روزای بارونی 30



با سوختن انگشتش از جا پرید و غر زد لعنتی! سیگار رو توی زیر سیگاری خاموش کرد و هر دو دستی رو توی موهاش فرو کرد ... صدای نیاوش رو از پشت شنید :
- بابا نیما ...
سریع چرخید وبا دیدن نیاوش با بلوز شلوار راحتی بن تنش لبخندی زد و گفت:
- جان بابا؟
نیاوش ماشین بزرگ کنترلیش رو که توی دست راستش بود کشید توی بغلش و گفت:
- خوابم گرفته ... برام قصه نمی گی؟!
نیما با تعجب گفت:
- قصه؟!
نیاوش خمیازه ای کشید و گفت:
- آره ... مامان همیشه برام قصه می گفت ... اما از وقتی رفته مسافرت دیگه کسی شبا برام قصه نگفته ... شما هم که همیشه ناراحتی ...
نیما لبخند تلخی زد ... از روی صندلی فلزی توی تراس بلند شد ... رفت توی خونه و در رو بست ... نیاوش درست کنار در ایستاده بود ... جلوی پاش زانو زد و گفت:
- چرا زودتر بهم نگفتی مامان شبا برات قصه می خونده؟!
نیاوش سرش رو خاروند و گفت:
- خوب ... می خوند دیگه ...
نیما لبخند زد و از روی زانوهاش بلند شد ، نیاوش رو کشید توی بغلش و گفت:
- بزن بریم مرد کوچک من ... چه قصه ای دوست داری برات بگم ؟
- نمی دونم چه قصه هایی بلدی ...
- مامان چه قصه هایی بلد بود؟
- همه چی! بن تن ... مرد عنکبوتی ... هانسل و گرتل ... بتمن! بعضی وقتا هم یه چیزای دیگه ... مثلا حسن کچل ... کدو قل قل زن ... شنگول منگول ...
نیما تلخ خندید، نیاوش رو گذاشت روی تخت خوابش و گفت:
- اووه مامانت چه قدر قصه بلد بوده ...
نیاوش سریع گفت:
- حالا تو هر چی بلدی بگو ... من دوست دارم ...
نیما با دیدن مظلومیت و چشمای پر از حسرت نیاوش آه تلخی کشید و گفت:
- الان برات یه قصه می گم تا حالا نشنیده باشی ...
بعد آروم نیاوش رو وادار به دراز کشیدن کرد و پتوی طرح پوهش رو کشید تا زیر گردنش بالا ... نیاوش با چشمای درشت و سیاهش زل زد توی چشمای نیما و منتظر شنیدن قصه شد ... و نیما براش تعریف کرد ... هر چیزی که از قصه های بچگی مامانش یادش بود رو به هم چسبوند یه قصیه جدید درست کرد و برای پسرش تعریف کرد ... تو اوج داستان بود که متوجه شد نیاوش خواب خوابه! لبخندی به صورت پسرش زد خم شد پیشونیش رو بوسید ، پتوش رو مرتب کرد ، دیوار کوب اتاقش رو خاموش کرد و بعد از بستن در اتاق رفت بیرون .... قلبش بیتابی می کرد ... هر چه نفس عمیق می کشید بازم آروم نمی شد صدای پرستار طرلان هنوزم تو گوشش بود ... براش تعریف کرد که چند روز پیش یه نفر از ملاقات کننده ها برای بیمار خودشون یه آهنگ از یکی از خواننده ها گذاشته ... تعریف کرد که چطور طرلان با همه وجودش به اون آهنگ گوش کرده و بعد اشک از چشمش جاری شده ... آهنگ رو از اینترنت دانلود کرده بود ... با حال خراب به دستگاه دی وی دی نزدیک شد ... فلشش رو توی دستگاه زد و آهنگ رو با صدای کم پلی کرد ....
- گرفتاری من اینه که قلبی مهربون دارم
شکستیش بارها اما هنوز نام و نشون دارم
گرفتاریم از اینه که
خطا کردی و بخشیدم
یه عالم پیش چشمم بود
ولی تنها تو رو دیدم
تمام مشکلم اینه
که می میرم بدون تـــــو
عزیزم هستی و جونم
آخه بسته به جون تو
و تنها خواهشم اینـــه
تو باشی در کنـــار مـــن
می سازم با غم پاییز
اگه باشی بهار من
می سازم با غم پاییز
اگه باشی بهار من
هر جور می خوای دلم رو بسوزون
هر جور می خوای اسب دلو بتازون
خسته نمی شم عاشقم یه عاشق
همراز من شده گل شقایق
همراز من شده گل شقایق
حس کرد بغض گلوش رو فشار می ده و در حال خفه شدنه! سرش رو به پشتی کاناپه تکیه داد و با دست راستش گلوش رو گرفت توی دستش و آروم فشار داد ... نفسش در نمی یومد ... چه کرده بود با طرلانش؟!! طرلانی که یه روز واقعا با هر نگاهش دلش می لرزید چرا روزایی که می تونست به خودش مهلت عاشق شدن دوباره رو بده رو تباه کرده بود؟! چه کرده بود با زندگی خودش؟! چرا اینقدر نامرد شده بود که توی فکرش قصد کرده بود برای همیشه از طرلان بگذره؟! چطور می خواست نیاوش رو از مادرش و طرلان رو از پسرش جدا کنه؟! چرا اینقدر بد شده بود؟! طرلان چی کم داشت؟! واقعا هیچی کم نداشت! اگه الان به این روز افتاده بود مقصد اون بود و سهل انگاری هاش ... می خواست که جبران کنه ... عشق اولش برای همیشه پرونده اش بسته شده بود ... باید می چسبید به زندگی خودش ... باید به خودش ثابت می کرد که برای نجات زندگیش هر کاری تونسته کرده ... هر کاری ...
- کاش یه کمی هم بد بودم
سیل اشکامو سد بودم
کاشکی می شد منم مثل تو
رنجوندنو بلد بودم
نه این که با رنگی پریده
عاشق مستند بودم
هر جور می خوای دلم رو بسوزون
هر جور می خوای اسب دلو بتازون
خسته نمی شم عاشقم یه عاشق
همراز من شده گل شقایق
همراز من شده گل شقایق
نزد عاشق غم دل
بیش و کمش شیرینه
نغمه ی بانگ طرب
زیر و بمش شیرینه
بازی عشق و جنون
با همه سختی هاش
گر به مقصد برسه
پیچ و خمش شیرینه
گر به مقصد برسه
پیچ و خمش شیرینه
هر جور می خوای دلم رو بسوزون
هر جور می خوای اسب دلو بتازون
خسته نمی شم عاشقم یه عاشق
همراز من شده گل شقایق
همراز من شده گل شقایق
(هر جور می خوای - جمشید )
همین که آهنگ تموم شد بی اختیار از توی کشوی میز تلویزیون دی وی دی مربوط به جشن ازدواج خودش و طرلان رو بیرون کشید و توی دستگاه گذاشت و پلی کرد ... بازم دید روزای که برای رسیدن به طرلان شاد بود .. روزایی که از شادی ترسا و آرتان شاد بود ... روزایی که تصور مرد دیگه تو ذهن طرلان آزارش نمی داد و خودش رو مرد رویاهای اون می دید ... چی شد که یهو همه چیز پیش چشمش رنگ باخت ... یادش اومد ... روزی که از سر کار برگشت خونه ... با شادی و دلتنگ برای طرلان ... بی سر و صدا در خونه رو باز کرد تا طرلانش رو غافلگیر کنه ... توی آشپزخونه و پذیرایی نبود ... پس یه راست رفت سمت اتاق خواب ... اما با صحنه ای مواجه شد که از نظر خودش همه هیجانش رو نابود کرد ... طرلان قاب عکس همسر مرحومش رو بغل کرده بود و اشک می ریخت ... نیما با دیدن این صحنه فرو ریخت ... می دونست! قبول کرده بود که یه گوشه از قلب طرلان متعلق به شوهر و بچه از دست رفته شه ... اما هیچ وقت فکرش رو هم نمی کرد با دیدن یه همچین صحنه ای اینجور فرو بریزه ... تا اون روز هیچ وقت هیچ حرفی ازشون به میون نیومده بود و طرلان حتی سر خاکشون هم نرفته بود ... پس نیما هم آروم بود ... اما با دیدن این صحنه یهو حقیقت پیش چشش روشن شد ... طرلان اونا رو فراموش نکرده بود ... درستش هم این بود که فراموش نکنه چون جزئی از زندگیش بودن ... اما پذیرفتنش برای نیما سنگین بود ... قبل از ازدواج وقتی که داغ بود فکر میکرد تحملش راحته ... اما نبود ... وقتی نایلون های خرید از دستش افتادن روی زمین و طرلان جلوی در اتاق دیدش قاب عکس از دستش افتاد ... و اونجا آغاز مشکلاتشون بود ... نیما تا چند روز سرد بود ... طرلان افراطی بهش توجه و محبت می کرد ... عذاب وجدان داشت ... روز به روز توجهش بیشتر می شد ... و نیما نمی فهمید که با دست خودش داره طرلان رو به سوی نابودی هل می ده ... اگه همونجا مثل آدم طرلان رو بغل کرده بود ... اگه مردونه نوازشش کرده بود و در گوشش زمزمه کرده بود که براش مهم نیست که درک می کنه ... اگه مثل بچه ها قهر نکرده بود ... اگه به توجه های افراط گونه طرلان به عنوان زنگ خطر نگاه می کرد نه وظیفه اش به عنوان منت کشی شاید می شد همونجا جلوی این اتفاقات رو گرفت ... اما بچه گونه تصمیم گرفت ... در صدد تلافی بر اومد .. تو ذهنش خیانت کرد ... هم به طرلان هم به آرتان ... به ترسا فکر کرد ... حسرت خورد که فرصت زندگی با یه دختر رو از خودش گرفته ... که با کسی ازدواج کرده که نصفش متعلق به اونه و نصف دیگه اش متعلق به خاک ... حسود شد و حسادت ریشه اش رو سوزوند ... حقش بود ... داشت چوب سادگی و بچگیش رو می خورد ... اون وقتی طرلان رو انتخاب کرد قول داد پای همه چیش وایسه اما با کوچک ترین اتفاق کم آورد! نامردی کرد و این سزاش بود ... بدبختیش این بود که توی این سزا طرلان بدتر داشت می سوخت ...
یه دفعه از جا بلند شد و گفت:
- دیگه همه چی تموم شد! دیگه نمی ذارم ... درستش می کنم ... همه چی رو از نو می سازم ... دیر نشده ... نه نشده!!!


مطالب مشابه :


رمان روزای بارونی

رمان روزای بارونی - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها رمان پرنیان




روزای بارونی قسمت آخر

رمان پرنیان اینم قسمت پایانی رمان روزای بارونی در وب رمان رمان




روزهــای بارونـــی _ جدید| با فرمتهای | آندروید | آیفون | جاوا | پی دی اف|

دانلود کتابهای رمان و نرم افزار همه شخصیت ها با هم روزای بارونی رو می پرنیـان | | | |




روزای بارونی 30

روزای بارونی 30 رمان پرنیان دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان لینک های




روزای بارونی 55

روزای بارونی 55 رمان پرنیان دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان لینک های




روزای بارونی 4

روزای بارونی 4 رمان پرنیان دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان لینک های




روزای بارونی68

رمان رمان ♥ - روزای بارونی68 رمان پرنیان - روزای بارونی زندگیمون تموم شدن طرلان




برچسب :