روماتيسم

منبع كرامت: دفتر ثبت كرامات مسجد مقدّس جمكران، شماره 294

مشخصات: خانم م - ف، 15ساله، محصل، اهل تهران

زمان كرامت: 1/4/78

مكان كرامت: تهران

تاريخ ثبت كرامت: 16/2/79

اسناد و مدارك: پنج برگه آزمايش از آزمايشگاه تشخيص طبى دولت، سه برگه مركز تحقيقات روماتولوژى با معاينات و آزمايشات كامل.

زير نظر پزشكان مجرب آقايان و خانم‏ها: دابشليم، غريب دوست، جمشيدى، موثقى، اكبريان، رشيديون، سليم زاده، ناجى، شهرام، شعبانى، نجفى، ابوالقاسمى.

اظهار نظر پزشكى:

اين نمونه جزء گوياترين و مهمترين موارد شفا است.

خلاصه كرامت به نقل از شفا يافته:

بيمارى من از ورم پا و چشم درد شروع شد كه بعد از آزمايشات و مراجعات مكرر به بيمارستان، فهميديم كه بيمارى من لوپوس از نوع ارتيماتوزسمتيك است و با اينكه فرد سالم بايد بين 150هزار تا 500هزار پلاكت خون داشته باشد ولى پلاكت خون من به سه هزار رسيده بود و هموگلوبين كه بايد بين 11تا 18باشد به يك تا سه رسيده بود و به حالت "كُما" بودم كه بعد از 9ماه بيمارى با توسل به امام زمان عليه‏السلام و حضور در مسجد مقدّس جمكران از مرگ و بيمارى شفا پيدا كردم.

شرح واقعه از زبان شفا يافته:

بيمارى من از ورم پا و چشم شروع شد. بعد از مدّت‏ها مراجعه به دكتر، آخر به من گفتند: به مرض "روماتيسمى" به نام "لوپوس" دچار شده‏اى. البته اين بيمارى با حساسيّت به نور، زخم دهانى و درگيرى كليوى همراه بود كه در تاريخ 25/5/78 در بيمارستان بقية اللّه عليه‏السلام مرا "بيوپسى" كردند و اطمينان حاصل كردند كه اين بيمارى "لوپوس" از نوع "ارتيماتوزسيتميك" است، كه در سه نوبت "فالس متيل پرد نيزولون" 500ميلى گرمى و "ايموران" 50ميلى و "پردنيزولون" 60ميلى گرمى قرار گرفتم.

در تاريخ 5/7/78 به دستور دكتر اكبريان، فوق تخصص "روماتولوژى" تحت درمان با 1000ميلى‏گرم "اندوكسان" قرار گرفتم كه بعد از آن دچار تب، سرفه و زخم دهان شدم. مجبور شدم در بيمارستان شريعتى حدود يك ماه بسترى شوم. بعد از ترخيص از بيمارستان، بيمارى من بيشتر شد، به حدى كه دهان و بينى و گوشم شروع به خونريزى كرد و "پلاكت خون" پايين آمد. چون آدم سالم بايد حدود 150000الى -500000پلاكت خون" داشته باشد و "هموگلوبين" بين 11تا 18باشد، ولى "پلاكت خون" من به 3000و "هموگلوبين" مغز استخوان من به 1تا 3رسيده بود و به حالت "كُما" بودم. دوباره مرا به بخش آى .سى .يو icu منتقل كردند و از من "عقيقه بيوپسى" به عمل آوردند و گفتند:

مغز استخوان تو ديگر كار نمى‏كند.

بعد از آزمايشات متعدد و زدن حدود 125گرم "i.v و " i.j هفته‏اى دو عدد آمپول gcsfيخچالى به من تزريق مى‏كردند و چشمانم هم ديگر قادر به ديدن نبود، هيچكس را نمى‏ديدم و حالت كورى به من دست داد.

ما كه از نظر مالى وضع خوبى نداشتيم و پدرم كارمند است، حدود دو ميليون تومان پول دارو و دوا داديم. وقتى متوجه شدم، كه چشم‏هايم نمى‏بينند، ديگر از همه جا مأيوس شدم و منتظر مرگ بودم. يك روز به پدر و مادر عزيزم كه بيش از دو ماه بود به طور شبانه روزى بالاى سرم نشسته بودند و هر لحظه انتظار مرگ يا بهبودى مرا مى‏كشيدند، دكتر ابوالقاسمى گفت:

فلانى ديگر هيچ اميدى براى بهبودى دخترت ندارم.

با شنيدن اين حرف، همه اقوام و فاميل و دوستان، براى مرگم روز شمارى مى‏كردند، روزهاى آخر، همه گريه مى‏كردند و تنها كسى كه به من دلدارى مى‏داد پدر و مادرم بودند، به خصوص پدرم كه در آن لحظاتى كه با مرگ دست و پنجه نرم مى‏كردم، بالاى سرم مى‏آمد و مى‏گفت: دخترم توكل به خدا كن، تو خوب مى‏شوى.

من مى‏گفتم: پدر جان ديگر خسته شده‏ام، مى‏خواهم بميرم و راحت شوم، شما هم اينقدر عذاب نكشيد.

پدرم با چشمان اشك‏آلود بيرون مى‏رفت، نمى‏دانستم كجا مى‏رود. يك روز كه حالم خيلى بد بود مدير مدرسه‏ام كه واقعا بايد گفت: مديرى نمونه و با ايمان و با خداست، بالاى سرم آمدند و شروع كردند حدود يك ساعت قرآن تلاوت كردند.

بعد از آن رفتند و بعد از ظهر آمدند و دوباره شروع به خواندن قرآن كردند و به پدر و مادرم گفتند: تا مى‏توانيد بالاى سر اين، دعاهايتان را بخوانيد.

از آن روز به بعد، نه گوشم مى‏شنيد -چون در اثر خونريزى، گوشم كاملا كر شده بود- و نه مى‏ديدم -چون پشت چشمانم خون جمع شده بود- و موهاى سرم همه ريخت و تمام بدنم در اثر مصرف "پردينزلون" حالت بدى پيدا كرده بود، به شكلى كه گويا تمام بدنم را با چاقو بريده بودند.

يك روز دكتر بهروز نجفى، متخصص پيوند مغز و استخوان گفت:

بايد از برادر يا خواهرش مغز استخوان به او تزريق شود و به پدر و مادرم گفت: 45روز بيشتر طول نمى‏كشد كه نتيجه‏اش يا مرگ است يا زندگى.

پدرم گفت: چقدر خرج دارد؟

دكتر گفت: 15ميليون تومان.

حدود 14ميليون تومان را افراد نيكوكار تقبّل كردند و پدرم باز مى‏بايست حدود دو ميليون تومان ديگر دارو مى‏خريد. چون پدرم حتى اين مبلغ را هم نداشت،همانجا شروع به گريه كرد.

مادرم به پدرم گفت: چكار كنيم؟!

پدرم گفت: خدا بزرگ است، و از دكتر چند روزى مهلت خواست.

اقوام و فاميل و آشنايان هركدام مبلغى را تقبّل كردند، پول را به بيمارستان آوردند تا به پدرم بدهند، ولى پدرم قبول نكرد و گفت: پول‏ها پيش خودتان باشد، چند روز ديگر از شما مى‏گيرم. وقتى فاميل‏ها رفتند، مادرم گفت: چرا نگرفتى؟!

پدرم گفت: من نمى‏خواهم دخترم را به بخش مغز و استخوان منتقل شود، اگر به آنجا برود، حتى يك درصد اميد به نجات او نيست چون دكتر نجفى حتى ده درصد به ما اميد نداد.

خلاصه برادر و خواهرم براى آزمايش خون به خاطر پيوند " h.l.a تايپتيگ" به بيمارستان آمدند و نتيجه آزمايش را پيش دكتر نجفى بردند، ايشان بعد از بررسى گفتند:

خون آنها با خون من مطابقت ندارد و نمى‏توانند از اين خواهر و برادر براى من مغز استخوان پيوند بزنند. دكتر

با نا اميدى تمام به پدر و مادرم گفت: ديگر هيچ كارى از دست ما ساخته نيست.

مادرم گفت: پس دخترم مى‏ميرد؟!

دكتر گفت: توكل به خدا كنيد.

وقتى از اطاق بيمارستان بيرون مى‏رفتند، مادرم خيلى گريه مى‏كرد و دائما خدا و ائمه عليهم‏السلام را صدا مى‏زد، اما نمى‏دانم چرا پدرم اصلا گريه نمى‏كرد و به مادرم مى‏گفت: خانم به جاى گريه كردن، دعا كن!

و مادرم مى‏گفت: چقدر دعا كنم؟ هرچه دعا مى‏كنم حال دخترم بدتر مى‏شود!!

تا اينكه يك روز صبح، پدرم آمد و گفت: عزيزم من شفايت را گرفتم!

آن روز من اصلا حال خوبى نداشتم، چون پلاكت خونم پائين بود، دور تختم را نرده گذاشته بودند و مى‏گفتند: مواظب باشيد تكان نخورد، هر لحظه امكان مرگش مى‏رود.

مادرم به پدرم گفت: چطور شفاى او را گرفتى؟ مگر نمى‏بينى كه حالش خراب‏تر از هميشه است؟!

بعد از چند دقيقه، دكتر غريب دوست، بالاى سرم آمد و حالم را پرسيد. گفتم: آقاى دكتر ديگر نه مى‏بينم و نه مى‏شنوم. مرا بغل كرد و پيشانى مرا بوسيد و گفت: تو خوب مى‏شوى، ناراحت نباش.

مادرم گفت: دكتر، آيا اميدى به دخترم داريد؟! يا براى تسكين ما اين حرف‏ها را مى‏زنيد؟

دكتر گفت: توكل به خدا كنيد، انشاء اللّه خوب مى‏شود. بعد براى من كه حالم خيلى خراب شده بود، چهار واحد پلاكت تزريق كردند و گفتند: او را به منزل ببريد، ولى مواظب باشيد تكان نخورد و هفته‏اى يك بار آزمايش خون از او بگيريد و بياوريد. مرا به خانه آوردند و خواباندند. پدرم را صدا كردم و گفتم: بابا باز هم اميد به زنده بودن من دارى؟

پدرم با اينكه هيچ وقت پيش من گريه نمى‏كرد، ولى آن روز چون مى‏دانست من چشمانم نمى‏بيند راحت گريه كرد، حس مى‏كردم كه گريه مى‏كند و با همان حال گفت:

دختر عزيزم من شفاى تو را از امام زمان عليه‏السلام گرفته‏ام، چهل شب چهارشنبه نذر كرده‏ام كه به جمكران، مسجد صاحب الزمان عليه‏السلام بروم و قبل از اينكه تو را مرخص كنند به آنجا رفتم و از آقا خواستم يا تو را به من برگرداند يا بگيرد، بعد از دو، سه جلسه كه به جمكران رفتم خواب ديدم تو شفا گرفته‏اى. تو خوب مى‏شوى، فقط همين طور كه خوابيده هستى، نماز بخوان و متوسل به امام زمان عليه‏السلام شو و براى سلامتى آقا صلوات بفرست..

من هم شروع كردم شبهاى چهارشنبه و جمعه نماز آقا را مى‏خواندم. جلسه هفتم بود كه پدرم به جمكران مى‏رفت، صبح چهارشنبه كه پدرم آمد، من بيدار بودم، مرا بوسيد و به او گفتم:

بابا مرا بلند كن مى‏خواهم بيرون بروم، با اينكه تا آن روز اصلا نمى‏توانستم تكان بخورم. پدرم گفت: يا امام زمان!

زير بغل مرا گرفت و بلندم كرد، آرام آرام راه مى‏رفتم و پدرم همانطور زير بغلم را گرفته بود و مى‏دانستم كه گريه مى‏كند، البته گريه‏اش از خوشحالى بود.

خلاصه به اميد خدا و يارى و شفاى امام زمان عليه‏السلام كم كم راه مى‏رفتم. جلسه دوازدهم بود كه در خانه مى‏توانستم راه بروم، حس كردم كه كمى مى‏بينم، همين طور كه در اطاق راه مى‏رفتم و پدرم مواظبم بود، سرم را بلند كردم تا ساعت ديوارى را ببينم، پدرم گفت: بابا جان ساعت را مى‏خواهى بدانى چند است؟

گفتم: بابا فكر مى‏كنم مى‏بينم، ساعت 30/11دقيقه است.

پدرم خيلى خوشحال شد و شروع كرد براى سلامتى امام زمان عليه‏السلام صلوات فرستادن و گفت: دخترم ديدى گفتم شفايت را از آقا گرفتم.

همه خانواده براى سلامتى امام زمان عليه‏السلام بلند صلوات فرستاديم. تا اينكه يك روز خانم دكتر شعبانى كه از پزشكان معالجم بود، به منزل ما زنگ زد و حالم را پرسيد، خيلى نگران حالم بود، به پدرم گفت: شغل بدى انتخاب كرده‏ام.

پدرم گفت: چرا خانم دكتر شعبانى؟!

ايشان گفتند: به خاطر اينكه مى‏بينم كه چقدر شما براى اين دختر زحمت مى‏كشيد و هميشه از خدا خواسته‏ام كه: خدايا! لااقل به خاطر اين همه بيمارى كه درمان مى‏كنم، اين دختر را به پدر و مادرش برگردان.

بعد هم به پدر و مادرم گفت: من هم ديگر نا اميد شده‏ام.

پدرم گفت: خانم دكتر، دخترم خوب مى‏شود.

دكتر گفت: واقعا روحيه خوبى داريد.

پدرم گفت: خانم دكتر، به امام زمان عليه‏السلام توسل جسته‏ام و شفاى دخترم را از حضرت گرفتم؟!

دكتر گفت: انشاء اللّه كه شفا يافته باشد. ولى معلوم بود كه باور نمى‏كند. بعد از چند روز، پدرم با دكتر غريب دوست تماس گرفت و براى ويزيت من نوبت زد. درست روز چهارشنبه آخر سال 1378كه پدرم سه شنبه‏اش به جمكران رفته بود، صبح چهارشنبه كه از آنجا آمد مرا پيش دكتر برد.

من در بغل پدرم بودم و از پله‏ها بالا مى‏رفتيم، وقتى به اطاق دكتر رسيديم، دكتر با ديدن من خوشحال شد و بعد از معاينه گفت: خيلى بهتر شده، چكار كرده‏ايد؟!

برايم يك آزمايش نوشتند و قرار شد سه هفته ديگر پيش دكتر برويم. ديگر پلاكت خون نزدم و فقط در خانه استراحت مى‏كردم و به نماز و عبادت مشغول بودم.

مادر بزرگ و پدر بزرگم در ايام ماه محرّم چون هيئت دارند، يك گوسفند براى من نذر كردند، عمويم و پدرم هم هركدام جداگانه يك گوسفند نذر كرده بودند.

كم كم بدون كمك پدرم از جا بلند مى‏شدم و حركت مى‏كردم و حدود سه تا چهار مترى را به راحتى مى‏ديدم. وقتى آخرين آزمايش را انجام دادم، به پدرم گفتم: فكر مى‏كنم پلاكت خونم حدود 50000شده باشد.

امّا پدرم گفت: دخترم بيش از اينهاست.

پدرم بعد از اينكه جواب آزمايش را گرفت، به خانه آمد. چشمانش قرمز شده بود، معلوم بود كه خيلى گريه كرده است. گفتم: بابا! پلاكت خون چقدر شده است؟ مغز استخوان من به چه حدى رسيده است؟

پدرم گفت: عزيزم بنشين، ما هم نشستيم و گفت:

وقتى از پله آزمايشگاه بالا مى‏رفتم، سرم را به طرف آسمان بلند كردم و دست‏هايم را بلند كردم و گفتم:

يا امام زمان! يا پسر فاطمه! يا ابا صالح المهدى! چهل شب چهارشنبه نذر كردم كه به مسجدت بيايم، اكنون چهارده هفته است كه به آنجا رفته‏ام، تو را به جان مادرت زهرا، تو را به جان جدّت حسين، تو را به جان عمويت ابوالفضل العباس عليه‏السلام، خودت مى‏دانى كه چه مى‏خواهم، شفاى كامل دخترم را با اين آزمايش نشان دهيد.

آزمايش را گرفتم، وقتى نگاه كردم،گريه‏ام گرفت. دكتر آزمايشگاه صدايم كرد و جريان را جويا شد. موضوع را به او گفتم. دكتر گفت: خبر خوشى برايت دارم، ما را دعا كن، پلاكت خون دخترت 140000و هموگلوبين 3/12شده است.

همه از خوشحالى شروع به گريه كرديم و صلوات فرستاديم. پدرم جواب آزمايش را پيش دكتر غريب دوست برد. دكتر باديدن جواب آزمايش گفته بود: من چيزى جز اينكه بگويم يك معجزه رخ داده است نمى‏توانم بگويم، خيلى عالى شده، دخترى كه پلاكت خون او با زدن چهار پاكت به 27000الى 42000بيشتر نمى‏رسيد، اكنون با نزول پلاكت، به 140000رسيده و هموگلوبين از صفر به 12/3رسيده است.

دكتر يك آزمايش در تاريخ 1/4/79برايم نوشت. پدرم جواب آزمايش را به بيمارستان شريعتى نزد خانم دكتر موثقى و

خانم دكتر ابوالقاسمى بردند و به دكتر ابوالقاسمى گفته بود:

خانم دكتر اين جواب آخرين آزمايش دخترم است.

وقتى دكتر جواب آزمايش را نگاه كرده بود، به پدرم نگاهى مى‏كند و مى‏گويد: جمكران مى‏روى؟

پدرم مى‏گويد: بله.

دكتر مى‏گويد: تو را به جان دخترت، ما را هم دعا كن، اين يك معجزه است!

الآن الحمد للّه حالم روز به روز، رو به بهبودى است و پدرم هر هفته شب‏هاى چهارشنبه به جمكران مى‏رود، خيلى دلم مى‏خواهد من هم بروم، ولى پدرم مى‏گويد: صبر كن، چشمانت كامل شوند و وضع مالى‏ام خوب شود، حتما تو را به مسجد آقا مى‏برم.

به پدرم مى‏گويم: بابا با اين بدهكارى و اين حقوق كارمندى چطور مى‏توانى بدهكارى حدود دو ميليون تومان را بدهى؟! او با خنده و تبسّم مى‏گويد: دخترم همان آقايى كه تو را به من برگرداند، همان آقا كمكم مى‏كند، نا اميد شيطان است. و با همين جمله كوتاه، دلم گرم مى‏شود و مى‏گويم: بابا انشاء اللّه من هم دعا مى‏كنم كه آقاعنايتى بفرمايد.

اين بود خلاصه‏اى از نه ماه بيمارى لاعلاج من كه با توسل به حضرت امام زمان عليه‏السلام درمان شد.

دكتر توانانيا در قسمتى از اظهار نظرشان در مورد شفاى خانم م.ف مى‏نويسد:

ضمن آنكه گزارش ايشان را وقتى مطالعه مى‏كردم، باطنا تحت تأثير نوشته ايشان قرار گرفتم و اصلا گذشته از مسائل طبى، گويا خودم وقايع را از نزديك مشاهده مى‏كردم و همه مطالب عينا رخ نموده بود و گريه‏ام گرفت.

به هر جهت اين نمونه را كه تقريبا جزء گوياترين و مهمترين موارد شفا است، و تقريبا همه چيز مستند مى‏باشد، ما مى‏توانيم با رفع اشكالات جزئى از پرونده وى، نمونه خوب بارز و مستندى را براى علاقه‏مندان ارائه دهيم.

حصن حصين عارفان، مسجد جمكران بود

عرش برين عاشقان مسجد جمكران بود

هر مسلم و شاه و گدا، اينجا شود حاجت روا

كهف المراد شيعيان، مسجد جمكران بود

بر دردمندان، اينجا دواست، هر مضطرى حاجت رواست

كاشانه خلق جهان مسجد جمكران بود


مطالب مشابه :


سازمان انتقال خون

در سانتريفيوژ پلاسما در بالا و گلبول قرمز دز پايين خون شخص پلاكت خون از لحاظ سالم بودن




آزمایش خون و تشخیص سرطان

امروزه معيار اصلي در كم‌خوني بودن يا كم خون پايين باشد يعني خون محيطي حتي يك پلاكت هم




Pre-Eclampsia - استفاده از آسپرين با دوز پايين در حاملگی

استفاده از آسپرين با دوز پايين جريان خون ميشود اين پلاكت باعث تعديل




آزمايش خونتان را تفسير کنيد

پروتئيني يا شيميايي جديدي معرفي مي‌شوند که اندازه‌گيري آنها در خون پايين ‌تر از 15




جزوه مراقبت های حین زایمان

*معاینات در ارزیابی اولیه: فشار خون 90/140 یا بیشتر 5 ـ ايدز ( به دليل پايين بودن پلاكت )




آزمایش های دوران بارداری

آسم، فشار خون بالا پلاكت‌ها (براي يا دوقلو بودن جنين و سطح پايين‌تر از




فوريت ها و عوارض مهم دوران بارداري

بالاي 2/1 جديد ، پلاكت كمتر منفي بودن rh خون دو طيف پايين و يا بالاي رشد




خريد و فروش خون نداريم

مساله ديگر اين است كه مشاركت خانم‌ها در امر اهداي خون پايين بودن تهران به پلاكت زياد




غلظت خون

دكتر علي ، فوق‌تخصص خون و سرطان در زنان پايين‌تر از بودن خون دليل بر




پره اکلامپسی و فشارخون دوران حاملگی

(كاهش تعداد پلاكت بودن فشار خون قبل از حاملگي خطر خون در وضعيت استراحت پايين تر




برچسب :