رمان کارد و پنیر قسمت آخر 9


یهو سامان پخ وحشتناکی گفت که باعث شد سه متر بپرم هوا … اونم با جیغ !
قلبم افتاد … نفهمیدم چجوری نشستم و خودم رو کشیدم عقب ! نشسته بود و داشت مسخرم می کرد می خندید … بلند داد زدم
_دیوونه به چی می خندی ؟ سکته کردم !
_تو که انقدر ترسو نبودی
_مثل غول اومدی بالا سر من از خواب بیدارم کردی با این قیافه توقع داشتی نترسم ؟
_اولا که اینجا جای خوابیدن نیست ملت عبور می کنند .. دوما قیافه از این بهتر سراغ داری؟
_برو بابا چه اعتماد به نفسیم داره !
صورتم رو برگردوندم به سمت دریا …باد می زد و موج ها بیشتر از قبل شده بود ، سامان عقب تر از من نشسته بود
_اعتماد به نفسو تو داری که پاتو میذاری رو گاز و فکر بعدشو نمیکنی !
_منظور؟
_جریمم کردن
_یعنی چی؟
_بهت گفتم چراغ قرمز شده بود گوش نکردی دیروز رفتم خلافی گرفتم دیدم جریمه ام کردن قبضشو آوردم بدم بهت
ضربان قلبم رفت بالا … به همین راحتی داشت می گفت منو شناخته ! دیگه انکار کردن که فایده نداشت … فقط داشتم از خجالت آب می شدم
_فدای سرم …
_من از وقتی با تو آشنا شدم کلا هیچ خلافی نکردم اونوقت خودت انقدر راحت داری از خلاف حرف میزنی؟
_مگه قبلا چیکار می کردی ؟ سبقت غیر مجاز داشتی ؟
_منظورم خلاف های دیگست ! شیطنت … جوونی ، خوش گذرونی
_نکنه من پلیس بودم که ازم ترسیدی؟
_نترسیدم … تلنگر زدی بهم
_واقعا ؟ پس دستم درد نکنه
_هه آره ایشالا که اجرشو خدا بهت بده
خندم گرفت ، مثل گوهر داشت دعا می کرد ، نه بچه جدی متحول شده بود … اما دوست نداشت در موردش حرف بزنه
_راستی کیانا تو دیزی دوست داری دیگه ؟
بازم می خواست اذیت کنه ! پوفی کردم و برگشتم سمتش … ترجیح دادم رو در رو باهاش حرف بزنم
_آره خیلی دوست دارم
_خوبه ، گفتم شاید کیمیا فقط دوست داشته باشه
_از کجا فهمیدی که من اومدم توی خونه ات ؟
_صورتی بود دیگه !
_درست جواب بده میرما
_فکر کردی خیلی زرنگی ؟ میای تو خونه ی من آهنگ مورد علاقمو گوش میدی با جرات واسه خودت چرخ میزنی فضولی میکنی اونوقت سریع میگی کیمیایی توقع داری من باور کنم اون در حد تو فضوله ؟
البته از حق نگذریم یه لحظه انقدر چشمات پر از معصومیت شد که شک کردم ، حتی با اینکه سرفه می کردی !
اس ام اس زدم به کیمیا و پرسیدم اصفهان خوش میگذره اونم جواب داد در حال حاضر تو فصل امتحانا نه … تو جلوم بودی پس کیانا بودی ..
از آسانسورم که ترسیدی ، هنوزم نمی دونی که چقدر از کیمیا خودمونی تری … میشینی پشت فرمون و تخته گاز میری بعد به روی خودتم نمیاری که دست فرمون تو رو کسی نداره
یعنی واقعا من در این حد خنگم که نشناسمت ؟ ببخشیدا ولی اون روز مطمئن شدم یکم آی کیوت پایینه
شونه ام رو انداختم بالا و سعی کردم بی تفاوت جواب بدم
_واقعا رها ازم خواست تا بیام به گل ها آب بدم میخواست بره پیش دوستش .. دوست نداشتم وقتی یهو اومدی تو فکر دیگه ای در موردم بکنی همین
_تو گفتی و منم باور کردم
بلند شدم و گفتم :
_جهنم که باور نکردی
چند قدم که رفتم پایین مانتوم رو گرفت ، حس کردم کلافه است مثل آدمی که داره با خودش کلنجار میره تا حرفش رو بزنه
_چرا یاد گرفتی فقط فرار کنی ؟
_از چی ؟ از تو!
_از خودت …
نیشخند زدم
_نکنه من بودم که همه رو پیچوندم و فرار کردم ! اونم به بهونه ی سفر کاری
سرش رو تکون داد ، ابروهاش گره خورده بود …
_منکرش نمیشم … اما تو باعث شدی تا فرار کنم ، وقتی تو ویلا بهم گفتی که با یکی مثل رامتین هیچ فرقی ندارم داغون شدم
همه ی عمر از شخصیت مزخرف و کثیف رامتین متنفر بودم و با نفرت حرف زدم … اونوقت تو در عرض یک ثانیه به راحتی گذاشتیم کنارش .. می دونی حتما لازم نیست یکی بیاد و نصیحتت کنه ، کتاب اخلاق بده دستت تا حفظش کنی ، تهدیدت کنه تعقیبت کنه
گاهی وقت ها تو اوج روزمرگی هات یه اتفاق ساده می افته که حتی تا چند وقت بهش به چشم اتفاق نگاه نمی کنی اما بعد از یه مدت تازه می فهمی که یه چیز نا آشنا تو رو تحت تاثیر قرار داده
متحولت کرده … یکی اومده که با اطرافیانت فرق داره ، رفتارش برخوردش منشش … حتی خواسته ها و توقعاتش ! ساده تر از همه ی دنیا و یک رنگ تر از همه ی آدم های دورنگیه که کنارتن
کم کم مشتاق میشی ، دوست داری بیشتر ازش بدونی .. دنبالش بری ، بشناسیش بفهمیش … آرامشی رو که داره وارد زندگی خودت بکنی
منم وقتی تو رو دیدم از همون اولش متوجه شدم با دخترایی که همیشه جلوی چشمم بودند فرق داشتی … وقتی دیدم کار میکنی تا به مادر و خواهرت کمک کنی .. از خودت و آیندت گذشتی تا خواهرت بره دانشگاه … اومدی دفتر تا با همه ی غروری که داشتی بازم بخوای که برگردی سرکار … حاضر نشدی شخصیت مادرت رو بخاطر صاحبخونتون خورد کنی فهمیدم که تکی
شاید خیلی های دیگه باشند که مثل تواند اما برای من جدید بودی… همه ی عمر کسایی رو می شناختم که تو ناز و نعمت بزرگ شدند ، حتی دست به سیاه و سفید نزدند تا لاک ناخنشون خراب نشه
با راننده ی شخصی اینور و اونور رفتند … خیلی وقت ها بخاطر احساس پوچی که داشتند غرورشون رو جلوی صد تا پسر خورد کردند .. با اینکه همیشه تامین بودند اما بازم چشمشون به دارایی طرف مقابلشون بود به قیافه و فیزیک و چهرشون نه بیشتر !
وقتی فهمیدم که دختر عمه ام شدی کشیدم عقب … مطمئن بودم که رنگ می بازی توام خودت رو گم می کنی و میشی مثل همه ی دخترای خاندان ما !
یادته اونروز تو خونتون بهت چی گفتم و تو چی جواب دادی ؟ گفتم دوست دارم وقتی موقعیتت عوض شد ببینم خودت چقدر عوض میشی … جوابت قشنگ بود وقتی گفتی من گل کوزه گری نیستم که با هر دستی یه شکلی بگیرم ! ما خیلی وقته تو تنور زندگی داغ شدیم و یه شکل و ثابت موندیم
راست بود ، حقیقت داشت تو عوض نشدی اما نا خواسته منو عوض کردی ….
اون شب توی جشن حجاب داشتی ، از همون اولش ثابت موندی ، حتی یه بار توی خونه هم بی حجاب نبودی ، کسی که اعتقاد و ارزشش رو نگه داره تحت هر شرایطی … رو حرفشم میمونه
دوباره خیره شدیم بهم .. من وایستاده بودم و اون نشسته بود … هنوزم گوشه ی مانتوم تو دستش بود ! انگار منتظر بود تا واکنشم رو بعد از شنیدن صحبت هاش ببینه اما وقتی دید عکس العملی نشون نمیدم ادامه داد :
_اوج تعجبم وقتی بود که از مامان شنیدم دست رد به سینه ی رامتین زدی ، دلایلت رو از عمه شنیده بود و بهم گفت … اعتراف میکنم تو ویلا با خوندن اون اس ام اس در موردت بد قضاوت کردم ، اما تازه میفهمم حکمت دعوای اونروزمون چی بود … هر دومون رسیدیم به جایی که باید می رسیدیم .. مگه نه ؟
نمی تونستم زیر سنگینی نگاهش بیشتر از این طاقت بیارم … داشت ازم اعتراف می گرفت !
مانتوم رو کشیدم ، دستش رو انداخت … شروع کردم قدم زدن
داشت پشت سرم راه می اومد
_اونروز که دعوامون شد قسم خوردم که دیگه دور سامی جون بودنه این و اون رو خط بکشم ، دلم آرامش می خواست .. دوست داشتم یکی باشه که تو فکرم باشه نه ده تا .. یکی باشه که فکر و ذکرش خودم باشم و بس
اعصابم داغون بود که رفتم پیش مانی ، ما هیچی از هم پنهون نداریم همه چیزو براش گفتم … خوشحال شد که تصمیم گرفتم عوض بشم ، پیشنهاد داد که یه مدت چشم تو چشم تو نشم ، گفت تو اون خونه نباشم بهتره … رفتم خونه خودم
یکی یکی همه ی گذشته ام رو که نه اما نقاط سیاهش رو حداقل کم رنگ کردم و ازشون دل کندم ، سخت بود اما شدنی بود ! من مردونه پا گذاشتم توی جاده ای که خودت نا خواسته پیش روم گذاشتی کیانا .. شاید اگر تو نمی اومدی تو زندگیم هیچ وقت از این باتلاقی که توش بودم و خودمم خبر نداشتم بیرون نمیرفتم
یاد خوابی که اون شب دیدم افتادم ! ازم کمک خواست ، تو باتلاق گیر کرده بود .. من نجاتش دادم .
_تموم عمرم هیچ دختری رو به جز خواهرم فرنوش و رها دوست نداشتم ، با هیچ دختری خیلی صمیمی نشدم و دل هیچکسی رو نشکوندم … من فقط یکم بازیگوش بودم . دلم نمی خواهد دیگه از خونه فراری باشم من خودمو پیدا کردم حالا با اطمینان در مورد خودم حرف می زنم توام نمی تونی دیگه مخالفم باشی
چقدر صداش تحکم داشت ، واقعا مرد تر از قبل شده بود !…اگه چاره داشتم همونجا بهش می گفتم که با رفتنت منم دلتنگ شدم و تازه فهمیدم که چه حسی بهت دارم ، عاشقت شدم و تو نگاهم رنگ عوض کردی .. اما خوب غرور دخترانه رو نمی شد به همین راحتی ها بشکنم ! اونم در مقابل سامان …
_نمی خوای چیزی بگی ؟
_چرا ، هوا گرمه !
_خوب ؟
_هیچی دیگه یه شربت خنک می چسبه
_بعدش ؟
_بعدش احتمالا نوبت دیزی خوردن میشه
_کیانـــا !
با دادی که زد برگشتم ، نا فرم رفته بودم رو اعصابش …
_چته ؟
زل زد به چشم هام …
_بگو که توام عاشق شدی
_مزخرف نگو سامان !
_نمی تونی منو بپیچونی … بگو
دلم می خواست حرف هاش رو باور کنم اما هنوز ازش مطمئن نبودم مخصوصا با چیزایی که دیده و شنیده بودم ، اگه منو دوست داشت پس چرا عکس کیمیا تو لب تابش بود ؟ چرا رفته بود اصفهان دیدن کیمیا !؟ انگار متوجه شد که مرددم تا چیزی بپرسم
_چی می خوای بگی ؟
_تو که میگی صادق باش چرا خودت صد بار رنگ عوض می کنی ؟
_من ؟
_تو کیمیا رو دوست داشتی ، غیر از اینه ؟
مثلا می خواستم بهش یه دستی بزنم ! بعد از چند لحظه یهو رنگ نگاهش عوض شد .. ترسیدم .. دستش رو کرد توی موهاش و با ناراحتی سرش رو انداخت پایین
_بهتره در مورد گذشته حرف نزنیم ، مانی بیشتر و بهتر میتونه خوشبختش بکنه
داشتم می مردم … باورم نمی شد !
_دوستش داشتی ؟ سامان !
_حرف زدن چه فایده ای داره … وقتی فهمیدم که مانی عاشقه خودمو کشیدم کنار
دستام رو گذاشتم جلوی دهنم تا جیغ نکشم ! اما نتونستم عصبانیتم رو کنترل کنم و داد زدم
_ همین الان داشتی می گفتی که عوض شدی ! می گفتی من بهت تلنگر زدم دوستم داری … چجوری روت میشه بگی عاشق کیمیا بودی و بخاطر مانی ولش کردی ؟ هان ؟ حتما اومدی سمت من چون خواهرشم ، چون شبیهشم …واقعا که !
برو سامان دیگه هیچ وقت نمی خوام ببینمت!من احمقم وگرنه همون وقتی که عکسشو روی صفحه ی لپ تابت دیدم باید همه چیزو می فهمیدم ، یا وقتی کیمیا گفت رفتی اصفهان دیدنش… اما فکر نمی کردم انقدر پست باشی و وقیح
با شک گفت :
_ولی من عکس تو رو گذاشتم بک گراند لپ تاب نه کیمیا رو !
بازم جیغ زدم
_اون عکس من نبود کیمیا بود
با دست کوبید روی پیشونیش
_ای وای ! بخدا شناختن عکستون دیگه خیلی سخته … فکر می کردم خودتی ،حتما اشتباه شده … صبر کن ببینم ! اصلا تو از کجا میدونی من ..
اوه اوه … همینجوری داشتم خودمو لو میدادم ، حالا فهمید که رفتم سر وقت وسایلش ، با سرخوشی خندید
_ها ها می بینی دیگه رسیدیم ته خط .. همه جوره دستمون واسه هم رو شد … از این جیغ جیغ کردنای توام که قشنگ معلومه دوستم داری منم که فقط می خواستم همینو بفهمم ، پس الکی کلاس نذار …
_آره جون خودت ! برای چی رفته بودی اصفهان ؟
پوفی کرد و دستش رو گذاشت پشت گردنش
_تو تا کلا زیر زبون نکشی ول کن نیستیا ! خوب دلم برات تنگ شده بود همونجاها بودیم مانی خل پیشنهاد داد بریم دیدن کیمیا گفت با تو فرقی نداره
_دروغ میگی … الان گفتی دوستش داری
_بخدا راست میگم
بازم شیطون شد … انگار خیالش از بابت من راحت شده بود
_اصلا می خواستم عکس العمل تو رو ببینم که دیدم خانوم تابلو !
خونم به جوش اومده بود ، دلم می خواست خفش کنم … خیلی غیر ارادی رفتم طرفش و با لژ صندلم محکم کوبیدم به ساق پاش
_غلط کردی با من شوخی کردی
فکر کنم خیلی دردش اومد چون یه آخ بلند گفت و دویید سمتم
_وحشی پام داغون شد
یا خدا ! حتما ناقصش کردم … منم شروع کردم دوییدن ، سایه ی نزدیکش رو می دیدم ، تا زانو رفته بودم تو آب که سامان داد زد
_کیانا نرو جلوتر وایسا
اصلا حواسم نبود توی دریام ! یهو ترس افتاد به جونم ، حس کردم زیر پام خالی شده و شروع کردم جیغ زدن
از بچگی از دریا می ترسیدم هیچ وقت توی آب نمی رفتم … رسید بهم آستین مانتوم رو کشید باهاش برگشتم عقب همین که رسیدم به خشکی افتادم زمین و نفس راحت کشیدم ، سامانم نشست
_وای … نزدیک بود .. خفه بشم
_آره نیست تا گردن تو دریا بودی بخاطر همین نزدیک بود خفه بشی !
بعد از چند لحظه بلند شدم تا برم ویلا … سامان هنوز نشسته بود
_کجا ؟
_ویلا
_جواب من چی شد ؟
بی حوصله دستی تکون دادم و راه افتادم … بیچاره فهمید به این راحتی ها لو نمیدم چیزی رو که تو دلمه بخاطر همین دیگه گیر نداد
دلم هنوز لب دریا بود اما عقلم داشت می بردم یه جایی دور از سامان …
تازه از حموم اومده بودم بیرون که کیمیا زنگ زد به گوشیم
_کیانا چیکار می کنی؟
_هیچی تو اتاقم ، خوش می گذره نمی خواهید بیاید؟
_تو اصلا می دونستی امشب چه خبره ؟
_نه !
_تولده آقاجونه
_واقعا ؟ تو از کجا می دونی ؟
_رها میگه …
_آخه اون موقع ها که ثبت احوال مثل الان نبوده همینجوری یه چیزی زدن تاریخش الکیه بابا
زد زیر خنده … رها گوشی رو گرفت
_عزیزم مهم شناسنامست که تاریخ امروز رو ثبت کرده حالا تو نمی خوای برا بابابزرگت زحمت بکشی یه بحث جداست
_من مخلصشم هستم … ولی کاش زودتر می گفتی اصلا آمادگی نداریم
_ما از طرف تو براش کادو می خریم غصه نخور بعدا حساب میکنم باهات دوبله
_چی می خری مثلا ؟
_نمی دونم والا خودت یه نظری بده
_اوم … عصا چطوره ؟
_ تو باغ نیستیا ! اون عصایی که الان دستشه می دونی چقدر قیمیته فکر کردی میذارش زمین از این عصا چوبی مفتهایی که تو میخری دستش می گیره ؟
_نمی دونستم .. خوب یه پیپ براش بخر خیلی با کلاس میشه
_یا خدا ! این از بیخ و بن مشکل داره … هنوز نیومده می خواد خان عموی ما رو معتاد کنه !
_برو بابا .. اصلا خودت بگو چی خوبه
_والا تا جایی که من مطلعم عمو جان عاشق مطالعه و این چیزاست
_به به .. چه فرهیخته پس یه کتاب شعر بگیر
_خسیس ! آثار نفیس خوبه
_ می خوای شاهنامه بگیر هم تو مشتری بشی هم من !
_آفرین زدی به هدف همینو هستم
_جدی ؟
_آره ! فقط یه چیز دیگه
_چی؟
_به گوهر بگو کیک درست کنه
_تو که خسیس تری اینهمه قنادی چرا گوهر به زحمت بیفته
_گلم، خان عمو به کیکی که روش پر از خامه است لب نمیزنه …
_باشه یه کاریش میکنم شما به خریدتون برسید ، راستی حواست به این مانی و کیمیا باشه ها
_آی حسود ! ایشالا تو و سامان
_رها … آخرش تو بیخودی آبروی منو میبری
_باور کن فقط فردوسی حکیم نمی دونه که تو و پسرعمه ی من دلداده شدین
_پس تو بهش بگو تفهیم بشه ، کاری نداری؟
_کیکش خوشمزه باشه
_خداحافظ !
_بای بای
حتی از فکر کردن به اینکه سامان دوستم داره اونم فقط منو ، لبخند دو متری می اومد روی لبم ، مخصوصا با شنیدن اعترافات صبحش و تغییرات فاحشی که کرده بود …
شاید به همین زودی ها اگه خدا می خواست منم به رویاهای تازه پر و بال گرفته ام می رسیدم !
رفتم تو آشپزخونه تا با تمام انرژی کیکی رو که خودم بلد بودم و خیلیم خوشمزه بود درست کنم … گوهر اگه دست تنها از پس شام بر می اومد باید خدا رو شکر می کردیم !
همونجوری که آرد و شکر رو از توی کابینت ها در می آوردم زیر لب برای خودم شعر می خوندم
احساسی که به تو دارم به هیچکسی نداشتم
من اسم این حال دلو عاشق شدن گذاشتم
در کابینت رو بستم ، یکی دیگه بقیه ی شعر رو خوند
این اولین باره دلم داره میگه آره دوستت داره گرفتاره
بگو آره به بیچاره دوستت داره با یه قلب تیکه پاره
چه صدای قشنگی هم داشت … رو به روم وایستاده بود با یه شاخه گل رز قرمز و یه لبخند پهن ، نتونستم منم لبخند نزنم !
_از تو حیاط چیدی نه ؟
_آره ، برای تواه
_چه ولخرجی کردی
_بوی بهار میده
_عجب !
_نمیگیریش ؟
چه صحنه ی رمانتیکی ! با یه مرسی گل رو ازش گرفتم و بو کردم ، جدا بوی بهار می داد …گذاشتمش توی لیوان آبی که رو میز بود
_ناهار میپزی ؟
_نه ! می خواهم کیک درست کنم
_مگه بلدی ؟
_بله ، از نوع خوشمزش
نشست روی صندلی
_به به … چه کدبانو ، فکر نمی کردم در این حد هنرمند باشی
_اسمش رو که نمیشه گذاشت هنر بلاخره هر دختری یه چیزایی باید بلد باشه دیگه
_می دونستی تو خیلی اخلاق های خوب داری ؟
داشتم آرد رو پیمانه می کردم ..
_مثلا ؟
_یکی اینکه خیلی متواضعی …
_دیگه ؟
_دست فرمونت خوبه ، مهربونی ، دلسوزی ، بر خلاف ظاهر شیطونت آرامش داری ، صبوری ، مستقلی
_خوب دیگه ادامه نده خجالت زده میشم
_خجالتتم قشنگه
بحث رو عوض کردم …
_راستی می دونستی امشب تولده اقاجونه ؟
_آره می دونم
_پس چرا نرفتی با بچه ها کادو بخری ؟
_من قبلا خریدم
_چه اکتیو !
از توی یخچال ظرف تخم مرغ رو آوردم بیرون …
_کمک نمی خواهی ؟
_به شخصیتت توهین نمیشه دست به چیزی بزنی ؟
داشتم بهش تیکه می انداختم .. خیلی عادی گفت :
_نه اتفاقا در حال اصلاح خودمم ، خونه ام رو هم چند روز پیش یه تنه تمییز کردم
_آفرین ! پس حسابی تغییر کردی
_بله شما باور نداری
_بیا ، زرده و سفیده هاش رو از هم جدا کن تا من یه کار دیگه بکنم
_این که خیلی سخته !
_مطمئنی که جنم کار کردن داری ؟
چشم غره ای رفت و کاسه ها رو کشید جلوش … بلاخره بعد از کلی گشت زدن تونستم وانیل رو پیدا کنم
_کیانا ؟
_هوم
_این چه طرز جواب دادنه
_ خوب بله
_بگو جانم
کجکی نگاهش کردم … خندید
_یه سوال بپرسم ؟
_بپرس
_زنم میشی ؟
با تعجب سرم رو آوردم بالا و نا باور خیره شدم به صورتش … واقعا جدی بود ! خجالت کشیدم ، سرخ شدم .. چقدر بی فکره … با پررویی زل زده بود به چشم هام انگار می خواست همین الان جواب بگیره … نتونستم طاقت بیارم … سریع برگشتم و در یخچال رو بی هدف باز کردم
در واقع تو یخچال سنگر گرفتم
_چرا باز فرار کردی ؟ مثلا الان تو اون یخچال چی می خوای ؟
لبم رو گاز گرفتم و با صدایی که می لرزید گفتم :
_کسی فرار نکرد ! می خواستم … می خواستم ..
چشمم افتاد به خامه کاکائویی … داشت چشمک میزد ، خدایا شکرت …. برداشتمش و مثل کسی که به مدال طلا رسیده آوردمش بالا
_می خواستم اینو بردارم ، کیک رو خوشمزه میکنه
زد زیر خنده …
_به چی می خندی ؟
_اینکه واقعا خجالتی شدی
حس می کردم هوای آشپزخونه سنگین شده ، پنجره رو باز کردم و رفتم سراغ مواد اولیه ام … چند وقت بود که منتظر همچین روزی بودم ولی حالا که سامان رو در روم داشت خواستگاری می کرد دلم می خواست فرار کنم !
شاید چون هیچ وقت حدس نمی زدم انقدر رک و بی پرده حرفش رو بزنه … انقدر حواسم پرت بود که اصلا نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم
_بفرمایید اینم از تخم مرغ ها
عجیب بود که سامان صبور شده بود ! آرد رو می ریختم روی زرده و سامان همش می زد
_مگه دیگه حلیمه ؟ آروم هم بزن پفش می خوابه ها
_کاش انقدر که به فکر پف کردن شیرینیت هستی به فکر غرور بر باد رفته ی من بودی
_مگه به باد رفت ؟
_بله ! در حال حاضر
_به من چه ؟
خامه کاکائویی رو ریختم توی مواد … خامه اش کم بود آقاجون اصلا متوجه هم نمی شد
_من بخاطر تو خیلی با خودم جنگیدم کیانا ، الانم دارم با غرورم می جنگم چون توی عاشقی مغرور بودن معنا نداره ، حداقل بیش از حدش نداره … پس توام یکم مثل من باش و جوابم رو بده … بچه که نیستی ، دارم ازت خواستگاری می کنم !
خیلی بی فکر مثل همیشه گفتم :
_من شرط و شروط زیاد دارم
_هر چی باشه قبوله
ظرف رو از زیر دستش کشیدم و یه نوچ بلند گفتم:
_نشد ! مرد نباید نشنیده رو هوا شرط قبول کنه … میشه قصه ی مسابقه ی اوندفعه که پرادوی دو درتُ دو دره کردی !
خندید …
_اوندفعه فرق داشت ، شرایط مثل حالا حساس نبود … بحث فقط رو کم کنی بود
_اگه شرطم سخت باشه ؟
_بازم قبوله
قالب رو چرب کردم … مایه رو ریختم توش
_برام مهمه صداقت داشته باشی ، وفادار باشی ، خدا رو بشناسی ، به وقتش دست دیگران رو بگیری و کسی رو به هیچ قیمتی زمین نزنی ، زیر قول و قرارهات نزنی و تا تهش … مرد باشی !
کیک رو گذاشتم توی فر ، سامان با خوشحالی در فر رو بست و درجه اش را تا ته پیچوند
_تا تهش هستم .. مرد و مردونه
خندم گرفت ، درجه رو تنظیم کردم و گفتم :
_اینجوری که به ته نرسیده میسوزیم !
اونم خندید …
_کیانا ؟
هیچ وقت انقدر با احساس صدام نزده بود … چشمم به شیشه ی فر رو به رو بود ، سرش رو آورد کنارم اونم به شیشه نگاه کرد
_دوستت دارم
پر از مهر بود صورتم وقتی جوابش رو فقط با لبخندی که توی تصویر بخار گرفته ی فر معلوم بود دادم !
کی فکرش رو می کرد سرنوشت ما دو تا که از روز اول مثل کارد و پنیر بودیم حالا اینجوری و انقدر عاشقانه رقم بخوره ؟ توی آشپزخونه و مشغول آشپزی سامان به ساده ترین شکل ممکن ازم خواستگاری کرد و حرف دلش رو زد
و اون کیک شد خوشمزه ترین و خوش طعم ترین کیک عمرمون !
وقتی همه از عطر و طعمش تعریف می کردند فقط من و سامان خبر داشتیم که این کیک طعم و عطر عشق میده نه چیز دیگه ای …. و تاریخ تولد آقاجون شد روزی که قراراداد عشق ما توش ثبت شد .. نه توی ثبت احوال … توی ذهن و دلمون !
گاهی وقت ها درست جایی که حس می کنی رسیدی ته خط و هیچ دستی نیست که کمکت کنه و هیچ تکیه گاهی نداری که پشتوانه ات باشه ، خدا جوری کار هات رو راست و ریست می کنه و کسایی رو می فرسته توی زندگیت که حتی تو باورت هم نمی گنجه
مثل زندگی پر از پیچ و خم ما که هرگز حتی حدس نمی زدیم با یه اتفاق و یه پیشنهاد ساده ی کاری برسه به جایی که حالا توش بودیم ، مال و مکنت خانوادگی خیلی مهم نبود … بلکه چهره ی شاد مامان و کیمیا و آقاجون ، خانواده ی جمع و جوری که حالا داشتیم و دور هم بودنمون ارزشش از همه چیز بالاتر بود و من به خاطر همه ی نعمت های امروزم شکرگذار خدا بودم .
اون شب وقتی آقاجون به اجبار رها می خواست شمع ها رو فوت کنه به جاش من بودم که چشم هام رو بستم و آرزو کردم … هم خوشبختی خودم رو و هم خانواده ام رو .. از ته دل
و وقتی چشم باز کردم طرح لبخند سامان شد اولین نوید خوشبختی که شاید در راه بود … به همین زودی ها !
………………
                                                     
                                                   پایان


مطالب مشابه :


رمان کارد و پنیر((3))

رمــــان ♥ - رمان کارد و پنیر((3)) - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




رمان کارد و پنیر 5

رمان کارد و پنیر 5 رمان خاله بازی عاشقانه نمی شد ، واقعا یاد رمان هایی که خونده




رمان کارد و پنیر قسمت آخر 9

رمان کارد و پنیر قسمت اول مثل کارد و پنیر بودیم حالا اینجوری و انقدر عاشقانه رقم




رمان کارد و پنیر 3

رمان کارد و پنیر رمان خاله بازی عاشقانه {کامل} رمان گره خورده {کامل} رمان ز مثل زندگی{کامل}




رمان کارد و پنیر (قسمت آخر)

رمان کارد و پنیر از روز اول مثل کارد و پنیر بودیم حالا اینجوری و انقدر عاشقانه رقم




رُمـــان کــــآرد و پَنیـــر

رُمـــان کــــآرد و پَنیـــر رُمان کارد و پنیر رمان خاله بازی عاشقانه




رمان کارد و پنیر 15

رمان کارد و پنیر 15 - انواع رمان های طنز عشقولانه کل کلی و دانلود رمان عاشقانه




رمان کارد و پنیر 8

رمان کارد و پنیر 8 بنده خدا کلی از میعاد های عاشقانه اش رو بخاطر ما کنسل کرده بود حتما




رُمـــان کــــآرد و پَنیـــر

رُمـــان کــــآرد و پَنیـــر رُمـــان کــــآرد و حالا اینجوری و انقدر عاشقانه




برچسب :