داستان رستم و سهراب

 داستان رستم و سهراب

در یکی از روزهای زیبای بهاری که پهلوان رستم برای شکار به دشت رفته بود ، ناگهان چشمش به آهوی زیبایی افتاد . تصمیم گرفت آن را شکار کند . آهو بسیار تند می دوید به طوری که رستم ناگهان خود را در نزدیکی شهر سمنگان که از سرزمین توران بود ، دید . بالاخره در آن جا توانست آهو را شکار کند و با آن کباب خوش مزه ای درست کرد . بعد از خوردن غذا خوابش برد و اسب با وفایش رخش آهسته آهسته از او دور شد . پنج جوان سمنگانی که در آن دشت مشغول گردش بودند ، به طور اتّفاقی ، اسب زیبای رستم – را دیدند . آن را گرفتند و پیش حاکم شهر بردند . حاکم با دیدن اسب ، رخش را شناخت و بسیار نگران شد . چون می دانست رستم حتماً برای پیدا کردن رخش به سمنگان خواهد آمد .

از سوی دیگر ، وقتی جهان پهلوان از خواب بیدار شد ، اسب با وفایش را در کنارش ندید . ردّ پای اسب را دنبال کرد تا به شهر سمنگان رسید . حاکم شهر که انتظار رستم را می کشید ، با هدایای فراوان از او استقبال کرد و خواهش کرد مدّتی در شهر و در کاخ او باشد . رستم پیشنهاد حاکم را پذیرفت و در آن جا با تهمینه دختر حاکم آشنا شد . رستم از او خواستگاری کرد . حاکم پذیرفت . امّا گفت : .........

امّا گفت : « این ازدواج باید مخفی بماند . چرا که ما در خدمت افراسیاب ، پادشاه توران هستیم و اگر او بفهمد که دختر ما با یک پهلوان ایرانی ازدواج کرده است ، ما را نخواهد بخشید . »

مدّتی از ازدواج تهمینه و رستم نگذشته بود که رستم تصمیم گرفت به ایران برگردد . در این موقع ، تهمینه باردار و در انتظار فرزند بود . رستم مهره ای به تهمینه داد و گفت : « این یادگاری من برای بچّه مان است . اگر دختر شد ، آن را بر گیسوان او  و اگر پسر شد ، بر بازوی او ببند . »

بعد از مدّتی تهمینه صاحب فرزند پسری شد . به علّت چهره ی خندان نوزاد نام او را سهراب گذاشتند . تهمینه مهره ی رستم را بر بازوی او بست . سهراب بزرگ و بزرگ تر شد . از همان بچگی با تمام هم سن و سالان خود فرق داشت . شجاعت ، مهربانی و دلیری او همه را شگفت زده کرده بود . روزی سهراب از مادرش پرسید : « مادر ! پدر من کیست ؟ چرا تا به حال از پدرم صحبت نکرده ای ؟ چرا من با دیگران فرق دارم ؟ چرا همیشه در کشتی اوّل می شوم ؟ چرا ... »

تهمینه که دیگر نمی توانست راز پدر را از او مخفی کند ، گفت : « پسرم ! باید هم تو با تمام هم سن و سالانت فرق داشته باشی . چرا که پدر تو – رستم – پهلوان نامدار ایران است . ولی افراسیاب نباید از این موضوع آگاه شود . زیرا پدرت فرمانده ی سپاه ایران در جنگ با افراسیاب است . » ....

 ادامه داستان در روز های آینده  .....

- فکر می کنی وقتی سهراب این پاسخ ها را شنید ، چه فکری کرد ؟

در قسمت نظرات بنویس .

با تشکر از خانم مقری عزیز


مطالب مشابه :


خلاصه داستان رستم و سهراب

خلاصه داستان رستم و زمانی كه رستم تهمینه را ترك ‌می بار دیگر رستم و سهراب به




داستان رستم و سهراب

داستان رستم و مدّتی از ازدواج تهمینه و رستم نگذشته بود که رستم تصمیم گرفت به ایران برگردد




رستم و تهمینه

رستم و تهمینه. آمدن تهمینه، دخت شاه سمنگان به بالین رستم.




داستان سهراب و رستم

داستان سهراب و رستم: رستم و تهمینه سخن گفتند و قرار شد رستم تهمینه را از شاه سمنگان به




رزم رستم و تهمينه!!!!

«چت کردن رستم و تهمينه و مخ زدن تهمینه رستم بگفتا منم رستم داستان




خلاصه داستان های شاهنامه

سهراب پسر رستم و تهمینه دختر تنگاتنگ دارد و در داستان رستم و سهراب و رستم و




ایین ها و افسانه های ایران و چین باستان:

داستان رستم و رستم قبل از ترک سمنگان گوهری را که زیور بازوی اوست به تهمینه می سپارد و




داستان رستم و سهراب

مدّتی از ازدواج تهمینه و رستم نگذشته بود که رستم تصمیم گرفت به ایران داستان رستم و




برچسب :