شب نیلوفری 3

لادن باز پشت دستش را نوازش کرد و گفت:

-بلند شو حاضر شو دیگه.

-لادن جان چقدر اصرار می کنی،گفتم که سرم درد می کنه.نمی تونم بیام.

-خیلی خوب سرت درد می کنه مسکن بخور. اونام که غریبه نیستن.می تونی بري استراحت کنی.

-اگه بنا باشه استراحت کنم دیگه چرا باید بیام؟

-تو باید باشی نرگس و شوهرش ناراحت می شن.

-می دونم بلدي چی بگی که ناراحت نشن.

-اه ماکان! ما هروقت هرجا خاستیم بریم تو همین کارها رو کردي.دیگه شورش رو در آوردي!چته دوباره؟باز هواي...

-ساکت شو لادن چرند نگو...بابا جون چرا نمی فهمی من حلم خوب نیست. نمی تونم بیام مهمونی،می فهمی؟

-نه تو مطمن باش که اگه می فهمیدم با تو زندگی نمی کردم.

-نکن عزیزم مثل دفعه ي قبل همه چیز رو جمع کن و برو خونه پدرت.

-تا جنابعالی یه نفس راحت بکشی،نه؟

-دیگه تنگی نفس یا نفس راحت من به شما ارتباطی نداره.

-خیلی هم داره ناسلامتی تو شوهر منی،پدر بچه ام...

و درست در همان لحظه سامان از اتاقش خارج شد و با نگاه نگرانش به آن دو زل زد.ماکان ناچار صدایش را پایین اورد و گفت:

-بابا جون برو اماده شو می خواي بري خونه خاله نرگس.

سامان سعی کرد لبخند بزند و در همان حال پرسید:

-شما نمی یاید؟

-چرا بابا جان،تو و مامان برین،من اگه سردردم خوب شد...

لادن به مان حرفش پرید و گفت:

-چرا به بچه دروغ می گی؟نه مامان جون بابات نمی آد...اصلا مگه تو بابا داري که باهات بیاد جایی؟من و تو...

فریاد ماکان سخن لادن را قطع کرد:

-خفه شو لادن گفتم حوصله ات رو ندارم،کري؟

سامان رنگ پریده پشت مادر پنهان شد.لادن فریاد کشید:

-باشه...خفه می شم...تو هم برو گورت رو گم کن تو اون اتاق مزخرفت و خیالبافی کن...به درك!برو تو اون بی صاحاب مونده و خودت رو شکنجه کن بدبخت!

ماکان با عصبانیت به سوي لادن خیز برداشت.اما در اخرین لحظه سامان مقابلش ایستاد و با حالتی عصبی فریاد کشید:

-نه بابا جون...نه...نه...تورو خدا.

صداي فریادهاي پیاپی سامان اتاق را پر کرد.ماکان فورا زانو زد و او را در اغوش گرفت و زمزمه کرد:

-باشه بابا...باشه پسرم،هرچی تو بگی...اروم باش عزیزم،اروم باش.همه چی تموم شد...دیگه دعوا نمی کنیم عزیزم،گریه

نکن... گریه نکن.

سامان اما همچنان در اغوش پدر می گریست.تمام سر شانه پیراهن ماکان از اشکهاي گرم سامان خیس شده بود و تلاش او براي ارام کردنش بی فایده بود. با عصبانیت رو به لادن کرد و گفت:

-چرا وایسادي؟یه لیوان اب براي این بچه بیار.

لادن به خود امد و به سوي اشپزخانه دوید و با لیوانی اب برگشت.گریه سامان آرام گرفته بود ولی هق هقش همچنان ادامه داشت.ماکان پسرش را سخت به سینه فشرد و زمزمه کرد:

-تو همه زندگی بابایی...اشتباه شیرین من...اروم باش تنها دلخوشی ام اروم باش...

حالا چشمان ماکان نیز نمناك بود. سامان در میان هق هق آرامش گفت:

-بابا...بابا...دیگه دعوا نکنید.من...من از...دعوا می ترسم...من از...خون...از خون می ترسم...

-باشه عزیزم،اروم باش.ببین دیگه دعوا نمی کنیم.اروم باش عزیزم.اگه پسر خوبی باشی وقتی مدرسه ها تعطیل شد چند روز میریم خونه مامان بزرگ و عموها و عمه ها...خوبه؟

لبهاي کوچک سامان را لبخندي معصوم زینت داد و در همان حال با سر پاسخ مثبت داد.

ماکان که چنین دید باز گفت:

-تازه فردام میریم همون اسباب بازي فروشیه اون ماشین قرمزه رو می خریم قبوله؟

این بار لبخند سامان عمیق تر شد و گفت:

-اره...آره بابایی.

ماکان از گوشه چشم نگاهی به لادن انداخت که روي مبل نشسته بود و دستش را روي پیشانی می فشرد.با لحن آرامی گفت:

-پاشید اماده شید،خودم می رسونمتون.

لادن با غیظ نگاهش کرد و گفت:

-نه،با آژانس میریم. اون طوري راحت تریم...بیا مامان جان...بیا بریم حاضر شیم.

بعد دست سامان را گرفت و به سوي خود کشید.سامان با نارضایتی اغوش پدر را ترك کرد ودر حالی که ماکان سعی می کرد با لبخندش به او آرامش بدهد. خانه که در سکوت فرو رفت،ماکان سلانه سلانه به سوي اتاقش به راه افتاد.قفل در را باز کرد و داخل شد.دستی به

پیشانی کشید....باز هم داغ بود داغ .داغ. از همان لحظه که با ماهان صحبت کرده بود چون کوره می سوخت و دم بر نمی اورد. نگاهش به در کمد خیره ماند. مسخ شده به سوي کمدش رفت و از داخل آن صندوقچه اي بیرون کشید که به چهار طرف آن قفلی آویزون بود. صندوقچه را در آغوش گرفت و به شدت به سینه فشرد. سردي آهن اما تمام اشتیاق و حرارت وجودش را تحت تاثیر قرار داد.این روزها از هیچ چیز به اندازه مرور خاطرات گذشته اش لذت نمیبرد. با اشتیاق و وسواس خاصی، قفلها را باز کرد و در صندوقچه را گشود. بوي عطر همیشگی باران در اتاق پیچید. سالها بود که این عطر را تهیه میکرد و تمام محتویات داخل صندوقچه را به آن آغشته مینمود. از جا برخاست و پشت پنجره ایستاد. لحظه اي به آسمان ابري نگاه کرد، باران میبارید. لاي پنجره را باز کرد و دستش را از لابلاي میله هاي حصار پنجره بیرون برد وکف دستش را رو به اسمان باز کرد. دستش پر شد از قطرات ریز و درشت باران ... اما نه، این بارانی نبود که وجود تشنه او را سیراب می کرد.این باران تشنه ترش میکرد; تشنه تر... ریه هایش را از عطر باران و بوي خاك کاش منم خاك بودم و می تونستم بارانم رو « باران خورده پر کرد. نگاهی به سطح خاك باغچه انداخت و زیر لب گفت در وجود خودم حفظ کنم» لحظه اي در خود فرو رفت.او هم بارانش را در وجود خود هضم کرده بود.سالها بود که در وجودش بارانی نهفته بود که چشم هیچ نا محرمی آن را نمی دید...سالها بود که بارانی روح سرکش و از هم گسیخته اش را مهار کرده بود...دلش را به بند کشیده بود... غرورش را زنجیر نموده بود...زندگی اش را پر کرده بود.باز بوي باران در مشامش پیچید.بوي کوچه هاي بارانی،روزهاي بارانی،خاطرات بارانی...

حالا دیگر خوب فهمیده بود که باران می داند این دیدارها تصادفی نیست.خودش گفته بود که دیگر دنبالش نیاید و این یعنی این که او همه چیز را می دانست. ماکان اما نمی دانست چه چیزي رازش را فاش کرده،چشمان بی قرارش،نگاه منتظرش،دستهاي لرزانش،روح بی سامانش و یا...هرچه بود اکنون رازش براي باران بر ملا شده بود.

دوشنبه بود نزدیک غروب،سر همان کوچه و باز همان دلشوره و اضطراب،همان اشتیاق و همان التهاب. و وجود مغرور مردي که تکه هاي شکسته شده ي غرورش شادمانه می خندید.باز هم باران آمد.از میان هزاران تکه ابر سرگردان دو چشم پر فروغ به نگاه منتظر و مشتاقش زل زد. سلامی و پس از آن دیگر هیچ.باران اینبار تنها بود تنهاي تنها و این نهایت آرزوي ماکان بود.اما باران چون غریبه اي تنها با یک واژه اشناي سلام از کنار او گذشت.ماکان دستپاچه شد،بی اختیار چون طفلی به دنبالش دوید.

-باران...باران...

باران ایستاد.در نگاهش سرزنش موج می زد،اما ماکان احساس کردبین ماندن و رفتن مردد است.به خود آمد و دوباره گفت:

-تنها می ري؟

باران لحظه اي نگاهش کرد و بعد گفت:

-چرا دنبالم اومدي؟

قلب ماکان به شدت به تپش افتاد.این بدترین سوالی بود که می شد در اولین لحظه مطرح گردد.سرش را پایین انداخت و پاسخی نداد.باران باز گفت:- مگه قرار نبود نیاي،چرا اومدي؟

ماکان مظلومانه نگاهش کرد و دست روي سمت چپ سینش گذاشت و گفت من نیومدم این مجبورم کرد.باران با تعجب نگاهش کرد و پرسید:

این یعنی کی؟

ماکان این بار با انگشت به قلبش اشاره کرد و گفت:

-این دیگه!

باران با حالتی زیبت سر تکان داد و گفت:

-من یادم نمیاد اشنایی خاصی با این داشته باشم.

و ماکان خیلی جدي پاسخ داد:

-اشنا میشید!

-اجباریه؟

ماکان کمی جا خورد ولی با این حال با خونسردي جواب داد:

-نه ...ابدا...

-پس خدا نگه دار!

-فقط یک سوالم رو جواب بده اونوقت برو.

-با کمال میل جناب ماکان خان.

-اگه می خواستی بري چرا تنها اومدي؟

باران لحظه اي مکث کرد و ماکان دید که لبش را گزید.

از فرصت استفاده کرد و گفت:

-ماشینم اون طرف میدونه.یخ کردي بیا زودتر بریم.باران آرام نگاهش کرد ظاهرن جاي هیچ حرفی باقی نمانده

بودبنابراین در سکوت به طرفی که ماکان اشاره می کرد به راه افتاد.ماکان بی اختیار دست پیش برد و کلاسور باران را از دستش گرفت.بارات با تعجب نگاهش کرد.ماکان کلاسور را روي سینه گرفت و گفت:

-بهم میاد دانشجو باشم؟

باران خنده اي کرد و با حالت خاصی گفت:

-سر پیري و معرکه گیري!

ماکان به سرعت پاسخ داد:

-صبر کن ببینم خانم کوچولو!تو خیال کردي من چند سالمه؟

-ببین عصبانی نشو 75 سال اصلا ارزش چونه زدن نداره.حالا باز اگر صد سالت بود یه چیزي.

ماکان هردو ابرویش را بالا برد و گفت:

-پس این طور...دختر خانم من از بهمن شمام کوچیکترم.

-چقدر؟سه روز؟

-نخیر لااقل دو سال.

-خیلی خب بهمن از من 22 سال بزرگتره دو سال کمتر می شه 20 سال...البته خوب موندیدها.بهتون نمیاد از من بیست سال بزرگتر باشید.

-بله من از شما بیست سال بزرگترم با محاسباتی که شما انجام دادید باید الان 55 سال رو داشته باشم.

باران کنار در ماشین ایستاد و گفت:

-پس این طوریه؟

ماکان در را باز کرد و گفت:

-چه طوري خانم؟

باران خود را روي صندلی انداخت و با غیظ گفت:

-کلاسورم رو بده خرابش کردي.

ماکان لبخند زد و کلاسور را با هر دو دست مقابل باران گرفت و گفت:

-بفرمایید...صحیح و سالم.

پیش« باران کلاسور را گرفت و روي صندلی عقب انداخت و به بیرون زل زد. ماکان ماشین را روشن کرد ودر دل گفت و این واژه چقدر برازنده باران بود! مگر نه اینکه « زندگی » بعد نگاهی به باران کرد و دوباره زمزمه کرد «! به سوي زندگی یعنی زندگی و حیات؟ همه میدانستند که

از زیر چشم نگاهی به باران کرد و در همان حال گفت:

-اگه اخماتو باز نکنی محکم میزنم پشت این کامیونه!

باران با تعجب نگاهش کرد و گفت:

ببخشید ولی مغزتون سالمه؟

-نه خیلی نه...پس بهتره حواستو خوب جمع کنی، اخما باز...

باران گرچه خیلی سعی کرد جلوي خندهاش را بگیرد ولی نتوانست و با خنده گفت:

-دفعه آخرت باشه که به من دستور میدي ها؟

برقی از شادي ، چشمان ماکان را جلا بخشید:

-خیلی خب فکرامو بکنم ببینم چی میشه.

باران متعجب نگاهش کرد و گفت:

-راجع به چی فکراتون رو بکنید؟

-ادامه ارتباطم با شما.-اصلاً معلومه چی میگید؟

-آره، وقتی شما میگید دفعه آخرم باشه یعنی این که دفعات بعدي ام در کاره...خب منم باید راجع به پیشنهاد شما... باران کلام ماکان را نیمه کاره گذارد:

-ا ...بد نگذره؟

-نه خانوم ، با وجود شما که بد نمیگذره... این حرفا رو ولش کن ، حتماً الان هم خسته اي هم گرسنه... چی میخوري؟

-ممنون زیاد اشتها ندارم.

-ولی به هر حال یه چیزي که میتونی بخوري.

-برام فرقی نمیکنه.

-باران چقدر وقت داري؟

-براي چه کاري ؟

-یه دوري بزنیم... تو کی باید خونه باشی؟

-مثل همیشه.

-نمیشه یکم بیشتر بمونی؟

-نه،چطور مگه؟

-میخواستم اگه امکانش باشه...یعنی اگه مشکلی نداشته باشی...

-بالاخره چی؟

-شام با هم بریم بیرون.

باران پاسخی نداد. نگاهش حالتی پر تردید داشت. ماکان از فرصت استفاده کرد وبا لحنی گرم و آهسته دوباره گفت:

-بریم؟

باران به صرفش برگشت و مستقیم نگاهش کرد. چیزي در سینه ماکان فرو ریخت. حتی اگر باران دعوتش را رد میکرد، او تا اوج رسیده بود و همین نگاه براي خوشی تمام هفته آینده اش کافی بود. با خود اندیشید این اولین بار است که دچار چنین حالتی میشود، ولی آخر چرا؟ مگر غیر از این بود که باران عشق اولش نبود؟ پس چرا با تمام تجربه هاي قبلی اش متفاوت بود؟ نگاه باران گرم نبود، داغ بود، سوزنده بود.چشمان باران معصومیتی عجیب به خود گرفت و لبهایش آرام لرزید:

-نه ماکان،منو ببر خونمون.من...من...

-چیه باران؟ چی شده؟ حرف بزن.

-من نمیخوام با تو ...نه، نه ماکان.. من باید برم خونه، باید درسامو بخونم... باید کنکور قبول بشم.

ماکان لبخند آرمش بخشی به چشمان هراسان باران زد و گفت:

-چیه باران می ترسی ؟ میترسی بلایی که سر من آوردي سرت بیاد؟

-چرند نگو ماکان.

-چرا چرند؟ مگه تو نمیدونی چه بلایی سر من اومده؟

باران با زرنگی خاصی موضوع صحبت را عوض کرد وگفت:

-خب یمدونی که من امسال کنکور دارم،باید حسابی درس بخونم تا بتونم برم دانشگاه..

ماکان میان صحبت باران گفت:

-کافیه خواهش میکنم انقدر این کلمات لعنتی رو تکرار نکن که دیگه حالم از هر چی درس و دانشگاهه بهم میخوره..من یه بار زندگیمو به کنکور...

ناگهان سکوت کرد . باران که همچنان منتظر ادامه جمله ماکان بود، متعجب نگاهش کرد ،ولی ظاهراً او قصد ادامه دادن نداشت. باران با خنده گفت:

-ببخشید جملتون نیمه کاره موند!

-نه نیمه کاره نموند . از ادامه دادن پشیمون شدم.

-چرا؟

-نمیدونم..شاید چون فکر کردماشتباه میکنم.

باران با بی تفاوتی خندید و ماکان زیر لب گفت:

-من که زندگیم رو نباختم. اون اینجا، کنار من روي صندلی نشسته. تازه تازه دارم به دستش مییارم.

-شما عادت دارین با خودتون حرف بزنیند؟

ماکان به خود آمد . لبخندي زد و گفت:

-این عادت تمام دیونه هاست.

-ببخشید، شما از کدوم دسته دیونه ها هستید؟

-خیالتون راحت باشه ؛ از نوع کاملاً بی آزارش.

باران وانمود کرد نفس راحتی میکشد، بعد گفت:

-خوبه، خیالم راحت شد....گرچه من با دیونه ها میونه خوبی دارم. توي کوچه ما یه دیونه هست که حسابی با من رفیقه.مادرم گاهی اوقات ممنو دعوا میکنه و میگه این طوري که تو با اون حال و احوال پرسی میکنی هرکی ندونه فکر میکنه فک و فامیلته.

-پس شما یه دوست دیونه داري...چند تا دوستو دیونه کردي؟اینو بگو.

-باور کن من خیلی اهل این حرفا نیستم.

-خب همون کمش چند هزار تا در ساله؟

باران خندید و ماکان گفت:

-میریم یه جاي دنج و خلوت، یه شام مختصري میخوریم. من یه جاي خوب سراغ دارم،بعد میریم تو اتوبانهاي اطراف تهران یه دوري میزنیم...

-شما عادت دارید براي دیگرون برنامه ریزي کنید و تصمیم بگیرید؟

ماکان به حالت جدي چهره باران نگاه کرد و با خنده گفت:

-اگه میخواي مثل اون شب توي بستنی فروشی قهر کنی نه، ولی اگه راستش رو بخواي آره...

باران با نگاهی مشکافانه به ماکان ، او را بر انداز کرد و گفت:

-پس باید خیلی چیزترو یاد بگیري که امیدوارم استعدادشو داشته باشی.

ماکان با لحنی کاملاً جدي پاسخ داد:

-نه خانوم ، من اصلاً استعداد این کارو ندارم، در واقع همینم که هستم!

-پس براتون متاسفم. آدماي تغییر ناپذیر همیشه کلاهشون پس معرکه است.

-هر تغییري هم تو دنیا رخ بده بالاخره مردا مردن زنا زن! غیر از اینه؟

-نه ولی هر کسی هم توقع نداره این تغیییرات روي جنسیت آدما تاثیر بذاره.

-پس شما با جنسیت ها کاري ندارید فقط دنبال خلع ید کردن مردا در امور زندگی هستید،نه؟

-ابداً! ما دستاي مردونه رو براي انجام کارهاي سنگین که نیازي نیست خودمون رو باهاشون خسته کنیم نیاز داریم.

-یک مرتبه بگید ما مرداي بیچاره، زنبوراي کارگریم ،نه؟

باران از تشبیه ماکان به خنده افتاد و در همان حال گفت:

-تقریباً.

-میدونی باران خانوم ، من فکر کنم شما تو زبون درازي همتا ندارید!

-و این شما رو ناراحت میکنه؟

ماکان خندید و گفت:

-من چه کارهام که بخوام ناراحت بشم؟

باران با غیظ نگاهش کرد و گفت : اگر شما هیچ کره اید، من تو ماشین شما چه کار میکنم؟ سر کوچه آموزشگاه ما هر دوشنبه چه کار ضروري دارید؟

-خیلی خب ،عصبانی نشید.بده هر وقت مسیرم اون طرف باشه شمارو برسونم؟ مثل اینکه شما اصلاً فراموش کردید که ما با هم فامیلیم!

-پس حالا که این طوره و قراره شما چون مسیرتون اون طرف بوده، من رو برسونید، به کمی عجله کنید. من باید زودتر برم خونه.

ماکان معترضانه پاسخ داد:

-ا ...پس شام چی میشه؟

-قرار فامیلی فقط رسوندن بود نه شام.

ماکان پاسخی نداد و از اولین خروجی دور زد. در حالی که تمام حواسش متوجه اخم باران بود که چهره اش را بیش از همیشه جذاب کرده بود.


مطالب مشابه :


کویر تشنه

رمان بسیار زیبای کویر تشنه نویسنده: مریم اولیایی شرح پشت جلد کتاب: سعی کن هیچوقت عاشق نشی.




کویر تشنه-قسمت1

رمان کویر تشنه نویسنده: مریم اولیایی از هفت هشت سالگی یادم می آید هر وقت سر خاک پدر می رفتیم




کویر تشنه-قسمت19

*بهترین رمان های عاشقانه ی ایرانی* - کویر تشنه-قسمت19 - رمان های عاشقانه ی ایرانی و هر آنچه شما




کویر تشنه-قسمت13

*بهترین رمان های عاشقانه ی ایرانی* - کویر تشنه-قسمت13 - رمان های عاشقانه ی ایرانی و هر آنچه شما




رمان تشنه آزادی -نوشته محمدرضا عباس زاده -پست های 131-132-133

همه چیز در باره قصه و داستان - رمان تشنه آزادی -نوشته محمدرضا عباس زاده -پست های 131-132-133 - آموزش




رمان بگذارامین دعایت باشم(14)

رمــــان ♥ - رمان بگذارامین دعایت باشم(14) صیام تو بغلم جم میخورد و من هنوز هم تشنه خواب بودم.




33 سایه

رمان خانه - 33 از طرف دوتامون واقعیه واقعیه بود نشون از این داشت که واسه ی هم تشنه ایم یهو به




شب نیلوفری 11

رمان خانه - شب نیلوفری 11 - من تشنه ام باران، تشنه تر از همیشه. می دونی چند ماه




سایه35

رمان خانه خیلی تشنه م بود کمی اب خوردم که صدای ارکس بلند شد لطفا حلقه بزنین نوبت




شب نیلوفری 3

رمان خانه اما نه، این بارانی نبود که وجود تشنه او را سیراب می کرد.این باران تشنه




برچسب :