آغاز سرگذشت کورش بزرگ بنا بر روایت های افسانه ای - دکتر پرویز رجبی

آغاز سرگذشت کورش بزرگ بنا بر روایت های افسانه ای چاپ فرستادن صفحه با نامه
 

پرویز رجبی

آغاز کار کورش یکی از بخش های پراهمیت تاریخ هخامنشیان است، اما تقریبا همه ی مورخان اصرار دارند، در حالی که دست هایشان خالی است، با تکیه بر افسانه های نویسندگان یونانی این بخش از تاریخ را از قلم نیندازند. افسانه های کلیشه ای، که برای برخی ملال آور و برای طیف بزرگی از خوانندگان پرجاذبه اند، طبق معمول برای بَزکِ آغاز کار اکثر بنیان گذاران دودمان های بزرگ شاهی و برای بخشیدن چهره ای فوق تصور و الهی به آنان بافته می شوند و با تاریخ واقعی ارتباطی ندارند.

دکتر پرویز رجبیبرای خواننده ی غیر حرفه ای آشنایی با چند افسانه، در پیوند با تولد و کودکی و نوجوانی کورش، سودمند است. این یک حقیقت است که این افسانه ها برای مورخ تاریخ هخامنشیان از جذابیت وسوسه انگیزی برخوردارند. مورخ برای پرداختن به آغاز کار بیش از تصور تنها است. او همواره این آرزو را دارد که کاش این افسانه ها از حقیقت فاصله زیادی نمی داشتند. آشنایی با این روایت ها، درباره ی آغاز کار بزرگ ترین امپراتوری دوران باستان، خواننده را با دشواری کار تاریخ نویس آگاه خواهد کرد. این روایت ها، چون دست کم حدود یک سده پس از به ظاهر آغاز جهانداری هخامنشیان به روی کاغذ آمده اند، می توانند نماینده ی برداشت عمومی از پیدایش رویدادی به آن عظمت باشند. رویدادی که در هر حال درباره ی آن سندی در دست نیست و امیدی هم وجود ندارد، که چنین سندی به دست آید.

پیداست که این گونه از افسانه ها را نمی توان تاریخی انگاشت، اما برای آغاز تاریخ هخامنشیان، از آن ها صرف نظر هم نمی توان کرد ! مورخ از خود می پرسد، که انگیزه ی کتسیاس از «تألیف» این افسانه چه بوده است ؟ آیا او افسانه ای 150 ساله را از مردم شنیده و آن را به اصطلاح جمع و جور کرده است ؟ در هر صورت، این داستان نمی تواند کمتر از چیزی باشد که مردم و محفل درباری درباره ی آغاز کار کورش می دانسته است ! به این موضوع هم باید اندیشید، که در زمان کتسیاس(حدود 400 پیش از میلاد) انگیزه ی تألیف بسیار متفاوت بوده است از امروز. لابد که کتسیاس نخست برای خود نوشته است و نوشته او در زمان دیگری اعتبار یک منبع را یافته است. از سوی دیگر مخاطبان او خوانندگان احتمالا یونانی بوده اند. برای یونانیان چه فرقی می کرده است، که جزئیات داستان چیست ؟ مگر اینکه کتسیاس چهره ی پلیدی از کورش ترسیم می کرد، که چنین نیست. بنا بر این ناگزیریم، با این بسنده کنیم که آگاهی ایرانیان، در روزگار بی رسانه ی خود، همین بوده است.

فراموش هم نکنیم، که تا روزگار ما، میدان بخشی از تاریخ آغاز کار بزرگان در اختیار افسانه و افسانه پردازان کم تر مورخی نیازمند «وَر رفتن» با این داستان ها است، برای او برداشت زمانه ای خاص از شخصیتی خاص مهم است. اینک این برداشت می خواهد افسانه ای باشد، یا تاریخی. مهم برای مورخ سنجیدن راستی و نادرستی رویدادهای تاریخی است. متاسفانه اغلب دیده می شود، که نقدها و «پیله ها» بیشتر پیرامون افسانه است تا تاریخ ! مورخ ناگزیر از این است که در آغاز کار حتی به افسانه ها هم کم مهر نباشد. حرفه ی او این باور را در او پدید آورده است، که گاهی حقیقتِ پنهان ِپشت افسانه ها از صداقت بیشتری برخوردارند. افسانه ها دست کم آرزوهای مخاطبان زمان خود را منعکس می کنند. پس نخست خیالمان را از افسانه آسوده می کنیم و آنگاه اگر مطلبی تاریخی یافتیم به آن می پردازیم :

هارپاک و کودکی کورش

من با اینکه در این کتاب آگاهانه از بسیاری افسانه های جا افتاده پرهیز خواهم کرد، همین طور آگاهانه خواهم کوشید، به افسانه های درباره کورش نگاهی گذرا داشته باشم. هرودت در کتاب [1] خود با اشاره به چند روایت معتقد است که او این افسانه ها را از آگاهان پارسی شنیده است، که حقیقت را بی شاخ و برگ گفته اند.

یکجا کورش پسر کمبوجیه ی اول، پسر کورش اول، و دختر آستیاگ، پادشاه ماد، آمده است :

ماندانِه، دختر بالغ آستیاگ خواب می بیند، که از بدن او آب آنچنان زیادی روان است، که نه تنها همه ی شهر بلکه تمام آسیا را در چنگال سیلاب خود دارد. چون آستیاگ، با پیشگویی مغان پی می برد، که از دخترش فرزندی استثنایی زاده خواهد شد، بر آن می شود که شوهر ماندانِه را از میان مردم ماد برنگزیند. پس او را به کمبوجیه، که از یکی خاندان های خوب پارسی بود، به زنی می دهد. سپس رویای دیگری آرامش ظاهری آستیاگ را بر هم می زند. خود آستیاگ خواب می بیند، که از شکم دخترش تاکی روییده که بر همه ی آسیا سایه افکنده است. مغان رویای او را چنین تعبیر می کنند، که نوه اش او را برانداخته و خود پادشاه خواهد شد. آستیاگ تصمیم به نابودی نوه ی خود می گیرد و دوست وفادار خود هارپاگ را مامور اجرای تصمیم خود می کند.

هارپاگ نگران از یک سو که نوزاد از قوم خود اوست و از سوی دیگر آستیاگ پیر پسری ندارد که پس از او به فرمانروایی برسد و همچنین از این بیم که مبادا در آینده کشنده ی نوه ی آستیاگ قلمداد شود، این ماموریت را به میترَداد (مهرداد) که یکی از چوپانان شاهی بود می سپارد، که به درندگان کوهستان دسترسی داشت. میترداد بر آن می شود که کودک را به جای فرزند مرده ای که همسرش اسپاکو به دنیا آورده بود، به فرزندی بردارد و به این ترتیب از اندوه او بکاهد. پس کودک مرده ی خود را در سبد پر گوهر نوه ی شاه نهاده و سبد را در کوهستان قرار می دهد.

این حیله از چشم ماموران شاه دور می ماند و نوه ی آستیاگ، به نام کورش، نزد همسر هارپاگ بزرگ می شود. از سن ده سالگی آثار بزرگی در کورش چنان نمایان می شود، که همسالانش به هنگام بازی نقش شاه را به او می دهند. کورش البته این نقش را خوب بازی می کند و به همبازی هایش مناصب درباری می دهد، اما به هنگام ایفای نقش شاه، اَرتَمبار، پسر یکی از بزرگان مادی را، به شدت تنبیه می کند.

میترداد و کورش را، به شکایت ارتمبار، نزد آستیاگ می برند. آستیاگ فورا درمی یابد که کورش نوه ی خود اوست ! سپس آستیاگ از میترداد می پرسد، که چگونه به این کودک دست یافته است. میترداد مرعوب شاه شده و جریان رویداد را بی کم و کاست به شاه باز می گوید. سرانجام هارپاگ نیز ناگزیر از اعتراف می شود. آنگاه آستیاگ با اینکه خشمگین است، وانمود می کند، که اینک دختر رنجورش شادمان خواهد شد و از هارپاگ می خواهد که پسرش را برای بازی با نوه اش به دربار فرستاده و خودش بر سر سفره ی او حاضر شود. شاه سپس گوشت پسر او را با گوشت گوسفند مخلوط کرده و به هنگام غذا به خوردَش می دهد و بعد به هارپاگ اعلام می کند که غذایش چه بوده است. هارپاگ دم فرو می بندد، اما در دم به انتقام می اندیشد.

آنگاه آستیاگ به پیشنهاد مغان، که بر این باور بودند که اینک با شاه شدن کورش در بازی کودکانه خواب تعبیر شده و او دوباره نمی تواند شاه شود، او را به پارس نزد پدر و مادرش می فرستد.

به نظر هرودت، چون در این روایت نام دایه ی کورش، همسر میترداد، اسپاکو است و این نام در لغت به معنی سگ ماده است، این افسانه رونق گرفته که کورش را یک سگ پرورانده است،[2] اما نمونه ی کیخسرو، نوه ی افراسیاب و - به روایت یوستین [3] شیردادن سگ به او، این گمان را بی ارزش می کند.

ادامه روایت چنین است :

کورش در پارس زیر نظر پدر و مادرش رشد کرده و جوانی برومند و متمایز از همسالان خود بار می آید. در این هنگام هارپاگ آزرده خاطر موقعیت را برای گرفتن انتقام از آستیاگ بهتر از زمان دیگری می یابد. او مردم ماد را علیه آستیاگ. که خود به خود محبوب نبود، با موفقیت می شوراند. سپس به این فکر می افتد، که با نامه ای، از کورش جوان کمک بگیرد. او از، بیم اینکه نامه به دست نگهبانان آستیاگس بیفتد، آن را زیر پوست خرگوشی دوخته و همراه خدمتکاری، با لباس شکارچیان، برای کورش، که او هم می توانست بهانه هایی برای مخالفت با پدر بزرگش داشته باشد، می فرستد.

در این نامه می آید که مادها از هر نظر آماده ی قیام علیه آستیاگ اند و کورش باید که سببی فراهم آوَرَد، تا پارس ها هم در کار براندازی آستیاگ سهیم باشند. کورش پیشنهاد هارپاگ را می پذیرد، اما نخست با دعوت بزرگان پارس به آن ها می گوید، که آستیاگ طی فرمانی اداره ی امور پارس را به او سپرده است. در صحت این این ادعا کسی تردید نمی کند. سپس کورش دستور می دهد تا پارس ها یک روزه، میدانگاهی را از خار و خاشک پاک کرده و هموار سازند. روز بعد، با هر آنچه در توان دارد، ضیافت بزرگ و باشکوهی در این میدان ترتیب می دهد و پس از چشاندن مزه ی ضیافت به پارس ها، از آنان درباره ی فرق میان روز ضیافت و روز پیش از آن می پرسد. وقتی پارس ها روز ضیافت را برتر از روز پیش می خوانند، کورش می گوید، اگر آنان با فرماندهی او قدرت را از مادها برگیرند، همواره این چنین خواهند زیست.

پارس ها، که از مدت ها بی صبرانه در انتظار روز رهایی از آستیاگ اند، پیشنهاد کورش را می پذیرند. کمی بعد آستیاگ، از بیم تحرکات پارس ها، کورش را نزد خود می خواند. کورش اعلام حضور فوری می کند. آستیاگ درمی یابد که شورشی در کار است و سپاهی مجهز فراهم می آورد و از سر فراموشی سرداری آن را به هارپاگ می سپارد. در برخورد دو سپاه، بیشتر مادها به سپاه دشمن می پیوندد و برخی دیگر راه فرار را پیش می کشند. آستیاگ با آگاهی از شکست، به کشتن مغان، که او را از کشتن کورش بازداشته بودند، فرمان می دهد. او سپس خود با مانده ی سپاهیانش به جنگ ادامه می دهد، که شکست خورده و اسیر می شود. هارپاگ سرمست از پیروزی به آستیاگ می گوید، اسارت امروز او حاصل آن ضیافتی است، که در آن گوشت پسرش را به صورت غذا را به خورد او داده است. آستیاگ در پاسخ او می گوید، که هارپاگ دیوانه ترین و ناعادل ترین انسان ها است. دیوانه از این روی که کار او به نفع دیگری بوده است نه خود او، و ناعادل ترین برای اینکه فرمانروایی را از مادها ستانده و به پارس ها سپرده است. کورش با اینکه آستیاگ را در اسارت نگه می دارد، آزاری به او نمی رساند.

پولیِن [4] نیز درباره ی آغاز کار کورش روایتی همانند می آورد، با این تفاوت که در گزارش او جنگ میان کورش و آستیاگ به مراتب مفصل تر است. بنا بر نوشته او کورش چهار نبرد با آستیاگ داشته است، که در سه نبرد نخستین شکست خوده است و در جنگ واپسین که در نزدیکی پاسارگاد روی داده است، با اینکه کورش باز هم با شکست رو به رو شده است، اما به اصرار زنان پایداری کرده و سرانجام شکست را به پیروزی تبدیل کرده است.

از اینکه منبع پولین چه بوده است اطلاعی در دست نیست، اما این امر به امکان وجود منابع از دست رفته ی دیگر میدان می دهد. به ویژه اینکه یوستین نیز گزارشی مانند نوشته ی پولین می آورد و در کورش نامه ی گزنفن، با اینکه مادر کورش ماندانه دختر آستیاگ است، زادگاه و محل رشد او در کودکی پارس است. او در 12 سالگی همراه مادرش به دربار پدربزرگش می رود و پس از مرگ او، در مقام یک شاهزاده ی پارسی، در شکست دادن آشوریان به کیاکسار، پسر و جانشین او، کمک می کند و کیاکسار به پاس این یاری، دختر خود را به او داده و ماد را جهاز دخترش می کند.

با اینکه کورش نامه ی گزنفن از نظر تاریخی ارزشی ندارد و رمانی است که برای نشان دادن فضیلت ها و آگاهی های یک شاه شایسته ی خوب نوشته شده است، تفاوت در اینجا نیز می تواند سوال برانگیز بوده و مورخ را به فکر وجود منابعی گم شده بیندازد. مورخ، به جا، حق دارد از خود بپرسد، که گزنفن از کورش چه می دانسته است، که او را الگوی یک شاه خوب و با فضیلت قرار داده است. حتما او به باور مردم و خواننده ی خود نیز توجه داشته است.

koorosh_01.jpg

کورش در پرداخت گزنفن در کورش نامه یک شخصیت خیالی است، اما به آسانی می تواند همان مرد تاریخی بزرگی باشد که در بابل نخستین اعلامیه ی حقوق بشر را صادر کرده و یا در تورات در ردیف پیامبران آمده است.

رد پای روایت کودکی کورش در اساطیر ایران

بدیهی است که این قصه ها از سوی خود ایرانیان، به منظور پدید آوردن حالتی فوق انسانی و حضور قدرتی خدایی، پرداخته شده است. در ساخت و ساز آن ها، که کاملا ایرانی است، جا به جا می توان یکایک عناصر تشکیل دهنده را در میان افسانه های اساطیری و حماسی ایران بازجست. به داستان کیخسرو، پسر سیاوش از فرنگیس دختر افراسیاب نگاه کنیم :

سیاوش به خواب پیران آمده و می گوید، که برخیزد که پسری به دنیا آمده است که انتقام خون او را خواهد گرفت. پیران از خواب می پرد و به سرای بانوان می شتابد و در آنجا می بیند، که از فرنگیس کودکی زاده شده است، با همه ی نشانه های بزرگی آینده. پیران تصمیم به نجات او می گیرد، اما نخست افراسیاب، که پدر بزرگ نوزاد بود، خیر می ماند. افراسیاب، به رویایی می اندیشد، که بنا بر آن، تولد این کودک برای او بدبختی بار خواهد آورد و از پیران می خواهد، تا کیخسرو را نزد شبانان بفرستد و او را با آنان درآمیزد، تا در بزرگسالی چیزی از تبار خود نداند.

کیخسرو از کودکی، متمایز از دیگر کودکان، به شکار توجهی ویژه نشان داد و از چوب و روده برای خود کمان ساخت و در 10 سالگی به نبرد با گراز و شیر و پلنگ پرداخت. چوپانی که پرورش او را به عهده داشت، بیمناک از بی باکی او، نزد پیران نالید. پیران، خشنود از رفتار کیخسرو، او را به کاخ خویش برد. افراسیاب به پیران پیغام داد، چنانچه کیخسرو از گذشته ی خود آگاه است و سر دشمنی دارد، مانند سیاوش، او را سر ببرند. کیخسرو به تدبیر پیران نجات یافت و سپس به همت گیو، با مادرش به ایران آمد و چنانکه می دانیم سومین شاه حماسی و بسیار محبوب سلسله ی کیانیان شد.

جالب توجه است که کورش هم از سرزمین کم و بیش بیگانه ی ماد به پارس می آید و پس از کورش یکم و کمبوجیه ی یکم، سومین شاه پارس و ایرانیان می شود. البته در روایت مربوط به کورش عناصر اسطوره ای دیگری نیز به چشم می خورد : مثلا رها ساختن کورش در جنگل و شیر دادن سگ به او، را می توان زال و سیمرغ باز یافت.

نام کورش نیز با اسطوره های آریایی در پیوند است. در سنسکریت «کورو» منطقه ای است که در آن انسان هایی افسانه ای زندگی می کنند. در افسانه های حماسی هند، نام خاندانی شاهی و بسیار مهم نیز «کورو» است. بنا بر این نام کورش می تواند از دوران آریایی بوده باشد.[5] اگر این پیوند درست بوده باشد، گزیدن ای نام برای کورش خود حامل این پیام است، که او از خانواده ی مطلعی بوده است.

روایت کـْتسیاس درباره ی کورش

کتسیاس از مردم کنیدوس، پزشک یونانی اردشیر دوم هخامنشی بود، که حدود 400 پیش از میلاد، 17 سال در دربار ایران زیست. از کتاب او که 23 فصل درباره ی تاریخ ایران تا سال 398، یعنی سال بازگشت او به یونان بود، فقط تلخیصی از فوتیوس و چند قطعه ی دیگر در دست است. گزارش های کتسیاس، که با تکیه بر منابع محلی تهیه شده اند، با نوشته های هرودت اختلاف دارند. از همین روی خاورشناسان میل دارند، که کار کتسیاس را سست و کم ارزش بدانند. در صورتی که حضور 17 ساله ی کتسیاس در دربار ایران، به کار او اهمیتی ویژه می بخشد. شاید خاورشناسان، آگاه و ناخودآگاه بر این باورند، که اگر به کار او اعتبار بدهند، از ارزش کار هرودت، که بسیاری از مورخان یونانی و رومی پس از او بر او تکیه داشته اند، کاسته شود.

من بر خلاف خاورشناسان بر آنم که دست کم و روی هم رفته، باید کم و بیش به گزارش های کتسیاس همان اعتباری را بدهیم که برای نوشته ی هرودت قائلیم. مطلب نادرست و غیرمنطقی در همه ی نوشته های نویسندگان کلاسیک به فراوانی به چشم می خورد. نویسندگان ایرانی و عرب دوره ی اسلامی نیز، بدون استثنا، گاهی در گرداب وهم و خیال غوطه خورده اند. گزینش درست و به دور از تعصب، تنها راه حل این مسأله است. بالاخره جز با استفاده ی درست از این منبع ها کاری از پیش نمی برند.

در گزیده ی فوتیوس از کتسیاس،[6] به نقل از کتسیاس، که اغلب در تقابل با گزارش های هرودت نوشته و حتی در بسیاری از موارد او را دروغگو و داستان پرداز خوانده، آمده است :

«... در مورد بیشترین بخش نوشته اش، خود او شاهد جریان بوده است و هر آنچه را که شخصا موفق به دیدنش نشده از خود پارس ها شنیده است.»

متاسفانه باقیمانده ی نوشته ی کتسیاس، بسیار ناچیز است و بندهای کوتاه آن بیشتر کلاف های سردرگمی اند، که اینجا و آنجا، در نوشته های نویسندگان پس از او آمده اند. با این همه از آنچه که در دست است، می توان سود خوبی جست.

کتسیاس خویشاوندی کورش را با آستیاگ منکر می شود و نام دختر آستیاگ را آمیتیس می آورد، که به هنگام شکست پدرش از کورش، زن مردی (شوهر نخستش) به نام سپیتامَه بوده است. آستیاگ پس از شکستی که از کورش می خورد، به اکباتان گریخته و پنهان می شود. هنگامی که کورش به اکباتان می رسد، به اُیبَرِس (اُیبَر ؟)، یکی از یاران خود دستور می دهد، تا با شکنجه ی آمیتیس، سپیتامه و حتی فرزندان این دو، سپیتَکِس (سپیتَکه ؟) و مِگابِرنِس (بَغَبِرن ؟)، پناهگاه آستیاگ را بیابد. آستیاگ نیز، برای جلوگیری از شکنجه ی فرزندانش، خود را تسلیم می کند. اُیبر او را به زنجیر می کشد، اما کورش نه تنها زنجیر از او برمی گیرد، بلکه او را مثل پدر گرامی می دارد و آمیتیس نیز از حرمت یک مادر برخوردار می شود. بعدها کورش حتی آمیتس را، پس از کشته شدن شوهرش، که به دروغ درباره ی پناهگاه آستیاگ اظهار بی اطلاعی کرده بود، به زنی می گیرد،[7] اما سپیتامه را به گناه پنهان کردن آستیاگ و همچنین دروغگویی می کشد. به گزارش کتسیاس در جنگ کورش با بلخیان، چون بر اینان معلوم شد، که آستیاگ پدر و آمیتیس مادر و همسر کورش شده است به میل خود تسلیم کورش و آمیتیس شدند. پس از چندی چون آمیتیس خواستار دیدار پدر می شود، آستیاگ به دستور اُیبر و به دست خواجه ای به نام پِتیسکاس [8] که مامور آوردن آستیاگ بود، در بیابان رها می شود تا کشته شود. آمیتیس چون پس از دیدن خوابی استنباط می کند، که پدرش کشته شده است، مجازات پتیسکاس را از کورش می خواهد. پتیسکاس تحویل آمیتیس می شود، که به دستور او چشم هایش را می کـَنند و سپس مصلوبش می کنند.[9] دینون به نقل از کتسیاس می نویسد، که کورش اول دبوس دار و بعد محافظ شاه ماد بوده است و در این مقام در خوابی دیده است، که او سه بار در حال دست بردن به خورشید است. این خواب را برای او چنین تعبیر می کنند، که او 30 سال فرمانروایی خواهد کرد. به برداشت درست اشپیگل،[10] منظور از خورشید، فرّ شاهی بوده است.

نقل قول مفصلی که نیکلای دمشقی [11] درباره ی کورش از کتسیاس می آورد، نیز از گزارش هرودت فاصله ی زیادی می گیرد. در مجموع به نظر می رسد، که نقل قول نیکولاوس دمشقی رگه هایی از حقیقت های تاریخی را در خود نهفته باشد. در این گزارش گویی حقیقت با تاریخ آمیخته است. یا دست کم در اینجا مرز غبارآلود میان حقیقت و تاریخ است :

کورش در خانواده ی بسیار فقیری از قبیله ی پارسیِ مَرد (اَمَرد) زاده می شود. پدرش مردی به نام اَترَداد (اَرته داد یا آتَرداد ؟) بود، که از فقر به دزدی تن می داد و مادرش که اَرگـُسته خوانده می شد، با چراندن بزهای دیگران روزگار می گذراند. کورش از شدت فقر به اکباتان رفته و در برابر دریافت غذا و لباس، برده ی یکی از جاروکشان دربار می شود، اما چون سرپرست جاروکش مرد سختگیری بود و او را شلاق می زند، کورش نزد سرپرست مشعل داران می رود و طرف توجه او قرار می گیرد. او کورش را به شاه نزدیک تر می کند و مشعل داری شاه را به او می دهد. کورش در این کار نیز با موفقیت رو به رو می شود و سرانجام به خدمت اَرتمبار، شراب دار مخصوص شاه، درمی آید و به سبب ظرافت و مهارت، حتی مورد توجه شاه قرار می گیرد. این توجه چنان زیاد است که هنگامی که ارتمبار بیمار می شود، کورش را برای جانشینی خود پیشنهاد می کند.

ارتمبار که فرزندی نداشت کورش را به فرزندی خود نیز برمی دارد و چون از بیماری جان سالم به در نمی برد، کورش به میراث هنگفتی دست می یابد. علاوه بر این شاه هم از سر لطف هدیه های گران بهایی به او اعطاء می کند. به این ترتیب بچه ی چوپان دیروز، به مردی ثروتمند و معتبر تبدیل می شود. در همین زمان آستیاگ دختر زیبایش را به همسری سپیتما درآورده و چون پسری نداشت، حکومت را پس از خود به او وامی گذارد. سپس کورش پدر و مادرش را به ماد می آورد، تا آن ها را شریک خوشبختی خود کند.

در اینجاست که مادر کورش به یاد می آورد، که به هنگام بارداری خواب دیده است، که چنان آب زیادی از او رفته که تبدیل به رودی بزرگ شده و تمام آسیا را تا دریا پوشانده است. کورش به پیشنهاد پدرش به تعبیر خواب مادرش می اندیشد و فرمان می دهد تا بزرگ ترین مُعَبر خواب، از بابل آورده شود. این معبر می گوید، که کورش شاه بزرگی خواهد شد و از کورش می خواهد، تا برای مشوش نکردن روحیه ی آستیاگ، او را در جریان امر نگذارد. سپس مقام کورش بالاتر و بالاتر می رود. او در جایی قرار می گیرد که حتی می تواند پدرش را به ساتراپی پارس برساند و در نتیجه مادرش نیز بانوی اول پارس می شود.

در این هنگام اُنافِرنه، شاه جدید کادوسی ها، که همواره با مادها سر دشمنی داشت، برای حفظ منافع شخصی خود با اندیشه ی خیانت به مردمش، پیکی به دربار آستیاگ فرستاده و از وی می خواهد تا نماینده ی امینی را برای مذاکره درباره ی تسلیم کادوسی ها نزد او بفرستد. آستیاگ برای این منظور کورش را برمی گزیند، با این تاکید که او ظرف 40 روز به اکباتان بازگردد. کورش، که خواب مادرش را همواره در سر داشت، می اندیشد، که فرصت برای شورش پارس ها و برانداختن فرمانروایی مادها با کمک کادوسی ها، بسیار مناسب است. معبر بابلی نیز، که در نزدیکی او بود، به این فکر دامن می زند. کورش، سرگرم این فکر، با همراهان خود به مرز کادوسی ها می رسد.

در این هنگام با مردی رو به رو می شوند، که در سبدی پـِهـِن حمل می کرد. به دستور معبر نام و نشان او را جویا می شوند. او مردی است پارسی به نام اُیبرَه، به معنی «خوش خبر». ملیت او به فال نیک گرفته می شود. علاوه بر این چون اُیبَره با خود پهن اسبی حمل می کرد، معبر آن را نشانه ی ثروت و قدرت می داند. کورش او را همراه خود نگه می دارد و همچنان که در راه ماموریت خود است، پس جلب از اعتماد اُیبره، با احتیاط از او درباره ی امکان شورش پارس ها علیه آستیاگ می پرسد. به نظر اویبره، چنین شورشی به پیروزی می رسد؛ باید که با کادوسی ها متحد شد؛ سرزمین کوهستانی پارس برای یک جنگ بسیار مناسب است؛ به ویژه اینکه پدر کورش ساتراپ فارس است. پدر کورش باید، به بهانه ی اینکه آستیاگ برای رویارویی با کادوسی ها به کمک پارس ها نیاز دارد، مردان پارسی را مسلح کند و سپس خود کورش با دریافت مرخصی به پارس برود. اویبره که از خواب مادر کورش آگاهی یافته، به نتیجه ی پیشنهاد خود بسیار اطمینان دارد. در این گفتگوها اویبره همچنین پیشنهاد می کند، که معبر بابلی را بکشند، تا او فرصت خیانت نیافته و آستیاگ را در جریان امر قرار ندهد. کورش با این نظر مخالفت کرده و اویبره را نانجیب می خواند. او نیز از نظر خود عدول نکرده و تصمیم می گیرد که متوصل به حیله شود. معبر بابلی در جریان آیینی دینی، در نتیجه ی یک توطئه، کشته می شود. کورش نخست از اویبره مکدر شده و پس از چندی به رفتار پیشین خود برمی گردد.

کورش پس از قول و قرار با اُنابـِرنه، با بازگشت از کادوسیه برای رفتن به پارس منتظر فرصت است. سرانجام به این نتیجه می رسند که او، به این بهانه که برای پدر بیمارش قصد قربانی کردن دارد و باید به پارس برود، از شاه یک مرخصی طولانی بگیرد. آستیاگ، که از مصاحبت کورش بسیار لذت می برد، برای نخستین بار با تقاضای او مخالفت می کند. تقاضای دوم کورش پاسخ بهتری می یابد و شاه با یک مرخصی پنج ماهه موافقت می کند.

کورش همراه اویبره، که اینک با دریافت اسب و خلعت نزد کورش مانده و مشاور او شده، رو به پارس می نهد، اما همین که خبر سفر او می پیچد، همسر معبر مقتول، به یاد خواب مادر کورش می افتد. سپس او برادر شوهرش را در جریان این خواب قرار می دهد و او نیز در دم آن را با آستیاگ در میان می گذارد. آستیاگ پریشان خاطر شده فورا به 300 سوار ماموریت می دهد، تا به پارس رفته و زنده یا مرده کورش را به اکباتان بازگردانند. این اقدام آستیاگ به شورشی که در پیش بود دامن می زند. کورش تظاهر به اطاعت از اراده ی شاه کرده و قول می دهد که روز بعد به طرف اکباتان حرکت کنند و پس از اینکه در ضیافتی ماموران را به دام شراب می اندازد، به شهر هیربه فرار می کند.

در اینجا نیروی درخواستی از پدرش، که 5 هزار پیاده و هزار سواره بودند، به او می پیوندند. هنگامی که ماموران آستیاک به خود می آیند و سراغ کورش را می گیرند، کورش به آن ها تاخته و حدود 250 نفر از آنان را می کشد. بقیه متواری شده و آستیاگ را در جریان امر می گذارند. مرحله ی تازه ای در زندگی کورش آغاز می شود.

شاید در این بخش از داستان، به رغم وجود ارقام و اعداد بسیار اغراق آمیز، رگه های به حقیقت نزدیک تری از تاریخ پنهان باشد :

آستیاگ با تجهیز یک میلیون پیاده، 200 هزار سوار و 3 هزار ارابه ی جنگی روی به پارس می آورد ! اما در پارس بیکار ننشسته بودند. آن ها نیز 300 هزار پیاده، 50 هزار سوار و 100 ارابه ی جنگی فراهم آورده بودند، که البته با نیروی آستیاگ قابل مقایسه نبود. فقط احتیاط می توانست کمبود نیروی پارس ها را جبران کند. اویبره به فرماندهی کل قوا منصوب می شود. او می کوشد تا استحکامات موجود را مرمت کرده و در حد امکان گذرگاه های باز را، به ویژه در گذرگاه های تنگ مستحکم سازد. مدتی طول نمی کشد که نیروی آستیاگ به شورشیان نزدیک می شود. او از شورشیان برای آخرین بار می خواهد تا دست از نافرمانی بردارند و اعلام می کند، چنانچه به فرمان درآیند، تنها مجازات آن ها زنجیر و زندان خواهد بود. کورش در پاسخ می گوید، بهتر است که آستیاک پارس ها را، که برتر از مادها اند، به حال خود بگذارد و از به بند کشیدن آن ها دست بردارد. همین که به این ترتیب پیشنهاد آستیاگ رد می شود، او فرمان حمله را صادر می کند و در نتیجه جنگ سختی درمی گیرد.

کورش فرماندهی جناح میانی را در دست می گیرد، پدرش جناح راست را و اویبره جناح چپ را. پارس ها و به ویژه فرماندهانشان در شجاعت معجزه می کنند و حتی آستیاگ، که نشسته بر تخت، چشم به میدان نبرد دارد، شگفت زده می شود و با تهدید از سربازان خود می خواهد که در مقابل پارس ها مقاومت کنند. سرانجام برتری نیروی مادها سبب می شود تا کورش دست از جنگ برداشته و با نیروهای خود به درون شهر بازگردد. کورش و یارانش قبول داشتند، که لحظه ی سرنوشت ساز نزدیک است و آن ها باید یا بمیرند یا که پیروز شوند. روز بعد شعله ی جنگ دوباره زبانه می کشد. در حالیکه پدر کورش مامور حفاظت از شهر می شود، کورش و اویبره فرماندهی جنگ را به عهده می گیرند. در این هنگام آستیاگ 100 هزار نفر را مامور گشودن شهر می کند. شهر به تصرف نیروهای آستیاگ درمی آید و پدر کورش را، که سخت زخمی شده است، به حضور شاه می آورند.

آستیاگ، چون می دانست، که کورش بر خلاف نظر پدر خود، سر به شورش برداشته است، اجازه می دهد، تا پدر کورش، به خواهش خود او، به آرامی بمیرد و حتی دستور می دهد، تا او را به احترام دفن کنند. پارس ها، پس از از دست دادن شهر هیبره، ناگزیر از عقب نشینی به پاسارگاد می شوند. آستیاگ به فکر تعقیب آن ها می افتد، اما پیشروی به سختی انجام می پذیرد. اویبره همه ی گذرگاه های تنگ را در اختیار گرفته بود و مادها ناگزیر از عبور از راه های کوهستانی می شوند. با این همه بی شماری از مادها، با دور زدن مانع ها، آن ها را پشت سر می گذارند و پارس ها به فرماندهی کورش و اویبره ناگزیر، شبانه کوه های بلند را ترک کرده به کوه پست تری پناه می برند. در اینجا کورش یک بار دیگر به نیروهای خود تذکر می دهد، که به سرنوشت کودکان و همسران خود در صورت شکست بیندیشند و شجاعانه بجنگند. در کوهی که پناه گرفته بودند، کورش محلی را بازمی یابد، که خانه ی پدریش بود و او در گذشته، روزگاری در آنجا به چراندن بز مشغول بوده است. در دم دست به نیایش می برد و دستور می دهد که برای ایزدان قربانی کنند. این نیایش به بار می نشیند : در دم رعد و برق می شود و پرندگان بشارت بر بام می نشینند و به او بشارت می دهند که او دوباره به پاسارگاد باز خواهد گشت. آنان پس از شامی که می خورند، شب را بر بلندی کوه به سر می آورند.

روز بعد آستیاگ 50 هزار نفر را در پای کوه مستقر کرده و به آنان دستور می دهد، تا همه آن هایی را از حمله به کوه امتناع می ورزند و یا به هنگام حمله عقب نشینی می کنند بکشند. این اقدام واقعا بی رحمانه، پارس ها را تا بلندی کوه عقب می راند. در اینجا پارس ها با زنان و مادران خود رو به رو می شوند، که دامن های خود را بالا زده و از آنان می پرسیدند، که آیا قصد پناه بردن به جایی را دارند که از آنجا چشم به جهان گشوده اند ؟! نیش این استهزا پارس ها را وامی دارد که دست به یک حمله ی نومیدانه ی دیگر بزنند. در نتیجه مادها از کوه رانده شده و دست کم 50 هزار از آنان کشته می شوند.

نیکولای دمشقی در اینجا نقل قول از کتسیاس را به ناگهان ناتمام می گذارد. شاید هم، اگر گزارش خود کتسیاس ناقص نبوده، کتابی که او از کتسیاس در دست داشته، کامل نبوده است. با این همه او می کوشد که داستان ادامه ی کار و جنگ را به نحوی ببندد :

کورش تا شکست نهایی آستیاگ، بعضی از موانع دیگر را از سر راه برمی دارد و سرانجام به تخت فرمانروایی آستیاگ، که برای دستیابی به آن کوشش زیادی شده بود، می رسد. کورش در پرده سرای آستیاگ پس از نشستن بر تخت، دبوس او را به دست می گیرد و اویبره کلاه شاهی را بر سر او می نهد. سپس پارس ها، با ثروت هنگفتی که زیر نظر اویبره قرار گرفته بود، به پاسارگاد باز می گردند. با انتشار خبر شکست آستیاگ، دیگر قوم های مطیع او، برای پذیرفتن کورش به فرمانروایی به او روی می آورند. نخست هیرکانی ها و بعد پارت ها، سکاها و بلخی ها و به دنبال این ها بقیه. آستیاگ نیز که اسیر شده بود به نزد کورش آورده می شود.

البته چنین نیست که تنها ایرانیان آفریننده ی افسانه هایی با این مضمون ها باشند. افسانه هایی همانند را، نه تنها می توان در میان دیگر ملت های آریایی و هند و اروپایی یافت، بلکه می توان نزد همه ی قوم های دیگر نیز سراغ گرفت. با امکانات جهان باستان بافت افسانه ها جز این هم نمی توانست باشد. نقش شبانان، جانوران محیط زیست و امیران و سرکردگان و رهایی بخشان و انسان هایی با توانایی هایی غیر عادی و فوق تصور و همچنین وجود نیکی و بدی و نیرنگ و تدبیر کم و بیش در همه جا یکسان بوده است. در روایت پدیداری و روی کار آمدن کورش، حتی به لزوم حتمی تباری شاهانه نیز توجه شده است. آیا حتی مردم زمان کورش و دست کم هرودت آگاهی چندانی از چگونگی تولد و رشد و اعتلای کورش نداشته اند ؟ یا که این داستان ها نخست به مردم تحمیل شده و پس از گذشت زمان، در زمان هرودت و کتسیاس، در باور مردم جلوه یک حقیقت را یافته اند ؟ با این همه این روایت ها رگه هایی از تاریخ را در خود نهفته دارند.

تندیس فرشته ی بالدار (کورش بزرگ ؟) در پاسارگاد

در هر حال، کورش غوطه ور در افسانه را باید از میان انبوهی از خیال بافی های ممکن و ناممکن بیرون بکشیم و در این کار، هر قدر هم که دقت کنیم، باز هم نشانه هایی از افسانه بر تن او خواهد ماند. همچنان که تن سنگی او در پاسارگاد نیز نتوانسته است، از قید افسانه رها باشد ! کورش برای ایرانیان همچنان ذواقرنین است و مُلکش، مُلک سلیمان ِتقلیدناپذیر. از تاج افسانه ای و شاخدار کورش نیز هرگز در تاریخ پر شاخ و برگ ایران تقلید نشده است.

در حالی که تاریخ سرِ کورش را در پاسارگاد شکسته است، به بال های افسانه ای او آسیبی نرسیده است. این بال ها باید که نقش تعیین کننده ای در باور آن روزگاران گمشده داشته بوده باشند. هرودت [12] درباره ی این «بال» چه می دانسته است، که در گزارش سفر بی بازگشت کورش به سرزمین ماساگت ها می نویسد، که کورش در رویایی، بزرگ ترین پسر ویشتاسپ را، با دو بال بر روی شانه ها، دیده است، که از آن ها، یکی بر آسیا و بال دیگر بر اروپا سایه افکنده است. آیا هر یک از چهار بال کورش برای پوشاندن سویی از جهان چهارسو است ؟

شاید اگر ایرانیان، در زمان کورش خطی از خود می داشتند،[13] دست کم گوشه ای از تاریخ، که به دست خودمان نوشته شده باشد، برایمان باقی می ماند. امروز هرچه از آغاز کار هخامنشیان داریم، نوشته هایی اند، درست یا نادرست، از دیگران. و همراه این نوشته ها، مقداری خشم، که چرا دیگران چنان نوشته اند و چنین نگفته اند ! آن هم در حالی که نویسندگان قدیم خود ما کورش را خیالی تر از کتسیاس و هرودت معرفی می کند.

... و ما 25 سده باید صبر کنیم، تا دوباره نخستین پردازندگان به تاریخ ما، تاریخ را نبش قبر کنند. تا ما بتوانیم دوباره یکی از فرزندان این سرزمین را کورش بخوانیم !

روایت موسی خورِنی، مورخ ارمنی

موسی خورِنی،[14] مورخ ارمنی، که کتاب تاریخ ارمنستان را حدود 470 میلادی تالیف کرده است، نیز افسانه ای رنگ آمیزی شده درباره ی کشته شدن اژدهاک (آستیاگ) می آورد، که غیرمستقیم با کورش ارتباط پیدا می کند. در این افسانه، موسی خورنی برای بزرگ نمایاندن تیگران، او را کشنده ی اژدهاک می داند :

در پی پیشنهاد کورش به تیگران، برای بستن پیمان دوستی، نیمه شبی اژدهاک با دیدن رویایی ترسناک، از خواب می پرد. بی درنگ دستور احضار معبرین را می دهد. آنگاه با آه و ناله به شرح رویای خود می پردازد : او در کشوری ناشناس، در کنار کوهی سر به فلک کشیده و پوشیده از برف دیده است، که زنی بلند بالا، درشت چشم و گلگون رخسار، با لباسی ارغوانی بر تن و رواندازی نیلگون، بر تارک بلند کوه نشسته است. او خیره به او می نگریسته است، که ناگهان می بیند، که از آن زن سه یل بالغ و کامل زاده شد. اولی سوار بر شیر به سوی غرب می رفت، دومی سوار بر پلنگ به سوی شمال روان بود، اما سومی عنان بر اژدهایی [15] شگفت انگیزی زده به سوی کشور او می تاخت. آنگاه به نظر اژدهاک می رسد، که بر بام کاخ خود ایستاده است و فواره هایی زیبا پشت بام را زینت بخشیده اند و خدایان حیرت زده، در آنجا حضور دارند و او، در میان حاضران، با قربانی و دود کندر آن ها را ستایش می کند. اژدهاک ادامه می دهد، هنگامی که ناگهان سرش را بلند کرده و به بالا نگریسته، آن یل اژدهاسوار را دیده، که با بال هایی مانند بال عقاب، به قصد شکستن خدایان در حال نزدیک شدن است. آنگاه اژدهاک خود را میان خدایان و یل انداخته و خود به نبرد با یل شگفت آور پرداخته است. دریای خون راه می افتد و بالاخره اژدهاک کشته می شود و رویا به پایان می رسد.

پس از این رویا، اژدهاک با استفاده از نیرنگ به جای خشونت و جنگ و با ازدواج با تیگرانوهی، خواهر تیگران، کوشش می کند، تا تیگران را منحرف کند. او تیگرانوهی زیبا را، برای استفاده از او در تضعیف و انحراف تیگران، ملکه ی اول خود می کند و به او قدرت فراوانی در حکومت می دهد، تیگرانوهی هم در این میان آن قدر هوشیار است، که تنها به ظاهر تسلیم تصمیم های اژدهاک شود، و در پنهان، توسط فرستاده ای قابل اعتماد، تیگران را از نقشه ها و برنامه های همسرش آگاه کند. سرانجام، کار به جنگ اژدهاک و تیگران می انجامد. تیگران در این جنگ اژدهاک می کشد و نه تنها خواهر خود تیگرانوهی را به ارمنستان بازمی گرداند، بلکه انوش، دیگر همسر اژدهاک را نیز با کودکانش به ارمنستان می برد.

از این زن، آرتاشس و اخلاف او به وجود می آیند که در افسانه های حماسی ارمنی به فرزندان اژدها معروف اند.

وجود این افسانه در ارمنستان، بی اعتباری افسانه های در پیوند با کورش را نیز نشان می دهد.

هخامنشیان که بودند ؟

تنها موضوعی که در همه ی افسانه هایِ برجای مانده یکسان و غیر قابل تردید است، موضوع برافتادن مادها و بر روی کارآمدن پارس ها است و اینکه پس از پیروزی بر آستیاگ، رفتار کورش با او بسیار محترمانه بوده است. البته از این موضوع هم نمی توان گذشت، که در آهنگ سخن همه ی راویان افسانه های کورش، نوعی احترام به او نهفته است. در این افسانه ها از هخامنش، که می خواهیم دودمان شاهی بزرگی را به نام او بخوانیم، سخنی به میان نمی آید. در حالی که ما هخامنش را، با آگاهی اندک و با تکیه بر سنگ نبشته های داریوش، نخستین رهبر هخامنشیان می شناسیم، از اِلیِن [16] می شنویم که او را یک عقاب تغذیه کرده است و لابد که منظور از عقاب همان سیمرغ افسانه های اساطیری ایران است.[17] پیداست که به سنگ نبشته ها بیشتر می توان اعتماد کرد، تا به گزارش اِلیِن. اما آیا اعتمادِ بیشتر، برای مورخ کافی است ؟ آیا به راستی داریوش نیای پنجم خود را می شناخته است ؟ آیا انتظار نداشتیم که کورش نیز، که قاعدتا می توانست به هخامنش نزدیک تر باشد، اشاره ای به او می داشت ؟ کورش در استوانه ی معروف خود، خود را «کورش، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه نیرومند، شاه بابل، شاه سومر و اکد، شاه چهار سوی جهان، پسر کمبوجیه، شاه بزرگ، شاه شهر انشان، نوه ی کورش، شاه بزرگ، شاه شهر انشان، نتیجه ی چیش پیش، شاه بزرگ، شاه شهر انشان، خلف پاینده ی دوده ی شاهی» می خواند.

شگفت انگیز است که در این لوح به نام هخامنش برنمی خوریم. آیا کورش هخامنش را نمی شناخته است ؟ از سوی دیگر، مورخ از خود می پرسد، که اِلیِن از کجا هخامنش را می شناخته است و این داستان عقاب یا سیمرغ چیست، که آدمی را به یاد زال می اندازد ؟

امروز نخستین گامی را که برای نوشتن تاریخ هخامنشیان برمی داریم، این است که آنان را براندازنده ی مادها معرفی می کنیم. به نظر نگارنده، تا اینجا درست است که هخامنشیان مادها را شکست دادند، اما این درست نیست که گویا، قومی بیگانه برانداخته شده و قومی آشنا بر جای آن نشسته است. به گمان در تفکیک دو قوم مادی و پارسی بیش از حد اغراق شده است. در حالی که مادها نمی توانسته اند، چندان از پارهاس ها متفاوت بوده باشند. خاندانی نیرومند برافتاده و خاندان نیرومند دیگری برخاسته است و یا از دو خاندان ایرانی همزمان، یکی ناگزیر، بر سروری دیگری گردن نهاده است، اما هرگز احترام این دو خاندان به یکدیگر، آنچنان مخدوش نشده است، تا در سنگ نبشته های هخامنشیان، بلافاصله از نام پارس ها، نام مادها نیاید و یا نیمی از گارد شاهی را مادها تشکیل ندهند و یا مورخان یونانی تا مدتی طولانی میان پارس و ماد فرقی نگذارند. یقین بعدی، اینکه هر دو خاندان آریایی بوده و نه تنها به سبب داشتن زبان مشترک، بلکه پیوندهای ژرف فرهنگی و دلبستگی های قومی، به آسانی در یکدیگر حل شدند.

در اینجا یادآوری این نکته ضروری است، که مراد از «آریایی» تنها و فقط تنها یک نام است و به عبارتی یک آدرس، نه یک ویژگی ممتاز و آراسته به جامه ای از تافته جدا بافته. متاسفانه پس از آدلف هیتلر، هنوز هم هنگامی که واژه ی آریایی بر زبانی جاری می شود، برخی بی درنگ انگیخته می شوند، که منظور گوینده از آریایی یک «اَبَرانسان» است و در حالِ برانگیختگی، به آسانی از منطق فاصله می گیرند. پس، از دید ما آریایی نامی است مانند سامی، و مادی و پارسی نام هایی اند مانند نوبیایی و حبشی !

هَخَه و هَخا [18] در اوستایی و فارسی به معنی «دوست» آمده است. به این ترتیب هخامنش را می توان «دوست منش» و کسی که منشی دوستانه دارد، ترجمه کرد.[19] از قرینه های تاریخی و زبانی چنین پیداست، که هخامنشیان را می توان کهن تر از هخامنش، نام نیای پنجم داریوش، دانست.
«جهانشاه درخشانی» کوشیده است، با شاهدهای بسیاری که به دست آورده است و با توجه به وجود عنصر «هخا» در گل نبشته های کاپادوکیه (کول تپه)[20]، قدمت این قوم را تا 2 هزار پیش از میلاد به عقب بکشد. نگارنده با اینکه وجود مکرر یک واژه را در متن ها و حوزه های گوناگون، دلیلی کافی بر وجود قومی به همان نام نمی داند، کوشش این دانشمند را، برای یافتن تاریخ و خاستگاه هخامنشیان، بسیار سودمند می داند. زیرا وجود واژه ی هخا در شاهدهای درخشانی، می تواند نقشی بیشتر از نقش یک واژه ی معمولی داشته باشد.[21]

آیا تعبیر بنیان گذاری شاهنشاهی ایران درست است ؟

معمولا پارس ها را، به پاس جهان گشایی های آن ها، بنیان گذار نخستین شاهنشاهی ایران می شناسند و از این روی، هخامنشیان خود به خود بنیان گذار حکومت در ایران نامیده می شوند. گویی، مشروعیت حکومت به جهان گشایی است !

جستجو برای یافتن آغاز حکومت در ایران کار بیهوده ای است. پیداست که مردم این سرزمین هم، مثل هر جای دیگر، یک شبه به فکر راه انداختن حکوت نیفتاده اند. پیش از هخامنشیان، مادها بر بخش بزرگی از ایران فرمان می راندند و در کنار آن ها، دیگر قوم های آریایی و غیر آریایی نیز هر کدام در بخشی از فلات ایران قلمروی را در اختیار داشتند. پیش از مادها هم قوم های گوناگونی در صحنه های سیاسی و نظامی حضور داشته اند. باستان شناسی نیز با دستاوردهای خود همین حرف را می زند. پس نبودِ آگاهی


مطالب مشابه :


لباس بچه آشور

made in iran - لباس بچه آشور - - made in iran. made in iran. توی لباس خونه ی بچه از نون شبم واجب تره.




لباس بچه آدمک

یک نمونه لباس کودک را قبلا معرفی کرده بودیم، آشور. لباسهای نوزادی تک: لباس بچه آشور.




لیست سیسمونی

مثلا نوشتم لباس تو خونه میتونن ست تخت و کمد نوزادی و با قیمت مناسب تر و آشور./ یه سری سر




انتخاب لباس براي نوزادان (بخش اول )

نی نی نازهای استان البرز - انتخاب لباس براي نوزادان (بخش اول ) - بورس تخصصی البسه خانگی نوزادی




خرید لباس نی نی

لباس نوزادی ها بی بی سنتر و آدمک و آشور لباس خونه و نخی مارک پیچازی واقعا عالیه




made in Iran

برند لباس سُها: برندهای آشور، غنچه، تاپ‌لاین، و : تولیدات لباس تریکوی نوزادی.




سخت نگیر

لباس نوزادی دخترانه پسرانه آشور.




بایدها و نبایدهای خرید سیسمونی

تولیدی لباس آشور با از هر چیزی هم که می‌خرید زیاد نخرید مخصوصا لباس‌های نوزادی چون




مراقبت های دوران نوزادی- قسمت اول(بدو تولد و نحوه حمام نوزاد)

نی نی نازهای استان البرز - مراقبت های دوران نوزادی- قسمت اول(بدو تولد و نحوه حمام نوزاد




آغاز سرگذشت کورش بزرگ بنا بر روایت های افسانه ای - دکتر پرویز رجبی

آستیاگس بیفتد، آن را زیر پوست خرگوشی دوخته و همراه خدمتکاری، با لباس نوزادی در بیابان




برچسب :