مدل لباس با حریر وساتن

  • 10 ایده منحصر به فرد برای تزئینات پرده

    با ایده هایی که در اینجا آورده شده است شما می توانید خیلی سریع پرده خود را از سادگی درآورید. 1.مربع های شیک:   این پرده برای هر سبکی بسیار عالی است و سبکی سنتی را به مدرن تبدیل می کند. پارچه حریری اجازه می دهد کمی نور به داخل اتاق بتابد.چگونه آن را بسازید:   3 عدد مقوا به ابعاد 35×55 تهیه کنید سپس مقواها را با فاصله ای مساوی روی پرده قرار دهید. · با استفاده از یک گچ سفید اطراف مقوا را روی پرده بکشید. سپس مقواها را بردارید. · مربع ها را روی پرده برش دهید. · پارچه حریری را روی سوراخ ها بخوابانید به مکان مورد نظر سنجاق کنید و بعد حریر را به اندازه ببرید. · پارچه پرده را روی میز اتو قرار داده و از لایی چسب استفاده کنید و در محل با استفاده از اتو، حریر را بچسبانید. · با استفاده از ربان لبه های حریر را بپوشانید البته با چسب. از هر دو طرف آنرا اتو کنید. 2. نوشته ای روی پرده:   این پرده قدی برای یک اتاق خواب کودک بسیار مناسب است. می توانید نام کودکتان را روی آن بنویسید و در انجام آن از او کمک بگیرید.چگونه آن را بسازید:   مقداری کاغذ استنسیل تهیه کنید. · نامها را با فاصله ای دلخواه اما مساوی روی استنسیل بنویسید تا رد آن روی پرده مشخص شود. · درون خطوط رسم شده را رنگ آمیزی کنید. 3.دکمه های رنگارنگ:   برای انجام این کار منحصر به فرد و بسیار زیبا، شما تنها به یک مشت دکمه و کمی خلاقیت نیاز دارید.چگونه آن را بسازید:   دکمه ها را در طرحی که دوست دارید روی پرده قرار دهید. · با استفاده از چسب دکمه ها روی پرده بچسبانید و اجازه دهید خشک شود. 4. شاهکاری با روبان:   اگر تابحال کاردستی درست نکرده اید و اضطراب دارید حتماً از این ایده استفاده کنید که بسیار ساده و شیک است.چگونه آن را بسازید:   3 رنگ ربان خریداری کنید و آنها در 3 سایز 20،15 و 10 سانتی متر ببرید. · تمام ربانها را نصف تا کرده و اتو کنید. · آنها را روی هم قرار دهید و هر سه را توسط سوزن در جای خود بزنید و برای محکم شدن آن به همدیگر بدوزید. · روی پرده ای که تمایل دارید آن را تزئین کنید درعرض آن خطی بکشید. · توسط چسب ربانهای تا شده در زیر ربان بلند بچسبانید. · توسط چسب ربان بلند را همراه ربانهای تا شده در جای خود بچسبانید. 5.طراحی روی پرده:   با نگاهی طراحانه و ابتکاری روی پرده مورد نظر، نقشی از برگها را بکشید تا پرده شما چهره ای دیگر یابد.چگونه آن را بسازید:   روی پرده موردنظر با استفاده از گچ سفید نقش ساقه های درختی را ایجاد کنید. · 3 سایر مختلف برگ را روی کارتهایی کشیده و ببرید. · با استفاده از کارت ها نقش برگها را روی پرده با گچ ایجاد کنید. · توسط ...



  • هم جنس من 5

    فصل 21:چشامو باز کردمو به ساعت گوشیم نگاه کردم،نزدیک شش صبح بود واز واحد پارسا صدا میومد.با فکر اینکه الان به بهونه نماز میاد اینور سریع پریدم و وضو گرفتم وروی سجاده ام منتظر نشستم.چند دقیقه گذشت اما خبری نشد. من هم بلند شدم ونمازمو خوندم.اگه بابام نماز خوندنم رو میدید میگفت مثل کلاغ بودم وزمین رو نوک میزدم بس که تند خوندم. اصلاً اعمالم دست خودم نبود.بدون اینکه چادرم رو در بیارم رفتم پشت در واحد پارسا،آهسته در زدم صدایی نیومد همینطوری شانسی دستگیره رو تکون دادم و از خوش شانسی قفل نبود.در رو باز کردم و وارد خونه اش شدم.توی اتاق خوابش نبود وتختش خالی بود،آروم رفتم توی هال اونجا هم نبود.صدای ذکر گفتنش از اتاق بغل میومد وقتی به اونجا هم سرک کشیدم در کمال ناباوری دیدم که اتاقش فرش شده، نمازش تموم شده بود ودر حالت نشسته تسبیح به دست داشت ذکر میگفت.به سمتم برگشت ولبخندی تحویلم داد،خون گرمی به زیر پوستم دوید.با همون لبخند گفت: دیروز که از خونه خودمون برمیگشتم با خودم آوردمش که دیگه بابت نماز خوندنم مزاحمت نشم(منظورش فرش بود)،صداش قطع شده بود وسر تاپا نگاهم میکرد زیر لب گفت: چقدر چادرت بهت میاد!نگاهی به چادرم کردم.خدای من!! چرا این چادرمو سرم کرده بودم،چادر عروسی که سر سفره عقد سرم بود،فقط به این خاطر با خودم آورده بودمش که مامان یه وقت نبینتش و غصه نخوره و در اصل چادرنمازم یکی دیگه بود والان اینقدر هول کرده بودم که متوجه نشدم کدومو سر کردم.مطمئن بودم الان به وضوح رنگم پریده چون حالت نگاه پارسا هم عوض شد وبا اخم کم جونی گفت: طوری شده؟چشم های گرد شده ام رو ازش گرفتم وبی هیچ حرفی برگشتم واحد خودم.به محض اینکه درو بستم چادرو از سرم درآوردم وگلوله کردم وبه گوشه ای پرت کردم وزیر لب گفتم: لعنتی! هرکاری میکنم یه اثری ازت توی زندگیم هست..سایه ای رو پشت سرم حس کردم برگشتم ونگاهم به نگاه پارسا گره خورد که تازه داشت وارد اتاقم میشد،آهسته درو بست ودر حالی که به سمت چادرم میرفت گفت: باید حدس میزدم که چنین طرحی مال یه چادر نماز معمولی نیستوخم شد واون رو از روی زمین برداشت ودر حالی که تاش میکرد گفت: درست نیست وقتی باهاش نماز خوندی اینشکلی پرتش کنی..از کارم خجالت زده شدم وسرم رو پایین انداختم..-من نبودم اتفاقی افتاده؟!سرمو بالا آوردم وبدون اینکه متوجه لحن حاوی کنایه اش بشم گفتم: نه..چطور!لبخند کجی گوشه لبش نشست: خدا رو شکر فکر کردم زبونم لال..زبونت لال شده!لبخند به لبم اومد و دوباره روی لبم ماسید.چادر هنوز توی دستهاش بود، به سمتم گرفت: اگه دیدنش اذیتت میکنه بذار جایی که جلوی دیدت نباشهتا دستمو دراز کردم که ازش بگیرم، دستشو کشید ...

  • رمان هم جنس من5

    فصل 21:چشامو باز کردمو به ساعت گوشیم نگاه کردم،نزدیک شش صبح بود واز واحد پارسا صدا میومد.با فکر اینکه الان به بهونه نماز میاد اینور سریع پریدم و وضو گرفتم وروی سجاده ام منتظر نشستم.چند دقیقه گذشت اما خبری نشد. من هم بلند شدم ونمازمو خوندم.اگه بابام نماز خوندنم رو میدید میگفت مثل کلاغ بودم وزمین رو نوک میزدم بس که تند خوندم. اصلاً اعمالم دست خودم نبود.بدون اینکه چادرم رو در بیارم رفتم پشت در واحد پارسا،آهسته در زدم صدایی نیومد همینطوری شانسی دستگیره رو تکون دادم و از خوش شانسی قفل نبود.در رو باز کردم و وارد خونه اش شدم.توی اتاق خوابش نبود وتختش خالی بود،آروم رفتم توی هال اونجا هم نبود.صدای ذکر گفتنش از اتاق بغل میومد وقتی به اونجا هم سرک کشیدم در کمال ناباوری دیدم که اتاقش فرش شده، نمازش تموم شده بود ودر حالت نشسته تسبیح به دست داشت ذکر میگفت.به سمتم برگشت ولبخندی تحویلم داد،خون گرمی به زیر پوستم دوید.با همون لبخند گفت: دیروز که از خونه خودمون برمیگشتم با خودم آوردمش که دیگه بابت نماز خوندنم مزاحمت نشم(منظورش فرش بود)،صداش قطع شده بود وسر تاپا نگاهم میکرد زیر لب گفت: چقدر چادرت بهت میاد!نگاهی به چادرم کردم.خدای من!! چرا این چادرمو سرم کرده بودم،چادر عروسی که سر سفره عقد سرم بود،فقط به این خاطر با خودم آورده بودمش که مامان یه وقت نبینتش و غصه نخوره و در اصل چادرنمازم یکی دیگه بود والان اینقدر هول کرده بودم که متوجه نشدم کدومو سر کردم.مطمئن بودم الان به وضوح رنگم پریده چون حالت نگاه پارسا هم عوض شد وبا اخم کم جونی گفت: طوری شده؟چشم های گرد شده ام رو ازش گرفتم وبی هیچ حرفی برگشتم واحد خودم.به محض اینکه درو بستم چادرو از سرم درآوردم وگلوله کردم وبه گوشه ای پرت کردم وزیر لب گفتم: لعنتی! هرکاری میکنم یه اثری ازت توی زندگیم هست..سایه ای رو پشت سرم حس کردم برگشتم ونگاهم به نگاه پارسا گره خورد که تازه داشت وارد اتاقم میشد،آهسته درو بست ودر حالی که به سمت چادرم میرفت گفت: باید حدس میزدم که چنین طرحی مال یه چادر نماز معمولی نیستوخم شد واون رو از روی زمین برداشت ودر حالی که تاش میکرد گفت: درست نیست وقتی باهاش نماز خوندی اینشکلی پرتش کنی..از کارم خجالت زده شدم وسرم رو پایین انداختم..-من نبودم اتفاقی افتاده؟!سرمو بالا آوردم وبدون اینکه متوجه لحن حاوی کنایه اش بشم گفتم: نه..چطور!لبخند کجی گوشه لبش نشست: خدا رو شکر فکر کردم زبونم لال..زبونت لال شده!لبخند به لبم اومد و دوباره روی لبم ماسید.چادر هنوز توی دستهاش بود، به سمتم گرفت: اگه دیدنش اذیتت میکنه بذار جایی که جلوی دیدت نباشهتا دستمو دراز کردم که ازش بگیرم، دستشو کشید ...

  • هم جنس من5

    فصل 21:چشامو باز کردمو به ساعت گوشیم نگاه کردم،نزدیک شش صبح بود واز واحد پارسا صدا میومد.با فکر اینکه الان به بهونه نماز میاد اینور سریع پریدم و وضو گرفتم وروی سجاده ام منتظر نشستم.چند دقیقه گذشت اما خبری نشد. من هم بلند شدم ونمازمو خوندم.اگه بابام نماز خوندنم رو میدید میگفت مثل کلاغ بودم وزمین رو نوک میزدم بس که تند خوندم. اصلاً اعمالم دست خودم نبود.بدون اینکه چادرم رو در بیارم رفتم پشت در واحد پارسا،آهسته در زدم صدایی نیومد همینطوری شانسی دستگیره رو تکون دادم و از خوش شانسی قفل نبود.در رو باز کردم و وارد خونه اش شدم.توی اتاق خوابش نبود وتختش خالی بود،آروم رفتم توی هال اونجا هم نبود.صدای ذکر گفتنش از اتاق بغل میومد وقتی به اونجا هم سرک کشیدم در کمال ناباوری دیدم که اتاقش فرش شده، نمازش تموم شده بود ودر حالت نشسته تسبیح به دست داشت ذکر میگفت.به سمتم برگشت ولبخندی تحویلم داد،خون گرمی به زیر پوستم دوید.با همون لبخند گفت: دیروز که از خونه خودمون برمیگشتم با خودم آوردمش که دیگه بابت نماز خوندنم مزاحمت نشم(منظورش فرش بود)،صداش قطع شده بود وسر تاپا نگاهم میکرد زیر لب گفت: چقدر چادرت بهت میاد!نگاهی به چادرم کردم.خدای من!! چرا این چادرمو سرم کرده بودم،چادر عروسی که سر سفره عقد سرم بود،فقط به این خاطر با خودم آورده بودمش که مامان یه وقت نبینتش و غصه نخوره و در اصل چادرنمازم یکی دیگه بود والان اینقدر هول کرده بودم که متوجه نشدم کدومو سر کردم.مطمئن بودم الان به وضوح رنگم پریده چون حالت نگاه پارسا هم عوض شد وبا اخم کم جونی گفت: طوری شده؟چشم های گرد شده ام رو ازش گرفتم وبی هیچ حرفی برگشتم واحد خودم.به محض اینکه درو بستم چادرو از سرم درآوردم وگلوله کردم وبه گوشه ای پرت کردم وزیر لب گفتم: لعنتی! هرکاری میکنم یه اثری ازت توی زندگیم هست..سایه ای رو پشت سرم حس کردم برگشتم ونگاهم به نگاه پارسا گره خورد که تازه داشت وارد اتاقم میشد،آهسته درو بست ودر حالی که به سمت چادرم میرفت گفت: باید حدس میزدم که چنین طرحی مال یه چادر نماز معمولی نیستوخم شد واون رو از روی زمین برداشت ودر حالی که تاش میکرد گفت: درست نیست وقتی باهاش نماز خوندی اینشکلی پرتش کنی..از کارم خجالت زده شدم وسرم رو پایین انداختم..-من نبودم اتفاقی افتاده؟!سرمو بالا آوردم وبدون اینکه متوجه لحن حاوی کنایه اش بشم گفتم: نه..چطور!لبخند کجی گوشه لبش نشست: خدا رو شکر فکر کردم زبونم لال..زبونت لال شده!لبخند به لبم اومد و دوباره روی لبم ماسید.چادر هنوز توی دستهاش بود، به سمتم گرفت: اگه دیدنش اذیتت میکنه بذار جایی که جلوی دیدت نباشهتا دستمو دراز کردم که ازش بگیرم، دستشو کشید ...