اشعار زيبا درباره دانش

  • اشعار منتخب در باره مرگ از شاعران

    اشعار منتخب در باره مرگ از شاعران

    اشعار منتخب در باره مرگ از شاعران «چنین گفـت کز مرگ، خود چاره نیست مرا بر دل اندیشه زین باره نیستمرا بیش از این زندگانی نبودزمانه نکاهد نخواهد فزود» فردوسی «چو خواهی ستایش پس مرگ توخرد باید ای نامور برگ تو» فردوسی «چون زیستن تومرگ تو خواهد بودنامرده بمیر تا بمانی زنده» عطار نیشابوری «چه خوش گفت آن نهاوندی به طوسیکه مرگ خر بود سگ را عروسی» نظامی «خانه‌ای را که چون تو همسایه استده درم سیم بـدعیار ارزدلکن امیدوار باید بودکه پس از مرگ تو هزار ارزد» سعدی «خصم را گو پیش تیغش جوشن و خفتان مپوشمرگ را کی چاره هرگز جوشن و خفتان کند» قاآنی شیرازی«خواب را گفته‌ای برادر مرگچو بخسبی همی‌زنی درِ مرگ» اوحدی مراغه‌ای«خوشا آن‌کس که پیش ازمرگ میرددل و جان هرچه باشد ترک گیرد» عطار نیشابوری «رسول مرگ به ناگه به من رسید فرازکه کوس کوچ فروکوفتند کار بسازکمان پشت دوتا چون به زه درآوردیز خویش ناوک دلدوز حرص دور انداز» کمال‌الدین اسماعیل «زندگی خواهی کرد همسرم!و خاطره من چون دود سیاهیپراکنده می‌شود در باد!خواهر سرخ گیسوی من!در قرن بیستمتلخی مرگبیش از یکسال نمی‌پاید.» ناظم حکمت «سخن‌گو سخن سخت پاکیزه راندکه مرگ به انبوه را جشن خواند» نظامی «شعر من و مرگ فقرا، عیب بزرگاناین هر سه متاعی است که آوازه ندارد» ناشناس «کسی کو نکونام میرد همیز مرگش تاسف خورد عالمی» اسدی طوسی «گر بی‌برگی به مرگ مالد گوشمآزادی را به بندگی نفروشم» از مقدمه محمدبن علی الرقا بر حدیقه سنایی «گر غم مرگ را به سنگ سیاهبنویسند از او برآید آه» مکتبی شیرازی«گویی رگ جان می‌گسلد زخمه ناسازشناخوش‌تر از آوازه مرگ پدر آوازش» سعدی «لباس مرگ بر اندام عالمی زیباستچه شد که کوته و زشت این قبا به قامت ماست» عارف قزوینی «مر سگان را عید باشد مرگ اسبروزی وافر بود بی جهد و کسب» مولوی «نشنیدی حدیث خواجه بلخمرگ بهتر که زندگانی تلخ» سعدی «نگفتم زلف تو دزد است از کیدش مباش ایمنبه مرگ گله راضی شو چو گرگی را شبان کردی» قاآنی شیرازی



  • داستان کوتاه دانش آموز

    به نام خدا داستان خرس و انسان یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود . در زمانهای قدیم و بسیار دور مردی زندگی می کرد این مرد بسیار زحمت کش و شجاع بود . این مرد در جنگل می رفت و هیزم جمع  می کرد .آن مرد نان خود را با فروختن چوب ها بدست می آورد و سالها برای بدست آوردن روزی خود به جنگل می رفت و جنگل را مثل کف دستش می شناخت . روزی از روزها در جنگل نشسته بود که صدایی شنید با تعجب روی خود را برگرداند سپس دید که خرسی بزرگ پشت سر او ایستاده است و نعره می کشید .می خواست در جایش سکته کند که خرس با او سخن گفت : "نترس ای مرد، آیا بامن دوست می شوی " .مرد از ترس گفت بلی با تو دوست خواهم شد . روزها گذشت تا دوستی آنها محکم وپایدار شد .به جایی رسید که خرس برای دوستش هیزم جمع می کرد و مردم راز خرس و مرد را می فهمیدند .اما باور نمی کردند .مرد کارش را دوست داشت چون خرس با همه ی توان خود هیزم بسیاری جمع می کرد و او راحت با الاغش چوب ها را حمل می کرد .روزی مرد با خود فکر کرد که بخاطر زحمت هایی که خرس برای او می کشد گوسفندی برای او ببرد تاخرس میل کند ، این کار کرد وقتی که گوسفند را نزد خرس برد خرس خوشحال شد و گفت: عجب یادی از دوستی کردی مرد گفت : قابلی ندارد و صبر کن تا برایت کباب بزنم  اما خرس   گفت : من حیوانم و چیزی کباب نمی زنم مرد باز هم اصرار کرد بگذار تا برایت کباب بزنم اما خرس قبول نکرد که نکرد و مرد قبول کرد که کباب نزند و خرس بز را یک لقمه چپ کرد در همین زمان مرد چیزی زیر لب گفت : ای خرس نادان خاک بر سرت که عقل درستی نداری .ناگاه خرس به مرد گفت: توچیزی گفتی ، مرد با هیجان گفت من از خوبی تو می گفتم و خرس باخشم نعره ای زد وگفت من فهمیدم که تو به من توهین کردی .یا من را با تبرت نابود کن یا من تورا می بلعم و با اصرار حرفهای خرس مرد تبر را بر سر دوستش کوبید و پا به فرار گذاشت و برای مدتی در جنگل دیگری هیزم جمع می کرد و با خود فکر کرد که آن خرس مرده است و دوباره به همان جنگل رفت و هیزم جمع می کرد که ناگهان صدای پایی آمد و فهمید که همان خرس است وقتی صورتش را چرخاند مطمئن شد که خود خرس است و خرس گفت : یادت هست آن تبری که بر سر من کوبیدی حال روز موعود فرا رسیده و من تورا می خورم وکارش راتمام کرد . محسن راستی از مدرسه شهید تند گویان جغین  

  • اشعار ي زيبا و خواندني

    مدرسه عشق مدرسه عشق  درمجالی که برایم باقی است باز همراه شما مدرسه ای می سازیم که در آن همواره اول صبح به زبانی ساده مهر تدریس کنند وبگویند خدا خالق زیبایی وسراینده عشق آفریننده ماست مهربانیست که ما را به نکویی         دانایی              زیبایی                وبه خرد می خواند جنتی دارد نزدیک،زیبا وبزرگ دوزخی دارد به گمانم                         کوچک وبعید در پی سودا نیست که ببخشد مارا وبفهماندمان ، ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست   در مجالی که برایم باقیست  باز همراه شما مدرسه ای می سازیم که خرد را  با عشق علم را با احساس وریاضی را با شعر ودین را با عرفان همه را با تشویق تدریس کنند   لای انگشت کسی   قلمی نگذارند ونخوانند کسی را حیوان ونگویند کسی را کودن ومعلم هر روز روح را حاضر وغایب بکند وبجز ایمانش هیچکس چیزی را حفظ نباید بکند مغزها پر نشودچون انبار  قلب خالی نشود از احساس درسها یی بدهند که بجای مغز دلها تسخیر کند   از کتاب تاریخ جنگ را بردارند در کلاس انشا هر کسی حرف دلش را بزند و غیر ممکن را از خاطره ها محو کنند تا کسی بعد از این بازهمواره نگوید:«هرگز» وبه آسانی همرنگ جماعت نشود   زنگ نقاشی تکرار شود رنگ را در پاییز تعلیم دهند قطره را در باران موج را در ساحل زندگی را در رفتن وبرگشتن                                از قله کوه وعبادت را در خدمت خلق کار را در ، کندو وطبیعت را در جنگل ودشت   مشق شب این باشد که شبی چندین بار همه تکرار کنیم :  عدل       آزادی             قانون                شادی . . . امتحانی بشود که بسنجد ما را تا بفهمند چقدر عاشق و آگه وآدم شده ایم   در مجالی که برایم باقیست باز همراه شما مدرسه ای می سازیم که در آن آخر وقت  به زبانی ساده              شعر تدریس کنند وبگویند که تا فردا صبح خالق عشق نگهدار شما ديكته وقتی کسی دیکته می گوید کاش می شد وقتی کسی دیکته می گوید دروغ را به جای چیز دیگری ننویسیم کاش معلم ادبیات می گفت : صد بار از دروغ بنویسید تا شکلش یادتان نرود کاش معلم روی تخته دروغ را در اندازه های مختلفش می نوشت و معلّم نقاشی دروغ را می کشید و با یک قلم موی قلّابی آن قدر رنگ های بنفش و زرد به آن می زد که تهوع بیاورد کاش معلم طبیعی دروغ را تشریح می کرد دستش، سرش ، شکمش را می کشید و می گفت که قلبش یک گلوله ی پر خار است و خونش زهر مهلک کاش معلم شیمی می گفت : دروغ با زمان رسوب نمی کند و همیشه فرّار است می گفت : که اگر با آگاهی ترکیبش کنید قلب را منفجر می کند کاش معلم فیزیک شدت جریان دروغ را در یک رابطه اندازه می گرفت و می گفت : چه مقاومتی دروغ را منفجر می ...

  • متن ادبی فوق العاده زیبا درباره امام زمان(عج)

    متن ادبی فوق العاده زیبا درباره امام زمان(عج)

    عطر انتظار گرچه خسته ام گرچه دلشکسته ام باز هم گشوده ام درى به روى انتظار تا بگويمت هنوز هم به آن صداى آشنا اميد بسته ام. اى تو صاحب زمان! اى تو صاحب زمين! دل جدا ز ياد تو آشيانه اى خراب وبى صفاست ياد سبز وروح بخش تو ياد لطف بى نهايت خداست کوچه باغ سينه ام اى گل محمدى به عطر نامت آشناست آنکه در پى تو نيست کيست؟ آنکه بى بهانه تو زنده است در کجاست؟ اى کرامت وجود! باد غربتى که مى وزد به کوچه هاى بى تو بوى مرگ مى دهد بوى خستگى فسردگى کوچه ها در انتظار يک نسيم روح بخش يک پيام آشنا ودلنواز سينه را گشوده اند. کوچه هاى ما هميشه عاشق تو بوده اند. اى کبوتر دلم هوايى محبتت! سينه ام آشناى نعمت غم است گر هزار کوه غم رسد هنوز هم کم است از درون سينه ام ناله هاى مرغ خسته اى به گوش مى رسد. بالهاى زخمى ام نيازمند مرهم است. صبحگاه جمعه ها آفتاب ياد تو ز (ندبه)هاى ما طلوع مى کند. آنکه شب پس از دعا با سرود اشتياق ونغمه اميد با دلى سفيد خواب رفته است روز را به شوق ديدنت شروع مى کند اى تو معنى اميد وآرزو! اى براى انتظار عاشقانه آبرو! عشقهاى پاک در ميان خنده ها وگريه هاى عاشقان پيش عصمت الهى ات خضوع مى کند. اى بهانه اى براى زيستن! اشتياق همچو سبزه بهاره هر طرف دميده است. جمکران جلوه اى از انتظار وشوق ماست اى بهار جاودان اى بهار آفرين ما در انتظار مقدم توييم اى اميد آخرين! اى عزيز دل پناه شيعيان اى فروغ جاودان! سايه بلند نام وياد تو از سر وسراى عاشقان بيقرار کم مباد قامت بلند شوق جز بر آستان پرشکوه انتظار خم مباد. جهت ملاحظه بقیه متون ادبی از فهرست موضوعی سمت راست استفاده فرمایید.علاوه براین چنانچه از اینترنت با سرعت بالا بهره  می برید، می توانید جهت مشاهده بقیه متون و اشعار ادبی درباره امام زمانمان به    اینجـــا   مراجعه کنید.مطالب مرتبط:جمعه حضورچه باشکوه است آن روز که تو می آیی... تپش ثانیه ها باران احسان کارنامه ی من متن ادبی مهدوی - ویژه بهار التماس دعا

  • گلچین اشعار زیبا در باره امام حسین (ع)

        *** سرش به نیزه به گل های چیده می ماند به فجر از افق خون دمیده می ماندیگانه بانوی پرچم به دوش عاشورابه نخل سبز ز ماتم تکیده می ماندمیان خیمه ی آتش گرفته، طفل دلمبه آهویی که ز مردم رمیده می ماندشب است گوش یتیمان ز ضربت سیلیبه لاله های ز حنجر دریده می ماندرقیه طفل سه ساله که حوری حرم استبه آن که رنج نود ساله دیده می ماندامام صادق حق پشت ناقه ی عریانبه زیر یوغ چو ماه خمیده می ماندشوم فدای شهیدی که در کنار فراتبه آفتاب به خون آرمیده می ماندهلال یک شبه ی من، ز چیست خونینی؟نگاه تو به دل داغ دیده می ماندحکایت احد و اشک چشم خونینشبه اختران ز گردون چکیده می ماند    این شعر بسیار زیبا از شاعر دلسوخته اهل بیت آقای احد ده بزرگی می باشد .   *** باز هم شعر دیگری از استاد احد ده بزرگی   گل خوش رنگ و بوی من حسین است بهشت آرزوی من حسین است مزن دم پیش من از لاله رویان که یار لاله روی من حسین است من آن مداح مست سینه چاکم که ممدوح نکوی من حسین است همه در گفتگوی این و آنند ولیکن گفتگوی من حسین است سخن بی پرده می گویم زمستی می و جام و سبوی من حسین است چو مرغ حق که از حق میزند دم طنین های و هوی من حسین است از آن بر تربتش سایم جبین را که عز و آبروی من حسین است احد گوئی از آن باشد شعارم که پیر و نکته گوی من حسین است    ***   باز طوفانی شده دریای دل موج سر بر ساحل غم میزندباز هم خورشید رنگ خون گرفتبر زمین نقشی ز ماتم میزندباز جام دیده ها لبریز شد باز زخم سینه ها سر باز کرددر میان ناله و اندوه و اشکحنجرم فریادها آغاز کردمی نویسم شرح این غم نامه راداستان مشک و اشک و تیر رامی نویسم از سری کز عشق دوستکرد حیران تیغه شمشیر راگوئیا با آن همه بیگانگیآب هم با تشنگان بیگانه بوددر میان آن همه نامردمیاشک آب و دیده ها پیمانه بودتیغ ناپاکان برآمد از نیامخون پاکی دشت را سیراب کردخون خورشید است بر روی زمینکآسمان تشنه را سیراب کردمی شود خورشید را انکار کرد؟زیر سم اسبها در خاک کرد؟می شود آیا که نقش عشق رااز درون سینه هامان پاک کرد؟گر نشان عشق را گم کرده ایمدر میان آتش آن خیمه هاستگر به دنبال حقیقت میرویمحق همینجا حق به روی نیزه هاستگریه ها بر حال خود باید کنیماو که خندان رفت چون آزاد شدما سکوت مرگباری کرده ایم ....او برای قرنها فریاد شدبازهم در ماتم روی حسینباز هم در سوگ آن آلاله ایمیادتان باشد حیات عشق را وامدار خون سرخ لاله ایم     ***   تا شعلة هجران تو خاموش کنم بر آتش دل ز صبر، سرپوش کنمبسيار بکوشيدم و، نتوانستم  يک لحظه غم تو را فراموش کنماي کاش، دمي دهد امانم اين اشک  تا نقش تو را به ديده منقوش کنمآخر چه شود، شبي به خوابم آئي  تا جام محبت تو را ...

  • گلچين اشعار زيبا در باره باب الحوائج قمر بني هاشم حضرت ابوالفضل العباس (ع)

      گر چه بي دستم ولي من دستگير دست هايم نام من عباس و  مفتاح در باب الشفايم مادرم قنداقه ام را دور بيرق تاب داده   من ابوالفضلم دواي درد هاي بي دوايم (داروي درد تمام درد هاي بي دوايم)   ***   دل من فداي دو دست ابوالفضل به قربان چشمان مست ابوالفضل ربود از همه ساقيان گوي سبقت به چوگان دل ناز شصت ابوالفضل   ***  عقل گفتش تشنه كامي، نوش كن<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" /> عشق گفتش بحر غيرت جوش كن آب گفتش بر صفاي من نگر قلب گفتش در وفاي من نگر عافيت گفتش كف آبي بنوش عاطفت گفتش كه چشم از وي بپوش تشنگي گفتش تو را سازم هلاك رستگي گفتش كه از مردن چه باك؟     چشمم از اشك پر و مشك من از آب، تهي است جگرم غرقه به خون و تنم از تاب، تهي است به روي اسب، قيامم به روي خاك، سجود اين نماز ره عشق است، از آداب، تهي است   *** تو شیر شاه مردانی اباالفضلدر عالم میرو سلطانی اباالفضلمیون آسمون قلب زینبتو شمس و ماه تابانی اباالفضل   *** شب آيينه داران را سپيده حسين ابن علي را نور ديده تمام عمر را يا ايهاالناس تپش هاي دلم مي گويد عباس   *** منم يك عمر پابست ابوالفضل اسير ديده مست ابوالفضل بود كار دل من با ابوالفضل نوشته روي قلبم يا ابوالفضل    *** اي زصهباي حسيني سرمست دستگير همه عالم بي دست بشريت به تو گويد تحسين آفرين اي پسر ام بنين   ***  افتاد اگر چه دست عباس هرگز نبود شكست عباس از پرچم كربلا بلند است آوازه ضرب شصت عباس   *** هزار بار اگر افتد به خاک پای تو دستم هنوز از تو و از هدیه کم تو خجل هستم به ساقی و می و جام و بهشت و حور چه حاجت که من زصبح ولادت به یاد چشم تو مستم   *** کربلا کعبه عشق است و منم در احرام شد در این قبله عشاق دو تا تقصیرم دست من خورد به آبی که نصیب تو نشد چشم من دید در آن آب روان تصویرم باید این دیده و این دست دهم قربانی تا که تکمیل شود حج من آنگه میرم وصل شد حال قیامم به عمودی به سجود بی رکوع ماند نماز من و این تکبیرم جسدم را به سوی خیمه اصغر مبرید که خجالت زده زان تشنه لب بی شیرم   ***                

  • درباره خاقاني

    حكيم‌ افضل‌ الدين‌ بديل‌ بن‌ علي‌ خاقاني‌ ملقب‌ به‌ حسان‌ العجم‌ شاعر و سخن‌سراي‌ بزرگ‌ ايراني‌ و ازقصيده‌گويان‌ درجه‌ اول‌ قرن‌ ششم‌ هجري‌ در سال‌ 520 ه. ق‌ در شروان‌ آذربايجان‌ تولد يافت‌. پدر وي‌ نجيب‌ الدين‌ علي‌ مروي‌ نجار بود و مادرش‌ نيز از خانواده‌هاي‌ عيسوي‌ آن‌ ولايت‌ به‌ شمار مي‌رفت‌ كه‌ به‌ اسلام‌ گرويده‌ بود. روزگار كودكي‌ شاعر نامدار توأم‌ با سختي‌ و معيشت‌ بود و پس‌ از مرگ‌ زود هنگام‌ پدرش‌ تحت‌ حمايت‌ مادر و عمويش‌ كافي‌ الدين‌ عمر بن‌ عثمان‌ كه‌ طيبب‌ و فيلسوف‌ بود درآمد. خاقاني‌ از كودكي‌ داراي‌ هوش‌ واستعداد شگرفي‌ بود و همين‌ استعداد و ذكاوت‌ توجه‌ عمويش‌ را به‌ او معطوف‌ ساخت‌ و در كنف‌ حمايت‌ وي‌ به‌ تحصيل‌ دانش‌هاي‌ متداول‌ روزگار خويش‌ از ادبيات‌ عرب‌ و فارسي‌ و حديث‌ و منطق‌ و فلسفه‌ و قرآن‌ پرداخت‌ و گذشته‌ از عمو و پسر عموي‌ دانشمندش‌ از بزرگاني‌ همچون‌ ابوالعلاء گنجوي‌ شاعر دربار شرو انشاه‌ نيز بهره‌ها آموخت‌. تحصيل‌ گسترده‌ همه‌ شاخه‌هاي‌ علوم‌ كه‌ در ظرف‌ چند سال‌ بطول‌ انجاميد در روحيه‌ و آثار افضل‌ الدين‌ اثرات‌ عميقي‌ بر جاي‌ گذاشت‌ و هنوز جواني‌ بيش‌ نبود كه‌ با كمك‌ ابوالعلاء گنجوي‌ به‌ دربار خاقان‌ اكبر فخرالدين‌ منوچهر شروانشاه‌ (از شاهان‌ محلي‌ غرب‌ ايران‌ كه‌ باج‌ گزار سلجوقيان عراق‌ بود) راه‌ يافت‌ و در زمره‌ شاعران‌ چيره‌دست‌ ديار خود جاي‌ گرفت‌. خاقاني‌ پس‌ از جاي‌ گرفتن‌ در دربار شروانشاه‌ تخلص‌ پيشين‌ خود، حقايقي‌، را به‌ كناري‌ نهاد و به‌ افتخار آن‌ پادشاه‌ خود را خاقاني‌ خواند. اين‌ دوران‌، عصر شكوه‌ و رونق‌ شاعر جوان‌ بود چرا كه‌ ابوالعلاء گنجوي‌ نيز كه‌ شيفته‌ كمالات‌ شاگرد خود شده‌ بود دختر خوش‌ را به‌ او داد و سعي‌ كرد جايگاه‌ شاعر جوان‌ را در دربار شروانشاه‌ مستحكم‌ سازد. خاقاني‌ در دوره‌ اقامت‌ خود در دربار منوچهر شروان‌ شاه‌ صله‌هاي‌ هنگفت‌ و جايزه‌هاي‌ گرانبهايي‌ از آن‌ پادشاه‌ دريافت‌ نمود ولي‌ چندي‌ نگذشت‌ كه‌ در اثر سعايت‌ بدخواهان‌ و حسادت‌ پدرزنش‌ ابوالعلاء گنجوي‌، شاعر از اقامت‌ در دربار شاه‌ و مداحي‌ و تملق‌ گويي‌ كه‌ چندان‌ با مذاق‌ او سازگار نبود دلتنگ‌ و ملول‌ گشت‌ و با وجود مخالفت‌ شروان‌ شاه‌، به‌ شوق‌ ديدار بزرگان‌ علم‌ و ادب‌ ساير ديار و عرضه‌ هنر و استعداد خود به‌ دربار ساير شاهان‌ ايران‌ زمين‌ بويژه‌ در مشرق‌ ايران‌ رهسپار ري‌ و خراسان گشت‌. خاقاني‌ پس‌ از ورود به‌ ري‌ مدتي‌ را ...