‌درسی که گرگ از خرس مهربان آموخت - گرگ مهربان

‌درسیکه گرگ از خرس مهربان آموخت

‌درسیکه گرگ از خرس مهربان آموخت ‌روزی روزگاری در جنگلی سرسبز، خرسی مهربان با بچه هایشزندگی می‌کرد.

گرگ مهربان

گرگ مهربان

خرس مهربان به حیواناتی  مشکلی داشتند و یا ناراحت بودند کمکمی‌کرد. حیوانات جنگل ،خرس را خیلی دوست داشتند و ازراهنمایی های او استفاده می کردند.امّا در نزدیکی های خانه خرس مهربان، گرگی بدجنس و مکّارزندگی می کرد، گرگ بدجنس از اینکه همه حیوانات جنگل خرسمهربان را دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند، احساسحسادت می کرد. آتش حسادت گرگ را، هیچ چیزی به جز بدنامیخرس مهربان و دشمنی حیوانات جنگل با او، نمی توانست خاموشکند. گرگ بدجنس تصمیم گرفت تا با بدگویی از خرس مهربانپیش حیوانات جنگل، آنها را با خرس دشمن کند. گرگ با اینافکار زشت و شیطانی از خانه خارج شد و به میان جنگلرفت.‌ روزی گرگ حیله گر همین‌طور که در جنگل می‌گشت، چشمش بهمیمونی افتاد که در بالای درختی نشسته بود. گرگ با دیدنمیمون به او گفت: آهای میمون عزیز آیا می دانی که خوراکی‌های بچه هایت را چه کسی با خودش برده؟ میمون با تعّجب به گرگ نگاه کرد و گفت: نه نمی‌دانم آیا تومی‌دانی که چه کسی این کار زشت را انجام داده؟ گرگ باحیله‌گری مخصوص خودش جواب داد، آری می دانم، همان کسی کهجای خوراکی‌های تو را می‌داند و خودش را دوست صمیمی تو جازده، میمون ساده لوح در جواب گفت: آقا خرسه تنها کسی است که جای خوراکی‌ها را می‌داند.
گرگ با بدجنسی دوباره گفت: بله همان آقا خرسه. میمون گفت: نه باورم نمیشه؟! نه؟! گرگ مکار به خیال آنکه توانسته بود فکر میمونرا نسبت به خرس مهربان عوض کند بسیار خوشحال شد و هنوزچند قدمی از میمون دور نشده بود که در کنار درختان سربه فلک کشیده خرگوش مهربان را دید که با عجله به سمتبالای جنگل می رود.‌ به او سلام کرد و گفت: خرگوش عزیز من امروز از جلوی خانهخرس می‌گذشتم که شنیدم خرس به بچه هایش وعده می‌داد امشبزمانی که همه خوابیده‌اند به خانه تو خواهد آمد و بچه‌هایتو را با خود خواهد برد تا برای آنها غذای لذیذی درستکند.‌ خرگوش حرف‌های گرگ مکار را به خاطر سپرد. گرگ حیله‌گر بهخیال آنکه توانسته بود خرگوش را نیز نسبت به خرس بدبینکند بسیار خوشحال شد. اما خبر نداشت که خرگوش و بچه‌هایشهمان شب در خانه خرس مهربان میهمان هستند.‌ خرگوش پس از دور شدن گرگ خیلی سریع خود را به خانه خرسمهربان رساند و تمام ماجرا را برای او تعریف کرد. خرسعاقل و مهربان با صبر و تحمل حرف‌های خرگوش را گوش کرد ودر آخر با مهربانی گفت: بگذار گرگ هرچه می‌خواهد بگویدوقتی که حیوانات جنگل ببینند که گفته‌هایش درست نبوده است پی به حسادت و دشمنی‌اش می‌برند و او را از جمع خود بیرونخواهند کرد.‌ چند روز از این ماجرا نگذشته بود که گرگ شدیداً بیمار وخانه نشین شد، حیوانات جنگل که از دروغگویی و کارهای زشتگرگ باخبر شده بودند به عیادت او نرفتند، این تصمیمحیوانات جنگل موجب شد که گرگ متوجه شود که هیچ‌کس او رادوست ندارد و از کاری که کرده بود سخت احساس پشیمانی میکرد.‌ امّا یک روز که گرگ در خانه استراحت می‌کرد خرس مهربانبرای اینکه ‌درسیبزرگ به گرگ بدهد به عیادت او رفت،گرگ همین که خرس را دید از خجالت زبانش بند آمد ونمی‌توانست چیزی بگوید، فقط از خرس مهربان عذر خواهی کردو از او خواست که او را ببخشد، خرس نیز با مهربانی اورا بخشید. گرگ درس بزرگی از خرس مهربان آموخت و پس از آندیگر از هیچ‌کس بدگویی نکرد.‌

روزنامه آفتاب یزد
ویرایش و تلخیص:برگزیده ها


,