زین‌العابدین مؤتمن از روشنفكران نسل خود می‌گوید

زین‌العابدین مؤتمن از روشنفكران نسل خود می‌گوید

  

   مؤتمن در سه‏شنبه 13 خرداد 1293 شمسى بدنیا آمد. فتحعلى خان صباى كاشانى ملك الشعراى‏فتحعلى شاه قاجار و برادرزاده‏اش صبور و نواده‏اش محمودخان ملك الشعراء اجداد پدرى و مادرى مؤتمن بودند. دوران دبستان را درتهران گذراند و در 1315 از كالج آمریكایى تهران (البرز فعلى) به اخذ دیپلم نایل آمد و عمرى را در همان دبیرستان به معلمى گذراند.ضمن تدریس از دانشكده ادبیات و دانشسراى عالى به اخذ درجه لیسانس زبان و ادب فارسى و انگلیسى و درجه B. A آمریكایى از دوره‏عالى كالج آمریكایى توفیق یافت.
از سال 1309 كه شانزده سالى بیش نداشت نوشتن رمان تاریخى «آشیانه عقاب» را آغاز كرد. ابتدا در روزنامه «شفق سرخ» به صورت‏پاورقى منتشر شد و بعدها به صورت كتاب چندین بار تجدید چاپ گردیده است.
مؤتمن از نخستین استادانى است كه درباره صائب تبریزى، زندگى، روزگار، شعر وى و تاریخچه و ویژگى‏هاى سبك هندى، بر مبناى‏آثار بازمانده صائب تحقیق كرده است و نتیجه پژوهش خود را در سال 1320 براى نخستین بار منتشر كرد. و سرانجام حاصل مجموعه‏تحقیقاتش را درباره صائب در كتاب جامعى در سال 1364 تحت عنوان «گهرهاى راز از دریاى اندیشه صائب» منتشر ساخت. در 1332كتاب «شعر و ادب فارسى» را منتشر كرد كه تحقیقى است انتقادى درباره اغراض شعر فارسى. این كتاب در سال انتشارش برنده جایزه‏بهترین كتاب شناخته شد.
در سال 1333 برگزیده‏اى از شعرهاى صائب را با عنوان «گلچین صائب» شامل 2445 بیت و 185 موضوع به خط نستعلیق استادكاوه منتشر كرد. در 1339 كتاب «تحول شعر فارسى» را كه دنبال و جلد دوم «شعر و ادب فارسى» است منتشر كرد كه آن هم از طرف‏انجمن كتاب، بهترین كتاب سال اعلام شد. كتاب «برگى چند از دفتر زندگى» را كه در سال 1345 به خط مهرى زرین قلم نوشته شده بوددر نسخه‏هاى محدود به چاپ رسانید
مؤتمن به موسیقى ایرانى نیز علاقمند بود و دستگاه‏هاى آواز ایرانى را به خوبى مى‏شناخت و «نى» را خوش مى‏نواخت.
«زین العابدین مؤتمن»، نویسنده، منتقد و پژوهشگر ادبی سال1384 در سن 91 سالگی، ساعت 3 بامداد دوشنبه در بیمارستان مهراد تهران جان به جان آفرین تسلیم كرد.

كافه فردوسی
با آقای احمد شاملو در كافه فردوسی بنده جر و بحث داشتم. سر شعر، شعر منبری گفته بود، در هر سطر شعر یك كلمه بود و گفتم: اگر اینها را بفشاری كه می‌شود یك جمله! به همین كیفیت تمام جمله‌های خوب سعدی در گلستان همه شعر نو است. با نصرت رحمانی آشنا و رفیق بودیم و شعرهایش را برای من می‌خواند همین‌طور با اخوان ثالث. با خیلی‌ها در تماس بودیم.  حزب نویی در ایران بود گرایشات نو در همه زمینه‌ها داشت.
 حتی یك وقتی بچه‌هایی كه به حزب توده گرایش داشتند یك وقت دیدم به فردوسی و حافظ بد می‌گویند. من با احسان طبری كه یكی از شخصیت‌های مهم حزب توده بود از بچگی رفیق بودم. بهش گفتم: بابا اینها را چطور تربیت كردید؟ این به فردوسی بد می‌گوید و حافظ را قبول ندارد. الان نوشته‌هاشان را دارم كه بد و بیراه به حافظ و سعدی می‌گفتند.
خیال كرده بود این نوگرایی و نوپردازی است. همان احسان طبری كه خیلی تیپ شاخص و برگزیده‌ای بود یك سری در روزنامه‌شان شروع كرده بود به دفاع از ادبیات اصیل ایرانی با دید روشنفكرانه! مثلاً عبید زاكانی خیلی مورد توجه‌شان بود. یعنی یك نوع برحذر داشتن نسل جوان از گرایشات غلط.
كافه فردوسی، كافه روشنفكران بود. اساس بر اعضای حزب توده و یا كسانی بود كه به آن گرایش داشتند. خب، اسمش كافه روشنفكران بود.
از مرتجعین آنجا تنها من بودم. بقیه هم سبیل به سبیل وصف در صف همه روشنفكر و همه مدعی و همه حرف‌های تازه بزن! البته من با همه‌شان رفیق بودم و با خیلی‌هاشان هم طرف گفت‌وگو. گاهی به كلوپ حزب توده می‌رفتم و با كارگران غذاهای آنها را با قیمت پایین می‌خوردم. اما هرگز حزب توده‌ای نبودم با همه‌شان غیر از بزرگ علوی كه كمتر به كافه می‌آمد (یعنی من به یاد ندارم كه او را در كافه فردوسی دیده باشم) دوست بودم. با خود فریدون كشاورز كه شخصیت خیلی ممتاز حزب توده و وكیلشان در مجلس بود و پسرش در البرز شاگرد من بود، با او جر و بحث داشتم. با انور خامه‌ای كه بعدا رفیق شدیم و هم فكر و هنوز برایش بسیار احترام قائلم.
به یاد ندارم كه اخوان را هم آنجا دیده باشم. اما احمد شاملو می‌آمد. نصرت رحمانی می‌آمد، حافظه‌ام دیگر اسمی را به خاطر نمی‌آورد. پاتوق آل احمد آنجا بود. مجله ماهانه حزب توده تا جایی كه یادم می‌آید سردبیرش احسان طبری بود و مدیر داخلی‌اش جلال آل‌احمد (می‌گویم اینها گرایشات نو داشتند) نیما را آنها توی دهان‌ها انداختند و موجب شهرتش شدند. اولین اشعار نیما در همان مجله ماهانه چاپ شد. یكبار شعری از نیما در همان مجله ماهانه چاپ شد (الان اسم شعر را به خاطر ندارم) هر چه خواندم نفهمیدم.
خب بالاخره من در حدی كه بودم می‌بایست می‌فهمیدم. درست است كه مطابق ذوق من نیست، اما می‌بایست یك محتوایی داشته باشد. معما كه نیست؟! می‌بایست بفهمم اما نمی‌فهمیدم. بعد آل‌احمد از در وارد شد، گفتیم خب از آل احمد می‌پرسیم، بالاخره سردبیر همین مجله است. گفتش والله من هم چیزی نفهمیدم. حالا این تهمتی نیست كه من به ایشان زده باشم، این واقعیت محض است. بعد احسان طبری آمد و از او پرسیدیم و او هم گفت، درست نفهمیدم. اینها كه می‌گویم واقعیت است، نمی‌خواهم مبالغه كرده باشم.
ممكن است الفاظ این نباشد! شاید عنوانش «خداوند فتح» البته درست یادم نیست. نیما بنیانگذار این مكتب است. سنت‌شكنی قبل از شعر نو دو جور بود، یكی اینكه به كلی وزن و قافیه را به هم بریزند (اسم‌ها یادم می‌رود) آنها كه هیچ اصلاً جا نیفتاد. دومی اینكه جمله‌ها را پس و پیش می‌كردند و تعداد ابیات را كم و زیاد می‌كردند. آنها تا یك حدی مقبول بود اما آنها هم جا نیفتاد. اما چیزی كه كم‌كم جا باز كرد (آنهم به علت همگامی روشنفكران و حزب توده در رأسش) نیما بود.
قبل از نیما تكان‌هایی خورده بود. شعر تقریبا براساس شعر سنتی بود اما فكر تازه داشت. مثل شعر عشقی (3 تابلو) اما كار اساسی را نیما انجام داده بود. شعر نیما را چاپ می‌كردند بدون اینكه دقیقا معنی‌اش را بدانند. یكبار مجله فردوسی كه سردبیرش آقای پهلوان بود تا بخواهی از این اشعار بی‌وزن و قافیه هی چاپ می‌كرد. شاگرد من بود و خب به منهم عقیده و لطفی داشت (حالا خارج است) به او گفت: آقای پهلوان اینها چیست كه چاپ می‌كنید؟ گفت: خودم هم می‌دانم بی‌معنی است، اما بالاخره یك چیزی از تویش درمی‌آید. منطق‌اش این بود.
سرانجام شعر نو برای خودش جایی باز كرد.

اداره نگارش
همه عمر من به معلمی گذشت و چند سالی به علل داخلی و خانوادگی گرفتار ضعف و ناراحتی اعصاب شدم و وضع ناجوری داشتم و مرا با حفظ معلمی (ابلاغی كه دارم) موقتاً به اداره نگارش وزارت آموزش و پرورش منتقل كردند. در همان موقع چه در دبیرستان البرز و چه دارالفنون درس می‌دادم البته مختصرتر مثلا یك معلم 20 ساعت موظفی داشت به من تخفیف دادند. با حفظ معلمی برای معالجه و استراحت منتقل شدم به اداره نگارش. آن انتقال باعث شد كه دیگر من آنجا ماندنی شوم و چند سال آخر فرصتم به آن ترتیب بگذرد.
اما در عین حال همان موقع هم در درجه اول در مدرسه البرز و بعد دارالفنون و یك چند سالی در مدرسه‌های نوربخش و ایران (دخترانه) درس می‌دادم. در واقع اداره نگارش یك نوع تنبل خانه بود. یك عده‌ای در واقع مفت خور و بیكاره بودند. مثلا گاهی می‌گفتند: كتاب‌هایی را بخوانید و نظر دهید. ظاهرا اداره خیلی خوشنامی از نظر روشنفكران و انقلابی‌ها نبود. می‌گفتند: اداره سانسور! اسم بدش اداره سانسور و اسم خوبش اداره نگارش بود.
بدبختانه یا خوشبختانه در چند سال آخر خدمتم حقوقی كه از دولت می‌گرفتم به اصطلاح از طریق اداره نگارش بود. گاهی هم كتاب‌هایی به ما می‌دادند كه بخوانیم و نظر دهیم و معمولا (چون خودم ناسلامتی اهل قلم بودم) پشتیبان و همدرد اهل قلم و نویسندگان بودم و همین اهل قلمی كه حالا نمی‌خواهم اسم ببرم می‌گفتند: شما پشتوانه ما هستید. در واقع به كتاب‌ها یك نگاه اجمالی بود و معمولا اجازه چاپش هم داده می‌شد. ما دو مورد گرفتار مساله شدیم.
یكی كتاب «خلقیات ما ایرانی‌ها» از جمالزاده كه مجموعه و حرف‌های نابابی كه فرنگی‌ها و معدودی از خود ما راجع به ایران زده بودند همه را جمع كرده بودند در مجموعه‌ای تحت عنوان «خلقیات ما ایرانی‌ها». ابراهیم خواجه‌نوری (1) و یك جماعتی این كتاب را چاپ كرده بودند به صورت رساله‌ای كه این را اصلا اداره ما ندیده بود. اداره كل تأمیناتی ساواك مملكت، كسانی كه مراقب اوضاع بودند آن را بعد از چاپ دیدند. در واقع به نظر من این كتاب دشنام‌نامه‌ای بود به ایران و فرهنگ و تاریخ و گذشته ایران.
به هرحال این را اداره سانسور ساواك دیده بود و به نظر شاه رسانده بودند و شاه گفته بود كه ما داریم جشن 2500 ساله می‌گیریم (تا آن موقع هنوز نگرفته بودند) و آن وقت یك همچنین كتابی كه همه‌اش دشنام است به تاریخ و گذشته ایران چاپ می‌شود!
زین‌العابدین موتمن (1384- 1293) در زمره اولین پاورقی‌نویسان داستانی در ایران است. رمان بلند او با نام «آشیانه عقاب» كه سال‌ها مورد استقبال قرار گرفت در ابتدا به صورت پاورقی در یكی از روزنامه‌ها به چاپ رسید. او یكی از صائب‌شناسان زمان خود بود و در همین زمینه گزیده‌ای از اشعار صائب تبریزی با نام «گوهرهای راز از دریای اندیشه صائب» را منتشر كرد. علاوه بر این در زمینه شعر فارسی نیز مطالعاتی داشت كه كتاب «تحول شعر فارسی» حاصل این مطالعات است.
با این همه میان او و نویسندگان نوگرای ایران – كه با آن‌ها نشست و برخاست نیز داشت – همیشه اختلافاتی وجود داشته است: نظرات منتقدانه مؤتمن راجع به دیدگاه و حتی نوع رفتار آن‌ها نشان از جدایی او از جرگه نویسندگان و شاعرانی چون جمالزاده، هدایت، شاملو، چوبك و ... دارد. مؤتمن در دوره پهلوی دوم مدتی را از آموزش و پرورش به «اداره نگارش» مأمور شد كه در میان روشنفكران، این اداره، به اداره سانسور كتاب معروف بود. آن چه می‌خوانید گزیده‌ای از گفت‌وگوی مفصلی كه در زمان حیات او و در سال‌های 1381 و 1382 با او انجام گرفته كه در چارچوب مجموعه تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران به دبیری محمدهاشم اكبریانی به چاپ خواهد رسید. گفت‌وگو با مؤتمن را امید فیروزبخش انجام داده است و كتاب توسط نشر ثالث منتشر خواهد شد.
از دل وزارت آموزش و پرورش وزارت فرهنگ و هنر زاییده شد. اداره نگارش هم یكی از قسمت‌های فرهنگ و هنر بود. الان من بازنشسته فرهنگ و هنر هستم. بعد كه انقلاب شد آن اداره تبدیل شد به وزارت ارشاد جمهوری اسلامی (كارت شناسایی الان من بازنشسته وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی است) در حالی كه تمام عمر به معلمی گذشت.
به هرحال آن رساله را كه ابراهیم خواجه‌نوری و آن جماعت چاپ كرده بودند دادند به من كه بیا و ببین. كتاب قبلاً چاپ شده اما از اداره ما نگذشته بود. (آن دوره از این كتاب‌ها زیاد چاپ می‌كردند به صورت قاچاقی) اداره سانسور ساواك این كتاب را به ما داد تا بررسی كنیم. من هم با آن طرز تفكری كه داشتم، طوری برآشفته شدم كه قلم را كه بر كاغذ گذاشتم 7، 8، 10 صفحه همینطور آمد و گزارش را به اداره دادم.
یكی سر این كتاب خلقیات، من رسماً درافتادم و دیگری سر كتاب «حاجی بابا» من برای جمالزاده ارزش زیادی قائل هستم چون خودش یك پیشكسوت است در مورد ایران كتاب «حاجی‌بابا» را یك انگلیسی نوشته با دید تقریباً منفی. یك كشور عقب‌افتاده به تمام معنا ایران را معرفی كرده است. یعنی عیب‌هایی كه داشته همه را از زبان حاجی‌بابا و ماجراهایی كه بر آن گذشته شرح داده است. مرحوم جمالزاده هم یك نوع منفی‌بافی‌ در وجودش و آثارش و مقالاتش وجود دارد.
چون 16، 17 ساله بود و می‌دانید كه پدرش را در موقع مشروطه و استبداد صغیر محمدعلی شاه كه یك عده را اعدام كردند، جمالزاده را به كرمانشاه تبعید كردند و در همان كرمانشاه با دستور دولت كلكش را كندند. این بود كه این مرحوم پدركشتگی هم داشته و از 16، 17 سالگی هم كه از ایران خارج بوده است، رفت به آلمان و فرانسه و همه چیزش در خارج گذشت و یك ده، پانزده روزی به ایران آمد. در واقع ایران را از راه دور می‌دید. تحولاتی كه در ایران رخ داده بود را با دید منفی نگاه می‌كرد. در نوشته‌هایش ته مزه تلخی است و ایشان برای كتاب «حاجی‌بابا» مقدمه‌ای تأییدگونه نوشت و كتاب خیلی آبرومندانه به چاپ رسید.
با انتشار این كتاب هماهنگ نبودم كه منجر شد به نوشتن همان 7، 8 و 10 صفحه. منتها همان گزارش را من فتوكپی كردم و برای خود جمالزاده فرستادم. می‌خواستند از من بگیرند و در «تهران مصور» و مجلات پر هیاهو چاپ كنند كه گفتم: من برای قیل و قال و هیاهو این كار را نكردم. حسن نیت در این كار داشتم و من خود این را همراه با چند كتابم برای آقای جمالزاده پست كردم و گفت: من محرم‌علی خان نیستم من اهل قلم هستم كه گذشت روزگار و حوادث ایام ما را قل داد به اداره نگارش. من خودم اهل قلمم و با اهل قلم همگام هستم.
گاهی هم یك نوشته‌های نابابی خلاف مصالح مملكت، خلاف فرهنگ كشور چاپ می‌شود كه از اینها آدم خوشش نمی‌آید ... در واقع مضمون نامه، من خودم بودم و او خودش. یعنی غیر از آن احوال‌پرسی‌ها و سلام علیك‌ها. من هرچه اعتقاد راجع به جمالزاده داشتم نوشتم. او هم البته با تز خودش با طرز تفكر خودش. خب جمالزاده را همه دنیا می‌شناختند كه چگونه بوده است، من هم در حد خودم شناختم. [یك بار] ما رفتیم ژنو و گفتیم برویم سراغ آقای جمالزاده! طبقه دهم بود. ما رفتیم در خانه‌اش زنگ زدیم...
خودش دم در آمد و در را باز كرد. (من جمالزاده را ندیده بودم!) آن موقت هنوز پیر و شكسته نشده بود! مثل الان من بود 90 سالی داشت و خیلی سرپا بود. قیافه‌ای داشت، آدمی بود می‌آمد و می‌رفت. گفتم: من موتمن هستم. گفت: هان! هان! بله، بفرمایید داخل. دید من همان آدمی‌ام كه به خیال خودش پدرش را درآورده‌ام و موجب شده‌ام كه پاسپورت سیاسی‌اش را بگیرند و پدرش را درآورند و (در حالی كه اصلا اینچنین نبود) نشستیم و افتادیم به صحبت.
خلاصه، بعدا كسانی كه به دیدار جمالزاده می‌رفتند مثل ایرج افشار، به او می‌گفتند كه این موتمن كه تو خیال می‌كنی چنین و چنان است اینگونه نیست، اهل این حرف‌ها نیست. آدمی بوده كه معلمی می‌كرده و حالا گذرش به آنجا افتاده و خیلی هم به شما ارادت دارد و تازه دشمن شما هم نبوده (قبلا حالیش كرده بودند) من هم آنجا گفتم كه گرفتاری شما مربوط به كار من نیست.
قبل از اینكه من كتاب شما را ببینم و گزارش بدهم، آنها تصمیم‌شان را در مورد شما گرفته بودند. به هرحال از آن تاریخ باعث شد كه من یك مرتبه دیگر ایشان را ببینم، اما دفعه دوم (من در خاطراتم نوشتم) چنان ایشان مرا زده كرد (دیداری كه در ژنو داشتیم) كه گفتم به اصطلاح مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان یا بنده شر به ایشان نرسانم.
یك آدم منفی و ناراضی و مخالف بود. گفتم: آخر این انتقاداتی كه شما كرده‌اید، بالاخره هر جامعه‌ای، حتی جوامع پیشرفته را هم می‌شود با دید منفی ضعف‌هایش را عنوان كرد و بزرگتر جلوه داد.
(جزییاتش را درست به یاد ندارم اما در یادداشت‌هایم منعكس است) مدیر مجله بخارا آقای علی دهباشی كه به من لطف دارند و مجله‌شان را مدام برایم می‌فرستند خیال دارد كه راجع به جمالزاده نظریات مختلف را منعكس كند. من 4، 5 نامه‌ای را كه داشتم همه را به آقای دهباشی دادم و گفتم: به شرطی می‌توانید نامه‌های من و جمالزاده را منتشر كنید كه آن گزارش را كه به تفصیل نوشته‌ام چاپ كنید.
خلاصه آن دیدار آخری با جمالزاده آنچنان مرا زده كرد. (كر بود و مطلقا نمی‌شنید چه می‌گویم) بعد هم كه متكلم وحده بود، بنده بایستی می‌نشستم و فحش‌های ایشان را گوش می‌دادم، البته نه به من، به تشكیلات و همه چیز. به هرحال رابطه قلمی‌مان قطع شد. از آدم‌های موفق روزگار بوده است در عین حال یكی از نویسنده‌های پیشكسوت در نوگرایی بوده است.

بزرگ علوی
من یك بار بزرگ علوی را ملاقات كردم، آن هم نه وقتی كه در ایران بود. در خارج وقتی كه بنده مونیخ بودم ایشان خواستار ملاقات با من شد. كتابی داشتند می‌نوشتند راجع به ادبیات و تاریخ ایران. مقیم برلن شرقی بود كه دست كمونیست‌ها بود. آنجا كار می‌كرد و در واقع نان‌خور آن تشكیلات بود. اما كار ادبی انجام می‌داد نه كار سیاسی... آقای بزرگ علوی اطلاع حاصل كرد كه من در مونیخ هستم. اظهار علاقه كرد كه مرا ببیند.
من هم با كمال میل اظهار علاقه كردم و قرار شد برویم دفتر [یكی از دوستان] این یكی از خاطرات خوب زندگی من است... [در همان دیدار] من گفتم چطور شما اظهار علاقه كردید كه با هم ملاقاتی داشته باشیم؟ گفت: من دارم كتابی اینجا می‌نویسم و كتاب‌های شما، آن تحول شعر فارسی و شعر و ادب را دیدم و گفتم كه حضورا هم با شما صحبت كنم و آن موجب علاقه‌مندی من بوده است. خلاصه آن جلسه تا حدود نیمه شب طول كشید.
این آقای بزرگ علوی گفت: من عاشق ایرانم و می‌خواهم برگردم به ایران آن گرد و خاك كوچه و پس كوچه‌های محله عرب‌ها را دلم می‌خواهد سرمه دیدگانم كنم. آن جرنگ‌جرنگ استكان‌های قهوه‌خانه‌ها، دلم برایش لك زده، اما متاسفانه پایم از ایران قطع است و من محكومم و اگر بیایم باید بروم زندان و خلاصه از من خیلی اوضاع ایران را پرسید و گفت كه من كتاب‌هایتان را خواندم و از آنها استفاده‌های لازم را كردم و می‌كنم اما الان شما برای من به عنوان یك عاشق از اوضاع ایران بگویید. من هم انصافا تا آنجایی كه مقدور است برای یك آدم بی‌طرف (من یك آدم ضدكمونیست بودم و او نان‌خور كمونیست‌ها بود) صمیمانه وضع ایران را گفتم. گفت: اگر روزنامه‌های باطله و چند شماره قبل هم باشد، من آنها را به جان می‌خرم. تا این حد شیفته بود. گفت‌وگوی ما اقلا 4 ساعت طول كشید.

هدایت و چوبك
صادق هدایت به كافه روشنفكران می‌آمد. آنجا پاتوقش بود. من كتاب‌هایش را خوانده‌ام و با آنها آشنایی داشتم. یك جلسه با ایشان و صادق چوبك نشستم و از برخورد هردوشان زده شدم. به خصوص صادق چوبك كه یك جمله زشتی گفت كه قابل نقل نیست. دیدم اصلا اینها آدم‌های نرمالی نیستند، غیرعادی‌اند... به طوری زده شدم كه از همنشینی با آنها متنفر شدم.
پانوشت:
(1) «خلیقات ما ایرانی‌ها» كتابی است از محمدعلی جمالزاده كه سال‌ها پیش توسط انتشارات امیركبیر به چاپ رسیده است. این كتاب در ابتدا به صورت سلسله مقالات به قلم جمالزاده در مجله‌ای به نام «مسائل ایران» به سردبیری ابراهیم خواجه‌نوری به چاپ رسیده و سپس به شكل كتاب منتشر می‌شود.
شهروندامروز
http://www.shahrvandemrouz.com/content/3482/default.aspx


مطالب مشابه :


یکی از بنیان گذاران پیوند مغز استخوان درگذشت

وی که یکی از بنیان گذاران پیوند مغز استخوان بود روز گذشته در بیمارستان دکتر شریعتی تهران




زین‌العابدین مؤتمن از روشنفكران نسل خود می‌گوید

استادانى است كه درباره صائب تبریزى، زندگى، روزگار، شعر وى و تاریخچه بیمارستان مهراد




خاطرات منتشر نشده آیت ا... هاشمی رفسنجانی در سال ٦٥ (1)

برای آگاهی بیشتر از تاریخچه و اهمیت گلف در سال‌های شریعتمداری دیشب در بیمارستان مهراد




به بهانه ی معراجی ها.....+فیلم

بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان, وبلاگ رسمی: پایگاه مقاومت بسیج پردیس باهنر اصفهان مسئولین




خوانندگان

تاریخچه ورزشها. خانه ساعت ۹ صبح سه شنبه ۸ فروردین، از مقابل بیمارستان مهراد به سمت قطعه




هنرمند بزرگ ایرج قادری در گذشت..

تـاریخچه ی درد یا رد می کرد و از فروردین سالجاری در بیمارستان مهراد تهران




برچسب :