رمان در حسرت آغوش تو 15

لبه ی تخت بابا نشستم و به صورتش نگاه کردم ، ماسک اکسیژنی که روی صورتش بود به نظرم ترسناک اومد ... صورتش خیلی شکسته شده بود ... چشماش بسته بود ... حالا که اینجام می فهمم چقدر دوسش دارم اون پدرمه ... هیچ چیز نمی تونه رو این واقعیت سرپوش بذاره ! اروم گفتم : « بابا ؟! » چشمای بابام به سختی باز شدند ... چند لحظه به من خیره موند ... نفساش تندتر شد ... دستشو تو دستم گرفتم ، نگاهش برق زد و یه قطره اشک از گوشه ی چشمش رو بالش افتاد . لبخندی زدم و گفتم : « می دونی چقدر دوست دارم ؟! ... می دونی ؟! » رد پای اشک رو روی صورتم احساس کردم . چشماشو بست ، شاید نمی خواد بیشتر از این اشکاشو ببینم ! نمی خوام حرفای دلمو قایم کنم . می خوام بهش بگم که چه احساسی دارم . « بابا من می ترسیدم که کسی جای منو تو قلبت بگیره ... می ترسیدم دیگه منو دوست نداشته باشی ! ... من منتظرت بودم ... همیشه منتظر بودم .... هر روز به خودم می گفتم که بابام بالاخره میاد ... بابام منو ول نمی کنه ... بابام بهم اعتماد داره ! بابا چرا چشماتو بستی ! مگه تو نبودی که می خواستی منو ببینی ؟ چشماتو باز کن و منو ببین ... ببین که دخترت چقدر فرق کرده ... ببین که دیگه کوچولو نیست ... ببین که عاشق شده ! » اشکام تمام صورتم رو خیس کرده بودند ... نمی تونستم واضح ببینمش ! با پشت دستم صورتمو پاک کردم . بابام بهم نگاه می کرد . دوباره لبخند زدم . با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد گفت : « عروسکم منو می بخشی ؟! ... بابای بدجنستو می بخشی ؟! » بینیمو بالا کشیدم و گفتم : « من خیلی وقته که بخشیدمت .... تو بهترین فرصت زندگیمو بهم دادی ، باعث شدی که بتونم چند ماه پیش مردی که با تمام وجودم عاشقشم زندگی کنم ... این چیز کمی نیست ! » ماسک رو از روی صورتش برداشت و گفت : « ممنونم دخترم .... ممنون که این پیرمردو بخشیدی ! » با شیطنت خندیدم و گفتم : « بابا ... لیزا سلام رسوند ! » چشمای بابا یهو گرد شد ، با تته پته گفت : « ..........لیـ.... لیزا ؟! » « من همه چیزو می دونم بابا .... دوسش داری ؟! » نگاهشو ازم دزدید و گفت : «....... پانته آ واقعا خجالت می کشم ، دلم نمی خواد که فکر کنی من هوس بازم و ... » حرفشو قطع کردم و گفتم : « بابا من همچین فکری نکردم ... فقط ازت پرسیدم دوسش داری یا نه ! » با خستگی و ضعف لبخند زد و گفت : « راستشو بخوای ..... یه حسی شبیه احساسی که به مادرت داشتم رو به لیزا دارم ... » پس عاشقشه ! نفس عمیقی کشیدم و گفتم : « با خاله می خوای چی کار کنی ؟! » چشماشو بست و گفت : « دیگه حتی نمی خوام ببینمش ! .... خیلی ازش بدم اومده ! » در اتاق باز شد و پرستار وارد اتاق شد . « لطفا اجازه بدید بیمار استراحت کنه ... » بابا با ناراحتی به من نگاه کرد ... صورتش رو نوازش کردم و گفتم : « باشه الان میرم بیرون ! » گونشو بوسیدم و از اتاق بیرون اومدم . اولین چیزی که دیدم زنی بود که پشت به من وایساده بود و داشت با بی بی حرف میزد . با کنجکاوی بهشون نزدیک شدم ... بی بی نگاهش به من افتاد . لبخندی زد و چیزی زیر گوش زن زمزمه کرد . فضولی داره خفم میکنه ! زن با متانتی عجیب به سمتم برگشت . پاهام به زمین قفل شدند . یه زن نسبتا جوون با پوست سفید و تعداد نسبتا کمی کک و مک که به نظرم دوست داشتنی اومدند ، چشمای سبز کشیده ، بینی و لب مناسب ..... و لبخندی که عمقی برای صمیمیتش نمی تونستم تعیین کنم ! اینا اولین چیزایی بودند که تونستم تو صورت لیزا ببینم ! اونم به صورت من زل زده بود ... ولی نگاه لیزا با نگاه من خیلی متفاوت بود ، اون به صورت من نگاه نمی کرد به احساسی که تو صورتم بود نگاه می کرد ... تونستم نگرانی رو تو مردمک چشماش ببینم ، می فهمم که نگران عکس العمل منه ! لبخندی زدم . بهش نزدیک شدم ، دستمو به طرفش دراز کردم و گفتم : « سلام لیزا ، من پانته آم ! » من یه احمقم ... چرا این طوری خودمو معرفی کردم ؟! باید بهتر از اینا این کارو می کردم ! اااه ! لیزا لبخندی زد و دستمو تو دستش گرفت و با لهجه ی با مزه ای گفت : « سلام ..... احسان گفته بود که اسمت پانیه ! » پانی ؟ سرمو خاروندم و گفتم : « خب این مخفف اسممه ! » لیزا با تعجب گفت : « چی ؟! » حتما معنی مخفف رو نمی دونه ! لبخندمو پررنگ تر کردم و گفتم : « هیچی .... می تونی به من بگی پانی ! » « مادر بهم گفت که حال احسان خوبه ! همین طوره ؟! » « آره ... داره بهتر میشه ! » بی بی نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و گفت : « میرم نمازخونه ..... نمازم داره قضا میشه ! » سری تکون دادم ... لیزا روی صندلی نشست ... یهو چشمم به مهران افتاد که با چشمای گرد شده به من زل زده بود ، چطور متوجهش نشده بودم ؟ « مهران ؟! ... » چشماشو چرخوند و گفت : « امممم .... فکر کنم باید برم به نسرین زنگ بزنم ! » بدون این که دوباره بهم نگاه کنه از جا بلند شد و به سرعت از بخش بیرون رفت ... می دونم تا وقتی که سیر تا پیاز ماجرا رو واسه نسرین تعریف نکنه آروم نمیشه ... نگاه سنگین لیزا باعث شد تا به سمتش برگردم ... با یه حالت خاصی به من زل زده بود ... چطوری باید با زن بابام سر صحبت رو باز کنم ! من هیچ شناختی ازش ندارم ! لیزا با مهربونی دستمو تو دستش گرفت و گفت : « تو همون طوری هستی که احسان تعریف میکرد .... » « بابام در مورد من حرف میزد ؟ » « بله ... احسان تمام مدت اسم تو رو می آورد ... عکساتو بهم نشون میداد ! » سعی کردم لحنم مودبانه باشه : « شما چطوری با پدرم آشنا شدید ؟! » لیزا برای چند لحظه ساکت موند ... « احسان دوست برادرم بود ... بیشتر وقتا می اومد پیش برادرم .... همیشه ناراحت بود ! راستش من کنجکاو بودم که دلیل ناراحتیش رو بدونم ... اما نمی خواستم که تو زندگیش دخالت کنم ! کم کم با همدیگه آشنا شدیم و ( سرشو پایین انداخت ) من بهش علاقه مند شدم ... چون احساس کردم که می تونم بهش اعتماد کنم ! اما بهش چیزی نگفتم ، می دونستم که متاهله ... ازش فاصله گرفتم و رفتم مسافرت ... اما خب ... اونم به من علاقه داشت ! باور کن من زندگی پدرت رو خراب نکردم اون قبل از این که با من آشنا بشه با همسرش مشکل داشت ... من هیچ کاری نکردم که توجه احسان به من جلب بشه ... » رنگش پریده بود و لباش می لرزید ... با موهای بورش که از زیر شالش بیرون زده بود بازی میکرد ! صداقتش رو کاملا احساس می کنم ... انگار چندین و چند ساله که لیزا رو می شناسم ! دستشو تو دستم فشار دادم و گفتم : « نگران چیزی نباش ... » البته باید نگران این باشی که خاله ام تیکه تیکه ات نکنه ! لیزا لبش رو جوید و گفت : « می تونم برم پیش احسان ؟! ... » « نمی دونم ... شاید بتونی ! از پرستار بپرس ! » سری تکون داد و به سمت ایستگاه پرستارا رفت . سرمو پایین انداختم و به کفشام نگاه کردم ، دلشوره دارم ! نمی دونم چقدر گذشت اما یهو صدای جیغ خاله منو از جا پروند ... به سرعت از جا بلند شدم و به سمت صدا دویدم ... خاله لیزا رو به دیوار چسبونده بود و با کیفش لیزا رو کتک میزد . پریسا هم کنار خاله وایساده بود و با نفرت و لذت به لیزا نگاه می کرد ... پرستارا سعی می کردند که خاله رو از لیزا جدا کنند ... دلم می خواد خاله رو بکشم ! تند تر به سمتشون رفتم و بازوی خاله رو کشیدم و گفتم : « ولش کن ! » خاله با عصبانیت به سمتم برگشت و گفت : « تو دیگه چی میگی ؟! .... زن بابای جدیدتو دیدی ؟! » چند قطره از آب دهنش روی صورتم پاشید ... صورتمو پاک کردم و گفتم : « اذیتش نکن ! » خاله با جنون به بازوم چنگ انداخت و گفت : « پس تو هم با بابات دست به یکی کردی که مال و منال من و بچمو بالا بکشی ؟! .... یه وارث اضافه جور کردی ؟! » پرستار خاله رو ازم جدا کرد و گفت : « خانم اینجا جای این جور چیزا نیست ... دعوا دارید بفرمایید بیرون ! » با نفرت به پریسا و خاله نگاه کردم و گفتم : « بابای من هنوز نمرده که دنبال ارث و میراثید .... بابام حق داشت که ازت بدش بیاد ! » پریسا یه قدم بهم نزدیک شد ... دستاشو مشت کرده بود . خاله پوزخندی زد و گفت : « بله که باید بدش بیاد ... بعد از اون همه کاری که براش کردم بایدم ازم متنفر باشه ... الهی خیر نبینی پانته آ ، اون همه بهت محبت کردم مثل دختر خودم بزرگت کردم ... اصلا به روت نیاوردم که تو خونه ی من یه سرباری ... اما تو آخرش زندگی من و دخترمو به لجن کشیدی ! » سرم گیج رفت . با عصبانیت گفتم : « می فهمی چی میگی ؟ ... من تو خونه ی پدرم سربار بودم ؟! » « معلومه ! من مجبور شدم بچه ی خواهرمو بزرگ کنم ... می دونم که همیشه به پریسا حسادت می کردی ! » نگاهی به لیزا که با صورت خونی به دیوار تکیه داده بود و با نگرانی به من خیره شده بود انداختم و گفتم : « تو دیوونه ای خاله ! من پریسا رو در اون حدی نمی بینم که بخوام بهش حسادت کنم ... ارزش من خیلی بیشتر از این حرفاست ! » پریسا با پوزخند تمسخرآمیزی گفت : « آره جون خودت .... » تا حالا نشده بود که تو زندگیم از کسی متنفر باشم .... اما الان با تمام وجودم از پریسا متنفرم ! « کافر همه را به کیش خود پندارد ! » خاله گفت : « من نمیذارم آب خوش از گلوتون پایین بره ... » سرمو پایین انداختم و گفتم : « مطمئنم اگه مادرم زنده بود و می فهمید که چه خواهری داره از شدت سرافکندگی خودشو می کشت ! » خاله دست پرستاری که بازوش رو گرفته بودو پس زد و گفت : « هر چی دلت می خواد بگو ... برام مهم نیست ! ... منتظر مرگ باباتم ! » لیزا با نفرت گفت : « خفه شو ! » بازوی لیزا رو گرفتم و به طرف اتاق بابا کشوندمش ... همه ی بدنم می لرزه ! باورم نمیشه که خالم اون حرفا رو بهم زده باشه ! من سربارش بودم ؟! .... سخته که قبول کنم اون همیشه ازم متنفر بوده ! واقعا پیش خودش فکر کرده که تونسته جای مادرم رو برام پر کنه ؟! چه احمقی بودم که دوسش داشتم ! اون لیاقت هیچی رو نداشت ! لیزا بازوم رو نوازش کرد . بهش نگاه کردم . سرشو پایین انداخت و گفت : « ببخشید ..... اینا همش تقصیر منه .... وقتی داشتم به پرستار می گفتم که همسر احسانم تا اجازه بده برم تو اتاق ... اون شنید .... » تو اوج بدبختی لبخند زدم و گفتم : « نه ... هیچی تقصیر تو نیست ! » صدای موبایلم بلند شد ، پریسا اس ام اس داده بود ... « تازه فهمیدم که کیارش شریک جنسی خوبیه ! » چند دفعه این جمله رو خوندم تا معنیش رو بفهمم ! وجودم آتیش گرفت .... کثافت ... پریسا چطور جرئت میکنه این کارو باهام کنه ؟! باور نمی کنم که کیارش با پریسا بوده باشه ! جواب دادم : « کیارش لاش خور نیست ! » از تصور این که زنی بتونه لبای کیارش رو ببوسه ، دست رو سینه ی محکم و شونه های پهنش بکشه دیوونه میشم ... نمی تونم تحمل کنم که زن دیگه ای بتونه تجربه ای که من با کیارش داشتم رو داشته باشه ! کیارش فقط مال منه .... فقط مال خودم ! دیگه نتونستم تحمل کنم .... با صدای بلند گریه کردم .... مامان ..... مامان !!!! لیزا منو تو بغلش گرفت و گفت : « عزیزم .... »بوی آشنای مادرم تو بینیم پیچید .....
ابتدا پودر کاکائو ، کره ، آب و روغن رو بجوشانید ... خب اینارو که جوشوندم ، سپس داخل یک کاسه بریزید و تکه های شکلات تخته ای و شکر را به آن اضافه کنید و آنقدر به هم بزنید تا سرد شود . نگاهمو از کتاب جدا کردم ... دستامو با پیشبندم پاک کردم و از داخل کابینت یه کاسه بیرون آوردم . دارم کیک شکلاتی درست می کنم ... خدا عالمه که چی از آب درمیاد ، آخه بار اولمه که می خوام کیک درست کنم ... مشغول هم زدن شدم ، صدای باز شدن در خونه رو شنیدم ... نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم .... در با صدای بلندی بسته شد . « پانته آ ؟! » به موهام تابی دادم و گفتم : « اینجام ! » صدای قدماش رو می شنوم که به سمت آشپزخونه میاد ! جلوی در آشپزخونه وایساد ... با مکث گفت : « ....... چی کار می کنی ؟! » همون طور که لبخند می زدم به سمتش نگاه کردم و گفتم : « دارم واست کیک درست می کنم ! » کیارش به لبخندم نگاه کرد ، لبخند زد و گفت : « واسه من ؟! » خندید . بهم نزدیک شد و از پشت بغلم کرد و گفت : « منم می خوام کمک کنم ! » نفسای گرمش به گردنم می خوره ، خودمو از بغلش بیرون کشیدم و گفتم : « برو اونور کیارش ... مزاحم کارم نشو ! » « فقط می خوام کمکت کنم ... » تخم مرغا رو برداشتم و گفتم : « لازم نکرده تو فقط خراب کاری می کنی .... برو کنار بذار کارمو بکنم ! » گونم رو بوسید و گفت : « دلم می خواد اذیتت کنم ! » چپ چپ نگاش کردم و تخم مرغا رو تو دستم جابه جا کردم . خندید و دستاشو رو شکمم گذاشت و به شدت قلقلکم داد . جیغ کوتاهی کشیدم و همون طور که می خندیدم روی دستش کوبیدم تا ولم کنه ... با صدای شکستن تخم مرغ خشکم زد ... به سرعت به دستم نگاه کردم ... تخم مرغ رو دست کیارش شکسته بود ... کیارش چشماشو بسته بود و سعی می کرد که لبخندش رو کنترل کنه .... دستی به موهام کشیدم و یه قدم عقب رفتم ... « امم ... کیارش تقصیر خودت بود .... ! » باید جیم شم ! به سرعت چشماشو باز کرد و گفت : « تقصیر من بود ؟ ... » با یه قدم بلند بهم نزدیک شد و دستشو رو صورتم کشید .... خیسی تخم مرغ رو روی صورتم احساس کردم ... پامو رو زمین کوبیدم و فریاد کشیدم : « می کشمت کیارش ! » کیارش خندید و با تمسخر گفت : « تو رو خدا منو نکش !!! » چشمامو با حرص بستم و باز کردم .... صدای خنده ی کیارش تو سکوت اتاقم گم شد ... چند لحظه به در و دیوار نگاه کردم .... تاریکی اتاقم بهم فهموند که همه چیز یه خواب بوده ! چونه ام به آرومی لرزید و چشمام پر اشک شدند ... چرا بودن با کیارش باید همیشه یه خواب باشه ؟! اشک از گوشه ی چشمم روی صورتم خط انداخت . پتو رو روی سرم کشیدم ... نفسم سنگین شد ولی اهمیتی ندادم . نمی تونم صدای هق هقمو پایین نگه دارم ... صدای باز شدن در اتاقم رو شنیدم . دستم رو جلوی دهنم گرفتم و چشمامو محکم بستم . صدای قدم های آرومی که می شنیدم روی دیوار تنهاییم خط انداخت . بالاخره صدای قدم ها کنار تختم قطع شد . نفس عمیقی کشیدم . پتو به آرومی از روی صورتم کشیده شد. چشمامو باز کردم . تو تاریکی اتاق بی بی رو دیدم . « پانته آ چی شده ؟! » دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم : « چیزی نیست بی بی ، نگران نباش ! .... برو بخواب ! » بی بی با ناراحتی روی تخت نشست و گفت : « فکر می کنی می تونم بخوابم ؟! ... اونم با این حالی که تو داری !» « من چیزیم نیست فقط می خوام تنها باشم ! ... لطفا تنهام بذار ! » « تنهات بذارم که همه چیزو تو خودت بریزی ؟! ... من مادربزرگتم نمی تونم ببینم که ناراحتی ... نمی تونم تحمل کنم که گریه کنی ... گریه های تو داغونم می کنه ! اگه به خودت رحم نمی کنی به من رحم کن ! انقدر گریه نکن ... اصلا واسه چی داری گریه می کنی ؟!» « بی بی بعضی چیزا گفتنی نیست ! » « ببین من اعصاب ندارم ... مثل بچه ی آدم بهم بگو چه مرگت شده ! » روی تخت نشستم و گفتم : « بی بی می خوای چی بهت بگم ؟! همون حرفای تکراری همیشه رو ؟! من چیز تازه ای ندارم ... احساسم داره خوردم می کنه ... له شدم ، می خواستی همینا رو بدونی ؟! » بی بی چشماشو بست و گفت : « اینا همش تقصیر خودته ... خودت داری خودتو بدبخت می کنی ! » سرمو تو دستام گرفتم و گفتم : « بی بی تو رو خدا نمک رو زخمم نپاش ! ... طاقتشو ندارم ! » « حقیقت همیشه تلخه ... چطوری باید بهت بفهمونم که داری راهو اشتباه میری ؟! ... با این کارات به هیچ جایی نمی رسی ! » « من انتخاب دیگه ای نداشتم ! » با عصبانیت بهم نگاه کرد و گفت : « معلومه که داشتی اما ترجیح دادی مثل یه ترسو آسون ترین راهو انتخاب کنی ... فرار کردی ! من بهت یاد ندادم که از حقت بگذری ... بهت یاد ندادم که ضعفتو زیر نقاب فداکاری قایم کنی ! » با اعتراض گفتم : « بی بی !!!! » « چیه ؟! ... نمی تونی جلومو بگیری می خوام همه ی حرفامو بهت بگم .... به نظر تو با این تصمیم مسخره ات کیارش خوشبخت میشه ؟! ... » سرمو پایین انداختم و لبمو جویدم ... نمی دونم باید چی بگم ! بی بی که سکوتم رو دید ، گفت : « آره کیارش بدون تو خوشبخت میشه ! اون هیچ وقت به تو اهمیت نمی داده ! تو اصلا براش مهم نیستی ! » دندونامو رو هم سابیدم ، حرفای بی بی واقعا دیوونم می کنه ! با عصبانیت گفتم : « اون منو دوست داره ... من مطمئنم ! » بی بی پوزخندی زد و گفت : « واقعا این طوری فکر می کنی ؟! ... پس چرا خودتو باختی ؟! .... چرا با یه تهدید ساده شوهرتو ول کردی ؟! ... » با بغض به بی بی زل زدم ... بی بی با ناراحتی دستی به صورتم کشید و گفت : « پانته آ تو متوجه نیستی که چه بلایی داری سر خودت میاری ! ... تو نباید به پریسا اهمیت بدی ... به زندگی خودت برس ... پریسا از بچگی هر چی که خواسته ، بدست آورده ... مادرش این جوری تربیتش کرد ... اون ظرفیت تحمل شکست رو نداره ... وقتی نتونست با کیارش ازدواج کنه غرورش آسیب دید ... اون به خاطر علاقه ای که به کیارش داشت خودکشی نکرد ، به خاطر غرورش خودکشی کرد ! ... تو فکر می کنی کسی که خودشو دوست نداره و همش به خودکشی فکر می کنه می تونه کس دیگه ای رو دوست داشته باشه ؟! ... چرا فکر نمی کنی که تو هم حق خوب زندگی کردن رو داری ؟! ... می دونم که کیارش دوست داره ... پس ازش جدا نشو ، انقدر خودتو اونو عذاب نده ! » به آرومی بلند شد و موهام رو بوسید و گفت : « من فقط خوشبختی تو رو می خوام ! » نمی تونم حرفی بزنم ، بی بی داره کارو برای من سخت تر می کنه ! بلند شدم و به سمت پنجره ی اتاقم راه افتادم و پشتش وایسادم ... بی بی از اتاقم بیرون رفت ولی حرفاش رو تو ذهن آشفته ام جا گذاشت ! *** نگاه شاهین گرمه ، خیلی گرم ! ... ولی قلب یخ زده من این حرارت رو نمی خواد ... ترجیح میده یخ زده باقی بمونه اما با حرارت نگاه یه غریبه گرم نشه ! من همون نگاه سرد و مغرور رو می خوام ... همون نگاهی که تو اوج سرمای درونش می تونست قلبمو آتیش بزنه و بسوزونه ! همون نگاهی که به من یادآوری می کرد که زنده ام .... همون نگاهی که سهم من نبود و نشد ...... چرا آدما همیشه دنبال چیزایی هستند که هیچ وقت سهم اونا از زندگی نیست ؟! صدای شاهین منو از فکرام جدا کرد : « چرا هیچی نمی خوری ؟! » نگاهی سرسری به غذام انداختم و گفتم : « اشتها ندارم ! » چنگال رو تو دستم چر خوندم . « اگه این غذا رو دوست نداری یه چیز دیگه سفارش بده ! » لبخندی زدم و گفتم : « نه غذاش خوبه .... من گرسنه نیستم ! » سرمو بلند کردم و به شاهین خیره شدم ... من نمی تونم به این وضعیت ادامه بدم ... نمی تونم شاهین رو بیخودی امیدوار کنم ... حقش نیست ! آروم گفتم : « شاهین ؟! » لبخندی زد و گفت : « جانم ؟! » کاش باهام مهربون نبود ! سرمو پایین انداختم و گفتم : « من بخاطر تمام کمک هایی که بهم کردی ازت ممنونم ... نمی دونم چطوری باید محبتات رو جبران کنم ! » شاهین خندید و گفت : « اصلا لازم نیست ازم تشکر کنی پانته آ ..... این وظیفه ی منه که ازت حمایت کنم ! » سرمو تکون دادم و گفتم : « نه اصلا این طور نیست ... تو هیچ وظیفه ای در قبال من نداری ! ..... من واقعا متاسفم که جواب خوبی برای لطفت ندارم ! » راست نشست و جدی گفت : « ... من .... پانته آ منظورت چیه ؟! » نفس بریده بریده ای کشیدم و گفتم : « شاهین ... من نمی تونم به این رابطه ادامه بدم ، واقعا متاسفم ! » قاشق از دست شاهین روی زمین افتاد ... خجالت می کشم بهش نگاه کنم ! ناخن هامو کف دستم فرو کردم . شاهین نفس عمیقی کشید و گفت : « هه .... پانته آ اصلا از این شوخی خوشم نیومد ! » « ..... ولی من شوخی نمی کنم شاهین ... » با کلافگی دستی به صورتش کشید و گفت : « پانته آ اگه کاری کردم که تو ناراحت شدی معذرت می خوام ... منو ببخش ! ... » سرمو تکون دادم و با شرمندگی گفتم : « شاهین مشکل از تو نیست ... مشکل از منه ! دیگه نمی تونم این عشق یه طرفه رو تحمل کنم ! » با ناراحتی دستشو مشت کرد و گفت : « این مهم نیست که ... بعدا که با هم ازدواج کردیم عاشقم میشی ... قول میدم ! » با غم خندیدم و گفتم : « این چه حرفیه ؟! ... سعی نکن خودتو گول بزنی .... من قلبی ندارم که بخوام به تو بدمش ! » شاهین مشتشو روی میز کوبید و از لای دندونای قفل شده اش گفت : « تو هنوزم به اون فکر می کنی ؟! » نگاهی به اطراف انداختم و گفتم : « من از همون اول به تو گفتم که عاشق اونم ..... » با عصبانیت دستی به موهاش کشید و گفت : « من نمی فهمم ... تو چطور می تونی عاشق اون باشی ؟! یادت رفته که چقدر بخاطرش عذاب کشیدی ؟! .... » « نه ... یادم نرفته ! ولی عشق این چیزا سرش نمیشه ! حتی اگه کیارش بدجنس ترین مرد روی زمین باشه من بازم عاشقش می مونم ! مهم نیست که چقدر عذاب کشیدم ... » چشماشو بست و آروم گفت : « پانته آ بهت التماس می کنم سر عقل بیا ! » سرمو تکون دادم و گفتم : « بحث ما هیچ نتیجه ای نداره ... ما شبیه هم فکر نمی کنیم ! » با درموندگی بهم خیره شد و گفت : « مگه من چیزی برات کم گذاشتم ؟! » « شاهین با چه زبونی باید بهت بگم که مشکل از تو نیست ... مشکل احساس منه ! مشکل منم که نمی تونم مردی رو به غیر از کیارش تو زندگیم ببینم ... ترجیح می دم تنها باشم ! می خوام کیارش اولین و آخرین مرد زندگیم باشه ! .... من دوسش دارم ! » « تو واقعا بی رحمی پانته آ ! » « حق با توا ! » سرشو پایین انداخت تا اشکشو نبینم : « تو اولین عشق زندگیم بودی ! » نمی تونم خودمو به خاطر این که ناراحتش کردم ببخشم ... ولی این بهترین کاری بود که می تونستم براش بکنم ، شاهین لیاقت اینو داره که یه عشق دو طرفه رو تجربه کنه ! من هیچ وقت نمی تونم خوشبختش کنم ... بهتره برم و جلوی راهشو نگیرم ! » دستمو رو دستش گذاشتم و گفتم : « عشق اول همیشه بهترین عشق نیست ... سعی کن کسی رو پیدا کنی که بتونه خوشحالت کنه ! » با اصرار گفت : « یه کم فکر کن ... من مطمئنم که ما می تونیم با هم خوشبخت بشیم ! » « نه شاهین ... من خودمو خوب می شناسم ، می دونم که نمی تونم باهات زندگی کنم ... فکر کردن در مورد این موضوع فقط وقت تلف کردنه ! » « پانته آ ... » حرفشو قطع کردم و گفتم : « شاهین بذار یه خداحافظی خوب داشته باشیم ... نمی خوام تو رو اینجوری تو ذهنم داشته باشم ! » پوزخندی زد و گفت : « خداحافظی خوب ؟! .... » حرفشو نشنیده گرفتم و گفتم : « امیدوارم خوشبخت بشی شاهین ... انقدر خوشبخت که دیگه عشق منو یادت نیاد ! ...... » « فکر می کنی میتونم تو رو فراموش کنم ؟! » بلند شدم و کیفمو از رو میز برداشتم و گفتم : « به نفعته که بتونی ! » با غم بهم خیره شد . سرمو پایین انداختم و گفتم : « خداحافظ شاهین ! » منتظر جوابش نشدم ... سریع از رستوران بیرون اومدم ... به ابرای قرمز آسمون نگاه کردم و خودمو تو پالتوم جمع کردم و به سمت خونه راه افتادم . *** پایین قبر نشستم و دستی به سنگ کشیدم ... دلم تنگ شده بود ! بیشتر از همیشه ... لبخندی زدم و مشغول پرپر کردن گل هایی که برای مادرم آورده بودم شدم ، رنگ سرخ گلبرگ ها روی سنگ سفید خیلی برام دوست داشتنی بود ... می دونم که مامانمم این رنگا رو دوست داره ! آخرین گلبرگ گل رز اول رو جدا کردم و گفتم : « مامان من چرا انقدر بدشانسم ؟! ... منو ببخش که همیشه ناراحتیامو میارم اینجا ... آخه جایی بهتر از این جا سراغ ندارم ، می دونم که تو خیلی خوب درکم می کنی ... مامان دلم خیلی برات تنگ شده ... این روزا احساس می کنم که نزدیکمی .... از این که بهم نزدیکی و نمی تونم ببینمت خیلی ناراحتم ... من فرصت اینو نداشتم که خودم بشناسمت ، از لابه لای حرفای بقیه یکم شناختمت اما ... من واقعا تو رو نمی شناسم ... ولی این موضوع باعث نمیشه که دوستت نداشته باشم ... من عاشقتم مامان ... ممنونم از این که منو به دنیا آوردی ... ممنونم از این که به خاطرم درد رو تحمل کردی ... ممنونم از این که هیچ وقت ازم جدا نشدی ... دوستت دارم » آخرین گل رو تو دستم گرفتم و بو کردم و گفتم : « کاش تو هم می تونستی همینو بهم بگی ! » باد ملایمی وزید و گلبرگ های سرخ روی سنگ قبر به زیبایی رقصیدند . لبخندی زدم و گفتم : « مرسی مامان ! ... می دونی ؟ من به یه نتیجه ای رسیدم ، .... فهمیدم که هیچ عشقی شبیه عشق دیگه نیست .... هیچ کس نمی تونه ادعا کنه که عمیق تر از عشق خودش وجود نداره ... عشق یه احساس نیست ... یه دنیاست !!! یه دنیایی که توش همه چی فرق میکنه ... رنگا ، نگاه ها ، حرفا .... حتی معنای زمان هم فرق میکنه ... زمان با تعداد تپش های قلب معنا میشه ! من از اون دنیا رونده شدم ... من اون دنیا رو دیدم ، برای همین این دنیای خاکی دیگه برام رنگی نداره .... گاهی به سرم میزنه که بی خیال وجدانم بشم و برم دنبال کیارش ... کاش هیچ وقت نمی فهمیدم که دوسم داره ... اون جوری مقاومت کردن انقدر سخت نبود ! بی بی میگه به پریسا اهمیت ندم و به زندگی خودم بچسبم ... نمی دونم این کار درسته یا نه ... اصلا نمی دونم معنای درست و غلط چیه ! اگه تو جای من بودی چی کار می کردی ؟ ... ( سرم رو روی زانوهام گذاشتم ) کاش یکی بود که می تونست راه درست رو نشونم بده ، دیگه دارم دیوونه میشم ! دور بودن از اون هر روز سخت تر میشه ... هر روز از روز قبل کسل کننده تر و طولانی تره ... واقعا خسته شدم ! ... اصلا چرا من عاشق یکی دیگه نشدم ؟! چرا از بین این همه مرد فقط کیارش برام جذابیت داره ؟! .... » نفس عمیقی کشیدم .... دلم برای آغوش گرم کیارش تنگ شده ... کاش الان اینجا بود تا منو بغل کنه و بگه دوسم داره ! صدای زنگ موبایلم بلند شد . با افسردگی نفسمو بیرون دادم و گوشیمو از تو کیفم بیرون کشیدم .... بی بی بود ! « سلام بی بی ! » « سلام ... کجایی دختر ؟! » لبخندی به سنگ قبر زدم و گفتم : « اومدم پیش مامان ... کاری داری باهام ؟! » « نه .... فقط می خواستم بگم مهمون داری ! » « مهمون دارم ؟! » « آره زود بیا خونه ... زیاد منتظرش نذار ! » « کی هست ؟! » « .... کیانا ! » نمی تونم به گوشام اعتماد کنم ... دوباره پرسیدم : « چی ؟.... کیانا ؟! » « آره ... زود باش بیا ! » « نگفت چی کار داره ؟! » « نه ... اومده تو رو ببینه ! » « خیله خب ... دارم میام ! » گوشی رو تو کیفم انداختم و از جا بلند شدم ... « خداحافظ مامان .... باید برم خونه ! ..... بعدا میام ! » نمی دونم کیانا برای چی اومده که منو ببینه ! دونستنش برام مهم نیست ... بهترین قسمتش اینه که می تونم از کیارش یه خبرایی بگیرم ! *** با قدم های بلند وارد پذیرایی شدم ، بینیم از شدت سرما یخ کرده بود ... صدای قدم های بی بی رو پشت سرم می شنوم ... نگاهم به سرعت کیانا رو پیدا کرد ... روی مبل نشسته بود و سرشو پایین انداخته بود ... افسرده به نظر می اومد . دلشوره ی شدیدی احساس کردم ... قدم هام آهسته شد ! آب دهنم رو قورت دادم و به زحمت لبخندی زدم و گفتم : « سلام ! » کیانا به سرعت سرش رو بلند کرد و از جا بلند شد و گفت : « سلام پانته آ ! » با دستم به مبل اشاره کردم و گفتم : « بشین ... خوش اومدی ! » روی مبل رو به رویی نشستم ! واسه چی اومده منو ببینه ؟! کیانا با مکث نشست و دوباره سرشو پایین انداخت ! نمی تونم نگاهمو از صورت ناراحتش جدا کنم ... کاش زودتر بفهمم که موضوع چیه ! بی بی لبخندی زد و گفت : « من میرم به غذام سر بزنم ! » می دونم غذا بهونه است ... می خواد من و کیانا تنها باشیم تا راحت تر صحبت کنیم ! سری تکون دادم ... بی بی از پذیرایی بیرون رفت . کیانا سرشو بلند کرد و نگاه سریعی بهم انداخت . شال گردنم رو باز کردم و گفتم : « خب چه خبرا ؟! ... چی شده که یادی از ما کردی ؟! ... » لبشو گاز گرفت و گفت : « پانته آ نتونستم جلوی خودمو بگیرم و نیام اینجا .... فقط اومدم که یه سوال ازت بپرسم ! ... فقط خودت می تونی به این سوال جواب بدی .... » با کنجکاوی ابروهامو بالا انداختم و گفتم : « ... بپرس ! » « می دونم که حق ندارم تو زندگی تو و برادرم دخالت کنم ولی می خوام بدونم برای چی می خوای ازش جدا شی ؟! » اه .... بازم همون سوال تکراری !!!!! به تابلو فرش لیلی و مجنون روی دیوار نگاه کردم و گفتم : « یه سری مسائل هست که نمی تونم توضیحش بدم ! نمی تونم ازشون راحت بگذرم .... » کیانا پوزخندی زد و گفت : « یه سری مسائل ؟! ... پانته آ من قبلا از تو خوشم نمی اومد ولی از رفتارات می فهمیدم که عاشق برادرمی ... نمی دونم شاید اشتباه برداشت می کردم ، آخه اگه تو عاشقش بودی هیچ وقت ترکش نمی کردی ( خیلی دلم می خواست ازش بپرسم که از عشق چی میدونه ؟ ) ... می خوام بدونم بیماری برادرم یکی از اون مسائلیه که تو به خاطرشون برادرم رو ترک کردی ؟! » انگار برق 220 ولت بهم وصل کردند .... با گیجی دستی به موهام کشیدم و صاف نشستم و گفتم : « ..... بیماری ؟! .... چی داری میگی کیانا ؟! .... من اصلا نمی فهمم ... تو داری میگی که کیارش مریضه ؟! ... آره ؟! ....... همینو گفتی ؟! ... » کیانا با ناباوری نگام کرد و گفت : « یعنی تو می خوای بگی که از هیچی خبر نداری ؟! » به سرعت از جا بلند شدم و گفتم : « کیانا تو رو خدا واضح حرف بزن ... بیماری کیارش چیه ؟! » کیانا دستی به صورتش کشید و اشکاشو پاک کرد و با بغض گفت : « تازه فهمیدیم که کیارش .... اون ... اون سرطان مغز استخوان داره ! » صداها قطع شد !!! چرا همه چی داره می چرخه ؟! دستمو به دسته ی مبل گرفتم و گفتم : « .....نه .... نه ... نه ... این واقعیت نداره ! کیارش من نمی تونه مریض باشه ! ... این نمی تونه واقعیت داشته باشه ! چرا داری این کارو بامن میکنی کیانا ؟! » خنده ام گرفته بود ، وقتی خیلی عصبانی میشم خنده ام می گیره ... از این خنده های عصبی متنفرم ! به زور خودمو کنترل کردم . « پانته آ اون خیلی عذاب می کشه ... همه ی موهاش سفید شده ! دیگه اون کیارش قبل نیست ! نمی تونه هیچ کس رو کنارش تحمل کنه ... توام که تنهاش گذاشتی ... » حرفشو قطع کردم و گفتم : « کیانا دیگه ادامه نده ! .... بسه ! » با بی حالی روی مبل افتادم .... صورتم از اشک خیس شده ! نفسم بالا نمیاد . کیارش سرطان داره ... این جمله تو سرم بالا پایین میشه ! چطوری باید اینو باور کنم ؟ یعنی ... آخه چطوری ...؟ از کی ... ؟ جرقه ای توی ذهنم زده شد ، نکنه برای همین راضی شد که من با شاهین بمونم ؟! ... نه ... یعنی دارم از دستش میدم ؟! دمای بدنم به سرعت پایین اومد . کیانا با دلهره بلند شد و به سمتم اومد و گفت : « پانته آ حالت خوبه ؟! » باید برم پیش کیارش ... با ضعف بلند شدم و به سمت در پذیرایی راه افتادم ... کیانا پشت سرم دوید و دستشو رو شونم گذاشت . آروم گفتم : « ولم کن کیانا ! ... وقت ندارم ! باید برم ..... » دستشو از رو شونم پس زدم و به سرعت از خونه بیرون اومدم . دقیقا نفهمیدم که چطوری به خونه ی کیارش رسیدم ولی از درد پاهام فهمیدم که تمام راهو پیاده اومدم . دستام یخ زده بود و قلبم بی قراری می کرد ... می تونستم لرزش دلم رو بعد از مدت ها احساس کنم ... وارد ساختمان شدم ... نگهبان جلوی در با تعجب بهم نگاه کرد ... حوصله نداشتم که نگاهشو تجزیه تحلیل کنم ... دکمه ی آسانسور رو فشار دادم و با پام رو زمین ضرب گرفتم ... بعد از چند لحظه در آسانسور باز شد .... به سرعت وارد اتاقک شدم و با بی صبری منتظر مونم تا در بسته بشه ! نمی تونم هیجان دیدن کیارش رو از خودم دور کنم .... نفس عمیقی کشیدم ، من کنار کیارش می مونم ... حتی اگه منو نخواد !!! پشت در آپارتمان برای یه لحظه وایسادم ... قلبم داره میاد تو دهنم ... یعنی الان کیاش تو چه وضعیتیه ؟! کاش من به جای اون مریض می شدم ! کاش هیچ وقت درد نمی کشید ... سرطان مغز استخوان ؟! دست لرزونم رو روی زنگ فشار دادم ... چشمامو بستم و دوباره نفس عمیقی کشیدم ... اشک مژه هام رو خیس کرد . صدای قدم های محکمش رو شنیدم ... چشمامو به سرعت باز کردم . در به آرومی باز شد .... تمام وجودم چشم شد ... کیارش دوباره رو به روم بود ، این بار خواب نبودم .... شوکه شدن کیارش رو به وضوح دیدم . اونم به من خیره شده بود . حرفی نزدم ....دلم نمی خواست فرصت خیره شدن به چشمای کیارش رو از دست بدم . لبای کیارش برای گفتن حرفی از هم باز شدند ولی صدایی از میونشون بیرون نیومد . دستام برای لمس صورت کیارش به سوزش افتادند . صدای سرد کیارش قلبم رو سوزوند : « اینجا چی کار می کنی ؟! » حتی به خودش زحمت نداد سلام کنه ... دستی به گلوم کشیدم و به زحمت گفتم : « .... سلام ! .... » کیارش سرش رو پایین انداخت و گفت : « .... اتفاقی افتاده ؟! » یه قدم بهش نزدیک شدم ، با تعجب بهم نگاه کرد . حالا می تونستم بهتر ببینمش ... می تونستم موهای سفید شقیقه شو ببینم ، این موهای سفید اصلا از زیبایی کیارش کم نکرده بودند .... جذاب ترش کرده بودند . دستمو رو سینه اش گذاشتم و گفتم : « ..... چرا کیارش ؟! » کیارش به زحمت نگاهشو از دستم دور کرد و گفت : « چرا چی ؟! .... بیا تو ببینم چی میگی ! » از جلوی در کنار رفت .... وارد خونه شدم ... احساس کردم جایی که بهش تعلق دارم رو پیدا کردم . خونه هیچ تغییری نکرده بود . درو پشت سرم بستم و به کیارش که بهم خیره شده بود نگاه کردم . با بی صبری گفت : « .... تاریخ دادگاه پنج رو دیگه اس ! لازم نبود بیای اینجا تا بهم یادآوری کنی ... این دفعه می اومدم ! » انگار داره روزشماری میکنه که اون روز زودتر برسه .... با بغض گفتم : « اما ..... من واسه این موضوع نیومدم اینجا ! » فاصلشو با من بیشتر کرد و گفت : « پس واسه چی اومدی ؟! » اون اصلا مثل من نیست ... انگار اصلا احساسی به من نداره .... اگه خودش بهم نگفته بود که دوسم داره هیچ وقت باور نمی کردم که حتی به من فکر کرده باشه ! « اومدم ازت بپرسم که ... چرا پنهان کاری می کنی ؟! ..... چرا بیماریتو از من قایم کردی ؟! » چشمای کیارش تا آخرین حد گشاد شدند ... چند لحظه به من خیره موند و بعد با صدای بلند شروع به خندیدن کرد . با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : « چرا می خندی ؟! » کیارش اشک چشماش رو پاک کرد و به زحمت گفت : « بیماری ؟ .... دیوونه شدی پانته آ ؟! این چه حرفیه ؟! » نتونستم حرفی بزنم . کیارش به دیوار تکیه داد و گفت : « .... چرا فکر کردی من مریضم ؟! » « ... یعنی .... یعنی می خوای بگی که تو سرطان نداری ؟! » ابروهاشو بالا انداخت و گفت : « چی ؟!.... سرطان ؟! .... این فکر احمقانه از کجا به ذهنت رسیده ؟! » با شک بهش نگاه کردم و گفتم : « داری بهم دروغ میگی ... نمی خوای من بیشتر از این متوجه بیماریت بشم ! نه ؟! » تمام وجودم آرزوی اینو داره که حرف کیارش واقعیت داشته باشه ... اما اگه دروغ بگه چی ؟! تو این کار خیلی ماهره ... دستی به موهاش کشید و گفت : « من اصلا متوجه حرفات نمیشم .... سرطان ندارم ، حالم از همیشه بهتره ! می بینی که !!!! » نگاهی به سر تا پاش انداختم ... ، از همیشه کامل تر و جذاب تر بود ... انگار نبودن من هیچ اهمیتی براش نداشته ... انگار فقط من بودم که این وسط عذاب کشیدم ! ..... مردا هیچ احساسی تو وجودشون ندارند ...... واقعا که ! « پس چرا کیانا به من گفت که تو سرطان داری ؟! » با عصبانیت گفت : « کیانا ؟ .... کیانا این حرفو به تو زد ؟! » سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم . موبایلشو از تو جیبش دراورد و همون طور که زیر لب غرغر می کرد ، به سرعت شروع به شماره گیری کرد ... « دختره ی فضول ... این دفعه حقتو کف دستت میذارم ! خجالتم خوب چیزیه .... » چشمامو بستم ... کیارش چند بار دیگه هم تماس گرفت ولی کیانا جواب نمی داد ... معلومه که جواب نمیده ، منم اگه همچین دروغی گفته بودم جواب نمی دادم . کیارش با عصبانیت موبایلشو رو مبل انداخت و گفت : « همه چی دروغه ... بهت دروغ گفته پانته آ ! » « .... برای چی ؟ .... چرا این کارو کرد ؟! » پوزخندی زد و گفت : « خیر سرش می خواسته تو برگردی پیش من ! » من چقدر احمقم ... چرا انقدر راحت حرفشو باور کردم ؟! .... احساس حماقت اصلا حس خوبی نیست ! کیارش روی مبل لم داد و گفت : « می خواستی بهم ترحم کنی ؟! » ناخن هامو کف دستم فشار دادم ... ترحم ؟! ... واسه چی باید به کیارش ترحم کنم ؟! شخصیت کیارش خیلی بالاتر از این حرفاست که بشه با دید ترحم بهش نگاه کرد .... چرا این فکرو می کنه ؟! ..... خیلی خسته ام ! « حالت خوبه پانته آ ؟! » پوزخندی زدم و به سمت آشپزخونه راه افتادم .... تشنه ام ! شیر آب رو کردم و با دست آب خوردم ... فشار آب زیاد بود و به اطراف می پاشید ... قطره های آب صورتمو خیس کردند . یه کم آروم شدم . شیر آب رو بستم و نفس عمیقی کشیدم . نگاهم به کیارش افتاد که تو پذیرایی نشسته بود ... پشتش به من بود ، با خیال راحت مشغول نگاه کردنش شدم ... سرشو بین دستاش گرفته ! گاهی صدای زمزمه شو می شنوم اما خیلی نامفهوم بود .... کاش می فهمیدم که تو چه فکریه ! خدا رو شکر که مریض نیست ! خواستم از آشپزخونه بیرون برم که لیز خوردم ... از ترس جیغ کشیدم و محکم زمین خوردم ... دردم نگرفت ولی قلبم از ترس تند تند میزد . وقتی داشتم آب می خوردم رو سرامیک کف آشپزخونه آب پاشیده بود ... هیچ وقت از سرامیک خوشم نیومده ... کیارش به سرعت وارد آشپزخونه شد : « چی شده ؟! ... » بدون اون که متوجه باشم ناله می کردم ! کنارم زانو زد و زیر کتفم رو گرفت و بلندم کرد . « ولم کن ! ... خودم می تونم بلند شم ! » بدون توجه به حرفم منو تو بغلش گرفت و رو دستاش بلند کرد : « ولت کنم که دوباره بیفتی ؟! ... خیلی سر به هوایی ! » « نمی افتم ! » « حرف نزن ! .... » اصلا چرا دارم اصرار می کنم که منو پایین بذاره ؟! ... مگه من دنبال همین فرصت نبودم ؟! ... فرصت نزدیک بودن به کی


مطالب مشابه :


عکس شخصیت های رمان قرعه بنام سه نفر

رمان رمان ♥ - عکس شخصیت های رمان قرعه بنام سه نفر 177-رمان قرعه به نام 3




رمان قرعه به نام سه نفر 17

تانیا به تارا و ترلان اشاره کرد هر 3نفر از جای خود بلند شدند و رمان قرعه به نام سه




قرعه به نام سه نفر29

رمان : قرعه به نام سه تانیا به تارا و ترلان اشاره کرد هر 3نفر از جای خود بلند شدند و کمی




رمان در حسرت آغوش تو 15

رمان قرعه به نام سه نفرfereshteh27. رمان قلب های




قرعه به نام سه نفر14

تانیا به تارا و ترلان اشاره کرد هر 3نفر از جای خود بلند شدند و کمی رمان قرعه به نام سه




برچسب :