دانلودرمان عشق دوطرفه

  • قسمت 20 رمان به خاطر عشق

    هر دو با هم سوار اسانسور شدیم و هر دو خیره به چشمای هم با صدای:طبقه ی همکف به خودمون اومدیمبه سمت ماشین رفتیم درو واسم باز کرد و من سوار شدم به سرعت رانندگی میکرد جلوی یه پاساژ بزرگنگه داشت پیاده شدم اومد کنارم دستمو دور دستش حلقه کردم و داخل پاساژ شدیم  بعد از گشت تو طبقه ی اولتوی طبقه ی دوم روی یه لباس خیره شدم یه لباس شب سبز رنگ متوجه نگاهم شد با صداش به طرفش بر گشتم_اگه دوسش داری برش دار_اخه_وااا برش دار نترس_داخل مغازه شدیم و لباسو خریدیم کمی جلو تر دستشو ول کردم و رفتم سمت یه پالتو فروشی:ادرین این چهطوره؟_باید بپوشیش_با هم داخل شدیم رو به فروشنده گفت:خانوم لطفا از این مدل سایز خانوم من بیارینفروشنده نگاهی بهم کرد و پالتورو به طرفم گرفت رفتم سمت پرو و پالتو رو تن کردم با حالت خاصی اومدم بیرومو جلوی ادرین چرخی زدم:چه طوره؟_سوتی کشید :عالیهه حقا که خانوم خودمیرو به فروشنده گفت:همینو بر میداریمرفتم سمت پرو و حاضر شدم و پالتورو دادم به ادرین ادرین پوله پالتو رو حساب کرد و با هم از مغازه خارج شدیم_منگشنمه ادرین_دیگه چیزی نمیخوای ؟_نه نه مرسیدر ماشینو زد و سوار شدم دست بردم سمت ضبطو روشنش کردمصدای مرتضی پاشایی به چه زیبایی توی ماشین پخش شدچشات منو داده به دستای باد ، دلم عشقتو از کی بخواددل تو با دلم به سادگی راه نمیادببین دل من درو روو همه بست ، تو دلم کی به جز تو نشستآخه عاشقتم تو به عاشقی میگی هوسهمش هوس تورو داره دلم ، بدون تو چاره نداره دلمبه تو دلو بسته دوباره دلم ، عشق تو کار ِ دلمنفس نفسم تورو داد میزنه ، نفس توی سینه صدات میزنهنگاه تو مثله جواب منه ، تعبیر خواب منهدلم دیگه درگیر عاشقیه ، تو قلب تو آخه کیهکه بهم نمیگی ما دو تا دلمون یکیهنزار دیگه سر به سر دل من ، مگه در به دره دل منولی جای توئه دیگه تو دل غافل منآره هوس تورو داره دلم ، دیوونته چاره نداره دلمبه تو دلو بسته دوباره دلم ، عشق تو کار ِ دلمنگاه تو مثله جواب منه ، تعبیر خواب منهنفس نفسم تورو داد میزنه ، نفس توی سینه صدات میزنهبا ترمز ماشین به اطراف نگاه کردیم جلوی یه رستوران شیک نگه داشت با هم داخل شدیم و یه گوشه رو انتخابکردیم هر دو سفارش باقالی پلو دادیم با ماهیچه .نگاهی بهم کرد_لبت بهتر شده_سرمو انداختم پایین و با حلقه م بازی کردم_منو نگاه کنناچارا سرمو اوردم بالا و زل زدم به چشمای عسلیش_من نمیخواستم دست روت بلند کنم اما خودت باید درک میکردی حالمو_ادرین من..با اومدن گاسون حرفمو قطع کردم بعد از رفتنش رو بهم گفت:تو چی؟_هیچیمشغول خوردن غذا شدیم_ازش شکایت کردم_چیییییییی؟-همین که شنیدی_ادرین!_ادرین چی؟انتظار داشتی برم یه ماچشم کنم_ولی..پرید ...



  • رمان ببار بارون32

    لباش آروم آروم به لبخند جذابی از هم باز شد!..از همونایی که ناخودآگاه با وجود چالای رو گونه ش، زیر لب قربون صدقه میری و تو دلت قند آب میشه..-- این چشما دروغ نمیگن..میگن؟..حسی شیرین همراه با دلشوره خونه ی دلمو پر کرد..-مگه..چی میگن؟!..پلک زدم و نگاه از تو نگاهش دزدیدم..خندید..و با همین یه خنده ی کوچیک چه شیرین دلمو لرزوند..-- میگن این خانم خانما که جلوت نشسته و از شرم صورت نازش گل انداخته خیلی وقته دل به دلت داده علیرضا.......-.........-- سوگل..ببین منو..به سختی نگاهمو که دمی اروم و قرار نداشت تو چشماش دوختم..لبخند محوی نشسته بود رو لباش..صدای مردونه ش زمزمه وار تو گوشم پیچید:می دونستی این چشما، خیلی وقته شدن آینه ی قلبت؟..و به قلبم اشاره کرد:هر چی که اون تو حک شده باشه رو من خیلی راحت از توشون می خونم..-آنیــل!..--تو خیلی پاکی سوگل..خیلی..انقدر که گاهی خودمو بابت احساسی که بهت دارم سرزنش می کنم..حتی وقتی که تنهام و محو خیالت میشم..و یا حتی وقتی که ناخودآگاه تو رویاهام تصورت می کنم همون لحظه که قلبم داره تند می زنه احساس گناه می کنم ولی بازم نمی تونم جلوی خودمو بگیرم..همین که کنارتم و در مقابلت خوددارم و...........- آنیــــل!..خواهش می کنم!....و دست سردمو که می لرزید مشت کردم تا کمتر ابروی دل از خود بی خود شدمو ببره..-- بگو عزیزم....معذب شدم..-میـ ..میشه اینجوری..صدام نکنی؟..بعد از یه مکث کوتاه..آروم گفت: باشه..اگه که دوست نداری..من......و ادامه شو با نفس عمیقی که کشید بیرون داد..دوست ندارم؟!..از خدامه آنیل..از خدامه..هنوز..هنوز ضعف اون روزو دارم که صدات زدم « علیرضا » و تو جوابمو جوری دادی که هنوزم که هنوزه واسه م یه رویا می مونه..چطور می تونم دوستت نداشته باشم؟....- منظورم این نبود..فقط.........سرمو زیر انداختم و لبامو رو هم فشار دادم..تنها نقطه از بدنم که تضاد این گرما رو به خودش داشت فقط دستام بود....خندید..خیلی آروم..هیچ صدایی جز صدای علیرضا واسه م این همه هیجان به همراه نداشت!..خدایا..باز گفتم علیرضا؟!..خودمم گیج شدم که چی باید صداش کنم..من میگم آنیل و اون خودشو علیرضا خطاب می کنه..باید چکار می کردم؟..بهتر نبود همونی صداش بزنم که خودش دوست داره؟..دروغ چرا منم از این اسم خیــلی خوشم میاد..به خاطر اون پاکی و نجابت ذاتی ای که داشت واقعا برازنده ش بود..خب..چی میشه منم به این اسم صداش بزنم؟..امتحانش که ضرر نداره..داره؟...-- از من خجالت می کشی؟..نباید می کشیدم؟!..رسما دارم آب میشم!..--باشه..درکت می کنم..بعد از این سعی می کنم یه کم خوددار باشم..نمی خوام معذبت کنم سوگل..اینو که می دونی؟..زیر چشمی نگاهی بهش انداختم و سرمو تکون دادم..خنده ی کوتاهی کرد..کمی سرمو بالا گرفتم..حس کردم باز ...

  • رمان صرفا جهت اینکه خرفهم شی56

    من واقعا حوصله ی این مزخرفاتو ندارم ….تو کی ؟؟؟ -غریبه نیستم … -حرفات برام مهم نیس !دیگه مزاحم نشو … -عجول نباش سارا …دلم برات میسوزه … -من نیازی به دل سوزی تو ندارم دست از سرم بردار -یه دنده نباش …جلوی ضررو از هرجا بگیری منفعته -ببینم اصلا تو کی هستی که منم میشناسمت ؟؟؟ حدس زدم باید کسری باشه …به صداش دقیق شدم … غریبه : اینطوری نمیشه …باید ببینمت -عمرا ! غریبه : چرا؟میترسی ؟ -پای هرچی میخوای بذار …اصلا من دلیلی نمیبینم بخوام با تو حرف بزنم غریبه :یعنی حتی ..برات مهم نیست بدونی که شوهر عزیزت الان داره با معشوقه ی قبلیش کجا میره و در چه حالیه ؟؟؟ ناخوداگاه اخم کردم .نشستم لبه ی تخت و گفتم :((از کی داری حرف میزنی؟)) غریبه : معلومه که برات مهمه …تو هنوز نفهمیدی من کیم ؟؟ -نه ! غریبه : جالبه …میخوای بدونی اینارو یا نه ؟؟ - تو٬کی هستی؟ غریبه :باید ببینمت -امکان نداره غریبه :خوبه …خیله خوب …من دلم نمیخواد انقدر راحت رو کنم کیم -بچه نباش !من حوصله این بازیا رو … غریبه :‌چه قدر بی حوصله شدی …اروم تر … -داری کفرمو در میاری غریبه : میدونم …مثل قبلنا با گفتن این حرفش به فکر فرو رفتم …قبلنا …حرصمو در میاورد …کسری ؟نه کسری که حرصمو در نمیاورد …قبلنا … -ببین تعداد پسرایی که تو زندگی منن محدود تر از این حرفاست!یکیشون مرده ٬یکیشون شوهرمه ٬یکیشونم نمیدونم الان کدوم جهنم دره ایه و به تو نمیخوره اون باشی …با من از گذشته حرف نزن ! غریبه :همونقدر ساده که حرفای این مرتیکه ی پستو باور کردی …مرگ منم … چشمام گرد و گرد تر میشدن …با لکنت گفتم :(( ف..فر…شاد !)) فرشاد: چه عجب … -تو …تو…مگه میشه ؟؟ فرشاد : خیلی ساده .. -واسه چی؟؟؟ فرشاد : اون زندگی حالمو بهم میزد … -میدونی دایی چه قدر … فرشاد : تو خونه ی ما انقدر داد نزن ! -منو زیر نظر داری؟؟ فرشاد: خیلی وقته -برای چی ؟ فرشاد : سوالی نپرس که جوابشو میدونی -حرفایی که راجع به ارمان میزنی …من منظورتو نمیفهمم …فرشاد من خیلی شوکه شدم خیلی …تو زنده ای …خدای من ! فرشاد :فکر نمیکردم انقدر خوشحال بشی ..امیدوار کنندس ! -من نمیدونم الان به زنده بودنت فکر کنم یا به حرفات …توروخدا دست بردار و بگو اینایی که میگی یعنی چی؟؟؟میخوای برگردی پیش دایی اینا مگه نه ؟؟؟ فرشاد :‌عقلتو از دست دادی؟معلومه که نه ! -ولی فرشاد مامانت داغون شد …بابات هم … فرشاد :بهش فکر نکن …من برای چیز دیگه ای برگشتم -برای بهم زدن زندگی من ؟؟؟ فرشاد :یه جوری زندگی زندگی میکنی انگار ده ساله خوب و خوش کنار هم و با علاقه ی کاملا دوطرفه با هم زندگی کردید … -تو …از کجا میدونی؟ فرشاد : این که زندگیتون کاملا صوری و رو هواست ؟؟هر احمقی میتونه بفهمه ...

  • رمان تا ته دنیا

    یکباره و بی مقدمه گفت :"وقتی کسی نیست لابد تو زن منی دیگه ." پوست تنم کشیده شد و مثل یک تکه سنگ بهش زل زدم . نفسش را حبس کرد و حالت صورت کاملا جدی شد و با وقار خاصی گفت :"اجازه می دی بیام خواستگاریت خیلی دوستت دارم ." دهنم نیمه باز موند . انگار از بلندی کوبیدنم به زمین . مثل ضربه مغزی گیج و منگ شدم . اونم نفسش را داد بیرون . حس کردم یه فشار چند تنی را از روی دوشش پائین گذاشت . توی سرم صدای رعد و برق را شنیدم و تک تک کلمات مسعود در ذهنم در گوشم پوست و خونم عجین شد . "خیلی دوستت دارم . خیلی دوستت دارم ." آب دهنم را قورت دادم و بیشتر خودم را به دیوار چسباندم . "خدایا من که چیزی نخوردم ولی مستم یا دیوانه شاید هم گوشهایم اشتباه شنیده ." مسعود به آرامی تکانم داد . "حواست کجاست ؟ چرا ساکتی ؟ گفتم می خوام باهام ازدواج کنی . گفتم می خوام شوهر تو باشم و تو همیشه در کنارم باشی . چون عاشقتم نمی خوای چیزی بگی ؟" صدایش خوش آهنگ بود و پرطنین به گرمی و حرارتی که توی تمام تنم بود . به خودم تکانی دادم و از حالت خلسه بیرون آمدم . "وا .... چرا مثل احمقها زود دست و پایم را گم کرده ام ؟" دندانهایم را با تمام قوا به هم فشردم ."خجالت بکش شرم آوره مگه تو نامزد نداری که این حرفها یعنی چی ؟"خندید . "فراموشش کن همش شوخی بود .""چی شوخی بود ؟ من خودم نیم ساعت پیش دیدمت . داشتی باهاش می رقصیدی . حالا می گی شوخی بود ؟" سرم را تکان دادم ." متاسفم تو دیگه آبروی هر چی مرد بردی ."سرخ شد و ناراحت . "من ؟ من با کی بودم ؟" شانه هایم را بالا انداختم . "نمی دونم همون دختر قد بلنده که لباس مشکی و قرمز پوشیده بود ." یک ثانیه فکر کرد و زد روی پیشانی اش . "ها فهمیدم . مونا را می گی . من جز با مونا با هیچکس دیگه نرقصیدم . یعنی تو خواهر منو تشخیص ندادی ؟" دوباره تو مغزم انفجار شد . "چی مونا، اون مونا بود ؟" لحنش را آرامتر کرد و با محبت زیادی گفت :"نامزدی در کار نیست . این بحث را تمامش کن و جواب منو بده باهام ازدواج می کنی ؟" بهش خیره شدم . به لبهام زل زد و در سکوت منتظر موند . لبخند تلخ و بی احساسی زدم و از سایه دستش کنار آمدم . درست سینه به سینه اش شدم . "خوبه عروسی دوستت را دیدی تا تو هم هوس عروسی به سرت بزنه . ولی فکر نمی کنی یک مقدار دیر اقدام کردی ؟" صورتش از ترس پر شد . "منظورت چیه ؟" شانه هایم را بالا بردم . "هیچی . آخه من دارم ازدواج می کنم ." با ناباوری تبسم کرد . "چیه داری کلک خودم را به خودم می زنی ؟ ترا خدا بچه بازی بسه کی می خوای بزرگ بشی ؟" راست و محکم تو چشماش نگاه کردم ."ولی من کاملا جدی گفتم چه دلیلی داره شوخی کنم ؟" آشکارا تکان خورد و دهنش کج شد . دستش را روی صورتش کشید . ...

  • اشراف زادگان 5

    *خواب دیدی خیر باشه من همه یحواسم به راتینه ...*منم همه ی حواسم به توئه ...تو ...منو جادو کردی؟*جادو !؟*چرا من اینطوری ام ؟...چرا از تو خوشم میاد!قلب سامیار لرزید .این حرف برایش بی نهایت تکراری اما خوشایند بود ،با اینحال حرف اشیلا را تایید کرد *خب پیرو گول زدنت یه خرده از جادو جمبل استفاده کردم *پس یعنی میگی من الان تحت تاثیر جادوی توام ؟*اره ...وگرنه تو از من متنفری!اشیلا به سادگی اعتراف کرد*نه ،من از تو متنفر نیستم!*تو اولین خلوتی که با من داشته باشی معنای نفرت رو می فهمی *باور نمی کنم سامیار تو ... نمی تونی نفرت انگیز باشی !*عوض من چرا به راتین فکر نمی کنی اون خوبه ...پاکه ...شیطون نیست... تو اصلا اگه از ادمای شیطون خوشت میومد که با همون پسره هاوش به یه سرانجامی می رسیدی*هاوش رذل بود من می تونستم هرزگی رو از نگاهش بخونم اما تو ...*من از اونم بدترم *تا حالا کسی رو ندیدم رو بد بودن خودش کلید کنه پس تو بد نیستی فقط میخوای منو از خودت دور کنی اما چرا؟*یه چیزی رو می خوام اعتراف کنم!*بگو!!!سامیرا ایستاد و به عقب چرخید .راتین حیرتزده از اینکه سامیار اینطور به اشیلا زل زده،از حرکت باز ایستاد نگاهی به اشیلا و نگاهی به سامیار انداخت .سامیار با نگاهی سرد و بی احساس ،عمدا با صدای بلند گفت: میخوام اعتراف کنم ازت بدم میاد... ازت بیزارم !اشیلا بهت زده و شرمگین زیر چشمی نگاهی به راتین انداخت نمی دانست چه بگوید اما بجایش راتین ،معترضانه گفت: سامیار چی میگی ؟سامیار با همان بیرحمی پوزخندی زدو رو به راتین گفت: حالا وقتشه دختره رو جمعش کنی ... داره ولو میشه!اشیلا داشت از بغض منفجر می شد راتین برایش مهم نبود ،سامیار او را مقابل خودش شرمنده کرد مگر چه کم داشت ... سامیار با خونسردی راه افتاد ترانهای را زیر لب زمزمه کرد .راتین از هولش برای خودشیرینی با تته پته گفت: بیمزه ... خب خوشت نیاد چکار کنیم ؟(و رو به اشیلا ادامه داد)خودش انگار کیه یه ادم مبتذ...اشیلا حرفش را قطع کرد و ناخواسته با لحنی جدی گفت: خودش خیلی مهمه دوست ندارم درموردش حرف بدی بشنوم!مغز سامیار سوت کشید "ادم مهم ؟" او؟ چنین چیزی را هرگز نشنیده بود چنین تعریفی را از خودش حتی از پدرش هم نشنیده بود همیشه روی او برچشب هرزه ،هوسباز ،ولنگار و،و،و.... اه بلندی کشید این دختر می خواست نابودش کند خیلی ساده داشت نابودش می کرد .اما اشیلا خیلی زود روی خوش خیالیهایش خط کشید چرا که با خودش زمزمه کرد *منم باید سعی کنم ازش بدم بیاد... منم می تونم مثل اون بیرحم باشم ...من حتما جادو شدم...این ادم ارزش جنگیدن نداره ارزش تحقیر شدن نداره .. پات درد می کنه؟صدای زمخت و خشن مرد غریبه ،اشیلا را از حرکت باز داشت ترسید اما نگاه ...

  • رمان جدال پر تمنا16

    آراد با همون لبخند نگاش کرد و گفت:- هان؟- هیچی ... سیزده به در پارسال یادته اومدیم خونه تون چراغونی کرده بودین؟- سیزده به در پارسال؟ خونه ما؟ نه!همه مون از بی حواسی آراد خنده مون گرفت و خودش گیج نگامون کرد ... آرسن زد سر شونه اش و گفت:- هیچی داداش ... بازیتو بکن!سامیار هم غش غش می خندید ... منم وسط خنده هاشون سو استفاده کردم و با یه ضربه محکم توپ رو فرستادم وسط زمینشون ... داد آرسن در اومد:- قبول نیست ... جر زدی ...- به من چه! می خواستین نخندین ...آراد هم خندید و خواست ضربه منو تلافی کنه که خودم رفتم زیر توپ و جوابشو دادم ... بازی دوباره جدی شد و همه یادشون رفت داشتن به آراد می خندیدن ... بعد از نیم ساعت که همه خسته شدیم با تفاوت یکی به نفع خانوما بازی تموم شد ... اینطور که آراگل می گفت ساغر از بچگی والیبالیست بود و این شد یه پوئن مثبت برای ما ... بازی من و آراگل هم بد نبود ... سامیار در حالی که نفس نفس می زد گفت:- جر زدین ... ساغر تو تیم کار می کنه ...با حاضر جوابی دست به کمرم زدم و گفتم:- ا! چطور اون اول این قدر کری می خوندین که سوسکتون می کنیم و شما سه تا ضعیفه این! حالا ما جر زن شدیم ...سامیار جا خورد و دستش رو برد بالای سرش:- بابا من تسلیمم ...آراگل خندید و گفت:- هان؟ چس چی فکر کردی؟ با دوست من در بیفتی ور می فتی ... آراد دیگه می دونه!سامیار و آرسن با خنده به آراد نگاه کردن و آراد برای اینکه کم نیاره گفت:- هه! شایدم برعکس ...توپی که تو دستم بود رو با کف دست محکم پرت کردم سمت آراد ... قبل از اینکه بتونه جا خالی بده توپ محکم خورد توی سرش ... همه خندیدن و خودش در حالی که سرش رو محکم می گرفت گفت:- بابا زنگ بزنین پلیس بیاد ... این خانوم رو ول کنین منو می کشه!آرسن با خنده گفت:- تا تو باشی با آبجی من در نیفتی!همه با شوخی و خنده راه افتادیم به سمت رستورانی که نزدیک اونجا بود ... می خواستیم ناهار رو توی رستوران بخوریم ... آراد هنوز هم نگام نمی کرد ... ولی دیگه مطمئن بودم ناراحت نیست از دستم ... همینطور که من نبودم! یه جورایی فقط از هم خجالت می کشیدیم ... حتی منم که اصولا دختر راحتی بودم جلوی آراد داشتم خجالت می کشیدم و این برام عجیب بود ... شرمندگی اون منو هم شرمنده می کرد ... بعد از خوردن ناهار رفتیم سمت ویلا ... فردا صبح قرار بود برگردیم ... می خواستیم از همه ساعت های اونجا بودنمون کمال استفاده رو ببریم ... توی ویلا پسرها قلیون چاق کردن و سامیار هم برامون سازدهنی زد و حسابی فیض بردیم ... آخر شب بود می خواستیم بخوابیم هر کی به سمت اتاق خودش رفت ... رفتم به سمت اتاق آراگل که بهش شب بخیر بگم ... صبح باید زود بیدار می شدیم ... قبل از اینکه وارد بشم صدای جر و بحثی شنیدم ... صدای آراد و آراگل:- آراگل ...