ...عمو هم پچ پچی در گوش بابا کرد که بابا سری تکون داد و گفت: - باشه داداش ... قدمتون رو جفت چشمم ... عمو رو به آرشاویر گفت: - ببخشید آقا ... با اجازه ... آرشاویر در حالی که هنوز داشت مرموذانه به سام که سرش رو زیر انداخته و منتظر پدر مادرش بود نگاه می کرد گفت: - خواهش می کنم ... زن عمو با غیض رو به مامان گفت: - از تو انتظار نداشتم ریحانه ... مامان چشماش گرد شد ولی قبل از اینکه بتونه چیزی بگه زن عمو و عمو از خونه رفته بودن بیرون ... سام هم راه افتاد بره بیرون که وسط راه انگار پشیمون شد ... برگشت سمت من و جلوم ایستاد ... زل زد توی چشمام و با چشمای غمگینش آتیش به دلم کشید ... بعد از چند لحظه سکوت گفت: - از همین می ترسیدم ... نوبت من بود که چشمام مثل چشمای مامان گرد بشه ... سام آب دهنشو با بغضی که توی گلوش بود انگار قورت داد و اینبار رو به آرشاویر گفت: - از دیدنتون خوشحال شدم آقای ... حرفشو ادامه نداد با سرعت سرشو تکون داد و از خونه پرید بیرون ... این چش شد یهو؟ وقتی در بسته شد مامان سریع رو به آرشاویر گفت: - ببخش پسرم ... بفرمایید ... راحت باشین ... الان براتون میوه می یارم ... بعدم با سرعت رفت توی خونه ... بابا هم آه کشید ... موشکافانه آرشاویر رو برانداز کرد و گفت: - راحت باش پسرم ... و به دنبال مامان رفت تو ... هنوز سر جام ایستاده بودم و به در بسته خیره شده بودم ... نمی دونم چقدر گذشت که آرشاویر ... صدام ...

  • اسامی اصلی شخصیت های رمان های قرار نبود ، توسکا ، روزای بارونی،جدال پرتمنا،افسونگر

    آرتان تهرانی : فرید صعودی ترسا رادمهر : amanda seyfreid نیما ستوده : فرزام منظری طرلان : عسل را آرشاویر پارسیان : امیرسام مشکاتیان (تا اطلاع ثانوی) توسکا مشرقی : روژین سبزپرور طناز شاهمرادی : ( اسمشو هنوز پیدا نکرده ) احسان نیرومند : فرزاد زکس دنیل مجستیک : محمد امین مشتاقان افسون : هنوز اسم دختره رو پیدا نشده!(اون که روی جلد هست)منبع : rooomani-2.blogfa.com

  • رمان توسکا4

    پس از چند لحظه سکوت گفت: - می خوام این دو سال مثل نامزدی پنهان باشه برای من و تو ... وقتی که مامان و آرشین اومدن رسما ازت خواستگاری می کنم ... با حیرت گفتم: - می فهمی چی می گی!؟!!! با اخم گفت: - حرف بدی زدم؟! - فهمیده بودم عجولی ... ولی نه تا این حد!!!! لبخندی زد و گفت: - نه من عجول نیستم ... وگرنه می گفتم همین فردا باید با من ازدواج کنی ... نتونستم جلوی خنده مو بگیرم ... غش غش خندیدم ... چرا این پسر اینجوری بود؟!!!چهار روزه وارد زندگی من شده شایدم کمتر ... داره ازم خواستگاری می کنه! با این صمیمیت دم از عشق می زنه ... آرشاویر مشتاقانه نگاهم می کرد ... زمزمه وار با صدای آهسته طوری که من نشنوم گفت: - قربون خنده هات برم الهی ... ولی من شنیدم و گونه هام ارغوانی شد ... آرشاویر دستم رو به نرمی به لبش نزدیک کرد که سریع دستمو عقب کشیدم و از جا بلند شدم ... اونم از جا پرید و گفت: - ببخشید ... ببخشید ... باور کن دست خودم نبود ... با خشم نگاش کردم و گفتم: - بهت خندیدم پرو نشو ... با آرامش گفت: - عذر خواهی کردم ... آرامشش به منم منتقل شد. دوباره نشستم سر جام ... اونم نشست ... به نرمی گفت: - این مهلتو به خودم و خودت بده ... همه مدل خواستگاری دیده بودم الا این مدلی ... ولی چرا ناراحت نبودم؟! چرا یکی نمی زدم زیر گوشش و برم؟ چرا دوست داشتم بشینم ... چرا چشمای این پسر دیوونه ام می کرد؟!! چرا با همه فرق داشت برام؟ زمزمه وار گفت: - عشق تو یه نگاهو قبول داری؟! قبول داشتم؟! نمی دونم! ادامه داد: - بدجور دچارش شدم توسکا ... چرا دوست داشتم بغلش کنم؟! اهههههه ... سرمو محکم تکون دادم تا اون افکار شیطانی از ذهنم بریزه بیرون ... نفسمو با صدا دادم بیرونو و با بدجنسی گفتم: - ازکجا می دونی که من نامزد ندارم؟! صاف نشست سر جاش ... رنگش روشن تر شده بود ... پوست سفیدش دیگه مهتابی مهتابی شده بود ... لبخند از لبش فرار کرد و با صدایی که به سختی شنیدم گفت: - داری؟! بیچاره اینقدر هول هولی افتاده دنبال من که یه تحقیق نکرده ببینه چی به چیه؟! کاش خنده ام نگرفته بود تا بیشتر اذیتش می کردم ... خندیدم و گفتم: - نه ... نفسش رو با صدا از سینه بیرون فرستاد و گفت: - بدجنس! نفسش حس خوبی بهم داد ... آرامشی که اون با این نفس پیدا کرد دوباره به من منتقل شد ... نمی دونم چرا داشتم به همین راحتی بهش اعتماد می کردم ... آرشاویر با عجز گفت: - این مهلت رو به من می دی؟ بالاخره ذهنم به کار افتاد و گفتم: - از کجا بدونم راست می گی؟ اگه بعد از دو سال غیبت زد چی؟ چشمای درشتش از خشم درخشید و گفت: - بیا برو در موردم تحقیق کن بیبین آیا تا به حال یه دختر وارد زندگیم شده که بخوام اغفالش کنم؟ من اینقدر درگیر کار بودم که وقت این کارا رو نداشتم ... البته به ...

  • روزای بارونی68

    کمی اونطرف تر جوون تر ها به کمک خدمتکارها مشغول درست کردن تپه های آتیش بودن ...همیشه من موندنی ام ... همیشه تو مسافریبه موندن تو دلخوشم توام فقط می خوای برینیما و طرلان همینطور که هیجان زده به آرشاویر نگاه می کردن آروم سر جا تکون می خوردن ... آهنگش در حد رقص شاد نبود ... اما می شد باهاش در جا زد ... علاوه بر اونا ، خیلی دیگه از افراد هم سر جاشون در جا می زدن و هیجان زده آرشاویر و تشویق می کردن ... الکی نبود یه کنسرت مجانی اومده بودن و همین هیجان زده شون کرده بود ... اونم کنسرت آرشاویر پارسیان یکی از محبوب ترین خواننده های کشور ...باید منو جا بذاری حتی اگه دلت نخوادمث موهای گندمیت منو بده به دست بادمی خوام تو خیسی چشات گلایه هامو حل کنیبه تلخی ها بخندی و شبو پر از عسل کنیباید منو جا بذاری حتی اگه دلت نخواد ...مثل موهای گندمیت منو بده به دست باد ...آهنگ که تموم شد صدای جیغ کر کننده بلند شد ... آرشاویر با لبخند ایستاد ... میکروفون رو برداشت و ضمن تشکر گفت:- تو زندگی همه ما ها یه روزای روزای آفتابی و گرمه و یه روزایی هم گرفته و ابری و گاهاً بارونی ... چه خوبه همه بتونیم اون روزای بارونی رو به امید رسیدن به روزای گرم و آفتابی پشت سر بذاریم ... چه خوبه کم نیاریم ...باز صدای سوت و جیغ و دست بالا رفت ... آرشاویر اشاره به زوج های جوون کرد و به افتخارشون شروع به خوندن یکی دیگه از آهنگای جدید آلبومش کرد ...- خیلی روزا از سر لجبازی ... چترم و جا می زارم تو خونهدوست دارم مریض بشم تو بارون ... شاید حالم تــــورو برگردونهخیلی وقته تو خودم کز کردم ... خیلی وقته زندگیم دلگیرهاین روزا حس می کنم احساسم ... دیگه کم کم داره از دست می رهخیلی وقته روزای بارونی ... حس تنهایی عذابم میدهنمی دونم بی تــــو چند تا پاییز ... این خیابون منو تنها دیدهآخرین بار دستکشت جا موندش ... تو جیب ژاکت آبی رنگمعطر دستاتــــو هنوزم میده ... آخ نمی دونی چقدر دلتنگمخیلی وقته روزای بارونی ... حس تنهایی عذابم میدهنمی دونم بی تــــو چند تا پاییز ... این خیابون منو تنها دیدهنیما آروم کنار گوش طرلان زمزمه کرد:- روزای بارونی زندگیمون تموم شدن طرلان ... مگه نه؟!طرلان با لبخندی شیرین تکیه داد به سینه نیما و گفت:- آره عزیزم ... تموم شدن ... اما اگه بازم روز بارونی داشته باشیم با کمک هم مثل اینبار ردش می کنیم ... مگه نه؟!نیما پیشونی طرلان رو بوسید و گفت:- آره عزیزم ... حتما ...آراد دست ویولت رو توی دستش محکم فشرد و گفت:- فکر کنم من و تو زیر این بارونا چتر داشتیم ... نه؟!!ویولت خندید و گفت:- بیماری من روزای بارونی زندگی ما بود ... پشت سر گذاشتیمش ... برای بقیه اش هم خود خدا چتر گرفت روی سرمون ... مگه نه؟!آراد با لبخند سر ...

  • روزای ارونی 63

     نیما جان ...- جانم؟- یادت نره دوستای آرتان و ترسا اینا رو دعوت کنی ها!نیما چینی روی بینی اش انداخت و گفت:- فکر کنم همه رو نوشتم ... ببین ... آرشاویر پارسیان ... احسان نیرومند ... آراد کیاراد ... همینه دیگه ؟ نه؟طرلان خندید و گفت:- آره همینان ... چقدر آدم معروف قراره بیاد تو مهمونیمون! حالا تا بود مهمونی ها خودمونی بود ... اما واسه این مهمونی با این همه دعوتی ... همه جا می خورن ...نیما مشغول جا دادن کارت ها توی پاکت ها شد و گفت:- نه بابا! وقتی طناز تو فامیلتون بازیگر شد دیگه مشخص بود که چه اتفاقاتی می افته ...طرلان هم لبخندی زد و گفت:- نیما ... من واقعا نمی تونم چه جوری باید ازت تشکر کنم ...نیما کارت ها رو روی هم قرار داد ... چرخید سمت طرلان و با شیطنت و چشمک اشاره ای به گونه اش کرد ... طرلان هم با خنده رفت سمتش ... نشست کنارش و آروم گونه اش رو بوسید ... دست نیما تابید دور کمرش و گفت:- قربون خانومم برم ...طرلان با لبخندی آرامش بخش سرش رو گذاشت روی سینه نیما و چشماش رو بست ... چند وقتی بود که آرامش از زندگیش نرفته بود و با همه وجود از خدا می خواست این آرامش ابدی بشه ...***با شنیدن صدای زنگ تخمه هایی که توی دستش بود رو خالی کرد توی ظرفشون و رفت سمت آیفون ... با دیدن چهره مرد غریبه قیافه اش متفکر شد و آیفون رو برداشت ...- بله؟!- منزل آقای نیرومند؟- بله بفرمایید ...- آقا یه بسته دارین ... خواهشا بیاین تحویل بگیرین ...احسان ابرویی بالا انداخت و گفت:- بله ... الان ...رفت سمت چوب لباسی دم در ... پیرهنش رو چنگ زد پوشید روی رکابی سفید رنگش و رو به اتاق خواب فریاد زد:- طناز پستچی اومده من یه دقیقه می رم دم در و بر می گردم ...جوابی نشنید ... به سرعت رفت سمت در و از خونه خارج شد. رابطه شون یه کم بهتر شده بود ... اما فقط در حدی که طناز بعضی اوقات جوابش رو می داد و نادیده نمی گرفتش ... همین! هنوزم بهش اجازه نزدیکی نمی داد و توی تخت خواب تا جایی که می تونست خودش رو کنار می کشید ... احسان الان خوب می دونست دلیل دوری های طناز همیشه همون قضیه غار و خاطره بدش بوده ... احسان به جای اینکه این رابطه رو بهتر بکنه بدتر بمب زده بود و سوطش و طناز الان دیگه عمرا زیر بارش نمی رفت ... اونم تصمیم داشت با ساختن و دم نزدن اعتماد طناز رو دوباره جلب بکنه ...جلوی در بسته رو که یه پاکت کوچیک بود تحویل گرفت و بعد از دادن دو تا امضا که یکیش بابت تحویل گرفتن بسته بود و اون یکی بابت شهرتش برگشت توی خونه و بسته رو باز کرد ... با دیدن کارت دعوت گودبای پارتی نیما و طرلان و نیاوش لبخندی زد و در خونه رو بست ... با صدای بلند گفت:- طناز خانومی ... پاشو که یه مهمونی دعوت داریم ...طناز اومد توی چارچوب در و گفت:- چه مهمونی؟!احسان کارت رو ...

  • توسکا 10

    هوا خیلی خیلی سرد شده بود ... سنگ می ترکید ... از سر صحنه فیلمبرداری می خواستم بر گردم خونه ... ساعت شش بود و هوا تاریک شده بود ... منتظر آرشاویر وایسادم کنار خیابون ... هوای آذرماه عجیب سرد شده بود ... خودم ماشین نیاورده بودم و ناچار بودم منتظر آرشاویر بمونم ... سابقه نداشت دیر کنه ولی هیچ خبری ازش نبود ... قرار بود ساعت پنج و نیم بیاد ... الان ساعت شش بود و هنوز نیومده بود ... وایسادم کنار خیابون ... شالمو کشیدم جلوتر و یه دستمال هم گرفتم جلوی دماغم ... ساعت شش و ربع شد ولی بازم خبری ازش نبود برای بار بیستم شماره شو گرفتم ولی گوشیش خاموش بود ... داشتم از نگرانی و سرما می مردم ... بی ام و شهریار جلوی پام زد روی ترمز و شیشو کشید پایین ... همینو کم داشتم این وسط ... - بیا بالا توسکا ... می رسونمت ... - نه مرسی آرشاویر می یاد ... - بیا الان یخ می زنی ... هنوز که نیومده ... یه زنگش بزن بگو که با من می ری ... خدایا من الان به این چی می گفتم؟ به ته خیابون نگاه کردم هیچ خبری نبود ... دلم داشت مثل سیر و سرکه می جوشید ... ناچارا سوار شدم باید زودتر خودمو می رسوندم خونه تا یه خاکی تو سرم کنم ... شهریار هم پاشو روی گاز فشار داد ... سریع گوشیمو از داخل کیفم در آوردم و شماره پدرجون رو گرفتم ... بعد از چند بوق جواب داد: - سلام به دختر گلم ... - سلام پدر جون ... خوبین؟ - ممنون عزیز دلم ... تو خوبی؟ خسته نباشی ... - مرسی پدر جون ... راستش زنگ زدم ببینم شما از آرشاویر خبر ندارین؟ - نه ... مگه قرار نبود بیاد دنبال تو؟ - چرا ... ولی چهل و پنج دقیقه اینجا منو نگه داشت هیچ خبری هم ازش نشد ... گوشیشم خاموشه ... پدرجون نفس عمیقی کشید و گفت: - نگران نباش ... - چطور نگران نباشم پدر جون؟ قلبم تو دهنمه ... - تا همین بیست دقیقه پیش تو کارخونه بود ... یکی از دستگاه ها خراب شده بود وایساده بود بالا سر مهندس ناظر ... شارژ گوشیشم تموم شد اعصابش حسابی داغون بود کارش که تموم شد با سرعت اومد پیش تو ... - ای بابا! خوب زودتر بگین پدر جون ... داشتم سکته می کردم ... حالا من که دارم با یکی از بچه ها می رم هوا خیلی سرد بود نتونستم بیشتر از این منتظر بمونم ... چه جوری خبرش کنم؟ - خودش می یاد می بینه نیستی میاد خونه تون ... تو نگران پسر سیریش من نباش ... خنده ام گرفت و با خنده خداحافظی کردم ... شهریار که منتظر بود من تلفنم تموم بشه سریع گفت: - آرشاویر گم شده ... - مگه بچه اس که گم بشه؟ - آخه دیدم سراغشو از باباش می گیری ... - نگرانش شده بودم ... گوشیش خاموش بود ... من واسه چی داشتم به این توضیح می دادم؟ پسره پرو ... نذاشت به افکارم ادامه بدم و گفت: - دوسش داری توسکا ... دیگه داشت زیادی پرو می شدا ... گفتم: - می شه یه کم تند بری شهریار ؟ آخه زیادی داشت آروم می ...