خلاصه رمان مرا به ياد آر

  • عروس 18 ساله 3

    به فرهاد شب بخیر گفت...چه احساس خوبی داشت . پس اونا هم میتونستن مثل بچه اادم با هم درست حرف بزننساعت 9:30 صبح بود .. تیمسار با چشمانی پف کرده از خواب برخواست . بلند شد ابی به سر وصورت خود زد...از پله ها بالا رفت تا یاسی رو واسه خوردن صبحونه صدا بزنه ..تقه ای به در زد .....یاسی تا صدای در رو شنید سرسیع خودشو انداخت رو فرهاد .....فرهاد گفت : آخ.... چیکار میکنی دیونه...یاسی فورا دستشو گذاشت رو دهن فرهاد بدبخت که با وحشت از خواب پریده بود وگفت...هییییسسسسسسس.. اقاجونه ..فقط صدات در نیاد... میخوام بیشتر خوشحالش کنم ... وسرشو گذاشت رو سینه فرهاد وبه حالت عاشقانه ای دست اونو تو دست گرفت....تیمسار که جوابی نشنید نگرن از اینکه مبادا دوباره حال یاسی بد شده با شه در را با سرعت باز کرد..اما از صحنه ای که دید دهنش باز موند....چشماشو مالید و با خود گفت : نه خواب نمیبینم واقعا خودشونن رو یه تخت خوابیدن .. این فرهاد ناقولا کی اومد که من نفهمیدم ... پدر صلواتی انگار کار خودشم کرده ....ای خدایا شکرت ... پس بگو این ورپریدها فقط جلو ما ادا در میاوردن... بین چه جیک تو جیکم خوابیدن... شکرت خدا ....فکرنمیکردم به این زودی دعامو مستجاب کنی...در رو به ارومی بست و رفت....فرهاد که داشت از نرمی تن یاسی حالی به حالی میشد .. یه هو اونو پرت کرد اونرور تخت و گقت : ای بمیری دختر چه سنگینی تو ....داشتم له میشدم ...اوف ... واقعا چند کیلویی تو ...؟؟؟بازم احساس خشم از این حرف فرهاد تو یاسی بیدار شد . زیر لب به فرهاد گفت: ببین تو نباید منو تحریک کنی ...فرهاد که دلش واسه یه کل انداختن با یاسی غنج میرفت ...گفت: مگه دورغ میگم ببین نفسم داشت بند میومد... یاسی با عصبانیت بالشت شو برداشتو به سمت فرهاد حمله ور شد ..فرهادم هیجان زده از عصبانیت یاسی شروع کرد به دوییدن دور مبلو ...ویاسی هم بدنبالش با داد میگفت: گفتم منو تحریک نکن احمق ...ببین خودت تنت میخاره ... نکبت.. خودت چاقی عوضی وووووو............تیمسار که داشت از پله ها پایین میرفت با شنیدن صدای دادو فریاد یاسی سریع برگشت ببینه باز چه خبره ...باز شروع کردن خدا...تا صدای درو شنیدن فرهاد سریع پرید رو یاسیو هردوشون افتادن رو تخت ...تیمسار درو باز کرد اومد یه حرفی بزنه دید که فرهاد سرش رو سر یاسی هو داره........ با خنده در رو بست وبا خودش گفت :از دست این دوتا ....عشق بازیشونم خرکیه ....از پشت در داد زد بچه ها زودتر بیان پایین صبحونه حاضره ...از اونطرف یاسی پرس شده زیر تنه سنگین فرهاد دادشت له میشد... به فرهاد گفت: این هیکل گندتو از روم بکش کنار عوضی ...اما فرهاد که تازه از سربه سر گذاشتن یاسی سرحال اومده بود گفت..نچ..نمیکشم ..یاسی هرچه تقلا کرد فایده نداشت ...فرهاد بلند بشو نبود ...



  • رمان در امتداد باران (1)

    براي بار هزارم در اين چند دقيقه نگاهي به ساعت نقره ايي رولكسش انداخت و با كلافگي به ترافيك تقاطع وليعصر و فتحي شقاقي نگاه كرد نيم ساعت به وقت قرارش مانده بود اما صدرامهم ترين اصل را در زندگي خوش قولي مي دانست بلاخره چراغ سبز شد, ماشينش را به سمت خيابان تخت طاوس هدايت كرد و زير لب گفت:- لعنت بهت طاها كه نگذاشتي از اتوبان همت برم!اما چاره ايي نبود هيچ راه فراري به سمت اتوبان وجود نداشت. . بلاخره بعد از كلي غرولند كردن وارد خيابان گاندي شد و ماشينش جلوي درب پاركينگ برج خوش ساختي متوقف كرد . هنوز ده دقيقه وقت داشت نگهبان ساختمان با ديدن ماشین كاربني رنگ صدرا به سرعت از اتاقكش بيرون آمد و با خوش خدمتي منتظر ماند تا صدرا با مهارت و به ارامي ماشين را پارك كرد و پياده شد . مثل هميشه با لبخندي واقعي رو به نگهبان كرد و گفت :- سلام آقا رضا حالتون چطوره ؟ خسته نباشين!- سلام از ماست آقاي ثابت سلامت باشين . - قربانت راستي كارنامه دخترت رو گرفتي قول داده بود به من شاگرد اول بشه؟رضا با لبخندي پر از قدرداني از حضور ذهن صدرا گفت :- گرفت اقاي وكيل شاگرد اول شده البته اينا كه ديگه نمره ندارن اما همه كارنامه اش خيلي خوبه .صدرا نگاهي به ساعتش انداخت و گفت :- دارم ميرم جايزه اش رو ميدم براش ببريد .- شما لطف دارين همين كه يادتون بوده برامون با ارزش .- اين چه حرفيه فعلا با اجازه !و سوار آسانسور شد .خانم ملاحت منشي اتو كشيده و اخمويش با احترام بلند شد و به او خوش آمد گفت .- سلام ممنون خانم ملاحت - اقاي ثابت امروز سه تا ابلاغيه براتون اومده هفت مورد تماس تلفني هم داشتين الان گزارششون رو بدم؟- نه ممنون بعد از قرار ملاقات ازتون مي گيرمشون !- چشم هر طور مايليد !در اتاقش را باز كرد و وارد اتاق شد بوي شيرين توتون پيپ مشامش را نوازش داد ياد آقاي دوراني موكل پير خوش مشربش افتاد كه ديروز براي ديدنش امده بود . بيش از هفتاد سال داشت اما سرحال و خوش رو ، نزديك دو ساعت با او حرف زد و از اخرين سفرش به ايتاليا و آفتاب درخشان رم تعريف كرد طوري كه مي توانستي درخشش آفتاب را در چشماش ببيني . اين قرار ملاقات امروز هم به توصيه آقاي دوراني بود طبق اظهارات او بیمار از اقوام کارمندان شرکتش بود و مشكلش بسیار حاد . اول ميخواست محترمانه به دوراني بگوید به خاطر سفري براي ديدن يک دوره تخصصي حقوق جزا كه در ماه آينده به سوئيس دارد نمی خواهد كار جديدي رو شروع كند اما انقدر اين پيرمرد برایش عزيز بود كه نتونست درخواستش را رد نمیاد . پيش خودش گفت در نهایت بعد از بررسی موضوع پرونده را به یکی از همکارانش می سپارد . همه جاي اتاق مرتب و تميز و فضا روشن و دلباز به نظر می آمد . با دكوراسيوني ...

  • دانلود رمان برای کامپیوتر

    آبی به رنگ احساس من(جلد دوم عشق و احساس من) نویسنده:fereshteh27 لینک دانلود کامپیوتر لینک کمکی دانلود کامپیوتر رمان قرار نبود نویسنده:هما پور اصفهانی خلاصه رمان:داستان رمان هم راجع به درمورد دختری به اسم ترساست که دوسال پشت کنکور مونده الان منتظر جواب کنکوره .مادر ترسا چند سال پیش فوت کرده ترسا با پدر و مادربزگش( عزیزجون) زندگی میکنه.خواهر بزرگش هم ازدواج کرده .ترسا آرزو داره که بره کانادا و اونجا ادامه تحصیل بده ولی پدرش به دلیل تجربه ی تلخی که در رابطه با فرستادن آتوسا(خواهر ترسا)ب ه خارج داشته تحت هیچ شرایطی راضی نمیشه که ترسا رو بفرسته کانادا، به همین خاطر همین ترسا و دوستاش سعی دارند با همفکری هم راه حلی برای راضی کردن پدر ترسا پیدا کنند که موفق هم میشند ولی برای عملی شدن این راه حل یه سری اتفاقاتی میفته و شخصی وارد زندگی ترسا میشه که مسیر زندگیشو عوض میکنه،... لینک دانلود فایل پی دی اف رمان رمان چیزهایی هم هست نویسنده:مهسا نجف زاده خلاصه:داستان رمان هم راجع به زندگی و آینده یلدا زند هست که با حضور برادر ناتنی پدربزرگش ” محمد زند ” دچار تغییرات اساسی می شود . دختر آرامی که تا چهارده سالگی با ترس و وحشتی عجیب از پدربزرگش زندگی می کرده است . این ترس با حضور محمد زند ( عمو جان ) بخاطر شباهت ظاهری که با پدربزرگش دارد دوباره زنده می شود . علاقه هیوا خواهرش، به ایلیا نوه محمد زند، که قرار بود به ازدواج منجر شود با یک سوال و اعلام نظر قاطع محمد زند، تنها باعث تغییری بزرگی در آینده و سرنوشت یلدا می شود … لینک دانلود فایل پی دی اف رمان رمان بانوی سرخ   نویسنده:mehrsa_m خلاصه رمان:داستان رمان راجع به شخصی به نام هورام هست که بخاطر ظاهری متفاوت[منظورمو که میفهمین]خودشو مجبور به خونه نشینی کرده و در کل خود رو از اجماع دور کرده به طوری که شخصی منزوی گوشه گیر و افسرده شده همه‌ی اینها باعث شده تا اون رو به دوستی های مجازی ببیاره در این محیط ناخواسته وابستگی‌ای به یکی از همین دوستان پیدا میکنه...لینک دانلود فایل پی دی اف رمان

  • به دنبال هم 1

    اسمم اوا 20 سالمه دانشجوی ادبیات همون رشته ای که میخواستم بچه ی سوم خانواده و تک دختر دوتاداداش بزرگتر به نام های ارسام 24 ساله فوق لیسانس معماری وارمان 29 ساله توی یه شرکت کار میکنه وبچهی بزرگ خانواده وضعیت مالی توپ خونه توی عظیمیه ی کرج کلاسورمو برداشتمو به سرعت از پله ها اومدم پایینبا دیدن ارسام یهو ایستادم و خوردم بهش ارسام:اوووووووووی چته دستشو به نشونه ی چته تچرخوند.سر اوردی؟_ااااااا گم شو توام ارسام حال ندارم اومدم از کنارش رد شم سد راهم شد_واااااااای چه مرگته میگم دیرهصدای مامان بلند شد:ارسااام ولش کن بیاد صبونه بخورهرفتم پشت میزو کلاسورو کوبیدم رو اوپن _اخه مادر من به این پسرت بگو  انقدر به پرو پام نپیچه بد میشه ها؟صدای ارسام از پشت اومد:مثلا بد بشه چی میشه؟لقمه ای که گرفتته بودم و نزدیک دهنم بود و رو هوا قاپید و گذاشت تو دهنت_ای از گلوت پایین نره نگاهی به تیپش انداختم:اوه اوه کجا خوشتیپ کردی؟_نترس بابا دختررو پیچوندم امروز با فربد قرار دارم_با شنیدن اسم فربد دیگه فضا رو مناسب ندیدم و بلند شدم_مرسی مامان من میرمارسام:قبل از رفتن یه نگاه به اینه بنداز:خودمو نگاه کردم همیشه بهم گیر میداد قد نسبتا بلند با موهای مشکیچشای عسلی لبای باریک موژه های بلند قیلفه م خوب بود و راضی بودم کمی از روژ لبمو پاک کردم و رو بهش گفتم:امری نیست؟_چرا وایسا میرسونمت_اخه..._نزاشت حرف بزنم و اومد طرفم که بریم منتظر بودم قد بلند چهار شونه چشای قهوه ای و موها ی قهوه ای شلوار جین پوشیده بود با یه لباس بلوز ابیه اسپرت نگاهش کردم _چته اوا؟با صدای مظلومی گرفتم:ارساام؟-هومم اخه اینطوری بری بیرون میترسم دخترا بخورنت_هییییس بابا _ااا به جون داداش راس میگم دستمو انداختم دور گردنشو گونه شو بوسیدم الهی فدای داداشم بشممامان:بابا بسه برین پی کاراتونخداحافظی کردیم ماشینو روشن کرد و گاز داد منو جلوی در دانشگاه پیاده کرد ماشینم هنوز تعمیر گاه بودبا گام های بلند سمت کلاس به راه افتادم رسدم رو به مهسا ایدا و شیما :بهههههه سلام دستشونو بالااورده بودن و من زدم قدش در حال نشسنتن بودم که اون پسره داخل شدهمون که همه بهش میگفتن بچه مایه داربا ژست خاصی از جلومون رد شد و کاغذی گرفت جلوی فرشاد  دوستش:بیا داش ادرسشنمیدونم ادرس چی بود این پسره فکرمو خیلی مشغول کرده بود توی کلاس هم بر عکس همه پسرا به دخترا بهانمیداد  کم کم کلاس پر شد و استاد واعظی داخل شد و شروع کرد حاضر غائب کردن اسم پسره رو خوندبهراد کیان پور :بله استاد به من رسید  نوبت به اسم من رسید اوا تبیان دستمو بردم بالا هستم استاد استاد سری تکون داد و بعد از حضور غیاب رفت سراغ درس سر ...