رمان از خیانت تا عشق 2

  • رمان *ازخیانت تا عشق*(2)

    در رو بستم و سمت اتاقم حرکت کردم…تو آیینه به خودم نگاه کردم و همونطور مشغول خشک کردن موهام با حوله کوچکی بودم-سمیر ناهارت رو گرم کردمداد زدم-باشه الان میام…دستی به صورتم کشیدم…این ته ریش هم بد نیست بهم میاد…مرد به این خوشتیپی واقعا کمه…خندیدم …تلخ….باید ثابت می کردم خودم رو…بودنم رو…به خودم ….باید به خودم ،خودم رو ثابت می کردم…حوله رو دور گردنم انداختم و از اتاق بیرون زدم…به محض اینکه نشستم مامان هم روبروم نشست…ظرف خورشت رو به خودم نزدیکتر کردم…-بابا کو؟-رفت به مامان بزرگت یه سر بزنهسرم رو تکون دادم و مشغول شدم…گاهی فراموشی حتی موقتیش هم خوبهمثل صیغه های موقت…یه درمان موقتن..قاشق رو پر کردم و به دهنم نزدیک کردم-سمیر نمی خوای تموم کنی لجبازیت رو؟چرا ما آدمها درک نمی کنیم گاهی سکوت لازمه…چرا گاهی اونقدر سنگ میشیمکه حتی سکوت رو از هم دریغ می کنیمسعی کردم آرامشم رو حفظ کنم…سعی کردم عصبانی نشم..سعی کردم بی تفاوت باشم-مامان من که تصمیمم رو گرفتم شمایین که به تصمیماتم احترام نمیذارینمامان با ناراحتی گفت یعنی چی؟چطور می تونی زنت رو بخاطر زن دیگه ای طلاق بدی؟“کاشحکایتم همینی بود که می گفتی”بشقاب رو کنار گذاشتم-مامان تو خودت که داری میگی …وقتی تو دلم یکی دیگه باشه پس چرا بی خودیتحملش کنم بذار هر کدوممون بره سراغ زندگیشبلند شدم-کجا ؟ناهارت رو بخور؟-سیرم مامان…سیرهنوز قدمی برنداشته بودم که صدای آیفون بلند شد…به سمتش رفت..تصویر خاله توی مانیتور بود…بدون هیچ حرفی دکمه رو فشار دادم تا در باز شه..-مامان خاله اومد…-سمیر بیا بشین برات چایی بریزمدر هال که باز شد با دیدن خاله و ستاره که همراهش به خودم نگاه کردم…لباسام فکر نکنم مشکلی داشته باشن…تازه من که دختر نیستم بپرم تو اتاق خودم رو تو چارقد بپوشونم..یه زیرپوش رکابی و شلوارک تنم بود..بی خیال سمت خاله رفتم-سلام خاله بزرگه…خاله بازم که اینو دنبال خودت کشوندی بزرگ شده خاله بذار بشینهتو خونه اشپزی یاد بگیره که موقع شوهر کردنشه…-سلام خاله …چکار دخترم داری…همین یه دختر مونده برام برای چی شوهرش بدمنگاهی به ستاره کردم که با یه اخم گنده بهم زل زده بودخاله به سمت مامان که به استقبالش اومده بود رفت-چته چرا اینجوری نگاهم می کنی دختره بداخلاق؟دست به سینه جلوم ایستاد و گفت:سلام آقای پسر خاله-به به مودب شدی پس….سلام دختر خاله-خانمت خوبه؟ چه خبرقرار نیست بری دنبالش؟میدونستم هیچ وقت نباید به دختر جماعت رو داد…تا به روش خندیدم پررو شد…تو دلم گفتم توی الف بچه می خوای حرص منو درآری…عمرا که بتونی…با انگشت اشاره ام به سرش زدم-برو تو بچه که بیشتر از کوپنت ...



  • از خیانت تا عشق 3

    متعجب به اسمش خيره شدم...بعد از اين همه مدت زنگ زده که چي بگه؟ ...عجيب بود اون که....؟نميدونم چرا هنوز هم شماره اش توي گوشيم ِ.پاسخ رو زدم و گوشي رو به گوشم چسبوندم-بلهسکوت پشت خط باعث شد من هم سکوت کنمبالاخره حرف زد:سلامپس خودش بود،نگاهم رو به روبروم دوختم و گفتم:سلامهردمون منتظر بوديم طرف مقابلمون حرف بزنه...انگار اون هم نميدونست چي بايد بگه چون بالاخره بعد از حدود سي ثانيه مکث گفت:خوبين؟خوبين؟مسخره بود...-آره -مي خوام ببينمتمي خواد منو ببينه؟کي چي بشه؟-چکار داري؟-فکر نمي کردم اينقدر ازم بدت اومده باشه که حتي نمي خواي ديگه ببينيمنگاهي به ايليا کردم و گفتم:نيم ساعت ديگه جاي هميشگيمون -منتظرم-فعلاقطع که کردم دوباره به ايليا نگاه کردم...چه مکالمه سرد و مسخره اي بود.پياده شدم...پس امروز هم بايد مطب رو بي خيال مي شدم.ايليا رو توي بغلم گرفتم و ساک وسايلش رو روي دوشم گذاشتم و سمت در رفتم...زنگ رو که فشار دادم در با تيکي باز شد.به محض اينکه وارد شدم ،سروصدايي که از سالن بهم فهموند که حتما مهمون داريم.خيلي وقت بود ديگه حوصله سروصدا رو نداشتم،در سالن رو باز کردم که چشمم به مانيا افتاد..لبخندي زد و سلام کرد بعد هم به سمتم اومد تا ايليا رو بگيرهايليا رو که دادم دستش تشکري کردم و رفتم سمت مسعود شوهر مانيا و مهيار که کنار بابا نشسته بودند.زن عمو هم کنار مامانم نشسته بود.دست مسعود رو فشردم و گفتم:ديشب نديدمت کجا بودي؟صداي مانيا از پشت سرم اومد که با خنده گفت:فقط مسعود نبود،پس حواست نبوده که دختر عموت هم نبودهخواستم بگم جدي؟که مهيار گفت:امروز رسيدنآهاني گفتم و اول با بابا و بعد به زن عمو و مامان احوالپرسي کردم..مسعود يکي از هم دانگشاهي هاي مانيا بود...و الان هم مانيا و مسعود پيش خونواده مسعود شهرستان زندگي ميکنن.البته دلیل نیومدنشون که دوری راه نمی تونست باشه چون مسافت زیادی با ما فاصله نداشتن.بقيه که سرجاشون نشستن من هنوز ايستاده بودم که مامان گفت:ميري مطب؟-آره مامان جان،فقط ايليا گرسنه اس يه چيزي بدين بخورهمانيا:من الان براش سوپ درست مي کنم به طرفش برگشتم و با لبخند تشکرآميز گفتم:ممنون لطف مي کنيو رو به همه گفتم:پس من از حضورتون مرخص ميشم...خداحافظ**از در که بيرون زدم نفس عميقي کشيدم ،گوشيم رو دستم گرفتم و به مهرداد زنگ زدم تا بهش بگم امروز ديرتر ميرم مطبمهرداد برادر امير بود دانشجوي مهندسي صنايع بود و عصر هم ميومد مطبم...ميشه گفت منشي مطبم بود.-بله-سلام -سلام آقاي دکتر شماينلبخندي زدم و گفتم:صدبار گفتم لازم نيست هي دکتر دکتر کني -چشم-زنگ زدم بگم امروز ديرتر ميام -چشم-فعلاقطع که کردم به اين فکر کردم که ...

  • از خیانت تا عشق 6

    سميربالاخره علي رغم ميلم بخاطر اصرار زياد سميح و باران مجبور شدم باهاشون همراه شم.در رو قفل کردم و لبخندي به ايليا که توي بغلم خواب رفته بود زدم.مهرسا هم ظرف سوپش رو دست گرفته بود.حرکت کردم سمت ماشين و در عقب رو باز کردم ،مهرسا و باران هر دو صندلي عقب نشسته بودند.ايليا رو به طرف باران گرفتم و گفتم:ايليا رو بگير بغلت از همين الان تمرين بچه داري کن لبخند محجوبانه اي زد و ايليا رو از دستم گرفت.لبخندي زدم و همونطور که در جلو رو باز مي کردم آروم رو به سميح گفتم:سميح لطف کن قيد بيرون رفتن رو بزن ،به خواب احتياج دارم،بريم خونه .ماشين رو روشن کرد و نگاهي بهم کرد خواست چيزي بگه که صداي مهرسا بلند شد:به نظرم بريم خونه براي ايليا بهتر ِ،حالش خوب نيست استراحت کنه بهتره.سميح هم شونه اي بالا انداخت و گفت:باشه پس ميريم شام رو خونه می خوريم بعد شام ميريم بيرون مهرسا باز خواست مخالفت کنه که اين بار باران گفت:نه بياري شام رو هم ميريم بيرون.مهرسا هم ديگه مخالفتي نکرد من هم که فعلا به حداقل يه ساعت خواب احتياج داشتم براي همين ساکت شدم و سرم رو به پشتي صندلي تکيه دادم و چشمام رو بستم.با توقف ماشين چشمام رو باز کردم ،برگشتم طرف سميح ،با لبخند نگاهم مي کرد.مهرسا و باران و ايليا هم پياده شده بودند و داشتن وارد خونه مي شدند.نگاهم رو از ازشون گرفتم و دوباره به سميح دوختم هنوز هم با يه لبخند محو داشت نگاهم مي کرد.دستم رو روي دستگيره ماشين گذاشتم تا در رو باز کنم و در همون حالت گفتم:چرا اينجوري نگاه مي کني؟پياده شد و با شيطنت گفت هيچي.بدون اينکه نگاهش برام مهم باشه قبل از اون سمت خونه حرکت کردم.با باز کردن در سالن نگاهم به جمعيتي افتاد که توي سالن بودند.نگاهم يه دور کلي روي همه چرخيد،خاله اينا،عمو حميد و خونواده اش،خونواده باران و زن و مردي که مطمئنا پدر و مادر مهرسا بودند.به سمتشون رفتم و با يکي يکي احوالپرسي کردم و اون وسط هم مامانم هي مي گفت اينم پسر بزرگم سمير.ديگه نزديک بود بگم مامان يه بار گفتي کافيه .بعد از اينکه نشستم نگاهم پي ايليا رفت که بين جمع نبود،باران و مهرسا هم نبودند،حتما کنار اونا بود.حس کردم کسي کنارم نشست ،سرم که به طرفش چرخيد ديدم ستاره اس.لبخندي زد و گفت:بي حالي پسرخاله-پسرخاله و درد ،هزار بار گفتم نگو پسرخاله ياد کلاه قرمزي ميفتملبخند شيطوني زد و گفت:مگه بده؟سرم رو با تاسف تکون دادم و گفتم:آدم بشو نيستيبلند شدم از جمع عذرخواهي کردم که بخاطر سردرد مجبورم يه ساعتي رو بخوابممامان با نگراني گفت:پس چرا نرفتي دکتر مادرستاره:خاله اين داره ناز مي کنه باورت شدخاله چپ چپ نگاش کرد که نطقش کور شدمبراش ...

  • رمان از خیانت تا عشق2

    در رو بستم و سمت اتاقم حرکت کردم…تو آیینه به خودم نگاه کردم و همونطور مشغول خشک کردن موهام با حوله کوچکی بودم-سمیر ناهارت رو گرم کردمداد زدم-باشه الان میام…دستی به صورتم کشیدم…این ته ریش هم بد نیست بهم میاد…مرد به این خوشتیپی واقعا کمه…خندیدم …تلخ….باید ثابت می کردم خودم رو…بودنم رو…به خودم ….باید به خودم ،خودم رو ثابت می کردم…حوله رو دور گردنم انداختم و از اتاق بیرون زدم…به محض اینکه نشستم مامان هم روبروم نشست…ظرف خورشت رو به خودم نزدیکتر کردم…-بابا کو؟-رفت به مامان بزرگت یه سر بزنهسرم رو تکون دادم و مشغول شدم…گاهی فراموشی حتی موقتیش هم خوبهمثل صیغه های موقت…یه درمان موقتن..قاشق رو پر کردم و به دهنم نزدیک کردم-سمیر نمی خوای تموم کنی لجبازیت رو؟چرا ما آدمها درک نمی کنیم گاهی سکوت لازمه…چرا گاهی اونقدر سنگ میشیمکه حتی سکوت رو از هم دریغ می کنیمسعی کردم آرامشم رو حفظ کنم…سعی کردم عصبانی نشم..سعی کردم بی تفاوت باشم-مامان من که تصمیمم رو گرفتم شمایین که به تصمیماتم احترام نمیذارینمامان با ناراحتی گفت یعنی چی؟چطور می تونی زنت رو بخاطر زن دیگه ای طلاق بدی؟“کاشحکایتم همینی بود که می گفتی”بشقاب رو کنار گذاشتم-مامان تو خودت که داری میگی …وقتی تو دلم یکی دیگه باشه پس چرا بی خودیتحملش کنم بذار هر کدوممون بره سراغ زندگیشبلند شدم-کجا ؟ناهارت رو بخور؟-سیرم مامان…سیرهنوز قدمی برنداشته بودم که صدای آیفون بلند شد…به سمتش رفت..تصویر خاله توی مانیتور بود…بدون هیچ حرفی دکمه رو فشار دادم تا در باز شه..-مامان خاله اومد…-سمیر بیا بشین برات چایی بریزمدر هال که باز شد با دیدن خاله و ستاره که همراهش به خودم نگاه کردم…لباسام فکر نکنم مشکلی داشته باشن…تازه من که دختر نیستم بپرم تو اتاق خودم رو تو چارقد بپوشونم..یه زیرپوش رکابی و شلوارک تنم بود..بی خیال سمت خاله رفتم-سلام خاله بزرگه…خاله بازم که اینو دنبال خودت کشوندی بزرگ شده خاله بذار بشینهتو خونه اشپزی یاد بگیره که موقع شوهر کردنشه…-سلام خاله …چکار دخترم داری…همین یه دختر مونده برام برای چی شوهرش بدمنگاهی به ستاره کردم که با یه اخم گنده بهم زل زده بودخاله به سمت مامان که به استقبالش اومده بود رفت-چته چرا اینجوری نگاهم می کنی دختره بداخلاق؟دست به سینه جلوم ایستاد و گفت:سلام آقای پسر خاله-به به مودب شدی پس….سلام دختر خاله-خانمت خوبه؟ چه خبرقرار نیست بری دنبالش؟میدونستم هیچ وقت نباید به دختر جماعت رو داد…تا به روش خندیدم پررو شد…تو دلم گفتم توی الف بچه می خوای حرص منو درآری…عمرا که بتونی…با انگشت اشاره ام به سرش زدم-برو تو بچه که بیشتر از کوپنت ...

  • از خیانت تا عشق 17

    عصبی گفتم:شنیدم فرار کردی؟سکوتش باعث شدصدام بالا بره:با این کثافت کاریات می خواستی به کجا برسی؟واقعا می خوام بفهمم هدفت از این زندگی کثیف چی بوده؟-خوشحالی این حالم رو می بینی نه؟با لحنی تحقیر کننده گفتم:دیدن این حال زارت یه روزی فکر می کردم لذت داره برام،اما نه نداره،فقط دلم داره به حالت می سوزه که خودت هم هنوز نفهمیدی چی از زندگی می خوای.دستای مهرسا که دور بدنم حصار شدن و سرش که روی شونه ام قرار گرفت.باعث شد یه منبع آرامش رو کنارم حس کنم.دست راستم رو روی دستاش گذاشتم -بیا دم خونه پدرم من اونجا منتظرتم.سریع گفت:چرا اونجا؟-چون من میگم،مگه کمک نمی خوای؟فکر می کنی من از سر خیرخواهی کمکت کنم؟نادیا:منظورت چیه؟-بعدا بهت میگم.گوشی رو قطع کردم و توی جیبم گذاشتم ،دستای مهرسا رو از دورم باز کردم و به طرفش برگشتم.مهر:سمیر تو نمی تونی بگی؟خواهش می کنم فراموش کن.-بخوام فراموش کنم هم نمی تونم،این چند سال نتونستم با خیال راحت زندگی کنم،از ترس اینکه نکنه همه بفهمن زنم چی بوده و کی بوده؟می خوام همه چی تموم بشه،بگم یا نگم هم کم کم همه می فهمن،تا یه مدت هم مطمئنا حرف میزنن و بعد یادشون میره،اما در عوضش من دیگه بدون ترس از گذشته می تونم راحت زندگی کنم،محسن چند بار بهم گفت:باید با قضیه روبرو شم،اما من نخواستم،نتونستم،گفت مسئله رو حل کن پاکش نکن اما من هر بار می گفتم این مسئله به من ربط داره منم دوست دارم پاکش کنم،اما فکر کنم این مسئله هیچ وقت فقط مسئله من نبود،مسئله ای که زندگی یه آدم رو بین مرگ و زندگی کشوند فقط مال من نبود.نگران گفت:بلایی سر امیر آوردی؟کلافه چنگی به موهای نم دارم کشیدم و جلوی پنجره ایستادم.-خواهر امیر وقتی همه چی جلو در و همسایه لو میره خودکشی می کنه.مهر:خدای من،زنده اس؟سرم رو روی دیوار کنار پنجره گذاشتم و به آرامشی که توی حیاط بود نگاه کردم،به سکوت و سکون همه چیز.-نمیدونم،امیدوارم که الان زنده باشه.الان علاوه بر همه گذشته عذاب وجدان این اتفاق هم اذیتم می کنه،که اگه من قبلا همه چیز رو می گفتم شاید اینجوری نمی شد.نزدیکم ایستاد و دستش رو روی بازوم گذاشت.مهر:تو نمی تونی توی این مسئله خودت رو مقصر بدونی،تو به هر دلیلی نخواستی از گذشته چیزی بگی ،اما این دلیل نمیشه که مقصر کارهای زشت بقیه تو باشی.-اما من از وقتی فهمیدم هی دارم به خودم میگم شاید اگه من ماهیتش رو به هم نشون میدادم این اتفاق نمی افتاد.مهر:چرا سعی می کنی با مقصر نشون دادن خودت،خودت رو تنبیه کنی؟تو هیچ وقت نخواستی زنت خیانت کنه،خب کرد،مگه مقصر تویی؟نخواستی کسی بفهمه و نگفتی و اون باز بد شد و بد موند،باز هم تو مقصری؟کی میگه؟این ...

  • از خیانت تا عشق 16

    به آشپزخونه نگاهي انداختم ،باران و مهرسا داشتن آماده مي شدن براي کشيدن شام.بلند شدم و دنبالشون وارد آشپزخونه شدم که مهرسا با ديدنم گفت:زنگ بزن سميرا اينا چرا دير کردن،مي ترسم دير شه شام سرد شه.کاهويي از ظرف سالاد برداشتم و گفتم:الان زنگ ميزنم ببينم کجان.کاهو رو به دهنم گذاشتم و شکلکي براي ايليا که مهرسا داشت شامش رو بهش ميداد درآوردم که خنديد و دستش رو روي قاشقي که کنار دهنش بود زد و سوپ رو روي لباسش ريخت.مهرسا چشم غره اي بهم رفت و گفت:برو زنگ بزن ديگهلبخند پهني زدم و گفتم:باشه،چرا جلو زن داداشم ضايعم مي کني.باران:برو حالا خوبه من مي شناسمت.-تو به کارت برس و کاهو رو درست خورد کن.همين که خواستم از آشپزخونه بيرون بيام تبسم رو ديدم که گفت:اومدم ببينم مهرسا کمک لازم نداره.سري تکون دادم و کنار رفتم.گوشيم رو دستم گرفتم که صداش رو شنيدمتبسم:مهرسا منتظر کسي هستين؟مهر:آره سميرا اينا هنوز نيومدن.صداش رو آرومتر کرد و گفت:مهرسا جون از من به تو نصيحت زياد به خواهر شوهرت رو نده که سوارت ميشه.پوزخندي زدم و سمت اتاق رفتم.مطمئن بودم مهرسا زني نيست که بخواد به همچين چرت و پرتايي بها بده.شماره آشور رو گرفتم و کنار پنجره اتاق ايستادم با دومين بوق جواب داد-پشت دريم باز کن در رو.-سلام نکني يه وقت.صداي خنده اش با صداي زنگ در همراه شد.گوشي رو قطع کردم و از اتاق بيرون زدم.سميح در رو باز کرده بود و الهه اولين نفري بود که با اخم وارد شد ،سمت الهه رفتم.همگي در حال حال و احوالپرسي بودن ،الهه هم کنار سميح ايستاده بود و به بقيه نگاه مي کرد.-الهه دايي بدو بيا اينجا؟خم شدم و دستام رو باز کردم که با شنيدن صدام دويد سمتم.بغلش کردم و صاف ايستادم.-خوبي دايي؟اخمي کرد و آروم گفت:مامان و بابا دعوا کردن.گونه اش رو بوسيدم -دختر خوب اتفاقاي خصوصي رو به کسي نميگه،بعدش من مطمئنم دعوا نبوده ،بحث بوده.متفکر گفت:بحث يعني چي؟-بحث يعني حرف زدن با صداي بلندالهه:ميشه بهشون بگي ديگه بحث نکن سمير جونموهاش رو خرگوشي بسته بود،بالبخند گفتم:حالا شدم سمير جون.خم شد و سريع و محکم گونه ام رو بوسيد که صداي آشور اومد:تحويل نگيري ما روالهه رو زمين گذاشتم و دستش رو که به طرفم دراز شده بود تو دستم فشردم-دير کردين؟آشور:يه ذره کارم طول کشيد.سميرا:سلام داداش خوبي؟-سلام خواهر گل و عزيزم ،خوبي؟لبخندي زد،رو به آشور گفتم:برو بشين راحت باشآشور که کنار سميح نشست سميرا با لبخند شيطوني گفت:متاهلي که خوبه؟شالش رو روي صورتش کشيدم و گفتم:فوضولي مگه تو؟مهرسا نزديکمون شد و گفت:سميرا جون راضي به زحمت نبوديم ،ممنوننگاش کردم که به بسته کادو شده اي که گوشه سالن بود ...

  • رمان از خیانت تا عشق1

    يه بو*سه کوتاه به لباش زدم و خنده امو خوردم ...با اخم نگاهم مي کردتوي بغلم جابه جاش کردم و موهاش رو بهم ريختم...-چته عزيزدل؟و با لخند بهش خيره شدمسرش رو به سينه ام فشار داد -سمير چکار کنيم؟اينجور مستاصل بودنش باعث خنده ام مي شد...اما سعي کردم خنده ام لو نره...دستي به روي شکم تخت و برهنه اش کشيدم ...صدامو جدي کردم-هيچي نگهش ميداريمجيغي کشيد و از بغلم بیرون اومد و کنارم نشستبا اينکه تحمل اخماش رو نداشتم اما سعي کردم اهميتي به اخم نشسته روي صورتش ندمبعد از چند ثانيه رنگ نگاهش عوض شد ...لبخند مشکوک و شيطوني زد و با انگشتاش شروع به کشيدن خطوط فرضي روي سينه ام کرددستشو پس زدم و با همون لحن جدي که با کلي تلاش حفظش کرده بودم گفتم نکن دخترخم شد چونه امو بوسيد چشمکي زد و گفت من دختر نيستما....خنديد و گفت تو که بهتر ميدونيعاشق همين پررويش بودم ...اما خب پررويشم فقط مال من بود...-نچ خانم خانما من بچه امون رو مي خوامخودم ميدونستم که آمادگيش رو نداريم خصوصا توي اين اوضاع اما از حرص دادنش لذت مي بردم...کلا من از حرص دادن آدما لذت مي بردم...مردم آزار بودم ديگهروم خم شد ...صورتش با صورتم فاصله کمي داشت...عمدا نفسش رو توي صورتم فوت مي کردابروهام رو با شيطنت به نشونه نه بالا انداختم که مشت آرومي به سينه ام زد و گفت اذيت نکن ديگهدوباره بدون هيچ حرفي ابروهام رو بالا انداختم که لباش رو کنار گوشم آورد ...نفس داغش رو فوت کرد کنار گردنم و آروم گفت:اگه نگهش داريم شيطوني تا به دنيا اومدنش تعطيلهتو بغلم گرفتمش و به خودم چسبوندمش.....سعي کرد خودش رو از بغلم آزاد کنه...صورتم رو توي فاصله ميلي متري صورتش قرار دادم و با جديت گفتم اونوقت کي گفته ؟دستام رو شل کردم...که خودش رو از بغلم کشيد بيرون و با اخم گفت من ميگم؟اگه بخواي نگهش داريم پس همه چي تا بدنيا اومدنش تعطيلهتو دلم بهش خنديدم که اينطور...فکر کردي اونقدر منو شناختي که اينجوري تهديد کني....درسته که هات بودم اما هيچ وقت هم اجازه ندادم که نفسم بهم غلبه کنه...دستاش که هنوز روي سينه ام بود رو پس زدم ...حوله ام رو برداشتم و رفتم سمت در...هيچ وقت خوشم نميومد که زنم فکر کنه از اين راه مي تونه ازم سواري بگيره...اين حرفش بدجور سنگين بود...بايد ادبش مي کردم....درسته که من خودم هم اين بچه رو الان نمي خواستم...اما اگه ادبش نمي کردم فکرمي کرد بخاطر تهديدش کوتاه اومد...دستم رو روي دستگيره گذاشتم...با سردترين لحني که از خودم سراغ داشتم بدون اينکه نگاهش کنم و مجذوب نگاهش شم گفتم بلند شو تا من يه دوش مي گيرم تو هم اتاق رو جمع و جور کن تا قبل از اينکه بقيه بيان تو هم يه دوش بگيري ،عصري هم ميرسونمت خونه اتونمي تونستم بدون اينکه ...

  • رمان از خیانت تا عشق8

    به مامان نگاه کردم…برای اولین بار با داد تو روی مادرم حرف زدم-من به چه زبونی بگم نمی خوامش؟اصلا به شما چه من می خوام چکار کنم؟عجب غلطی کردم خونه رو فروختم…مامان اگه بخواین اینجوری تو زندگیم دخالت کنین میذارم میرممامان بلند شد و با بغض گفت:مادر نیستی که بفهمی من چی میگمبا داد گفتم شما هم من نیستین که بفهمین وقتی میگم نمی خوام یعنی چی؟تمومش کنید…شما پدر و مادر منید یا اون….-من نگرانتم برادراش تهدید کردنپوزخندی زدم-کردن که کردن…مثلا می خوان چه غلطی بکنن؟بلند شدم ..گوشیم رو برداشتم …-سمیر می ترسم بلایی سرت بیارن…خب اونا هم حق دارن…مردم براشون حرف درآوردن که مگه دخترشون چشه که یه ساله شوهرش نرفته سراغشبه سمت در اتاقم رفتم و گفتم :برام مهم نیست مردم دربارش چه فکری می کننمامان با بهت گفت:اون هنوز زنتهدر اتاق رو باز کردم به طرف مامان برگشتم و گفتم:زن بودنش به این نیست که اسمش هنوز تو شناسنامه امه…زن بودنش به اینه که اسمش تو قلبم باشه که نیست ..-بابات دیگه از دستتون خسته شدهموهام رو با چنگی که بهش زدم عقب فرستادم-خوشحال میشم اگه دیگه تو زندگیم دخالت نکنیندر اتاق رو محکم بستم …یه روز که خودم می خواستم فراموش کنم بقیه نمیذاشتن….عجب زندگی من داشتم…همین جور که زیر لب به خودم و نادیا و زندگی بدوبیراه می گفتم در رو باز کردم ورادر خیابون شدم…زندگی گند تر از این نمیشه….هنوز چند قدمی جلو نرفته بودم که به یکی خوردم…نگاش که کردم یه زن بود….این زنا قدر خراب شدن که عمدی تو روز روشن خودشون رو تو بغل مردا پرت می کننچی عوض شده…زمونه؟مردا؟زنایا گرگا؟با خشم گفتم :مگه کوری خانم؟سرش رو که بالا آورد و نگاهم به چشای قرمز و صورت خیسش که افتاد …پشیمون شدم که چرا تند رفتم…اما باز یه چیزی گفت سمیر اینم فیلمشه باور نکن….با اخم نگاهم کرد و گفت:بر فرض من کورم چرا شما چشاتونو باز نکردین که بهم نخورین؟عجب رویی داشت…دلم می خواست یه پررو نثارش کنم اما باز گفتم بی خیال ارزشش رو نداره با این جنس دهن به دهن بشمسعی کردم حرفام ملایمتر باشه اما میدونستم که هیچ تغییر تو لحنم نشده-بهر حال من حواسم نبود اما یه خانم بهتره وقتی تو خیابون راه میره حواسش رو جمع کنه که تو بغل یه مرد نرهپررو پررو تو شچام نگاه کرد و گفت:منتظر بودم شما بگین..چشم فقط شما هم بهتره یاد بگیرین چطوری با یه خانم حرف بزنینهمین دیگه دربرابر اینا اصلا نباید کوتاه اومد…نگاهی با تحقیر بهش کردم….پوزخندی زدم و از کنارش رد شدم…میدونستم با این کارم بدجوری می سوزونمشامروز امیر شیفت نیست پس حتما خونه اس….گوشیم رو از جیبم درآوردمبا کمی بالا پایین کردن لیست مخاطبین دستم رفت ...

  • رمان از خیانت تا عشق12

    خودم رو به در ماشین چسبوندمدستم به سمت در رفتم که داد زد-بتمرگ سرجات…تا نفهمم کی هستی از رفتن خبری نیست…شیر فهم شد؟***میدونستم کاسه ای زیر نیم کاسه اس و گرنه اینهمه ترس چرا؟اگه واقعا خبری نبود چرا اینجوری ترسیده بود…فکرم حول حوش این می چرخید که اون نادیای عوضی واسم دام پهن کرده که منو جلو پدر و مادرم رسوا کنه…که خانم حتما می خواد ثابت کنه من بد قصه ام…حتما اینم یکیه مثل خودش…-حرف میزنی یا نه؟آب دهنشو قورت داد-چی بگم؟-کی هستی؟-همسایه اتوننفسم رو محکم بیرون دادمانگشت اشاره ام رو جلوی صورتش با تهدید تکون دادممیدونستم کاسه ای زیر نیم کاسه اس و گرنه اینهمه ترس چرا؟اگه واقعا خبری نبود چرا اینجوری ترسیده بود…فکرم حول حوش این می چرخید که اون نادیای عوضی واسم دام پهن کرده که منو جلو پدر و مادرم رسوا کنه…که خانم حتما می خواد ثابت کنه من بد قصه ام…حتما اینم یکیه مثل خودش…-حرف میزنی یا نه؟آب دهنشو قورت داد-چی بگم؟-کی هستی؟-همسایه اتوننفسم رو محکم بیرون دادمانگشت اشاره ام رو جلوی صورتش با تهدید تکون دادم-یا به زبون خوش حرف میزنی یا خودم کاری می کنم که حرف بزنی…خودت انتخاب کن…؟آب دهنش رو قورت داد و خیره شد بهمنه مثل اینکه این نمی خواست حرف بزنه…نیم تنه ام رو که به سمتش کشیدم زبونش باز شد-یه مدت پیش دیدمت و ازت خوشم اومدبرگشتم سرجام-خب؟دوباره ساکت شد…خب اینم شگردشه پس…اینجوری می خواست خامم کنه…با یه عاشقتم و دوست دارم می خوان به بدنام کردم برسن..پس هنوز منو نشاختی نادیا …سکوتش باعث شد دوباره من حرف بزنم-خب که اینطور پس خوشت اومده ازم…فکرکردی با بچه طرفی؟معصومیت نگاهش باعث می شد شک کنم به اینکه نقشه ای برام کشیده …اما نمی تونستم به این معصومیت اعتماد کنممن یه مار گزیده ام..کسی که همین معصومیت بهم ضربه زده بود…من به همین معصومیتی که فکر می کردم تو نگاه نادیاست اعتماد کرده بودم…آخرش چی شد…اینبار جدیتر و محکمتر گفتم:برای بار آخر ازت می پرسم تو کی هستی؟قصدت از کارای امروزت چی بود؟اوکی پس نمی خوای حرف بزنی؟ترس توی چشماش اذیتم می کرد…یه جور التماس توی نگاهش بود…کلافه ام می کرد…-مگه نمیگی دوستم داری؟میدونی که دوست داشتن به کجا ختم میشه دیگه…پس باید تا آخرش باشیحیرون نگاهم می کرد-چیه لال شدی؟-منظورت چیه؟پوزخندی زدم و بهش نزدیک شدم-چکار می کنی؟-خب می خوام بهم ثابت کنی دوستم داریو صورتمو بهش نزدیکتر کردم که داد زد-نیا جلوسمیر این اهلش نیست….ببینش ترسیده…این اگه اهلش بود که پا میداد…نه اینا هم فیلمش…می خواد کاری کنه بهش اعتماد کنم…سمیر برفرض هم بذاره..می خوای همچین کاری کنی؟فاصله صورتامون بود…اشکاش ...