رمان کاغذ بی خط - 16


 شنبه بریم آزمایش ؟_ یعنی دیگه باید کافه رفتنو تعطیل کنم ؟_میخوای نکن ، من برم آزمایشگاهو بیارم_منظورم این نبود ، محمد دست تنها سختشه کافه رو بگردونه ، باید یه فکری به حالش بکنم_ بکنیم ! یه فکری به حالش بکنیم !_گفتم تو به اندازه ی کافی کار سرت ریخته منم کارامو بار نکنم رو دوش تو_ارغوان مثل این عروسای زمان قدیم که محجوب مینشستن تو پستوی خونه نگران اینکه مبادا آب تو دل آقامون تکون بخوره حرف نزن توروخدابه تشبیهات مری لبخند زد : باشه ،حالا چه بکنیم ؟_کارش یه آگهیه دیگه_هر کسیو که نمیشه استخدام کرد_ای بابا تو نگران نباش ،اون با من_سیب رو بیار بخوریم خب سیاه میشه حیفه_حیف نیست ،چه گیری دادی به اون. من خودم میخورم اونو بعداشیطنتش گل کرد ، سرش روی شانه ی مری بود، صورتش دیده نمیشد : آره خب کلا عادت داری سیب بخوری ،اونم سیب دیگرانوخندید : بابا تو دیگه کی هستیا ، یه سیب گاز زده که این حرفارو نداره ، در ضمن یه چیزی : من ابدا لب به خوراکی کسی نمیزنم ، اونم دیگه چون تو بودی_این حرفا دیگه تکراریه_نه نه ، این بخشو استثنائا از جنبه ی عاشقانه اش نگاه نکن . اینم میتونی بذاری تو لیست اخلاقای گندم ، لباسم اگه کسی بپوشه من دیگه نمیپوشم ، یه مدت این شده بود ترفند بچه ها ،هر کدوم از لبا سامو میخواستن میپوشیدن بر میداشتن میبردن_یعنی چی؟_یعنی همین ، لباسمو یکبار هم کسی بپوشه دیگه نمیپوشم_باور نمیکنم ، اینکه خیلی مسخره است !_از مسخره ام مسخره تره ولی خب دیگه چه کنم ، اخلاق گندمه_وا خب لباستو میشوری_بحث شستن نیست ، دیگه وقتی به تن یه نفر دیگه خورد من نمیتونم بپوشم_ اصلا فکر نمیکردم به همچین چیزایی حساس باشی_خب تو کلا اصلا به من فکر نمیکردی مثل اینکه_نه خب ، ولی واقعا اونقدری که تو درباره ی من میدونی من نمیدونم_خب چون هیچوقت نخواستی_از این بعد میخواممری فشاری به انگشتان دستش آورد .سرش را روی شانه ی مری جا به جا کرد ، رخوتی عجیب در جانش افتاد :_باورم نمیشه امروز تموم شد ، باید این کاناپه رو عوض کنیم ، دیگه زهوارش در رفته ، تخت اتاقم باید دو نفره کنیم یه کمدم خالی کنیم برای لباسای تو …..خنده ی مری را از تکان خوردن عضلاتش فهمید_نخند ، جدی گفتم_میدونم ، پاشو برو بخواب ، معلومه وقت خوابت گذشته ، من موندم اون ارغوان شب زنده دار درونت چی شده ، من که این چند وقته هروقت زنگ زدم تو خواب بودیخواست سرش را از روی شانه ی مری بلند کند ، دستش ملنع شد : قهر نکن بابا ، شوخی کردم ، ولی جدی امروز خیلی فشار رومون بود ، برو بخواب ، منم پا شم برمدوست داشت بماند و دوست نداشت اصرار نکند ، هنوز فرسنگ ها با آن ارغوان ایده آلی که در ذهنش بود فاصله داشت_تا وقتی اون سیبو نخوردی جایی تشریف نمیبری ، خودت گفتی سیاه هم شد میخوری دیگهمری تکه ای سیب برداشت ، نایستاد سیب خوردن مری را نگاه کند ، به آشپزخانه پناه برد ، سرش را در یخچال گرم کرد ،بی هدف صبقات یخچال را نگاه کرد ، با شنیدن صدای آلارم یخچال حواسش جمع شد ، مری تکیه زده به اپن آشپزخانه نگاهش کرد :_حالا اگه بخوای بمونم راه های دیگه ای هم به جز خوروندن سیب هستاخنده اش را لای در باز یخچال فرو خورد، برگشت : منظور؟_منظور این که اگه دوست داری بمونم_من منظورم این نبود_آره خب ، سیبو خوردم ، بخوای میرم ، بخوای هم میمونم ، فردام جمعه است با همیم_هر جور خودت راحتیمری دست به سینه ایستاد ، لحنش کاملا جدی بود : من الان دنبال راحتی نیستم ارغوان ، دارم میپرسم تو دوست داری بمونم یا برم_خب من نمیدون…..قبل از اینکه جمله اش را کامل کند مری حرفش را قطع کرد_آره یا نه ارغوان ؟ یه کلام ، نمیدونم نداریم ، بمونم یا برم ؟!کلافه مری را نگاه کرد ، پاسخش نگاه سمج او بود که به چشمهایش دوخته شده بود ._ میرم ملحفه ی تخت اینورو عوض کنمصبر نکرد عکس العمل مری را ببنید ، ملحفه ها را از شبی که خود مری روی تخت خوابیده بود عوض نکرده بود .در آستانه ی در ایستاد : بذار باشه خودم عوض میکنم ، فقط نایلون لباسامو بده اینا اذیتهگوشه ی ملحفه را مرتب کرد، نایلون را دست مری داد ، در اتاق نماندآنقدر بی خواب شده بود که هیچ شباهتی به ارغوان تکیه زده به مری که شل حرف میزد نداشت .بلاتکلیف کنار پنجره ایستاد ، نمیدانست شب ماندن مری در خانه اش تصمیم درستی است یا نه ، کار عقلش نبود ، کار همان گوشه ی محجور دلش بود .مری کنارش ایستاد : شش سال تنهایی نترسیدی ؟سر چرخاند ، برخلاف سوال ناگهانی اش نیم رخش کاملا بی حالت بود_عادت کردم ، آدم وقتی مجبور باشه به همه چی عادت میکنه_بدم نمیومد ارغوان قبل از این شش سالو ببینم ، گاهی انقدر بی تفاوتی که فکر میکنم هیچوقت غیر از این نبودی ، بعضی وقتام یه کارایی میکنی معلوم میشه که همچینم نیست_خودمم ارغوان قبلو یادم رفته ، یه وقتایی با ندا که میخندیدیم انقدر صدای خندمون بلند بود مامانم از پایین میومد سراغمون ، دلم واسه یه خنده ی از ته دل تنگ شده ، واسه ندا ، واسه خل بازیامون ، واسه صدای مامانم_خیلی شبیهید ، فقط چشمای مامانت از تو روشن تره ، انگار آدم تورو تو شصت سالگی میبینه_آره ، خیلی شبیهیم ، امروز که بهش گفتم میخوام ازدواج کنم انتظار داشتم مثل فیلما به حرف بیاد ، دست از این سکوت چند ساله برداره ، ولی فکر میکنم دیگه هرگز نمیخواد حرف بزنه_ اتفاقا فکر میکنم این ژنتون هم به هم رفته ، یه کاری رو میخواید انجام بدید ولی پدر صاحب بچه رو در میارید تا انجام بدید_تو یه ساعتم مامان منو ندیدی ، از کجا به این نتیجه رسیدی ؟_چه ربطی داره ، کدوم آدمیه بعد از چند سال موقع عروسی دخترش نخواد حرف بزنه ، فقط نمیتونه ، میترسه_ شاید ترسیدنمون هم مشترکه_ پس شاید توام روسری قرمز سرت کنی همونقدر بهت بیادتنها جمله ای که میان بحث منتظرش نبود همان بود :_چیه؟ نگاه می مگه قرار نشد بریم بخری ، اون روز گفتی حال نداری ،فردا میریم_ چی رو به چی ربط میدیا ، راستی پول گوشی سایه و قبضارو هنوز بهت ندادما_نیست که تو خیلی با ربط حرف میزنی ، این چی بود الان این وسط ؟_خب یک دفعه یادم افتاد دیگه_ فکر کنم بهتره بری بخوابی دیگهخوابی که یک ساعت پیش به چشمش ریخته بود خاصیت انگشتان مری بود که حالا هیچ اثری از آثارش باقی نمانده بود_توام برو بخواب دیگه_میرم ، یه سیگار بکشم میرم ._باشه پس لامپارو خاموش کن_باشهاز پنجره ی اتاقش مری را در حیاط دید ، دستی در جیب ، با دست دیگر سیگارش را نگه داشته بود ، مری موفق میشد او را از دنیایش بیرون بکشد یا خودش هم غرق میشد در دنیای او ؟نگاهش سر خورد روی دستهای مری و انگشتهایی که هرگز فکر نمیکرد آنهمه آرامش داشته باشند..شالش را جلوی آینه مرتب کرد ، جعبه ی حلقه ها را در کیفش گذاشت از اتاق بیرون رفت_ماشالا هزار ماشالا ، بذار بزنم به تختهمانی که پشت به او نشسته بود برگشت ._نگید معصومه جون ، تحفه ای هم نشدم_تحفه چیه عزیزم، به این خوشگلی و برازندگی هستی_مامانم همچین قربون صدقه میره یکی ندونه فکر میکنه از صبح آرایشگاه بودی ، سی متر هم دنباله ی لباس عروستهلباسهای روشنش را نگاه کرد :_همینم از سرت زیادیه_از سر من چرا ؟ از سر اون شوهرت که دم عقد معلوم نیست پیچونده کجا رفته_خیلی هم خوبه ، حالا حتما نباید بره از پنج صبح بشینه تو آرایشگاه چیز میز بهش بمالن که ، بعدم اونی که باید میپسندید پسندیده_پسندیدنش که بله ، فقط معلوم نیست کجاستدوباره اضطراب به جانش افتاد_خب مگه نگفته خودش میاد محضر ؟ میاد دیگه پاشید ما هم بریم ، از دست شما دو تا من آخر دیوونه نشم خوبه_معصومه جون پس اجازه بدید زنگ بزنم آژانسپدر و مادر مری زودتر از آنها رسیده بودند ، خواهر و برادرش نتوانسته بودند برای مراسم کوچکشان بیایند ، وسط سال بود و گرفتن مرخصی از کار و مدرسه ی بچه ها برایشان سخت بود و او اصلا از این بابت ناراحت نبود ، ترجیح میداد دیر تر با انها رو به رو شود .با مادر مری روبوسی کرد ، عطرش را نفس کشید ، به جای عطر غایب مادرش ، با پدرش تنها دست داد .بی قرار ساعتش را نگاه کرد ، پدر مری با سردفتر مشغول صحبت بود ، خانمها در مورد اتاق عقد محضر اظهار نظر میکردند_راستی سر جهازیت کو ؟ نیاوردیشمانی را نگاه کرد : سایه ؟ دیگه گفتم شب بیان خونه ، به سارا هم هر چی اصرار کردم گفت درست نیست ما بیایم محضر ، همون شب میایم_دیگه کیا هستنمیدانست این سوالها ذره ای برای مانی اهمیت ندارد و هدفش تنها پرت کردن حواس اوست ._چند تا از فامیلای نزدیکشون ، دایی و اینا_راستی ببینم تو این قضیه ی رضایت پدرو میخوای چیکارش کنی ؟_جور کردممانی با چشم گرد نگاهش کرد : جور کردی ؟ یعنی چی جور کردی ؟_رفتم از عمو حمید گرفتم_عمو حمید کیه ؟_دوست قدیمی اش بود ، خونه رو هم اون برامون از وکیلش گرفت ، دفترخونه داره_یعنی چی تو رفتی گفتی رضایت نامه بده اونم داد ؟ این کار جعله_صداتو بیار پایین ، نخیر ، پدرم در اومد تا براش شرایطو توضیح دادم و راضیش کردم ._کی به جاش امضا کرد؟_خودم ! انتظار نداشتی برم سراغش بگم لطفا بیا بریم دفترخونه رضایت بده من ازدواج کنم که ._تو دیوانه ای ، میگفتی نسیت میرفتی از دادگاه نامه میگرفتی_همینجوریش کم به خاطرش زندگیم حروم شده ، 6 ماه هم باید پله ی دادگاه بالا پایین میکردم_خدا بخیر کنه این کله خر بازیاتو ، مری میدونه ؟_چرا شلوغش میکنی مانی ، اجازه نامه ام کاملا قانونی و رسمی ، مهر دفترخونه هم خورده روش ، مری هم میدونه که رضایتنامه دارم حالا اینکه چه جوریش لازم نیست بدونه_اره قانونیه ، فقط مشکلش اینه که به جای بابات خودت امضا کردیبه اندازه ی کافی کلافه بود ، مانی داشت بدترش میکرد ، این لحظه های کش دار انتظار شبیه به زهری بود که کم کم به خونش تزریق میشود ، تجربه ی جا زدن درست در آخرین لحظه ، تجربه رها شدن ، جا ماندن ، مدفون شدن . پدر مری کلافه شد :_یکی اینو بگیره ببینه کجاست ؟ همه رو اسیر کرده ، عجب آدم بی فکریه ها_الان میاد کیومرث جان لابد تو ترافیک گیر کردهچقدر از این ترافیک لعنتی متنفر بود که دم دستی ترین بهانه ی بدقولی آدمها شده بود .قبل از آنکه مانی شماره اش را بگیرد نفس نفس زنان از در تو آمد ،اجازه ی اعتراض به هیچ کس نداد :_سلام سلام سلام ، ببخشید ، من شرمنده ی همتونم ، کارم یکم طول کشید_امروز و این موقع، موقع کاره ؟_اره ، دقیقا امروز و این موقع ،موقع این کارهنگاه مانی را جایی پشت سر مری خیره دید ، سر چرخاند ، هر چیزی را در آن لحظه میتوانست باور کند جز آنچه جلوی چشمش بود .مری عقب تر رفت دستش را گرفت : مادر خانومم طول کشید تا حاضر شهمادرش را در آغوش کشید ، نگاه خیره ی همه را روی خودشان احساس کرد :_مامان باورم نمیشه اومدی ، باورم نمیشه .سلام علیکش با همه تنها لبخندی بود که به تکان دادن سرش ضمیمه کرده بود .پدر مری شناسنامه هایشان را دست سر دفتر داد : حاج آقا بفرمایید_نمیتونستی یه کلام به منم بگی ؟_ نه ، اون موقع دیگه سورپرایز نبود که_حالا باشه طلبت تا منم برات از این برنامه ها بچینم_من که از خدامه ، تو بچین من نامردم اگه استقبال نکنمچشم دوخت به سر دفتر که حرکاتش را انگار زده بودند روی دور کند_خب پدر عروس خانم کجا تشریف دارن ؟_پدرشون نمیتونن بیان حاج آقا_خب اینجوری که نمیشه ، یا باید خودشون باشن یا رضایت نامه شون باشه که عقد دختره خانومشونو اجازه کردن_بله هست حاج آقا ، الان میدم خدمتتونزیر نگاه متعجب و نگران مادرش پاکت سفید را در دست مری گذاشتمری متوجه سردی و لرزش دستش شد ، دستش را گرفت : الان تموم میشه ، آروم باشبا ترس ولرز خیره شد به سر دفتر که با خونسردی تمام کار میکرد ، خودکار را دست گرفت : خب بسم الله الرحمن الرحیم ، به میمنت و مبارکیدوست داشت خواندن صیغه ی عقد و امضاهای بعدش را روی تند بزند .مانی و پدر مری به عنوان شاهدان عقد امضا کرد_عروس خانم و آقا داماد تشریف بیارید امضا کنید ، مری صبر کرد اول او امضا کند و صفحات سفید انگار تمامی نداشت . با تمام شدن امضاهای مری و صدای دست زدن همه نفس حبس شده اش را آزاد کردنفس مری کنار گوشش خورد : دیدی تموم شدتنها انگشتانش را میان انگشتان مری قفل کرد .مادر مری سمتشان آمد : تبریک میگم عزیزم . دستبندی که دور مچش بست زیادی سنگین بود ،به مری سکه ای هدیه کرد .هدیه ی مادرش گردنبند مامان جون بود ، زنجیر بلند ساده ای با آویز الله ….مادر مانی پیشانی هر دویشان را بوسید : ایشالا خوشبخت بشید ، اینم قابلتونو نداره_معصومه جون چرا شرمنده کردید ؟_دشمنت شرمنده عزیز دلم ، اصلا قابلتونو نداره ._مانی آخر از همه سراغشان آمد : مرد حسابی تو که میخوای از این حرکات ژانگولر بزنی یه خبر بده ، زنت داشت پس میفتاد ، گفتیم پیچوندی رفتی_ من گه بخورم بپیچونم_اون که بعله! ولی کلا زن و شوهر در انجام این حرکات به هم میایدمری بی آنکه بفهمد منظورش از این به هم آمدن چیست خندید .جلوی محضر با همه خداحافظی کردند . با مری و مادرش در ماشین نشستند ._ خب من شما رو میذارم خونه ، میرم دنبال غذا ها و اینا ، شمام بشینید مادر و دختر خلوت کنید ، مامانتو اینجوری نگاه نکن ، کلی واسم خط و نشون کشیده تا اومده ، فردا ساعت 8 برش نگردونم طلاقتو میگیرهاز آینه نگاهش کرد، به شوخی های مری لبخند میزد ، و سخت بود باور اینکه چرا انقدر زود مری را پذیرفته ._ مهریه ام هم که سنگینه ، بیچاره میشی_ای بابا ، مهریه رو کی داده کی گرفته ؟ مگه نه مادر جون؟سری تکان داد_از فردا که مجبور شدی با اتوبوس بری مغازه میفهمی که تو دادی من گرفتم_زنم زنهای قدیم ، یه جلد قرآن و یه شاخه نبات مهرشون میکردی تازه کلی هم قربون صدقه ات میرفتن ، هی روزگار_ دیگه کاریه که شده_ارغوان جان این مهریه یه حالت سمبلیک داره ، یعنی من میگم میدم ، یه چرتی میگم ! تو که نباید بگیری ، سعی کن بیشتر اون جنبه ی معنویشو در نظر بگیری ……..جلوی در خانه ترمز زد:حالا شب در مورد جنبه ی نمادینش صحبت میکنیم_مگه تو نمیای ؟_نه دیگه دیر میشه ، میرم دنبال کارا_باشه ،پس فعلا_مواظب خودتون باشید_تو هم همینطوردر حیاط را باز کرد ، منتظر شد اول مادرش داخل شود .خانه اش را مثل سرزمین عجایب نگاه میکرد ، در خانه ی خودش غریبه بود_بریم بالا یکم استراحت کنید تا مهمونا نیومدن .دست روی کاناپه های آبی درباری جدیدش کشید :_قرمزا رو عوض کردم ، زهوارشون در رفته بود . خوبه این رنگی ؟…….ایلیا انتخاب کرده ، میگه چون من و عمو مری استقلالی هستیم اینا باید آبی باشه . امشب میاد مبینیدش شیطونکو_بیاید بریم تو اتاقا رو هم ببینید ، کلا همه چی عوض شده …..کلکسیون فندکهای مری را نشانش داد ، تابلوی بزرگ پولهای قدیمی اش :_ مجبور شدم تخت اینجا رو جمع کنم . رو اینا حساسه ، میگه کسی دست به اینا بزنه باید فاتحه اشو بخونه ، از ترسم آوردم گذاشتم تو اتاق ، بیاید بریم اون اتاق دراز بکشیدمانتو و روسری اش را آویزان کرد : الان بچه ها میان تا آخر شب سر و صداست اذیت میشیددست کشید روی لحاف تخت ، نمیخواست روی تخت عروس و داماد بخوابد :_بخوابید عوضش میکنم .پتو را رویش مرتب میکند : در اتاقو میبندم راحت باشیدسرش را بحالت نه تکان میدهد : باشه نمیبندم ، منم همینجام چیزی خواستیدبی دلیل از اتاق خارج میشود ، نمی خواهد هیجانش از حضور در خانه و دراز کشیدنش روی تخت دو نفره شان او را معذب کند ، ظرف میوها و شیرینی های روی میز را برای بار دهم چک میکند .سری به اتاق میزند ، خوابیدنش را نگاه میکند ، سعی میکند به بی صدا ترین حالت ممکن در کمد لباس هایش را باز کند ، پیراهن سفید ساده ای که برای مهمانی شب خریده در می آورد ، بعد از سالها پوشیدن همچین لباسی ،بدون آستین و قد تا زانویش معذب میشود .سعی دارد پشتی گوشواره اش را سفت کند ، به صدای نایلونی از اتاق خارج میشود، دست های پر مری را نگاه میکند_اومدی؟ چرا زنگ نزدی خب ؟مری با حالتی خاص نگاهش میکند : گفتم یه وقت دارید حرف میزنید مزاحم نشم ……. چه بهت میادنگاهی به خودش می اندازد : واقعا ؟ به نظرم زیادی بازه_نه ، خوبه ، کسی نیست که خودمونیم_حس خوبی ندارم ، سایه اینا هم هستن ، مدلشون اینطوری نیست . بد میشه جلوی زهرا خانم و شوهرشنایلونهای دستش را روی اپن میگذارد :_حالا دیگه یه امشبو رضایت بدن ، تو نمیتونی به دل همه راه بیای که_مطمئنی؟_اره بابا ، الان اگه عروسی گرفته بودیم سیصد نفر آدم میخواست بیاد تو میخواستی به فکر نظر همه باشی ؟نصف مهمونی باید با چادر میگشتی نصفش با ین لباس عروس ، من خودم حساسم ولی این خیلی باز نیست_پس تا من اینارو میچینم بیا برو دوش بگیر_مامان کو ؟_خوابیده ، الان اینجا شلوغ میشه ، عادت نداره ، گفتم یکم بخوابهلم میدهد روی کاناپه : کار خوبی کردی ……یه دقیقه بشینم بعد برمظرف غذاها را جا به جا میکند . مری همانطور که سرش به گوشی گرم است صدایش میکند_ارغوان طرفاش روغنیه ، لباستو کثیف نکنی_نه حواسم هست . پاشو دیگهبا دست موهای کوتاهش را عقب میدهد . خستگی اش مشهود است ._میرم الان ، گوشواره ات چرا یه دونه است ؟_داشتم مینداختم تو اومدی . ……لنگه ی گوشواره اش را می اندازد ….. تلاشش برای بستن قفل گردنبند بی نتیجه می ماند ._مری پاشو اینو ببند_بیار اینجامنتظرمقابلش می ایستد_بشین_من با این لباس چه جوری بشینم ، پاشو دیگه_بشین رو پام یه دقیقه ببندم، به جون تو نا ندارمناچار سر زانویش نشست ، قفل گردنبند را بست ، بوسه ای پشت گردنش نشاند . چانه اش را از پشت روی فضای خالی شانه اش گذاشت_بوی کیک میدی ارغوان_کیک ؟ ……….. دستش را بو کرد_لوسیونم وانیله ، نمیدونم !_خب همون بوی کیک وانیلی میدی_دیوونهدست برد گیره ی سرش را باز کرد ._ا ِ گیره رو چرا باز کردی ؟ با زحمت مدل دار بسته بودماموهایش را با دست مرتب میکند_اینجوری قشنگ تره ، بذار باز باشه ، پاشو منم برم دوش بگیرمبلند شد ، لباسش را صاف کرد_ من میرم مامانو بیدار کنم_برای من حوله و لباس بذار پس_باشهلبه ی تخت نشست ، بوسه ای به گونه اش زد، هراسان چشم باز کرد_پا نمیشید؟ الان مهمونا میرسن دیگهلیوان آب پرتقال را کنار تختش گذاشت ، بذارید باشه من مرتب میکنم ، شما اینو بخوریداز لباساتون تو اون کمد هست نمیخواید عوض کنید؟با تردید نگاهش کرد_بیاید بریم ببینید ، کت و دامناتون همه تو کاوره ، هر کدومو دوست داشتید بردارید .پشت سرش ایستاد ، لباسهایش را با حسرت ورق میزد ، یک زمانی جز خوش پوش ترین زنها بود ._ اون کت دامن مشکیه خوبه ها ، بهتونم میادچوب لباسی را برداشت ، من میگم این خوبه باز خودتونم امتخان کنیدصدای مری از حمام آمد :_ارغوان حوله ی منو بده_تا شما لباس عوض کنید من برم حوله و لباس مری رو بدمحوله را دست مری داد : مری بیا لباستو خودت بردار ، من برم پیش مامانبا حوله ی تن پوشش از حمام بیرون آمد : شانس مارو نگاه توروخدا ، ناسلامتی تازه دامادیم ، منو بگو رفتم مامانتو آوردم بلکه تحت تاثیر قرار بگیری بکم به من محبت کنی، بدتر شد .به در بسته ی اتاق رو به رو نگاه کرد ، نزدیکش رفت ، مری متعجب از حرکات او در جایش ایستاد ، روی نوک پا بلند شد ، زیر گردنش را بوسید_شب بیا راجع تازه داماد و حرکت نمادین مهریه مفصل صحبت میکنیمجا خوردن مری از حرکتش را احساس کرد :قبل از آنکه فرصت کند دور شود دستان مری دور کمرش پیچید :_اینجوریاست ؟ حرف میزنی وایسا جواشو بگیر ، البته اگه شب هم همنیطوری صحبت میکنی که من هر چی حرف دارم بذارم همون شب بزنمخجالت کشید ، خجالت ارغوانی هجده ساله_ول کن ، لباسم خیس میشهدستان مری روی کمرش کشیده شد ، بوسه ای روی گونه اش زد : باشه دیگه ، قرار شد شب مفصل صحبت کنیم ، برو تا خیس نشدی .با هر بار صدای زنگ و نگاه هراسان مادرش روی مبل گوشه یذیرایی مضطرب تر شد ، اضطرابی که حتی سر انگشتان مری روی کمرش ذره ای کمش نمیکرد .شلوغی خانه اش هیچ شباهتی به مهمان کوچکی که با مری برنامه ریزی کرده بودند نداشت . میان تمام کسانی که اعضای خانواده ی مری بودند مهمانان او سارا و مانی و محمد بودند . احساس غریبی میکرد .مهمانی ای که بیشتر به یک دور همی شبیه بود تا عروسی ، نمیفهمید مری چطور کنار همه می ایستد ،لبخند میزند ، شوخی میکند ، دست دور شانه های او می اندازد . آشنایی با دوستان و خانواده ی مری برایش سخت بود مثل غار نشینی شده بود که بعد از چند سال تاریکی نور خورشید چشمش را میزند .کنار مری ایستاد سعی کرد لبخند ژکوندی که از سر شب روی لبش خشک شده بود حفظ کند ، سر کج کرد :_قرار بود به مهمونیه کوچیک باشه ها ! این الان به نظر تو کوچیکه ؟_ اره دیگه ، تازه خبر نداری مامانم کلی ها رو فاکتور گرفته ، الان اگه تو تالار عروسی گرفته بودی باید با 300 نفر سلام علیک میکردی ، میرفتی سر میز همه تشکر میکردی که تشریف آوردن ! بعد میومدن میبردنت وسط میگفتن عروس باید برقصه …… تا همین جاشو ببین ، میفهمی که خوب قسر در رفتی ، میخوای بقیه ش هم بگم ؟ …… از فردا تازه همه زنگ میزنن مهین جون ما انتظار نداشتیم عروسی پسر کوچیکت مارو دعوت نکنی ……_خاله زنک نشو مری_دروغ میگم مگهایلیا حرفشان را قطع کرد : خاله مامانت قهر کرده_مامان من ؟ چرا ؟_نمیدونم ، من که کاری نکردم نمیدونم چرا قهر کرده .مری از روی زمین بلندش کرد : چطوری تو وروجک ؟_خوبم ، خودت چطوری عمو ؟_منم خوبدست دور گردن مری انداخت : عمو گوشیتو میدی بازی کنم ؟_الان ؟ وسط مهمونی؟_اره ، عمو مانی گفت الان خوشحالی هر چی بخوام قبول میکنی . بده دیگه_مانی گفت ؟_بله_عجب ، بذار بریم یه صحبتی باهاش بکنیم_نخیر صبر کن ، داشتم با خاله صحبت میکردم ، اول برم با مامانش آشتی کنم بعد بازیلپش را کشید : مامان من که با تو قهر نمیکنه فسقل خان_با من نه که ! با همه قهر کرده ، هر کی باهاش حرف میزنه جواب نمیدهجوابی برای ایلیا نداشت ، مادرش نه تنها با همه با زندگی قهر کرده بود ، مری نجاتش داد :_این که قهر نیست ، مامانش خسته شده ،حال نداره حرف بزنه ، بیا ما بریم پیش مانی بعدا میری آشتی میکنی_خب باشه .بعد از رفتن مری و ایلیا سمتشان رفت. مادرش کنار زهرا خانم و مادر مانی نشسته بود . سایه ی ساکت و سنگینی که روی کاناپه نشسته بود و پا روی پا انداخته بود هیچ شباهتی به سایه ی همیشه نداشت ._چرا ساکت نشستی اینجا ؟ پاشو یه چیزی بخور ، یه چرخی بزن_پا میشم حالا ، کسیو نمیشناسم ،یه خرده بگذره پا میشم_پس از خودت پذیرایی کن دیگه من حواسم نیست_باشه خیالت راحت ، من که تعارف ندارممیدانست بخشی از این سکوت و متانت به خاطر جمع مختلطشان است وچشم غره های محمود آقا که کنار سامان سمت دیگر پذیرایی نشسته اند .مهمان ای که اسما مختلط بود اما رسما خانمها در پذیرایی جمع بودند و آقایان در هالسارا سرش را با قاب های روی شومینه گرم کرده بود :_ببخشید که امشب تنهات گذاشتما ، قرار بود یه مهمونیه کوچیک باشه_این حرفا چیه ؟ آدم شب عروسیش که قرار نیست وایسه با همه گپ و گفت کنه . در ضمن دوربینو آوردم ، گفتم شب مهمیه عکس بگیریم_باورت میشه انقدر گیج شدم اصلا همچین چیزی به ذهنم خطور نکرده بود ؟_ گیجی مال همه است ، نگران نباش ، چقدر با مامانت شبیه همید_ آره ، عکسای جوونیشو باید یه بار نشونت بدم_ایلیا هم کلی اذیتشون کرد ، بعدا از طرف من عذرخواهی کن_نه بابا ، فکر میکنه مامانم باهاش قهر کرده که حرف نمیزنه_بس که به کار همه کار داره ، والا نه باباش فضول بود نه من ، نمیدونم به کی رفته که ته همه چیو باید دربیاره_ خب بچه است دیگه_ارغوان مثل اینکه مادر شوهرت صدات میکنهنگاهی به مادر مری انداخت که کنار میز نهارخوری ایستاده بود: جانم ؟ کاری داشتید با من_ارغوان جان میگم دیگه داره دیر میشه ، میخوای دعوتشون کنی سر میز شام ؟_بله حتما ، فقط وارمرهاشو روشن کنم یه کم غذاها گرم شه_آره عزیزم ، میگم یعنی دیر نشه_حتمامادر مری در آماده کردن میز کمکش کرد : ببین توروخدا رفته هر چی خودش دوست داشته سفارش داده ، اینجوریشو نگاه نکنا ، از یه بچه هجده ساله هم بچه تره_من درگیره خرید وسایل بودم ، گفت خودم غذا و اینا رو سفارش دادم ، نمیدونستم برنامه داره ، هنوز به من نگفته چی دوست داره چی دوست نداره_کرفس و لوبیا قرمز ، کدو ، بادمجون لب نمیزنه_واقعا ؟_والا ، از بس اُرد میداد دیگه صدای کیومرث در اومده بود ، اینو تو غذا نریز ، اونو اینجوری نکن ، یه مدت از ترس باباش لباساشو میداد خشکشوییسعی داشت مکالمه اش را با مادر مری ادامه دهد ،جای دستمال ها را روی میز مرتب کرد : پس این مدت خونه اش اینا رو کی تمییز میکرد ؟ لباساش هم که همیشه اتو کشیده است ._خودم یه روز تو هفته میرم کاراشو میکنم ، دوست نداره کارگر بیاد خونه اش ، یه خرده همچین بگی نگی وسواسیه ،شام هم که یا میاد اونجا میخوره یا نمیخوره . حالا بعدا باید سر فرصت شاهکاراشو برات تعریف کنم_حتمامری مکالمه شان را قطع کرد : چی حتما ؟ مامان هنوز هیچی نشده از زن من زهر چشم گرفتی ؟_ نخیر داشتم از شاهکارای جنابعالی براش میگفتم_شمام وقت گیر آوردی ؟ امشب شب تعریف کردنه آخه ؟ ببینم میتونی نون ما رو آجر کنی_خجالت بکش بی حیا ، برو مهمو نا رو صدا کن بیان شاممری قبل از رفتن در گوشش زمزمه کرد : عزیزم گوش نده ، اینا همش حرفه ، من و تو شب قراره مفصل صحبت کنیم . هر چی خواستی بپرس من خودم بهت میگم .خجالت زده از حضور مادر مری سر پایین انداختمانی با بشقاب غذا نزدیکش شد : این چرا انقدر پکره؟رد نگاهش را تا سایه دنبال کرد : کسیو نمیشناسه خب ، باباش هم یه خرده سخت گیره اینه که راخت نیست ، تازگیا چه گیری دادی بهش ، هی سراغشو میگیری نکنه قضیه کنسرت و این صحبتاست_چرت نگو ، آخه اولین باره نیومده منو سوال پیچ کنه_برو تا همه سرشون گرم شامه بشین پیش مامانت زهرا خانم مخشو پیاده کرد .کنار مادرش نشست ، به ظرف غذای پر روی پایش نگاه کرد : چیزی لازم ندارید ؟_نه عزیزم ، آقا مرتضی همه چی ریخت براشون آوردآمار دقیق را از زهرا خانم گرفت_ارغوان یه دقیقه با مامانت بشینید یه عکس ازتون بگیرم_دستت درد نکنههنوز فلش اولین عکس نخورده همه در قاب جا گرفتند_سارا خانم شما که داری زحمت میکشی صبر کن منم بیام_خواهش میکنم بفرماییدعکسهای دسته جمعی اش جای ژستهای آتلیه ای عروسی را گرفت ، عکس دو نفره اش با پدر مری و جمله ای که برایش آشنا نبود : اجازه بدید من یه عکس با عروسم بگیرم ، عکس سه نفره اش با مری و ایلیا ، کیک گذاشتنش دهن مری و شیطنتهایش ….ایستادن روی پاشنه ی بلند کفش هایش هر لحظه سخت تر میشد ، با بلند شدن دایی بزرگ مری مهمانان قصد رفتن کردند .پدر مری پیشانی اش را بوسید ، خوشبخت بشید دخترم .رو به مری کرد : تو هم دیگه حواستو جمع کن ،این دخترو ناراحت کنی با من طرفی_حواسم هست کیومرث خانلحن حرف زدن مری و پدرش را دوست داشت . مری در را پشت سرشان بست .روی کاناپه نشست ، کفش ها یش را در آورد : دارم فلج میشم ، پاهام دیگه مال خودم نیست_مری چشم دور سالن چرخاند : مامان کو ؟_رفت لباس عوض کنه .نزدیکش نشست ،تکیه به پشتی مبل زد : هلاک شدیمدست چپش را از روی پا برداشت : شوخی شوخی ازدواج کردیما ارغوان !_کجاش شوخیه ؟! خیلی هم جدی ، پدرمون در اومد_از شوخی هم شوخی تره ، کی فکرشو میکرد تو اینجوری بشینی تو بغل من_خیلی هم فکرشو نکن چون الان میخوام پا شم برم_بودیم در خدمتتونحرف مری مضطربش کرد : مری تو که الان انتظار نداری ……مچ دستش را نگاه کرد : از همین لحظه 4 ساعت وقت داری با مامانت باشی چون بهش قول دادم ببرمش ، بعدش راجع به انتظارات من مذاکره میکنیم_جدی میگی ؟_ارهنیم خیز شد بلند شود ،دست مری مانعش شد : حالا گفتم مذاکره میکنیم والا اونم آداب داره ، اول نماینده شونو میفرستن مذاکره بعدا خودشون میرن ، همینجوری خشک و خالی که پای میز نمیشینندوست نداشت کنار مری با تجربه ای که به دلش راه می امد مثل دختر بچه ای ناشی رفتار کند ، به سینه اش تکیه زد، وقتش بود کمی به دل مری راه بیاید :_نماینده ی من غلط کرده بیاد با تو وارد مذاکره بشه_والا منم غلط بکنم تا وقتی خودت هستی با نماینده ات طرف بشمسرش را در گردن مری فرو برد : مری_هوم؟_مامانت مهربونه ، داشت برام از تو تعریف میکرد ، چیا دوست داری چیا دوست نداری_خب؟_اینکه بابات گفته ببری لباساتو بدی خشکشویی ، کرفس و کدو بادمجون لوبیا قرمز هم دوست نداری ، قرار شد بقیه اشو بعدا برام تعریف کنهحرکت دستهای وری روی بازویش آرام و آرام تر شد : داری میخوابی؟_نه بیدارم_خب بخواب منم میرم پیش مامان ، میخوای ما بیایم تو هال تو بری رو تخت دراز بکشی ؟_نه ، همینجا دراز میکشم . من هنوز چشم رو هم نذاشته باید پاشم ، تو هم پاشو برو ، مامانت الان میگه دخترم از دست رفت ._بی ادببوسه ای سر شانه اش زد .کفش هایش را از روی زمین برداشت : لباس راحتی بیارم برات ؟دراز شد روی کاناپه : نه دیگه ، حسش نیستدر اتاق را پشت سرش نیم باز گذاشت :_عوض کردید لباساتونو ؟ تا صبح که بریم وقت دارم پیشتون باشم ، مری تو هال دراز کشید .کنارش روی تخت نشست : نمیدونم دفعه ی بعدی که میاید خونه کی باشه ، اگه خوابتون نمیاد یه کم حرف بزنیم ؟سوالی که از ظهر در چشمانش بود قوت گرفت :_مطمئنید میخواید بشنوید ؟سری تکان داد_هفته ی پیش رفتم پیش عمو حمید ، خیلی پیر شده ، کلی هم چاق شده ، سمانه هم اومده تو دفتر کمکش میکنه . بغلم کرد کلی گریه کرد و گفت چرا یهو غیبتون زد بی خبر . عمو کلی سراغتو گرفت ، شکوفه خانم ام اس گرفته ، براش پرستار گرفتن ، روحیه شون خوب نبود اصلا ، بهش که گفتم نامه میخوام ، قبول نکرد ، گفت از خر شیطون بیا پایین ، این کارو نکن ، بعدا اگه بفهمه میتونه برات درد سر درست کنهگفتم مگه تا حالا کم درست کرده …. سه ساعت طول کشید تا راضی اش کردم . اصلا دخلی به عمو حمید خوش اخلاق و خنده روی اون موقع ها نداشت ، یادته همه اش باهاشون میرفتیم شمال ؟ سمانه آدرس خوایت بیاد دیدنم ، آدرس خونه رو دادم ، بهش نگفتم که تو پیشم نیستی .نمیدونم هنوز از اون خبر دارن یا نه ، ولی هیچی نگفتن ، منم نپرسیدم . سمانه از همه تعریف کرد ، گفت آقای صبوری نا چند وقته رفتن انگلیس پیش بچه هاشون ، همه از هم دور افتادن ولی خب با اینهمه اتفاق و مریضی و شکوفه خانم هنوز روحیه اش قویه . هنوز مثل اونموقعها خوش خنده است .ازدواج هم نکرده ، میگفت تا محسن شرایطشو واسه ازوداج فراهم کنه و بابای من رضایت بده من مردم .حرفهایش کش می آمد و ثانیه ها کوتاه میشد . حسرت تمام این چند سال را میخواست چند ساعته جبران کند .صدای در زدن مری متوقفش کرد : بیدارید ؟_اره بیا توچهره اش خسته تر از همیشه بود با موهای به هم ریخته : ساعت هفت و نیمه ، شما که گرم صحبتید ، پس فردا مامانت یقه ی منو میگیرهمادرش را نگاه کرد : نمی مونید ؟از روی تخت بلند شدنش نشان میداد به هیچ وجه قصد ماندن ندارد ، پس صبر کنید منم لباس عوض کنم_نمیخواد ، من خودم میبرم مرسونمشون میام_چرا خب ؟ منم میخوام بیام_اردو که نمیریم که ارغوان ، بمون ، اینطوری بهترهو برایش عجیب بود که مادرش بیشتر با مری موافق است ._شما ماچ بغلاتونو بکنید من تو ماشین منتظرمبه سختی از آغوشش بیرون آمد : مرسی که اومدید ، ببخشید نذاشتم بخوابید ، تازه اگه می موندید توانایی داشتم تا فردا یک سره براتون حرف بزنم ، پنج شنبه میام پیشتون .به جای سفارشات مادرانه و توصیه های زناشویی تنها سکوت تحویل گرفت .تازه تنگی لباس تنش به چشم آمد ، ترجیح داد تا آمدن مری دوش بگیرد ، تاپ و شلوار راحتی پوشید، موهایش را بی انکه خشک کند در حوله پیچید ، قبل از رسیدن مری خوابش برد …….از حضور مری تنها سنگینی دستش را احساس کرد و گرمای بدنش .نمیدانست چند ساعت از خوابیدنشان گذشته که صدای مزاحم گوشی مری کلافه اش کرد . ، نفس گرم مری به گردنش خورد :_تف به روحت ، چه گیری هم هست ول کن نیستچشم باز نکرد ، مری با زحمت سعی کرد بازویش را از زیر سر او برداردنشستنش روی تخت را احساس کرد : الو ؟سعی داشت صدایش را کنترل کند : چی میگه؟…… خب بگو بره فردا میام مغازه ببینم چی میگه ،….. یعنی چی ؟ گوشیو بده من با خودش صحبت کنم …… سلام ، آقا نیازی خوبی ؟…….. یادم رفته پول بریزم تو حساب ، فردا بیا مغازه چک روز بهت میدم …….. بابا چک من تا حالا مگه برگشت خورده؟ فردا میام درستش میکنم دیگه ……… خیلی خب وایسا نیم ساعت دیگه میامپشت به مری خوابیده بود و تمایلی به بیداری نداشت ._مرتیکه زبون نفهممری پتو را رویش مرتب کرد بوسه ای روی موهایش نشاند .انقدر مست خواب بود که عکس العملی نشان ندهد .با احساس کردن چیزی روی گردنش چشم باز کرد : مری نکن ، خوابم میادانگشتان مری روی صورتش چرخید ، موهایش را کنار زد ، گونه اش را نوازش کرد_ساعت 7 شبه ، پاشو دیگه خواب بستهسعی کرد میان دستان مری که رویش خیمه زده بود غلت بزند_من هنوز خوابم میاد_تو شاید تا فردا هم خوابت بیاد ، من که مجبور نیستم به دل تو باشم ، پاشو شام گرفتم_من گرسنه ام نیست_با تو مثل اینکه نمیشه راه اومدنفس داغ مری روی صورتش پخش شد : باشه بخواب ، منم گرسنگیم با کیک وانیل برطرف میشه اتفاقابا شنیدن حرف مری و بوسه های پی در پی اش هوشیار شد_چیکار میکنی؟ اِ_هیچی گرسنگیمو برطرف میکنم ، توام بخواب من مزاحم خوابت نمیشمچشمهای بسته اش گشاد شد ، صورت مری را با دستانش قاب گرفت : کیک وانیل دیگه خبری نیست ، دوش گرفتم_اشکال نداره ، من با ساده اش هم مشکلی ندارمگوشه ی لبش را بوسید ، هیچ کاری جز سکوت و تسلیم در مقابل مری نمیتوانست انجام دهد . انگار سالها تجربه اندوخته بود ، بلد بود ، زیر و بمش را میشناخت ، میدانست کجا سکوت کند ، کجا حرف بشنود ، کجا نوازش کند و چطور او را در دنیای زنانگی غرق کند .این بار به جای حبس شدن بین دیوارهای خانه میان بازوان مردی محبوس بود که برای او همان فضای محدود امن ترین فضای دنیا بود ، خودش را به دستان پرمهر مری سپرد ، چشم در چشمش دوخت ، دانه ی اشکی که از گوشه ی چشمش چکید توسط لبهای مری شکار شد_مری"هومی " در گوشش گفت_دیدیش؟ دارم گریه میکنم_اذیتت کردم ؟_نه ، نمیفهمی دارم گریه میکنم ، بعد از چند سال ، باورت میشه ؟_قربون اشکاتسر روی بازویش گذاشت ، انگشت اشاره اش را روی تیغه ی بینی مری کشید ، انگشتهایش را میان انگشتهای مری قفل کرد_چرا انقدر خوبی ؟_از دستم در رفته_نه، زیادی خوبی_ هنوزم میترسی دوستم داشته باشی ؟_نمیدونمسر در آغوش مری فرو برد و تنها فکر کرد : زن بودن غمگین ترین شادی دنیاست .گوشی اش را از جیب شلوارش که پایین تخت افتاده بود برداشت_به کی داری اس ام اس میدی ؟ این کارت در این لحظه خیلی زشتهمری بی توجه به او سرش به گوشی گرم بود ، با شنیدن صدای نا آشنایی سر چرخاند ،گوشی مشکی روی پاتختی را برداشت .صدای مری کنار گوشش شنید :_میخواستم برات سفید بیارم دیدم به مشکی علاقه ی خاصی داری_این برای منه ؟_اره دیگه ، سیم کارتتو انداختم توش ، نمیخوای اس ام استو بخونی_به شماره ی مری که هنوز به اسم سیو نشده بود نگاه کرد : پا نمیشی ؟ گرسنمهلبخند زد گوشی را میان ملحفه ی تخت رها کرد_شام چی گرفتی؟_برگ و جوجه_تو گرم میکنی بخوریم؟_اره پس بذار اول من دوش بگیرم که تا تو میای من غذارو گرم کنم_پس زود بیا بیرونابعد از رفتن مری گوشی مشکی رنگش را کنار گوشی مری گذاشت ، درست عین هم بودند . شماره ی مری را با گوشی اش گرفت ، به نام انگلیسی روی صفحه خیره شد : shonaبا بیرون آمدن مری از حمام گوشی ها را روی تخت رها کرد .دستپاچه خودش را در حمام انداخت . دوش گرفتنش را طول داد ، از رو به رو شدن با مری خجالت می کشید ، با سماجت تمام درد زیر دلش را نادیده گرفت، میخواست تا تمام شدن ذخایر آبی شهر زیر دوش بماند .با صدای در زدن مری شیر را آب را بست : ارغوان غذا گرم شد و یخ هم کرد ، بیا بیرون دیگه_اومدم اومدمدر حمام را آهسته باز کرد ، مری در اتاق نبود ، به تخت خالی نگاه کرد ، دستان مری از پشت روی شانه اش نشست : ملحفه هاشو انداختم تو ماشین ، زود بپوش بیاباورش سخت بود که مردی که نمیتوانست حتی جشن تولد دوست دخترش را ترتیب دهد اینطور همه چیز بلد در خانه ی او رفتار کند .پیراهن نخی آب آسمانی به تن کرد ، هنوز به دیدن چهره اش میان لباس های رنگی عادت نداشت .موهای خیسش را بافت .مری در آشپزخانه مشغول بود ، کنارش ایستاد، اولین بار بود طرح خالکوبی کم رنگ روی بازویش را میدید . انگشت اشاره اش را روی رد به جا مانده کشید :_ندیده بودمش ! کی اینو زدی ؟_مال دوران جوگیری و جوانی ، اولین بار که بعد سربازی با بچه ها رفتیم ترکیه ، جوگیر شدیم خالکوبی کردیم ، بعد برگشتم فهمیدم چه گهی خوردم ، هر چی رفتم کامل پاک نشد_طرح چی بود ؟ الان که معلوم نیست_پرندهظرف ماست را روی میز گذاشت : بشین شروع کنمری به جای آنکه روی صندلی مقابلش بنشیند صندلی کنارش را اشغال کرد_کبابو داغ میکنی دیگه مزه نمیده ولی دیگه چاره نیستجوجه ی سر چنگالش را گاز زد : نه بدم نیست !_مسکنی چیزی نمیخوای ؟از اشاره ی مری خجالت زده " نوچی " گفت_باشه حالا قرمز نکن ، بخور_ مری_بله ؟هنوز از زبان مری جان نشنیده بود ، دوست هم نداشت بشنود ، دلش میخواست مری به شیوه ی خودش دوستش داشته باشد ، بی شباهت به هیچ کس !_ shona یعنی چی ؟سرش را تا آخرین حد ممکن پایین انداخت و با کباب داخل بشقابش درگیر شدمری نیم رخش را چرخاند : حالا سرتو چرا انداختی پایین ؟ یه کلمه ی هندیه ، یعنی همه چیزای با ارزش زندگیمانتظار هر چیزی را داشت جز آنچه از زبان مری میشنید ، بحث را عوض کرد : تو مگه چقدر مسافرت رفتی ؟_زیاد ، خوشم میاد برم جاهای مختلف ، البته با هند که کلا حال نکردم خیلی کثیف بود ، ولی خب به یه بار دیدن می ارزه دیگه_دیگه کجاها رو دیدی؟_الان میخوای بحثو عوض کنی یا واقعا بدونی من کجاها رو دیدم ؟_نه خب میخوام بدونم ، داریم حرف میزنیم دیگه_اولا که اون کبابو تیکه پاره کردی بخورش ، دوما که حرفای دیگه ای هم میتونیم بزنیم_چه حرفی ؟_تو بگو از خودت ، از اینکه کجا رفتی مدرسه ی آشپزی ، چی شد که رفتی ، چی شد برگشتیبدش نمی امد از خودش برای مری بگوید ، حداقل از خاطرات خوشش ،قبل از آنکه برسد به آن بخش سیاه_خب رشته ام تو دبیرستان ریاضی بود ، سال پیش دانشگاهی با ندا به سرمون زد بریم دوره ی آشپزیبه خانواده هامون که گفتیم فکر کردن شوخی میکنیم ، مامانم رفت یه کتاب رزا منتظمی خرید ، گفت بیا هر چقدر میخوای از رو این تمرین کن_با ندا کلی گشتیم جاهای مختلف ، اون موقع هم تازه انقدر اینترنت و این چیزا نبود ، عمه ی ندا برامون تحقیق کرد . با بدبختی راضیشون کردیم ، گفتیم فعلا بریم یه دوره ی تابستونی ببینیم و برگردیم . ازشون بی خبر رفتیم اونجا هی دوره های مختلفو سوال کردیم ، آخر تابستون که برگشتیم نتایج کنکور اومد ، من مدیریت بازرگانی علامه قبول شده بودم ، ندا اقتصاد . قرار بود بشیم دست راست باباها تو شرکت .ولی اصلا دوست نداشتیمپدرمون در اومد تا رضایت دادن .رفتیم با ندا فرانسه . دوره های محتلف دیدیم ، بهترین دوران زندگیم بود، خیلی دلم براش تنگ شده ._برای اون دوران یا ندا ؟_جفتش_خب چرا رابطه اتو باهاش قطع کردی ؟_پیش اومد دیگهمری فهمید که نمیخواهد بیش از این توضیح دهد : پشیمون نشدی که دانشگاه سراسری ول کردی رفتی دوره ی آشپزی دیدی؟_مگه تو از انصراف دادنت پشیمون شدی ؟_نه ، ولی خب من کلا تو فکر دانشگاه نبودم ، تو که سراسری قبول شده بودی فرق میکرد_ پشیمون نیستم ، ده بار دیگه هم برگردم اونموقع همین کارو میکنم_نوشابه میخوری ؟مری میدانست کجا دیگر نباید بپرسد_یکم_من خواب بودم کی زنگ زده بود؟_تو بالاخره خواب بودی یا بیدار ؟_خواب و بیدار ، شنیدم به یکی گفتی مرتیکه زبون نفهم_اره نیازی بود ، جنس میاره واسه مغازه چکش پاس نشده بود ، اومده بود بست نشسته بود مغازه که پول لازمم_چی شد خب؟_ هیچی پول تو حساب نبود ، بهش چک دادم واسه آخر هفته_من یکم پول دارما ، میخوای بدم ؟_نه بابا فکر کردی یه قرون دوزاره مگه ، 20 تومن چکه ، تا اخر هفته پرش میکنم_20 میلیون ؟ بابت چی؟_عزیزم چایی که واسه کافه نخریدم ، قطعات کامپیوتر و موبایله_ خب از کجا قراره پر کنی تا آخر هفته ؟_تو الان داری غصه ی آخر هفته ی منو میخوری ؟ پر میکنم دیگه ، نگران نباش_راستی کافه چی شد ؟ کسیو پیدا کردی؟_اره ، یه پسر بیست و یکی دو ساله است ، محمد هم باهاش کنار اومده، فعلا که داره کار میکنی حالا خودتم برو ببینش_باورم نمیشه کارای کافه مو تو انجام بدی_چرا نشه ؟ از این به بعد این کارا با منه دیگه_عادت ندارم ، خیلی وقته همه کارمو خودم کردم_خیلی وقت مال قبله از این به بعد عادت کن_خب_تو مگه خب گفتنم بلدی ؟_روتو زیاد نکن ، یهو دیدی فردا مجبور شدی خورشت کرفس بخوری با لوبیا قرمز !_نه بابا ، پس روح شیطانی هم داری ، مامان ساده ی منو بگو اومد پته ی منو ریخت رو آب_پس حواستو جمع کن_باشه ، هر چی تو بگی اصلا ، یه چایی میذاری ؟از پشت میز بلند شد : نه من میرم رو کاناپه ی هال دراز بکشم تو چایی رو آماده کن_حالا امشب نوبت توئه دیگه ، بتازون ، منم به موقعش برات دارم ارغوانم"م" مالکیتی که مری به انتهای نامش چسباند حتی اگر به طنز بود لذت بخش بود ._مری جان پس ملحفه ی تختم بکش دیگهبرنگشت عکس العمل مری را ببیندارغوان این روزهایش کسی است غیر از خودش ، دیگر هیچ شباهتی نه به نوجوانی اش دارد ، نه به جوانی پرشورش و نه به سی سالگی بی حوصله اش ، انگار خمیر وجودش را ورز داده اند و دوباره قالب گرفته اند ، شبیه به زنی که هر روز بعد از ظهر سر ساعتی معین انتظار شوهرش را میکشد .نگرانی های جدیدش شده اتو کشیدن لباسهای مری ، تکراری نبودن غذاهای هفته ، بوی صابون ملحفه های تخت .ایمان ، پسری که مری استخدام کرده پسر بیست و یکی دو ساله ای است که میخواهد یک روز خودش کافه بزند، حرکاتش را دنبال میکند ، اصرار دارد با ژست خاصی راه برود ، حرف بزند ، سفارش بگیرد .شاید ده سال دیگر میشدآدم این روزهای او .دکمه ی گرد پایین صفحه را فشار میدهد ، به عکس سبز پشت صفحه نگاه میکند ، منتظر تماس مری نیست ، یک هفته ای هست که دیگر منتظر نیست . سرد شده اند ، مری هم هیچ تلاشی نمکیند .دست روی اسم مانی کشید، بوق پنجم هم خورد_بله ؟لحنش زیادی پرخاشگرانه است_سلام ، چته؟_چیزیم نیست ، یه کاره زنگ زدی ببینی من چمه ؟_خواستم حالتو بپرسم خب_تو نمیخواد حال منو بپرسی ، دو روز دیگه یکی میخواد حال خودتو بپرسه_چرا یه جوری حرف میزنی انگار مقصر منم؟ اون عوضیه من باید تاوانشو پس بدم ؟-دِ آخه هحمق جون اون که چیزی واسه از دست دادن نداره ، میاد همچین حالتو جا میاره که نفهمی از کجا خوردی_ یه چرتی گفته ، همچین کاری نمیکنه_نیست که چند سال پیش خیلی شیک بقچه ات نکرد بذاره رو طاقچه ، من میخوام بدونم تو واسه چی به مری نمیگی !_چون نمیتونم ، برم چی بگم ، تو همین مدت کمی که با من ازدواج کرده کم چشم رو همه چیز بسته ، حالا برم اینم رو کنم_نه ، صبر کن بذار اون مرتیکه ی لندهور بره بهش بگه که کلا مردونگیش بره زیر سوال ، فقط وقتی گه بالا اومد سراغ من نیا ارغوان_ توام که هی منتظری یه گندی بالا بیاد ، همینجوریشم اومده ، صبح دعوامون شد_سر چی ؟_اتوی لباسش_خوشی زده زیر دلت مثل اینکه ، بیچاره این قضیه رو با اتوی لباس مقایسه میکنی ، ارغوان دیگه مطمئن شدم یه تخته ات کمه_اره زیر دل من یکی که انقدر زده میخوام بالا بیارم_پنهان کردن این قضیه هیچی به جز خراب شدن رابطه اتون نداره ، حالا خود دانیگوشی را قطع کرد ، بی آنکه اجازه دهد او هم صحبت کند .یاد دعوای صبحشان افتاد:_ارغوان بابا اینو چرا اینجوری کردی ، من که گفتم رو شلوارم خط اتو ننداز_حواسم نبود-بابا خب حواست کجاست ، من الان اینو چه جوری بپوشم ، یه خطی هم انداختی که ده بار بره خشکشویی و برگرده درست نمیشه_اینهمه شلوار داری حالا یه کی دیگه بپوش_مرسی از راهنماییت واقعا ، یعنی من خودم عقلم نمیرسه ؟ تو به جای ارائه پیشنهاد وقتی داری لباس منو اتو میکنی حواستو جمع کن ، ساعت ٨ با یارو قرار داشتم هنوز تو خونه ام_از این به بعد میتونی ببری لباساتو بدی خشکشویی که از قرارت جا نمونیکوبیده شدن در خانه مثل سیلی در صورتش خورد ، مری حتی نخواست برساندش کافهعقربه ها هر چه به چهار نزدیکتر میشد تهوعش بیشتر میشد ، فکر اینکه صبح بدون او رفته و عصر قرار است دنبالش نیاید آزار دهنده بود .کیفش را برداشت ، راه خانه را پیش گرفت ، چند سال بود که از ترس مرگ خودکشی میکرد ، نمیخواست مری هم پسش بزند . فکر اینکه دنبالش نیاید و انتظار از پا درش بیاورد تمام زخمهای کهنه اش را چرکی میکرد .بعد از چند ماهی که با ماشین مری رفت و آمد کرده بود تحمل بوی عرقی که در تاکسی پیچیده بود برایش سخت بود .کلید را در حیاط نچرخانده موبایلش زنگ خورد :_بله ؟_کجا رفتی پس ؟ چرا صبر نکردی بیام دنبالت ؟لحنش آرام بود و مهربان_گفتم شاید کار داشته باشی نرسی بیای_خب کار داشته باشم زنگ میزنم میگم ، پس من میرم در مغازه با ایمان کار دارم ، چیزی لازم داشتی زنگ بزن_شام چی درست کنم ؟_هرچی خودت دوست داری_باشه ، خداحافظ_فعلاروی پله ها ی حیاط نشست ، دوست نداشت مری شب بیاید ، دوست داشت زود


مطالب مشابه :


برنامه های نصبی تلفن همراه

این نرم افزار بر گرفته از كتاب هنر آشپزی رزا منتظمی این کتاب برای کامپیوتر




مرجانـــوو کیک فنجونی میپُخه!

رزا منتظمی مخصوص موبایل با فرمت جاوا گرفتم اگه کسی میخواد دانلود کامپیوتر




دانشمندی جوان و نابغه، اما دردمند و گمنام

مینویسم برای تنها دخترم آشپزی لذت بخش با سرآشپز و زیتون




باقلا قاتق باقلی خورش

عرض پوزش از خانم رزا منتظمی اعلام مینمایم » دانلود کتاب مخصوص کامپیوتر




باقلا قاتق باقلی خورش

عرض پوزش از خانم رزا منتظمی اعلام مینمایم » دانلود کتاب مخصوص کامپیوتر




رمان کاغذ بی خط - 16

مدرسه ی آشپزی ، چی شد رفت یه کتاب رزا منتظمی خرید قطعات کامپیوتر و




مربای هویج خوش رنگ

هنر آشپزی,دانلود کتاب آشپزی,آشپزی رزا منتظمی,آشپزی آسان ( دانلود بازیهای کامپیوتر )




برچسب :