مرا به یاد آر 11

قسمت یازدهم

-سایه دخترم نمی خوای بلند شی ساعت ده هس مگه قرار نبود بری دانشگاه
-دانشگاه واسه چی مامان
-واسه چی نداره دخترم اموزش تا ساعت دو بیشتر باز نیس ها برو باهاشون حرف بزن ببین چی میگن میتونی ادامه بدی درست رو یا نه
اوف خدا لعنت کنه این درس و دانشگاه کوفتی رو که نمیزاره ادم یکم بخوابه
کلا امروز از دنده چپ بلند شده بودم مثل اینکه چون حوصله هیچ چیزی رو نداشتم و اعصابم الکی به هم ریخته بود
سریع اماده شدم و زنگ زدم به تاکسی تا ده دقیقه دیگه می اومد
دم در وایستادم از سرما داشتم یخ میزدم نوک بینیم حدس زدم قرمز شده چون موقعی که سرد میشه همیشه قرمز میکرد
با اومدن تاکسی سریع سوار شدم
-سلام
-سلام خانم مقصدتون کجاس؟
-لطفا برین دانشکده هنر
-باشه
-اقا میشه لطف کنید اون بخاری رو روشن کنید دارم از سرما یخ میزنم
با کلی غرغر که بنزین گرونه و این حرفا روشن کرد
ملت چقد خسیسه چه جوری حاضره سرما رو تحمل کنه تا بنزین کمتر مصرف کنه ای بابا
با ویبره گوشیم از فکر بنزین و گرونی بیرون اومدم
شماره ناشناس بود
-بله بفرمایید؟
-سایه؟
کوبش قلبم شروع شد موجی از گرما به صورتم هجوم اومد اشناترین و دل انگیز ترین صدا بود مگه میشه نشناسم همچین صدایی رو
با کمی لرزش صدا جواب دادم
-بله؟
-اخه چرا این کار رو بامن میکنی بی انصاف مگه من چیکارت کردم
-بگو چیکار نکردی؟یعنی من بودم که کلی دروغ سر هم کردم واسه نگه داشتن من
-به والله که من بهت گفتم چرا باورم نداری
-چون از اول بهم نگفتی گذاشتی گولت بخورم
-باشه من خر خواستم کمکت کنم تحمل نداشتم ناراحتیت رو ببینم اگه میگفتم.
وسط حرفش پریدم
-بس کن سهیل فکر میکنی نمیدونم دلشتی ازم سو استفاده میکردی
-عصری می یام دنبالت رو در رو صحبت کنیم این جوری نمیشه
خواستم اعتراض کنم ولی قبل از هر حرفی گوشی رو قطع کرد
اه اینم از امروز
نگاعی به گوشیم انداختم اوه کلی پیام نخونده داشتم همه هم از سهیل بدون خوندن هیچ یک از اون ها همه رو پاک کردم


***
سهیل:

-اه سایه چرا گوشیت خاموشه بابا میخوام در مورد یه چیز مهم باهات صحبت کنم
پیام را ارسال کردم و یه زنگی به گوشیش زدم بازم خاموش بود
هر لحظه اون صحته ای که سایه و اون پسره از ماشین پیاده شدن تو ذهنم می یاد
لعنت به تو سایه که همه فکر و ذهنم رو به خاطر تو به باد دادم کاش میتونستم به عقب برگردم و اصلا تو رو نبینم
یاد خواسته مامان افالدم بین دادن پیام و ندادن مونده بودم اخرش خولسته مامان رو با پیام نوشتم هر وقت روشنش کرد میخونه دیگه

تا صبح صبر کردم ولی هیچ خبری از پاسخ سایه نشد
خسته از این همه انتظار اخرش طاقت نیاوردم و به خودش زنگ زدم
خواستم تماس بگیرم ولی فکر کردم شاید شماره من رو بر نداره خط ایرانسلم را برداشتم و شماره سایه رو گرفتم بعد از چند بوق صداش رو شنیدم
-بله؟
خود یه خود اسمش را بدون هیچ پسوندی صدا زدم
-سایه؟
چند نفس عمیق کشیدم تا از این اضطراب بیرون بیام با کمی مکث جواب داد
-بله؟
همه بغض عالم توگلوم اومد چقد دلتنگش بودم با اینکه میدونه بازم زجرم میده
-اخه چرا این کار رو با من میکنی بی انصاف مگه من چیکارت کردم
- بگو چیکار نکردی؟یعنی من بودم که کلی دروغ سر هم کردم واسه نگه داشتن من
-به واالله که من بهت گفتم چرا باورم نداری
-چون از اول بهم نگفتی گذاشتی گولت بخورم
-باشه من خر خواستم کمکت کنم تحمل نداشتم ناراحتیت رو ببینم اگه میگفتم...
وسط حرفم پرید
-بس کن سهیل فکر میکنی نمیدونم داشتی ازم سواستفاده میکردی
با عصبانیت یه مشتی به دیوار زدم باید ببینمش اینجوری نمیشه
-عصری می یام دنبالت رو در رو صحبت کنیم این جوری نمیشه
قبل از هر حرف دیگه ای گوشی رو قطع کردم عجیب بود سایه هیچ اشاره ای به پیام نکرد
نگاهی به خون روی دستم انداختم اصلا متوجه درد دستم نشدم چه اهمیتی داره وقتی درد قلبم بیشتر از درد دستمه
نگاهی به ساعت مچیم انداختم 11/40 تا عصر وقت داشتم خودم رو اماده کنم
دستم را شستم و باندپیچیش کردم

سایه

بین رفتن و رفتن شک داشتم شاید کار مهمی داره
-خانم رسیدیم
کرایه را حساب کرده و پیاده شدم چقد دلم واسه دانشگاه تنگ شده کلی خاطره ازش دارم
از حیاط دانشگاه گذشتم و به طرف اسانسور رفتم یه پنج دقیقه ای منتظر شدم ولی مثل اینکه قرار نیس بیاد پایین شلوغ بود
-اوه یعنی باید چهار طبقه را بالا برم چاره ای نیس
تا رسیدم بالا کلی از نفس افتادم اینم از دانشگاه ما هیچ به درد نمی خوره نفسم که جا اومد رفتم داخل اموزشگاه کمی خلوت بود زود کارم رو راه انداختن فقط مجوز دکتر می خواستن که فردا باید تحویل بدم میتونستم از مسعود واسه مجوزم کمک بگیرم بهتر میتونست کمکم کنه
تقریبا ساعت دو بود که رسیدم خونه
-سلام دخترم خسته نباشی
-مرسی مامان
-چی شد قبول کردن؟
-تقریبا اره فقط مجوز دکتر می خواستن
-خب بعدش؟
-هیچی دیگه قراره برم از پیش اقا مسعود مجوز رو بگیرم
-اها خوبه بیا ناهار بخور خسته ای
-لباسام عوض کنم می یام
به سمت اتاقم حرکت کردم بعو از تعویض لباسم نگاهی به گوشیم انداختم یه پیام از طرف سهیل بود ساعت پنج قراره دنبالم بیاد
-بابا نیس؟
-نه بیرون گفت یه ساعت دیگه می یاد خونه
-اها
بهتر بود به مامان بگم که امروز قراره با سهیل بیرون بریم
-امروز قراره سهیل بیاد دنبالم که بریم بیرون
-باشه دخترم فقط زود بیا خونه که شاید مهمون داشته باشیم امروز
-باشه مامان
ظرفای غذام رو شستم و به طرف اتاقم حرکت کردم
یه ربع ساعتی به پنج مونده بود سریع مانتو ابی نفتیم را پوشیدم
-مامان چادرم رو کجا گذاشتین
-تو کشو اتاقته دخترم ته کمد خوب بگرد پیداش میکنی
با کلی جستجو پیداش کردم یکمی چروک بود خواستم اتوش کنم که صدای زنگ گوشیم بلند شد
-بله ؟
-سلام سایه دم درم بیا بیرون
-نمی یای تو
-نه
سریع جاهای چروک شده اش رو اتو کردم و روی سرم انداختم با چادر احساس بهتری داشتم از خیلی وقت بود نپوشیده بودمش
-مامان من رفتم کاری نداری
-سلامتی دخترم
به طرف در حیاط حرکت کردم سوز بدی می اومد فکر کنم قراره برف می یاد
نگاهی به در ماشین انداختم خواستم در عقب رو باز کنم که خود سهیل پیش دستی کرد و درب جلو را باز کرد
به ناچار سوار شدم
بوی عطر خوشش کل ماشین رو گرفته بود
-سلام
عینک افتابیش رو از چشمش بیرون اورد و نگاهی به چشمام انداخت
***



سهیل
عینکم رو از روی چشمم برداشتم و نگاهی بهش کردم پس دوبره خودشو پیدا کرده چقدر دلم برای این سایه ی متفاوت با همه تنگ شده بود سایه ی چادری دانشگاه که اوایل فکر میکردم چادرش یه تظاهرِ ولی تا به خودم بیام شیفته ی همین تفاوت و نجابتش شدم..کسی که با عقاید خاصِ خودش باعث شد دیدم نسبت به خیلی چیزا عوض بشه.. به چشماش خیره شدم اونم داشت بهم نگاه میکرد وقتی نگاهم طولانی شد سرش رو پایین انداخت و با صدایی که لرزش خاصی داشت گفت:
--نمیخوای راه بیوفتی؟؟
لبخندی زدم و دنده رو جا زدم و راه افتادم..وسطای راه سنگینیِ نگاهش رو روی خودم حس کردم برگشتم سمتش که که نگاه خیره اش رو روی دستم دیدم پوزخندی زدم و با یه لحن تلخ که دست خودم نبود گفتم:
-چیزی نیست دستِ گلِ دوست پسرتونِ..
دیدم چشماش از تعجب گرد شد..ولی خودم رو زدم به اون راه ولی ته دلم ناراحت بودم که دارم یک طرفه به قاضی میرم و محاکمش میکنم ولی دست خودم نبود...
وقتی دیدم چیزی نمیگه منم روم رو برگردونم و کمی جلوتر همون پاتوق همیشگی خودم ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم..سایه هم به تبعیت من از من از ماشین پیاده شد درهارو قفل کردم و به کاپوت جلو تکیه کزدم و به چراغ های روشن شهر خیره شدم..
وقتی حضورش رو کنارم احساس کردم شروع کردم به گفتن:
نمیدونم یادت هست یا نه اون روزی که قرار شد بریم استودیو اون موقع تو هنوز حفظه ات رو بدست نیورده بودی و هیچ چیزی یادت نبود و فکر میکردی من برادر توام و ما هم برای اینکه بهت شوک وارد نشه و دوباره افسرده نشی بهتن چیزی نگفته بودیم،وقتی رفتیم استودیو بچه ها یهویی گفتن تو زن سپهر بودی و تو با ناراحتی از استودیو زدی بیرون و منم همون شب مجبور شدم همه چیز روی توی ماشین برات تعریف کنم..نمیدونم چرا وقتی توی شمال حافظت به طور کل برگشت تو فکر کردی من بهت چیزی نگفتم نمیدونم چرا منو مقصر دونستی و اون طور گذاشتی رفتی وقتی توی چشمام نگاه میکردی و تردید رو از تو چشمات میخوندم وقتی بهم شک کرده بودی...خیلی سخت بود سایه..خیلی... نگاهش کردم خیره شده بود به روبروش و توی فکر بود..
نمی دونستم دیگه چی بگم بغضِ بدی گلوم رو چنگ میزد ..گفتنیایی رو که باید میدونست بهش گفتم اومدم برم سمت در ماشین و سوار بشم که صداش متوقفم کرد..

سایه
حرفاش مثل سطل آبِ یخی بود روی افکارم نمیدونستم چی بگم شوکِ بدی بود با هر کلمه ای که از دهنش خارج میشد تمام اون صحنه ها جلوی چشمام جون میگرفت خیره بودم به چراغ های شهر و فکر میکردم حالا باید چی بگم به سهیل ..ولی من وقعا بعد از اون شوک توی شمال اصلا این چیزایی که سهیل میگه یادم نمیومد ..بازم اون سردرد لعنتی اومدِ بود سراغم اشک توی چشمام جمع شده بود نه حالا وقتِ گریه نیست ... داشت میرفت سوارِ ماشین بشه که لبهام رو با زبون تَر کردم و صداش زدم :
--سهیل..
ایستاد و برگشت به سمتم..ادامه دادم:
--من..من واقعا نمیدونم چی بگم ..واقعا گیجم نمیدونم چرا اینهمه اتفاق برای من میوفته چرا تا یه چیزی رو به یاد میارم یه چیزِ دیگه از ذهنم پاک میشه..گیجم دکترا میگن شوک عصبی ضربه اِل بِل...خسته شدم هرچقدر میام خودمو از این کابوسِ فراموشی رها کنم بدتر عرق میشم توش...تا گذشته به یادم میاد حال از یادم میره...
سهیل ...سهیل کمکم کن ... من ..من احتیاج دارم تا همه چیز رو بعد از تصادف بدونم..هه..جالبی حالا اتفاقات بعد از تصادف برام کم رنگ شده...
با یه لبخند اومد سمتم ودستم رو گرفت چشماش برق میزد شاید از اشک شاید از شادی..دستام رو با اطمینان فشرد و گفت:
-سایه...مطمئن باش من سهیلِ رستگار همیشه پشتتم و کمکت میکنم..
انگار دنیا رو بهم داده باشن اشک توی چشمام حلقه زد دلم میخواست محکم بغلش کنم ولی جلوی خودمو گرفتم و تنها به یک تشکر ساده که هزاران حرف نگفته پشتش بود اکتفا کردم..
سوزِِ هوا باعث شد تا لرزی بیوفته توی تنم که سهیل خیلی سریع گفت:
--سوار شو تا بریم هوا سرده..
منم از خدا خواسته سوار شدم..در بین راه سکوت حاکم بود هردو در فکر بودیم من تو فکرِ تکیه گاهی بودم که باز بدستش اوردم و سهیل...نمیدونم ..نمیدونم تو چه فکری بود که لبخند گوشه ی لبش محو نمیشد.سعی کردم بهش فکر نکنم و به آهنگی که از بخش ماشین بخش میشد گوش دادم:

برف،برف برف میبار،قلب من امشب بی قراره
برف،برف برف میباره،خاطره هاتو یادم میاره
تا دوباره صدامو درآره
برف برف برف میباره
آسمونم دلش غصه داره
حق داره هرچی امشب بباره
جای برف باز میشنی کنارم
مطئنم دیگه شک ندارم
مطمئنم توام فکرم هستی،تنهایی تو اتاقت نشستی
گفته بودی دلت تنگ نمیشه پس چرا هی میای پشتِ شیشه
برف برف برف میباره،خاطره هاتو یادم میاره
خنده ی ادمک روی برفا
روزای خوبمو زنده کرده
من دلم گرم هیچکس نمیشه
سردمه سرمه خیلی سرده
باز دوباره داره برف میباره،باز چه ساکت،چه کم حرف میاره
یخ زده دستای بیگناهم
چشم براهم فقط چشم براهم
چشم براهم،چشم براهم...
"بابک جهانبخش برف"
بعد از رسوندن من رفت..به دور شدن ماشین خیره بودم یه لبخند روی لبم..یه چیزی تو دلم گفت بازم دارم خر میشم ..
کلید رو توی قفل چرخوندم و وارد خونه شدم تازه یادم افتاد که مامان گفته بود زود بیام که مهمون داره..
نگاهی به ساعت کردم عقربه ها هفت رو نشون میدادن خوبه همچین دیرم نکردم...
وارد خونه شدم و سلامی بلند بالایی دادم...


مطالب مشابه :


رمان مرا به یاد آر 12

رمان مرا به یاد آر 12. سایه اومده بود واسه ادامه ی بسازیم یه دریا به عمق یه عشق




مرا به یاد آر قسمت 3

مرا به یاد آر اجازه نداد ادامه ی حرفم کرده بود به جز صدای اروم نفسهای سایه




مرا به یاد آر 11

مرا به یاد آر یه تظاهرِ ولی تا به خودم بیام شیفته ی همین تفاوت به سمتم ادامه




مرا به یاد آر 10

مرا به یاد آر 10. یه پوزخند عصبی اومد گوشه لبم و دوباره ادامه با صدای بوق ماشینی به خودم




مرا به یاد آر قسمت هشتم

مرا به یاد آر نیست به دروغات ادامه بدی تو تمام بودم و به صدای روح نواز




مرا به یاد آر قسمت چهارم

مرا به یاد آر نفس عمیقی کشیدم و ادامه بستنیمون رو میخوردیم که صدای خنده ی شخصی آشنا




مرا به ياد آر 9

رمان مرا به ياد آر یاد دانشگاه بخیر به بهونه ی ثبت نام تو دانشگاه و ادامه ی تحصیل و




برچسب :