پایان شوم فرار از خانه...!

ایمیل اول: خانم ادیب! روی صحبتم با شماست هر چند اصلا نمی دانم آیا شما واقعا ایمیل های خوانندگان را می خوانید یا نه؟! این که داستان زندگی دختران فراری را می نویسید خوب است اما اینکه فقط آنها را مقصر جلوه بدهید، دور از انصاف و جوانمردی است! من به عنوان یک دختر هفده ساله که همیشه داستان های شما را می خواند برایتان می نویسم که هیچ دختری دلش نمی خواهد از خانه و کاشانه امنش دل بکند و اسیر کفتارهای در کمین نشسته شود! اما گاهی خانواده چنان عرصه را تنگ می کنند که دختران جوان و نوجوان فرار را بر قرار ترجیح می دهند. خود من هم یکی از آن دخترها هستم که هیچ دل خوشی از خانواده مخصوصا پدرم ندارم و از این می ترسم روزی برسد که من هم به  جرگه دختران فراری بپیوندم!

ایمیل دوم: صبا جان، باورکن حالم از جملات تکراری و شعارگونه بهم می خورد. پس اگر می خواهی همین ارتباط اینترنتی مان بهم نخورد، اگر می خواهی از تو هم زده نشوم، دست از نصیحت کردن بردار! بگذار کمی از خانواده ام برایت بگویم. من در خانواده ایی کاملا سنتی به دنیا آمده و رشد کرده ام. مادرم از آن دسته زن هایی ست که از بچگی به آنها آموخته اند «مرد خدای دوم زن است!» و همه زندگی اش در باور و پایبندی به این تعهد خلاصه شده است. البته مادرم هم مقصر نیست چون قبل از اینکه بتواند دست چپ و راستش را از هم تشخیص دهد، پدرش او را به عقد مردی درآورد که لااقل بیست و چهار پنج سالی از او بزرگتر است. مادرم همسرم سوم پدرم است و مجبور است با هووهایش که هر کدام دو فرزند دارند در یک آپارتمان سه واحدی زندگی کند. کوچکتر که بودم همیشه از خودم می پرسیدم: «چرا مادر با وجود اینکه زن زیبا و مهربونیه حاضر به ازدواج با پدرم شده و در برابر خواسته پدرش مخالفت نکرده؟» آن روزها این سوال همچون خوره مغزم را می خورد. سوالی که وقتی بزرگتر شدم جوابش را فهمیدم و دانستم علت آن ازدواج نابرابر چه بوده! همیشه دلم برای مادرم می سوزد. او هرگز فرصت نیافته که حقیقت وجودی خود را کشف کند و قدر توانایی هایش را بداند! صبا جان، بازهم برایت ایمیل خواهم فرستاد پس منتظرم باش!

ایمیل سوم: آن طوری که از مادرم شنیده ام زمانی پدربزرگم از ملاکین بزرگ و صاحب نام بود و با پدرم و عموی بزرگم حشر و نشر داشت. پدرم از همانجا خاطرخواه مادرم شد و از آنجائیکه پدربزرگم او را مردی با عرضه و باجنم دیده بود، مادرم را به ازدواج با پدرم واداشت. بعدها معلوم شد که پدرم نه به این خاطر که مادرم دختر زیبایی بوده بلکه به این خاطر که اسم و رسم پدربزرگم از یک طرف و پول و ملک و دارندگی اش از طرف دیگر دلش را برده بود، خودش را آنچنان شیفته و عاشق نشان می داده! از بخت بد، بعد از تولد من که دومین فرزند مادرم بود، پدربزرگم ورشکست و اموالش تکه تکه شد. او که طاقت این فضاحت را نداشت دچار سکته مغزی و نیمی از بدنش فلج شد. بعد از آن طلبکارها یکی پس از دیگری آنچه برای پدربزرگم مانده بود را از او کندند و اینگونه شد که پدربزرگم از شدت ناراحتی و غصه، یک شب برای همیشه چشمهایش را بست! مادرم که گاهی برایم درددل می کند، می گوید: «اگه پای تو و خواهرت وسط نبود چه بسا که پدرت از خیر من هم می گذشت. البته از طرفی وجود من براش این منفعت رو داره که می تونه همچنان قرب و احترام خودش رو پیش دو تا زن دیگه ش حفظ کنه. بابات همیشه می گه این طور زندگی کردن باعث می شه آدم همیشه عزیز بمونه!» راستش، هرموق با این دیدگاه فکر می کنم از پدرم عصبانی و متنفر می شوم به خصوص وقتی که می بینم از خان گسترده ثروت پدر تنها لقمه ایی که او اجازه برداشتنش را بدهد، نصیب من و خواهر و مادرم می شود! وضع ما در آن خانه به مراتب بدتر از همه است. ما برخلاف همسر و فرزندان دیگر پدر هرگز روی گردش و تفریح و سفر را ندیده ایم. به عبارت بهتر باید بگویم که ما اسیر زندان خانه ایم! خانه ما بزرگ است اما فقط در واحدی که ما درآن زندگی می کنیم خبری از زندگی مجلل و وسایل لوکس نیست. به نظرم مادر هنوز از وسایلی که به عنوان جهیزیه آورده بوده استفاده می کند. چند باری از پدر خواستم اسباب و اثاثیه قدیمی و زهوار دررفته خانه را عوض کند اما او می گوید ترجیح می دهد همه پول هایش را در کار سرمایه گذاری کند. البته همانطور که گفتم این قاعده و قانون فقط شامل خانه ما می شود. طبقه بالا که ثریا خانم همسر دوم پدر به همراه دو دخترش آنجا زندگی می کند از زمین تا آسمان با خانه و زندگی ما تفاوت دارد. ثریا برخلاف مادرم زن زشت و بدترکیبی است که اساس زندگی اش در فال بینی و دعا و جادو و جنبل خلاصه می شود. او از شوهر اولش ثروت زیادی به ارث برده و شانس در خانه اش را زده که از ازدواج اولش صاحب فرزندی نشده است. نمی دانم پدرم چطور این زن خسیس و طعمکار را توانست با چرب زبانی به دام اندازد اما هرچه بود ثریاخانم با تمام بی اعتمادی هایش به سرعت به خواستهای پدرم جامه عمل پوشانده و پس از ازدواج با او و تولد اولین فرزندشان که یک دختر بود، رفته رفته سرمایه بادآورده اش را به دست پدرم سپرده بود تا او هم به قول خودش، ثریاخانم را در ناز و نعمت و برکت غرق کند! صباجان، اینبار دیگر خیلی پرحرفی کردم. بازهم برایت خواهم نوشت. فعلا خدانگهدار...

ایمیل چهارم: پدرم کلا آدم مرموز و توداری است. او هرگز نگذاشته که ما سرازکارهایش دربیاوریم. چند روز قبل بحث شدیدی بین پدرم و پسرارشدش درگرفت. «داداش محسن» که پسرپدرم از همسر اولش «انسیه خانم» است بر سردو دهنه مغازه ایی که قرار بود پدرم به نامش کند، حسابی داد و فریاد راه انداخته بود. انسیه خانم هم که زن مال و منال داری است، جانب پسرش را گرفته بود و به پدر می گفت: «ارثیه بابام رو که از چنگ دراوردی حالا واسه اون دو تا مغازه هم مدام آسمون ریسمون می بافی و فردا می کنی تا پسرم رو از سرت باز کنی. تو چقدر مال دوست و حریصی مرد!» آن شب سرو صدای پدرم و داداش محسن همه آپارتمان را پرکرده بود. وقتی بحث شان بی نتیجه به پایان رسید، پدر همچون میرغضب به خانه ما آمد. بی آنکه به مادر حرفی بزنم به اتاق پدر رفتم و گفتم: «اگه قراره چیزی رو اسم بچه های دیگه ت بکنی سر من و خواهرم نباید بی کلاه بمونه!» پدر چند ثانیه ایی غضبناک نگاهم کرد و از آنجائیکه زورش به محسن که جوانی پهلوان و قلدر و ورزشکار است نرسیده بود، به سمتم هجوم آورد و دق دلی اش را بر سرم خالی کرد!

ایمیل پنجم: «مینا» دختر ثریاخانم چنان مارخوش خط و خالی ست که نگو! درست بر خلاف خواهر کوچکترم که دختر ساکت و صبوری ست و مثل مادر با بد و خوب می سازد، مینا آب زیرکاه و موزی ست! او که حوصله صبوری و فرمانبرداری از پدر را نداشت خیلی زود دست به کار شد و توانست با جادوی زیبایی غیرقابل وصفش دل جوانکی خوش برو رو و امروزی راب رباید و از بند خانه پدری و غصه های پنهان مادرش و همین طور گردنکشی داداش محسن و امر و نهی کردن هایش خلاصی یابد! جشن عروسی مینا در نوع خود بی نظیر بود. آن لحظات چهره ثریا دیدن داشت. مگر می شد ادا و اطوارش را جمع کرد! با افتخار راه می رفت و می گفت: «دامادم دکتره!» هرچند پدر هم سنگ تمام گذاشت. البته به قول مادر برای اینکه نزد دوستو قامیل و شنا پز بدهد، کلید خانه ایی را که به نام مینا کرده بود، به عنوان هدیه به تازه عروس و داماد داد!

ایمیل ششم: گمان نمی کنم هیچ کدام از فرزندان پدر به اندازه من کنجکاو و فضول باشند. مدتی ست با کنکاش در کارها و رفتارهای پدرم فهمیده ام  علیرغم وجود سه همسرش دل در گرو عشق های گاه و بیگاه بسته است که هروقت سرو کله شان پیدا می شود حال و هوای پدرم عوض می شود! پدرم با وجود موهای سفید و شکم برآمده اش هرازچندگاهی حسابی شیک و پیک می کند و از خانه بیرون می رود. راستش، همیشه دعا می کنم که پدرم معشوقه ایی بیابد چون فقط در اینگونه مواقع است که کاری با اهالی خانه ندارد و سربه سرشان نمی گذارد. نمی دانم صبا،واقعا نمی دانم که همسران پدرم به چه چیز این زندگی دلخوش هستند و کدام اخلاق این مرد می تواند برایشان دلگرم کننده باشد و آنها را به این زندگی به اصطلاح مشترک امیدوار کند!

ایمیل هفتم: همانطور که قبلا برایت نوشته بودم روحیه پدر برای فرزندانش مخصوصا من ابدا نه قابل درک است و نه قابل تحمل. من بیشتر از همه در برابر زورگویی های پدر می ایستم و البته بیشتر از همه کتک می خورم! در این میان مادرم تلاش می کند مرا به راه بیاورد و کاری می کند که همچون خواهر کوچکم احترام پدرم را نگه دارم و حرفی نزنم اما من خودم می دانم که هرگز همچون خواهرم نخواهم شد. او دختر آرام و سربه زیری ست که هر چقدر برسرش بزنند هیچ اعتراضی نخواهد کرد. همه دنیایش در کتاب های درسی و در اوقاغ فراغت خانه داری و آشپزی یادگرفتن خلاصه شده من اما عاشق هیجان و شیطنت های دوران جوانی ام. شیاد به همین دلیل است که امروز دربرابر پیشنهاد دوستم «عهدیه» نتوانستم تاب بیاورم و برای اولین بار سیگار کشیدم! امروز بعد از مدرسه به بهانه کلاس جبرانی به همرانه عهدیه و دو سه نفر از دوستان دیگرمان به پارک رفتیم. عهدیه برای همه مان سیگار آورده بود. قبل از همه من امتحان کردم. طعم تلخی داشت و مخاط دهان و بینی ام را سوزاند. لحظه ایی حس خفگی تمام وجودم را در برگرفت. گیج و منگ شده بودم و نمی دانستم این دود غلیظ و تلخ را چگونه باید از درونم خارج کنم. عهدیه حال و روزم را که دید ضربات محکمی بر ستون فقراتم زد و گفت: «چته، چه مرگته؟ بچه جون... آدم انقدر ندید بدید.. خیال می کنی دود سیگار رو باید قورت بدی؟!» در لحظه ایی که با سرفه های ممتد و طولانی تلاش می کردم خودم را از برزخ خفگی برهانم، نگاههای سرزنش بار و شلیک خنده ها و نیش و کنایه های عهدیه و برو بچه ها قلبم را به درد آورد. نمی دانم، شاید هم حق با عهدیه بود. صبا جان، دیگر باید بروم. بازهم برایت خواهم نوشت...

ایمیل هشتم: سال اول دبیرستان وقتی برای اولین بار عهدیه را موقع صف بستن در حیاط مدرسه دیدم شیفته شیطنت های پنهانی و رفتار جسورانه اش شدم. دوستی من و عهدیه از همان موقع آغاز شد. او دختر گستاخی بود که گاهی حتی رودروی اولیای مدرسه نیز قرار می گرفت. عهدیه دوست پسر داشت و به قول خودش «خوش خوشی» سیگار کنار لب می نشاند. عهدیه با مادر و ناپدری اش زندگی می کرد. او برایم گفته بود که پدرش سالها قبل در اثر سقوط هواپیمائی که او و همکارانش به اتفاق قصد ماموریت داشتند، فوت کرده! گاهی دلم برای عهدیه می سوخت اما وقتی در حال و احوالاتش دقیق می شدم و می دیدم تا چه آزاد است، دلم برای خودم می سوخت. عهدیه هر روز بعد از مدرسه به قول خودش با «بوی فرند» ش به گردش می رفت. راستش، خیلی دلم می خواست جای او باشم اما می دانستم که اگر پدرم و یا داداش محسن بوئی ببرند سرم را گوش تا گوش خواهند برید. اوایل فقط هرازگاهی بعد از مدرسه همراه عهدیه و دوست پسرش می رفتم اما کم کم، از آنجائیکه کمال همنشین در هر کسی اثر خواهد کرد، فوت و فن پیچاندن مادر و هفته ایی دو روز مدرسه نرفتن را آموختم. آن روزها با عهدیه به خانه مجردی دوست پسرش می رفتیم و تا غروب می گفتیم و می خندیدیم. از همان روزها بود که «تخم مرغ دزدی» را یاد گرفتم. برای تامین خرج و مخارج تفریحاتمان «ناخونک» زدن به جیب پدر و دخل و صندوقش را شروع کردم. با وجود اینکه ماهها از این دزدی هایم می گذرد اما پدر با همه زرنگی اش متوجه نشده «نفیسه» چطور از مهر و چک پدر می تواند به موقع استفاده کند و به صندوقچه طلای او که خودش هم حساب محتویات آن را درست نمی داند، دستبرد می زند!

ایمیل نهم: باورت نمی شود صبا! وقتی عهدیه از دوست پسرش برایم حرف می زد از آنجائیکه تا به حال در مورد چنین مسائلی کسی با من حرف نزده بود، دهانم از حیرت و تعجب باز مانده بود! آن روزها با خودم می گفتم چطور عهدیه که بهره چندانی  از زیبایی نبردهر، می تواند دوست پسر داشته باشد و آن وقت من... چیزی نگذشت که من هم به قول بروبچه ها به این خط افتادم و دوست پسر دار شدم! رابطه مان فقط در حد پارک و سینما رفتن و چرخیدن در خیابان ها بود. بعد از مدتی هم خسته می شدم و می رفتم سراغ دیگری! به خودم افتخار می کردم بابت اینکه در  یافتن عشق های اینچنینی از عهدیه هم خبره تر شده ام. چند روز قبل در پارک با وثوق آشا شدم. آن روز همراه عهدیه و چند نفر از دوستان دیگرمان بودیم که با «وثوق» و گروهش آشنا شدم. وثوق که خودش را دانشجوی زبان معرفی کرد از میان این جمع دل مرا برای اولین بار اسیر خودش کرد. او ظاهری آرام اما درونی مملو از شیطنت دارد. نمی دانم چرا با وجود اینکه وثوق متاهل است و همسر و فرزندش را برای دیدار مادر و پدرزنش به آلمان فرستاده، باز هم چنین وابسته اش شده ام آن هم ظرف چند روز!

ایمیل آخر: صبا، دیگر نمی توانم جو حاکم بر خانه را تحمل کنم. بین من و خانواده ام هیچ وجه تشابهی برای یک زندگی مشترک آن هم زیر یک سقف وجود ندارد. دیگر توان تحمل تهدیدها و ترس ها و تحریم های خانه پدری را ندارم. می خواهم از آنها جدا شوم و به زندگی گروهی با آدم هایی که مثل خودم فکر می کنند ادامه دهم. من و عهدیه با هم تصمیم به فرار گرفتیم. می خواهیم به خانه زیبا و دنج برادر وثوق برویم و آزادانه زندگی کنیم... 

                                *************************************

ایمیل نگاری «نفسیه» تا دو سه ماه قبل ادامه داشت. هر چند حسم می گفت نوشته های نفسیه دروغ نیست اما با این وجود وقتی آخرین ایمیلش به دستم رسید، از صمیم قلب دعا کردم که ای کاش همه آنچه نفسیه برایم نوشته بود دروغ باشد. آرزو کردم که ای کاش این ایمیل نگاری از طرف دخترکی نوجوان باشد که حساسیت مرا نسبت به فرار دختران، از داستان هایم فهمیده و خواسته باشد سربه سرم بگذارد و آزارم دهد اما... چند روز قبل بود که موبایلم زنگ خورد. همین که جواب دادم صدای حزن آلود دختری جواب به گوشم رسید: «سلام صبا خانم، من نفسیه ام همون که تا چند وقت براتون ایمیل می فرستاد. زیاد نمی تونم حرف بزنم چون از زندان تماس می گیرم. خواستم آخر قصه زندگی مو براتون بگم تا اگه دوست داشتین چاپش کنین. فکر می کردم اون آزادی که بعد از فرار و زندگی با دوستام نصیبم می شه، شیرینه اما جز زشتی و نحسی چیز دیگه یی برام به ارمغان نیاورد. ما چهارتا جوون بودیم که خونه برادر وثوق زندگی می کردیم. من زمینه دزدی از پدرم رو داشتم اما سرقت اتومبیل «مهندس مختاری» که وثوق ازش بدش می اومد و باهاش خرده حساب داشت، چیز دیگه یی بود که حتی از یادآوری ش دلم می لرزه! ما نفهمیدیم وثوق چه مشکلی با اون مهندس داشته فقط گفت برای گوشمالی ماشینش رو بدزدیم چون جونش به ماشین خارجی ش بنده. همه مون متفق القول قبول کردیم. همه چیز داشت طبق نقشه وثوق پیش می رفت اما یه دفعه مهندس که وثوق تصور می کرد رفته شرکت، از خونه ش اومد بیرون... همه چیز هنوز هم برام مثل یه کابوسه. درست لحظه یی که خیال می کردیم ماشین رو تصاحب کردیک سروکله مهندس پیدا شد. تا اومدیه به خودمون بیاییم، صدای شلیک گلوله نفس مون رو بند اورد. یه دفعه جلوی چشمای ما مهندس مختاری غرق در خون تو پارکینیگ افتاد رو زمین. درست یادم نیست که سربچه ها چی اومد اما من با دیدن خون پاهام به زمین میخکوب شد. فقط یادمه که وثوق و عهدیه زودتر از همه فرار کردن... صبا، نمی گم بی گناه بودم اما قتل مهندس تقصیر من نبود. خانواده م حتی نیومدن ملاقاتم. من نمی تونم فضای زندان رو تحمل کنم. ازت خواهش می کنم کمکم کن...

تماس که قطع شد تا لحظاتی همان طور خیره و مبهوت به صفحه موبایلم زل زدم. چقدر دعا کرده بودم که ایمیل های نفسیه فقط یک شوخی بچه گانه باشد... ضعف شدیدی تمام وجودم را فرا گرفته بود. صدای نفسیه در گوشم زنگ می زد که با گریه می گفت: «اینجا بین چهار دیواری زندان چیزی جز اندوه و پشیمونی و عذاب وجدان برام نمونده. ای کاش از خونه فرار نمی کردم»...


مطالب مشابه :


چگونه در یاهو مسنجر ای دی یا ایمیل بسازیم

چندتا ازشعرای خودم. ساختن ایمیل در یاهو برای همگان آزاد و




رمان پرنسس مجازی1

پایین چت باکس نوشته بود " برای چت در چت که ایمیل اون قسمت واسه خودم یه جی میل بسازم!




راهنمای فایل های پی دی اف PDF:

فایل های pdf بسازم نمی توانم با خودم لپ تاپ ببرم و و دوباره برای شما ایمیل می




ویژه نامه وبلاگ و جهاد مجازی

چگونه در سایت Yahoo ایمیل بسازم دارم حالا این مطالب از خودم باشن یا برای یادت با




18 میلیونر اینترنتی برتر (زیر 25 سال)

ظاهرا او به شاگردانش یاد می دهد که چطور برای خودم در My Space بسازم. برای خودم




رمان پرنسس مجازی - 1

به فکر این افتادم که یه ایمیل دیگه بسازم و من کیم چطور به خودم اجازه برای گوشی و




پایان شوم فرار از خانه...!

آزاد است، دلم برای خودم خودم می گفتم چطور وبلاگی بسازم و مطالبم را




سوالات متداول فتوشاپ سری3

والا من یه لوگو کوچیک برای وبلاگ خودم و ایمیل و برای photoshop 644. چطور




لیلا...!

ایمیل اول: صبای آبجی صبای مهربونم، من برای نجات خودم و خانواده ام از این اما نمی دانستم




برچسب :