رمان مرا بیاد آر

  • رمان مرا به یاد آر 12

    قسمت دوازدهمنگاهم چرخید روی مهمون ها..بازم مامان خانوم رحیمی رو دعوت کرده..البته اگه مثل دفع ی قبل خودشون خودشون رو دعوت نکرده باشن لبخندی زدم و رفتم به طرفشون خانوم رحیمی لبخندم رو جواب داد و مثل همیشه خریدارانه نگاهی بهم کرد و گفت :--به به سایه خانومِ خوشگل..چه عجب عزیزم ما چشممون به جمال شما روشن شد خانوم..خوبی انشاالله؟؟ لبخندم رو حفظ کردم و گفتم: -کم سعادتی از من بوده..ممنون شما خوب هستین ؟؟ توی دلم گفتم آره همین شما دلتون برای من تنگ میشه..از آخرین باری که به پسرت جواب رد دادم سایه ام رو با تیر میزنی..خندم رو جمع کردم و با یه عذر خواهی کوچیک رفتم تا لباس هام رو عوض کنم.. سر میز شام نگاه های گه گاهِ خانوم رحیمی و سوالاش که چی شد و چرا تصادف کردین و الان میدونی کی هستی و از برادر سپهر خان چه خبر و نیش و کنایه هاش داشتم کلافه میشدم ..که بالا خره بعد از چهار ساعت حرف زدن عزم رفتن کردن منم از خدا خواسته سریع از جام بلند شدم که با چشم غره ی مامان روبرو شدم.. بعد از رفتن مهمونا خودمو روی مبل ولو کردم که بابا هم کنارم جا گرفت..مامان به محض ورودش نفسی از سَرِ آسودگی کشید وگفت: --وای سَرَم رفت...ماشاالله این خانوم رحیمی انگار تخم کفتر خورده..چقدر حرف زدن ..از بدنیا اومدن پسرش تا دانشگاه رفتنش تا تصادف سایه و عروسیشونو...اووف انقدر از این شاخه به اون شاخه گفت اصن یادم نیست چی گفت..پسرشم که سر و ته حرفاش بود انقدر ازش تعریف کرد که هرکسِ دیگه ای بود میگفت چه پسر آقاییِ خوبه حالا ما پسرشو دیدیم و میشناسیم.. خندم گرفته بود با خنده رو به مامان گفتم: -شما که میخواستی منو بدی به پسرش اونم دو دستی.. بابا به ارومی زد پشتم و گفت: ---پدرسوخته تو که ما هرچی میگیم میگی یادم نیست اونوقت اینو از کجا یادته... قهقه ای زدم و گفتم : --خاطرات خانوم رحیمی که پاک شدنی نیست..و زدم زیر خنده.. که بابا خواست تا دوباره منو مورد عنایت قرار بده که زدم به چاک.. بعد از شستن ظرفا و جمع و جور کردن خونه..رفتم توی اتاقم و با فکر به سهیل و حرفاش و اینکه چطور ممکنِ که من اون حرفا رو یادم نبوده باشه ..این مخِ من بجای فراموشی تاب برداشته.. یادِ دستای گرمش و لحن بغض آلود و محکمش اینکه میتونم بهش تکیه کنم ثابت میکرد...ولی هنوزم یه حسی تهِ قلبم بود که مانع از بروزِ احساساتِ درون قلبم میشد و اون حس... با هزار فکر و خیال خواب چشمام رو گرم کرد... سهیل سایه رو رسوندم خونه اشون رو خودم توی خیابونا میچرخیدم..وقتی باهاش حرف زدم میتونستم تاثیر حرفام رو روش حس کنم..ترس از اینکه بازم از یاد ببرتشون و از دستش بدم افتاده بود توی دلم ولی بازم نتونستم همه ی حرف دلم رو بزنم ولی همین که ...



  • مرا به یاد آر 10

    قسمت دهماصلا نفهمیدم چطور به بیمارستان رسیدیم با کمک مسعود از ماشین پیاده شدم و اروم اروم رفتیم داخل ارژانس...واقعا باید ممنون مسعود باشم. با پارتی بازی سریع فرستادنم برای عکس برداری و بعدم توی اتاق خصوصی بردند و بهم ارامبخش زدن تا جواب ازمایشام بیاد...انقدر بی حال و گیچ بودم که به راحتی بدون هیچ فکری چشمام گرم شد و به خواب فرو رفتم نمیدونم چقدر گذشت ولی بین خواب و بیداری بودم که صدای دو نفر را شنیدم که داشتن در مورد من صحبت میکردند -خب اقای دکتر نتیجه ازمایش خوب در اومده؟برای چی این سر دردها رو داره؟ -بله مشکل حادی نیست پسرم نگران نباش...فقط چون موقعی که حافظه ش رو بدست اورده یک شوک خیلی قوی بهش وارد شده...این طور که معلومه کمی حافظه کوتاه مدتش اسیب دیده که این سر دردها برای همینه -یعنی چی اقای دکتر؟ -ببین پسرم وقتی خانم شما حافظه ش رو بدست میاره بر اثر شوک خیلی قوی که بهش وارد شده و سیستم عصبی بدنش تحملش رو نداشته دو اتفاق میوفته یک اینکه ممکنه تا یه مدت بی هوش بمونه و یکی دیگه هم اینه که در حافظه ی کوتاه مدتش که میشه بعد از اون تصادف و دوره ی فراموشی اختلال ایجاد بشه و یه چیزایی رو یادش نیاد که این به مرور خوب میشه و مشکل حادی نیست ولی نیاز داره که با یک شخصی که تو این مدت همراهش بوده صحبت کنه و اتفاقات اون مدت کوتاه رو بپرسه تا به حافظه اش کمک بشه... -ممنون جناب دکتر...لطف کردین... -کاری نکردم پسرم وظیفه بود...فعلا با اجازه...یه سری دارو برای تسکین سر درداش تجویز کردم که از پرستارا بگیرین... -چشم با صدای در اتاق که اومد اروم چشمانم را گشودم نگاه مسعود به من بود -بیداری؟ -اره -خب شنیدی که دکتر چی گفت؟ اهسته سرم را تکون دادم میخواستم از جام بلند شم -نه فعلا استراحت کن یه ساعت دیگه مرخص میشیبا خشم خیره شدم به سایه و یه نگاهی به مرد غریبه انداختم توی ذهنم هزار فکر ناجور بود که داشتم در مورد سایه میکردم با صدای مرد غریبه دست از نکاه کردن برداشتم -کاری دارین که اینجوری نگاه میکنین -به تو ربطی نداره -سهیل درست صحبت کن یه نگاه به ساعتم انداختم -من نزاشتم بیای اینجا که تا ساعت یازده شب بیرون خونه باشی یه پوزخند عصبی اومد گوشه لبم و دوباره ادامه دادم -اونم با یه مرد غریبه خشم از تمام صورتش می بارید -واقعا که چقد کوته فکری به تو چه که تا چند و با کی بیرونم فکر نکن بخشیدمت سهیل تو ازم سو استفاده کردی و در مورد گذشته حرفی بهم نزدی حالم ازت بهم میخوره -ببین سایه اینقدر بی انصاف نباش من حاضرم قسم بخورم به جون عزیز ترین کسم که بهت گفتم -پس چرا من یادم نیس -ببین اقای محترم بهتره اینقد سایه خانم رو اذیت نکنی حالش خوب نیست بهتره استراحت ...

  • مرا به یاد آر 11

    قسمت یازدهم-سایه دخترم نمی خوای بلند شی ساعت ده هس مگه قرار نبود بری دانشگاه -دانشگاه واسه چی مامان -واسه چی نداره دخترم اموزش تا ساعت دو بیشتر باز نیس ها برو باهاشون حرف بزن ببین چی میگن میتونی ادامه بدی درست رو یا نه اوف خدا لعنت کنه این درس و دانشگاه کوفتی رو که نمیزاره ادم یکم بخوابه کلا امروز از دنده چپ بلند شده بودم مثل اینکه چون حوصله هیچ چیزی رو نداشتم و اعصابم الکی به هم ریخته بود سریع اماده شدم و زنگ زدم به تاکسی تا ده دقیقه دیگه می اومد دم در وایستادم از سرما داشتم یخ میزدم نوک بینیم حدس زدم قرمز شده چون موقعی که سرد میشه همیشه قرمز میکرد با اومدن تاکسی سریع سوار شدم -سلام -سلام خانم مقصدتون کجاس؟ -لطفا برین دانشکده هنر -باشه -اقا میشه لطف کنید اون بخاری رو روشن کنید دارم از سرما یخ میزنم با کلی غرغر که بنزین گرونه و این حرفا روشن کرد ملت چقد خسیسه چه جوری حاضره سرما رو تحمل کنه تا بنزین کمتر مصرف کنه ای بابا با ویبره گوشیم از فکر بنزین و گرونی بیرون اومدم شماره ناشناس بود -بله بفرمایید؟ -سایه؟ کوبش قلبم شروع شد موجی از گرما به صورتم هجوم اومد اشناترین و دل انگیز ترین صدا بود مگه میشه نشناسم همچین صدایی رو با کمی لرزش صدا جواب دادم -بله؟ -اخه چرا این کار رو بامن میکنی بی انصاف مگه من چیکارت کردم -بگو چیکار نکردی؟یعنی من بودم که کلی دروغ سر هم کردم واسه نگه داشتن من -به والله که من بهت گفتم چرا باورم نداری -چون از اول بهم نگفتی گذاشتی گولت بخورم -باشه من خر خواستم کمکت کنم تحمل نداشتم ناراحتیت رو ببینم اگه میگفتم. وسط حرفش پریدم -بس کن سهیل فکر میکنی نمیدونم دلشتی ازم سو استفاده میکردی -عصری می یام دنبالت رو در رو صحبت کنیم این جوری نمیشه خواستم اعتراض کنم ولی قبل از هر حرفی گوشی رو قطع کرد اه اینم از امروز نگاعی به گوشیم انداختم اوه کلی پیام نخونده داشتم همه هم از سهیل بدون خوندن هیچ یک از اون ها همه رو پاک کردم *** سهیل: -اه سایه چرا گوشیت خاموشه بابا میخوام در مورد یه چیز مهم باهات صحبت کنم پیام را ارسال کردم و یه زنگی به گوشیش زدم بازم خاموش بود هر لحظه اون صحته ای که سایه و اون پسره از ماشین پیاده شدن تو ذهنم می یاد لعنت به تو سایه که همه فکر و ذهنم رو به خاطر تو به باد دادم کاش میتونستم به عقب برگردم و اصلا تو رو نبینم یاد خواسته مامان افالدم بین دادن پیام و ندادن مونده بودم اخرش خولسته مامان رو با پیام نوشتم هر وقت روشنش کرد میخونه دیگه تا صبح صبر کردم ولی هیچ خبری از پاسخ سایه نشد خسته از این همه انتظار اخرش طاقت نیاوردم و به خودش زنگ زدم خواستم تماس بگیرم ولی فکر کردم شاید شماره من رو بر نداره ...

  • مرا به یاد آر قسمت 3

    قسمت سوم با اشتیاق دستگیره در را فشردم این شعر رو یادش اومدهداخل اتاق شدم روی مبل کنار تختم نشسته بود حواسش به اومدن من نبود_سایه!!!!!!!با تعجب به طرف من برگشت-بله داداش!!!!!انگار از یه بلندی سقوط کرده باشم همون حس رو داشتم چنگی به موهام زدم-داشتی شعر می خوندی مگه بلدی؟-نه ولی نمیدونم چرا تو ذهنم بود-اهان باشهرفتم سمت کمد لباسیم باید یه حمامی برم چند روزه که حس رفتنش رو نداشتم-تو برو پایین منم الان بعد حمام می یام پایین-نه همینجا خوبه منتظر میشم باهم بریمپوف این دیگه کیه بخدا به طرفش برگشتم زل زدم به زخم روی پیشونیش -باشه بمون منم نمیرم حمامکنترل ماهواره رو گرفتم به دستم و روی تخت نشستم مثلا داشتم فیلم نگاه میکردم ولی حواسم به همه جا بود الی تلویزیوننیم نگاهی به سایه انداختم داشت فکر میکردسنگینی نگاهم رو حس کرد لبخند ملایمی به روم زد-سهیل!!!!!متوجه شدین وقتی کسی خاص بیاد برای بار اول اسمت رو بدون هیچ پسوندی صدا بزنه چه حسی میکنید منم همون جور بودم با بهت گفتم:-بله؟-میگم چیزه حوصلم اینجا سر رفته-خب بره من چیکار کنم-خب بریم بیرونبرای دقایقی در سکوت زل زدم بهش با من من گفت:-ببخشید مثل اینکه خواسته نامعقولیه-باشه میریم فقط قبلش لباساتو عوض میکنی بعد باهم میریمبا خوشحالی کودکانه ای از جاش پرید-وای داداش مرسی ممنونچه ذوقی هم میکنه این همه پایین داشتن از غصه دق میکردن به خاطر این خودش داره از خوشحالی بالا پایین میکنه ههولی نمیدونم چرا حرفام از ته دل نبوداز جام بلند شدم-من برم پایین خبر بدم می یام الان-باشهمغموم به طرف در رفتم مین که دستگیره در را فشردم صدای سایه متوقفم کرد-سهیل!!!!!به طرفش برنگشتم-بله؟!!!!-چرا همش لباس مشکی تنتهغم دنیا یه هو ریخت تو دلم بغض بدی گلوم رو فشرد چشمام پر اشک شد چند بار پشت سر هم پلک زدم من اخه چی بهش بگمبهش بگم شوهر جوون مرگت داداش عزیز من زیر خروارها خاکهبدون اینکه جوابشو بدم از در اومدم پایین......رفتم پایین و بدون اینکه مامان اینا توی سالن بفهمن رفتم توی حیاط و منتظر شدم تا بیاد دستام توی جیب شلوارم بود و به زمین نگاه میکردم بدون اینکه به چیزی فکر کنم.....صداش رو از پشت سرم شنیدم و برگشتم سمتش همون لباسا تنش بود با تعجب گفتم:--چرا لباست رو عوض نکردی؟؟؟لبخند مهربونی زد و گفت:-اولا همینایی که تنمه خوبه..بعدشم نکنه توقع داشتی لباسای تورو بپوشم؟؟ من که لباسی ندارم بغیر از اینا که توی بیمارستان مامان بهم داد...با بهت بهش نگاه کردم گفت مامان..انگار حواسش نبود و خودش موتجه نبود سریع و با ذوق گفتم:--تو مادرت رو یادته؟؟-نه!!--ولی الان گفتی مامان!!با تعجب گفت:-کی ؟؟من؟؟؟--آره دیگه..-حتما ...

  • مرا به یاد آر قسمت 2

    قسمت دوم مقدمه دومچه کسی این سایه ی تاریکی را در زندگیانیم افکندهچه کسی این تردید را در دلم ریشه دواندهاصلا چه کسی، چه کسی این روزها را در دفتر زندگانیم نگاریدهبا که بد بودم؟با که بد تا کردمبا که جز خوبی رفتار کردماین حصار زندگی تنگ و تنگ تر شدههم به یاد می آمرم هم نمی آمرممی خوام به پیش بروم اما پس روی می کنمکدام درست و کدام غلطکدام راه و کدام بی راههیچ یک را نمی دانمسایه....با احساس درد شدید توی بدنم چشمام رو باز کردمهمه جا سیاهی بود کم کم نور شدید چشمام رو اذیت کرد با دقت به اطرافم نگاه کردم همه دورم جمع شده بودنخواستم بگم:من کجام ولی هیچ یک از حروف به زبونم نمی اومدهیچ یک از چهره ها اشنا نبودن برامولی نه یکی اون گوشه وایساده بود و من رو نگاه میکردم چشماش اشنا میزدیه نیمچه لبخندی به زور زدم ولی همینم به زور بود چون حتی من نمیتونستم کلمو هم تکون بدم_اقای دکتر داره حرف میزنه...._اقای رستگاری باید تا فردا صبر کنید مریض کمی به حالت عادی برگرده الان حرف نمیزنه... ممکنه زمزمه های زیر لب کنه که نرمالهزیاد نتونستم به اطرافم توجه کنم چون خواب به چشمام چیره شد*****این دیگه صدای گریه ی کی بود چشمام رو باز کردم چند نفر داخل اتاق دور تختم بودن یه خانمی هم دستمو گرفته بود و داشت گریه میکرد یه لحظه احساس ترس کردم اینا دیگه کین چرا این جوری میکنن به زور دستمو از تو دستش بیرون اوردم چهره هیچ کدوم اشنا نبود ولی نه این همون مرده س که اون موقع هم بود صدای همون خانومه اومد_سایه دخترم حالت خوبه؟وای خدا رو هزار مرتبه شکر که حالت خوب شدهمون موقع یه پرستار اومد داخل_اینجا چه خبره؟وقت ملاقات تمومه زود برید بیرونهمه رو از اتاق بیرون کرد خودشم سرمم رو چک کرد چند بار به چشمام نگاه کرد انگار می خواست چیزی بگه_میگم این سهیل رستگاری چیکارت میشه؟با تعجب نگاهش کردم سهیل رستگاری کیه دیگه......سهیل بالای سر سایه ایستاده بودیم..مامانش که از همون اول داشت گریه میکرد..جدا دلیلش رو نمیدونستم سایه که بهوش اومده و حالش نسبتا خوبه...خب حتما چون مادره!!....توی همین فکرا بودم که با صدای مادر سایه به خودم اومدم....سایه بهوش اومده بود نگاهش گنگ بود با یه حالت ترس داشت نگاهشون میکردو سعی داشت دستشو که توی دستای مادرش بود دربیاره..نگاهش رو بین همه میچرخوند انگار دنبال یه آشنا بود تا به ترسش غلبه کنه....نگاهش به من افتاد انگار آروم شد...خواستم چیزی بگم تا مادرش رو آروم کنم که پرستار وارد اتاق شد و هممون رو بیرون کرد ...مادر سایه گریه اش شدت بیشتری گرفته بود و مامان هم سعی داشت آرومش کنه و به نحوی دلداریش بده...بابا هم داشت با پدر سایه صحبت میکرد....منم ...

  • مرا به یاد آر قسمت هشتم

    قسمت هشتم صورتش قرمز شد با حرص صورتشو برگردوند و رفت به طرف دیگهیه نیشخندی زدم خوب جالشو گرفتم هه حقشه دختره چندش.سهیل چمدونا رو گرفت و برد داخل ساختمان پشت سرش روونه شدم از چند پله کوچک بالا رفتیم همین که داخل ویلا شدیم به دقت همه اطرافم را پاییدم یه ویلای دو طبقه با وسایل سنتی برام عجیب بود که چرا همه وسایلاش سنتی به خاطر سنتی بودنش بیشتر احساس ارامش داشتیم و این مرا خیلی خوشحال میکردپسرا دوتا اتاق پایین رو اشغال کردن و دخترا دو اتاق بالا خدا رو شکر که المیرا توی اون اتاق رفتغروب بعد از کمی استراحت جانانه همه دور همی توی سالن نشستن بحث بر این بود پسرا میگفتن وظیفه دخترتس که شام درس کنن و دخترا هم میگفتن ما نوکرتون نیستیم و خودتون درس کنین اخرش به این نتیجه رسیدن که پسرا کباب بزنن دخترا هم سالاد درس کننسارا رو به کل جمع گفت:-بچه ها موافقین بعد شام بازی کنیم؟هر کی موافقه دستشو بالا کنهزیاد حوصلشو نداشتم ولی وقتی هیجان بچه ها رو دیدم منم مشتاق شدم و دستمو بلند کردم-خب حالا چه بازی کنیم؟بابک سریع قبل از همه گفت-جرات یا حقیقت هیچ کس هم حق مخالفت ندارهشاممون هم با کلی سر به سر هم گذاشتن خوردیم المیرا که فقط یکم سالاد خورد میگفت اندامم بهم میریزه زیر زیرکی کلی خندیدم بهش سهیل هم همش اداشو در می اوردهمه دور هم به صورت گرد نشستن از شانس بدم المیرا بغل دستپ نشست سهیل هم رو به روی ما دوتابابک از اشپزخونه یه شیشه نوشابه خالی برای بازی اورد-خب بچه ها همه که این بازی رو بلدند یکم جنبه داشته باشید باید هرکاری ازتون خواستن یا هر حقیقتی که گفتن باید انجام بدین هر کسی دوس نداره از همین الان بگه تا بتزی نکنه و اگر احیانا جر زنی کنین باید به توافق همه بچه ها یه کاری انجام بده که سخت باشه خب بازی شروعه سر شیشه به طرف هر کی رفت باید انتخاب کنهشیشه به سرعت چرخید یه جور هیجانی توی دلم بودسر شیشه رو به روی المیرا افتاد-خب الی انتخاب کن جرات یا حقیقت-اومم حقیقت؟بابک یه لبخند موزی زد-خب سنتو بگو چند سالته؟با خشم به صورت بابک نگاه کرد-قبول نیس یکی دیگه-قرار جر زنی نداریم زود باش بگو-پوف 26 سالهمه یک صدا گفتن اووووایندفعه نوبت المیرا بود که بچرخه-خب بابک اماده باش که تلافی میکنمبدبخت بابک سر شیشه افتاد طرفش-انتخاب کن جرات یا حقیقت-جرات؟-باشه همین الان بلند شو بدون اهنگ بندری برقصبابک از جاش بلند شد و به حالت مسخره خودشو میلرزوند از بس بهش خندیده بودیم دلمون درد گرفت اصلا استعداد رقص نداشت این دفعه رو به سهیل افتاد-خب سهیل خان انتخاب کن که میخوام پدرتو در بیارم-جرات داری منو مسخره کن که پوستتو میکنم جرات انتخاب ...

  • مرا به یاد آر قسمت ششم

    قسمت ششمدیدن این شهر بزرگ اونم از این بالا خیلی حسِ خوبی بهم میده یه حس آزادی رهایی ...زیباست وقتی از این بالا به یه عالمه نور کوچیک نگاه میکنی یه آرامش خاصی داره...نشستم روی زمین و دستم رو گذاشتم زیر چونم و به شهرم خیره شدم..برای لحظاتی از دود و سر صداش دور بودم و فقط نظاره گر این همه شلوغی این شهر بزرگ ....نمیدونم چقدر اون بالا بودم و خیره به نور های کوچیک و بزرگ خونه ها ولی تو این مدت اونقدر فکر کردم و با خودم درگیر بودم که نفهمیدم کی شب شد و خورشید غروب کرد...ولی همه ی این فکر کردنا نتیجه داد تصمیم گرفتم از این به بعد به سایه کمک کنم تا بیشتر خودشو بشناسه فقط یه ترسی توی وجودم بود که نمیدونم برای چی بود ولی من به حرفای دکترش ربطش دادم ...***************یه روز از اون حرفایی که به سایه زدم و تو این یه روز سایه همش توی خودش و این خیلی روی عصابمه اصلا تمام افکارم رو بهم ریخت نمیدونم کار درستی کردم بهش گفتم یا نه...ولی خب اول و آخر که باید میفهمید حالا ایلان یه کوچولو بد فهمید ...یاد حرف دکترش افتادم که گفت:-سعی کن مستقیم چیزی از گذشته بهش نگی چون باعث میشه ذهنش مشغول بشه و به خودش فشار بیاره و حمله های عصبی بهش دست بده البته این قضیه یه احتماله ولی برای مریض های مثل سایه که شرایطش رو داشتن این اتفاق افتاده..با صدای مامان که برای ناهار صدام میکرد از فکر دراومدم از پای لپتاپ بلند شدم و رفتم پایین توی پله ها سایه رو دیدم یه بار صداش کردم ولی جوابی نشنیدم دوباره صداش کردم که از ترسید و نزدیک بود از پله ها بیوفته پایین برای اینکه از افتادنش جلوگیری کنم دستش رو گرفتم که سریع دستش رو از دستم بیرون کشید و با من و من گفت:--من..منو صدا زدی؟؟یه پوزخند نشست روی لبم و از کنارش گذشتم..این تغیر رفتارش عادیه ولی باید با دکترش حرف بزنم تا خیالش رو راحت کنه نمیدونم چرا اینطوری شد پاک گیج شدم ...سر ناهار بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:--سایه فردا وقت داری با آژانس هماهنگ میکنم تا ببرتت و برت گردونه تا مشکلی برات پیش نیاد...چیزی نگفت در عوض مامان گفت:-مگه خودت نیبریش؟؟نگاهی به سایه کردم که داشت غذاشو میخورد و مثلا خودشو بی تفاوت نشون میداد و رو به مامان گفتم:--نه ..جایی کار دارم برای همین نمیتونم خودم ببرمش..دستت درد نکنه مامان خوشمزه بود...از سر میز بلند شدم و رفتم توی اتاقم باید میذاشتم امشب توی خودش باشه تا فردا با دکترش صحبت کنم اگه اون بهش بگه صد در صد کمتر به این چیزا فکر میکنه مخصوصا با رابطه ی خوبی که باهاش برقرار کرده...نشستم پشت لپم و دوباره آهنگای آلبوم جدید رو مرور کردم ...اصلا یادم رفت به ماهان زنگ بزنم و دلیل اون گندی که بالا ...

  • مرا به یاد آر قسمت پنجم

    قسمت پنجم رسیدم دم استودیو ..لبخندی نشست روی لبم بعد از مدت ها میخواستم دوبار بخونم...همیشه از بچگی عاشق خوندن بودم..توی دبیرستان هم با بچه ها کلاس رو میپیچوندیم و میرفتیم دربند و من براشون میخوندم و یکی از دوستام که گیتار داشت میزد ..یادش بخیر وقتی برای اولین بار به سپهر گفتم میخوام خواننده بشم خندید و مسخرم کرد که مگه تو صدا هم داری و من برای اولین بار جلوش خوندم ..اونقدری شوکه شده بود و خوشش اومد که به فردا نرسیده برام گیتار خرید و منم رفتم دانشکده ی موسیقی چه قدر همه چی خوب بود..و الان که شدم خواننده ی پاپ ایرانی و معروف..از فکر بیرون اومدم و از ماشین پیاده شدم و رفتم توی استودیو..زیاد شلوغ نبود و از این بابت خدارو شکر کردم..از دور چندتا از بچه هارو دیدم و با لبخند رفتم سمتشون:--سلام بر همگی.همه ی نگاها چرخید سمتم و ماهان یکی از آهنگسازا با خوشحالی اومد سمتم:-به به جناب سهیل خان..چه عجب آفا..از اینوارااا..راه گم کردین احیانا؟؟؟!!!خنده ای کردم و گفتم:--نه درست اومدم...چطوری تو پسر؟؟و هم دیگرو به آغوش کشیدیم با بقیه هم دست دادم و احوال پرسی کردم و نشستم پیششون بعد از کمی حرفای بیراه و گپ زدنای الکی بحث کشید به آلبوم و خوندن:--سهیل نمیخوای آلبوم بدی؟؟؟ من که اهنگسازیم رو شعرا تموم شد چندتا دونفرس که بعدا روش باهم کار میکنیم تک نفره ها رو بخون یکم جلو بیفتیم!!-چرا اتفاقا امروز برای همین اومد ..اینجوری که خیلی خوبه همین جوریش کلی جلو افتادیم... راستی کارای دونفره قضیه اش چیه؟؟--هیچی دیگه یکی از آهنگات که با نامزد سپهر خوندی نظر تهیه کننده رو جلب کرد و گفت که توی آلبوم نمونه های عین اون آهنگ رو داشته باشیم ...منم چندتا از کارا رو که گروهی خوب میشد و به صدای یک دخترم بخوره رو جدا کردم که بعد از ضبط آهنگای تکی اونارم با سایه خانوم میخونی..چطوره؟؟مخم هنگ کرد یعنی باید با سایه هم میخوندم؟؟!! وای سایه که آخه یادش نیست هیچی...نگاه کنا از در و دیوار داره برام میباره...اخمام رو کشیدم توی هم گفتم:-حالا نمیشه همه رو تک خوند؟؟--نه ..یعنی درخواست تهیه کننده است و ماهم نمیتونیم حرفی بزنیم...حالا من به سایه خوندن یاد بدمم؟؟..ای بابا...دستی توی موهام کشیدم گند زده شد توی حالم...پوفی کردم و سعی کردم بعدا یکی دیگه رو بجای سایه بیارم..-باشه..خب میشه یکی دیگه رو بجای سایه بیارم ؟؟--نمیدونم باید از تهیه کننده بپرسی...سری تکون دادم که ماهان بلند شد و گفت:--الان آماده ای یه دهن بخونی؟؟لبخندی نشست روی لبم :-دو دهنم برات میخونم ..و همراه باهاش رفتم..موزیک ها رو تنظیم کرده بود و تکست رو داد دستم کمی خوندم و تمرین کردم و بعد رفتم واسه ضبط.. با ...