شوخی در جنگ

tilo.gif  شوخی در جنگ

 نقش شوخی در حفظ روحیه جنگی  

eqr6zsffqvpja2pnpx55.gif

2u29hvfrcaggsvxlbcit.gif

 _3__Small---2.jpg?sizeM=3

wzxg9i51tse6nvbo0bnr.jpg

" شوخی و شیطنت در جنگ " عنوان مطلب این پست است که تقدیم شما یاران گرامی می کنم . البته تا اون جا که حافظه ام یاری می کنه .. در میان مطالب گذشته و قدیمی ام اشارات فراونی به شیطنت ها و شوخی ها زمان جنگ کرده و توضیح داده ام که صرفآ با هدف روحیه بخشیدن به خود و سایر همکاران گاهی به حدی زیاده روی می کردیم که ناخواسته برای ارشاد سر از نهاد های عقیدتی و حفاظتی پایگاه در می اوردیم .. !! البته برادران هم زیاد سخت نمی گرفتند .. ! چون از نیات ما اگاه بودند . حتی یادمه یکی دو پست هم به صورت مستقل به این شوخی ها پرداختم .. که در بخش " تصاویر مرتبط " لینک ها رو قرار دادم . امیدوارم مورد قبول شما خوبان قرار گیرد ..

باور کنید وقتی پست تصویری قبلی پایان یافت .. هرگز فکرش رو نمی کردم نزدیک به شش هزار نفر در کم تر از یک روز فقط از طریق سایت آن را مشاهده کنند .. ! که اگر خوانندگان وبلاگ را هم اضافه کنیم ، قطعآ ارقام بالاتر از این است . البته روند استقبال فراوان در مدت کوتاه مسئله تازه ای نیست اما ان چه باعث تعجب ام شد ، مشکل عدم نمایش تعداد زیادی از تصاویر بود ! که به محض خواندن کامنت دوستان سریع مجددآ از سایتی دیگر آپلود کردم . باور کنید مسئله آپلود تصاویر بزرگ ترین دغدغه من در این کار است .. ! کافی است به پست هایی که در سال ۸۶ منتشر کردم نگاه کنید .. اغلب فاقد تصویر هستند !! به همین دلیل تصمیم دارم با توکل به خدا با راه اندازی سایتی کامل که به همت و پیشنهاد یکی از دوستان در مرحله پایان است ، کلیه مطالب قدیمی رو بعد از بازنویسی و طراحی تصاویر زیبا در بخش آرشیو قرار دهیم . تا این چنین به هم ریخته نباشند .. !

کلام اخر این که ... مدت هاست تصمیم دارم از دختر نازنین و بزرگوارم " شبنم " عزیز به خاطر زحماتی که در راه معرفی و تبلیغ سایت می کشد ، تشکر و قدر دانی نمایم . اما هر بار به خاطر دغدغه هایی که دارم فراموش می کردم . راستش رو بخواهید بعد از این که سایت بالاترین در ایران مسدود شده و دسترسی به آن از طریق ایران عملآ غیر ممکن شد ، تنها با تلاش مستمر شبنم عزیزم در خارج از کشور این امر صورت می پذیرد . و بنده هیچ نقشی در ارسال و معرفی پست هایم ندارم ... ! این رو اضافه کنم که کار دختر عزیزم از این لحاظ برایم ارزشمند است که خود وی به اتفاق همسر عزیزش دارای سایتی معتبر و بین الملی هستند .. اما با وجود این ، بدون کوچک ترین تآخیری مطالب ام را به محض انتشار  ارسال می کند . به همین دلیل بنده حجم بالای بازدید کنندگان سایت ام را مدیون محبت های بی دریغ  این دختر مهربان می دانم و بس  . برای شبنم عزیز و همسر فرهیخته اش حسین جان نازنین آرزوی شادکامی و تندرستی می کنم .

     hp1kjnw343o75vb7y91k.jpg

ayqxis6a3ufcttowkokm.jpg

 

blue_whitelight_bar.gif

Picbaran

 چگونه با واژه " جنگ " آشنا شدم ..!؟

برای این که بدونم نخستین بار کی و کجا با واژه " جنگ " آشنا شدم ، خیلی به ذهن غبار گرفته ام فشار آورده و به زمان های خیلی دور برمی گردم  .. خوب یادمه هنوز مدرسه نمی رفتم .. سال ۱۳۳۶ خورشیدی بود . محل خدمت پدرم در شهر " شاهپور " یا " سلماس " فعلی بود . انگار همین دیروز بود ..! پدرم اون موقع گروهبان یکم نیروی زمینی بود . یادمه رسته اش هم مخابرات بود ! کل سیستم مخابرات پادگان به اندازه یک میز کامپیوتر بود که اپراتوری پشت ان نشسته و با روشن شدن چراغی ، فیشی رو به سوراخ زیر چراغ مربوطه فرو کرده و درخواست تلفن کننده را جویا می شد .. و بلافاصله فیش دیگری را به زیر چراغ دیگری فرو برده و با چرخاندن دسته مغناطیسی ، ارتباط را بین آن دو ایستگاه برقرار می کرد .. ! در ماموریت ها و مانور ها هم تلفن بی سیمی هندلی را با خود حمل می کرد . اون موقع پدرم برای مشق نظامی خیلی به ماموریت صحرایی می رفت .. یک بارکه اردوی آن ها در روستای کوچکی به نام " چیچک " برپا شده بود ، با خواهش و التماس خواستم من را هم همراه خود ببرد .. سرتاسر منطقه مملو از چادرهای خاکی رنگ نظامی بود که با نظم و ترتیپ خاصی برپا شده بود . پیاده نظام ها مرتب تمرین رژه می کردند .. کامیون های قدیمی امریکایی دماغ دار با فرمان های چوبی خیلی دوست داشتنی بودند .. و هر گاه سوار آن ها می شدم ، بی نهایت خوشحال می شدم .. ! در همین ارود بود که از پدرم دلیل تمرین های سخت ارتشی ها رو پرسیدم .. و او خیلی خونسرد گفت : برای اماده شدن در جنگ .. !! برای نخستین بار با واژه جنگ آشنا شدم ! اما هرگز کسی به من نگفت .. جنگ با کی ؟ با کدوم کشور ؟ چون مطمئن هستم که حتی پدرم هم پاسخ ان را نمی دونست .. !!

Army_2_half_ton_truck_3_29-.jpg 

  دیدن تمرینات جنگی ...

سال ها از اردوی نظامی ارتش شاهنشاهی در روستای " چیچک " واقع در نزدیکی شهر شاهپور ( سلماس ) گذشته بود .. و من در ذهن کوچک خود نتوانسته بودم مفهوم جنگ رو بشناسم .. ! سال سوم دبستان را در این شهر کوچک به پایان برده بودم که محل خدمت پدرم تغیر کرده و ما به پادگان قوشچی واقع در چهل و پنج کیلومتری رضائیه ( ارومیه فعلی ) نقل مکان کردیم . تمام خاطرات دوران نوجوانی ام در این پادگان سپری شد .. ! دقیقآ یادم نیست چه سالی بود ؟ ولی فکر می کنم سال ۱۳۴۵ بود که برای نخستین بار شاهد تمرینات جنگی بودم !! پرسنل پایگاه به دو گروه تقسیم شده بودند .. که یک گروه از ان ها با علایم قرمز رنگ با نام " گریلا " که در حقیقت نقش دشمن را ایفا می کرد و گروه دیگر به اصطلاح " خودی " محسوب می شدند !! در همین تمرین جنگی بود که برای نخستین بار با واژه هایی چون : استتار ، فشنگ مشقی ، اسیر جنگی ، شبیخون و ... الخ آشنا شدم ! از آن جا که اطراف پایگاه پوشیده از مزارع گندم و باغات سرسبز بود ، گریلا ها خود رو در میان مزارع پنهان کرده بودند .. وظیفه گروه خودی شبیخون زدن و دستگیری آن ها بود .. یادمه چقدر از شکل و شمایل فشنگ مشقی خوشم آمده بود !! چون تا قبل از آن تاریخ ، فشنگ هایی که دیده بودم ، برنجی بود . اما فشنگ های مشقی با پوششی از پلاستیک قرمز از بقیه جدا شده بود .. همان طور که گفتم ، رسته پدرم مخابرات بود و می بایستی خط مراسلاتی رو در اطراف پادگان راه اندازی می کرد .. شب ها صدای شلیک گلوله های مشقی و فریاد های بگیر و ببند ادامه داشت .. !

 اخبار درگیری های مرزی ...

 اگه اشتباه نکرده باشم سال ۱۳۴۸ بود که برای ادامه تحصیل از قوشچی به تهران امده بودم . ( همون ایامی که با جناب فرنودی عزیز همکلاس بودم ) در همین زمان بود که ظاهرآ درگیری مرزی بین ایران و عراق که " حسن البکر " رئیس جمهورش بود ، پیش آمده بود . قوای ایرانی حسابی پوز عراقی ها رو زده بودند .. و مطبوعات هم با آب و تاب جریان رشادت های قوای سه گانه ارتش ایران را منعکس می کردند . من به عنوان فرزند یک ارتشی خیلی علاقه مند به این اخبار بودم ! همکلاسی هایم از این که این همه جدی اخبار درگیری های نظامی  رو پی گیری می کردم ، تعجب می کردند .. !! خوب یادمه در یکی از نشریات ( فکر می کنم سپید و سیاه بود ) از قول یکی از فرماندهان نیروی دریایی نوشته بود ، اسم رمز عملیات غرور آفرین ارتش ایران " مهستی " بود !! و من چقدر از خواندن این گونه مطالب لذت می بردم ! یک بار هم که در همون زمان ها از خیابان لاله زار تهران عبور می کردم ، دیدم عکس حسن البکر را بزرگ در حالی که یک چوب دستی در پاچه شلوارش بود ،به عنوان تیزر نمایشنامه ای کمدی در جلوی سالن تئاتر قرار داده بودند .. ! عاقبت مسئله اروند رود با پیروزی افتخار امیز ارتش ایران پایان می یابد .. به این ترتیب با حس و حال وطن پرستی رشد کرده و با واژه جنگ ملموس تر شدم .. !!

old-army-trucks-sept05-181.jpg

 پیوستن به نیروی هوایی ...

 در باره پیوستن به نیروی هوایی و چگونگی اعزام به آمریکا قبلآ به تفصیل شرح داده ام (اینجا ) و فکر نمی کنم نیاز به توضیح باشه .. اما قسمت این بود که در همون سال ها هم در جهان جنگ و ستیز باشه .. ! و ان چیزی نبود جز جنگ ویتنام ! ابعاد این جنگ بقدری گسترده بود که اخبار آن مرتب از شبکه های رادیو تلویزیونی غرب پخش می شد .. ! اما این کافی نبود ! به دلیل حمایت دولت امریکا از ویتنام جنوبی و به منظور سرکوب کمونیست ها ( ویتنام شمالی ) خلبانان ویتنامی را با هزینه خود آمریکایی ها برای آموزش و طی دوره های تخصصی به ایالت متحده آورده بودند . و با ما همکلاس و همدوره بودند . شاید باور نکنید .. نخستین بار واژه  " ترکش " را از زبان دوست ویتنامی ام شنیدم ! او در حالی که اشاره به زخم های بدنش می کرد ،  آثار انواع فلزات رو نشان می داد .. ! شاگردان ویتنامی به دلیل دریافت صدقه سری بخور و نمیر از ارتش آمریکا ، ساکت ترین و منظم ترین دانش اموزان در میان سایر ملل بودند ! آن ها روزی دو دلار حقوق داشتند ! که همان را هم پس انداز می کردند .. و برعکس ایرانی ها به غذا های پایگاه بسنده کرده و سر شب می خوابیدند .. ! در ادامه قسمت این بود که در یکی از پایگاه های حساس " ب - ۵۲ " ها که مستقیم برای بمباران به ویتنام اعزام می شد ، حضور یابیم ! صدای غرش دل انگیز بمب افکن های بی - ۵۲ با چهار موتور دوقلو و چسبیده به هم قدرتمندش ، حکایت از کشتار عده زیادی از انسان های بی گناه بود .. و ما هر روز از نزدیک شاهد پرواز های مرگ بودیم .. ! و با خلبانان و گروه پروازی این هواپیما ها از نزدیک در ارتباط بودیم .. !!

 جنگ ظفار ...

 هنوز مهر پاسپورت ام در ورود به کشور کاملآ خشک نشده بود که با جنگی دیگر آشنا شدم ..!! و آن چیزی نبود جز جنگ " ظفار " ..!! اگر خواننده مطالب قدیمی ام باشید ، حتمآ به چند پست مربوط به ظفار بر خورده اید .. ! از پرواز با خانم گوگوش گرفته ( اینجا ) تا کوسه های سلطان قابوس  ( اینجا و در نهایت ماجرای اخرین پرواز به ظفار که با تحقیر انگلیسی ها پایان یافت  اینجا )  .. ! اگر چه در این جنگ ما نقش کمک و حمایت از تاج و تخت سلطان جوان عمان را به عهده داشتیم .. اما از حق نگذریم حضور ارتش ایران در منطقه و شرکت در جنگ های پارتیزانی ، فرماندهان جوان نیروی زمینی را آبدیده کرده و به تجارب ارزشمندی دست یافتند .. هم چنان که فرود در باند های غیر عملیاتی و کوتاه و پرواز های مستمر باعث تجارب ارزشمندی برای نیروی هوایی به خصوص گردان های سی - ۱۳۰ بود . بگذریم .. همان گونه که مشاهده فرمودید طی مراحل مختلف با واژه جنگ آشنا شده و حتی آن را از نزدیک لمس کرده بودم .. ! و آغاز جنگ با عراق .. اگر چه ابتدا کمی شوکه ام کرد ! اما با گذشت مدتی کوتاه به خود امده و روحیه ام رو به دست اوردم .. ! دیگه اون ادم ترسوی اوایل جنگ نبودم .. ! نه من ، بلکه خیلی دیگر از همکارانم دیگه ترس و حشتی از جنگ نداشتیم .. به عبارتی تنها چیزی که ما رو آزار می داد ، تعرض به خاک و ناموس مون بود . به عنوان یک ایرانی وطن پرست ، دفاع از کیان میهن رو وظیفه خود می دونستیم .. البته این رو اضافه کنم .. در کنار تبلیغات مسموم رسانه های دشمن که سعی در از بین بردن روحیه پرسنل داشت ، من و عده ای از دوستانم تصمیم گرفتیم با روحیه دادن به همکاران به مقابله با تبلیغات صدام و صدامیان بر آئیم ...

kc07h9lkqjkj83j7mcka.jpg 

  بزرگ ترین مرکز هوافضا و هوانوردی ( اینجا )

 شیطنت های روزانه ... !!

 قبل از این که به شوخی های زمان جنگ بپردازم ، لازم است به این نکته اشاره کنم که .. تا اون جایی که یادمه از همان دوران دبیرستان آدمی شوخ طبع و شیطونی بودم ! همیشه نمره انظباتم ناپلئونی بود !! روزی نبود که به دفتر مدرسه احضار نشوم .. !! با همین حس و حال بزرگ و بزرگ تر شدم . اگه حمل بر تعریف از خود نمی گذارید ، مجلس گرم کن همه میهمانی های اقوام بودم .. ! یکی از به اصطلاح هنرهایم تقلید صدا بود .. ! مدام سعی می کردم صدای افراد مشهور رو تقلید کنم .. ! به خصوص خواننده ها رو .. از مرد گرفته تا زن .. ! تار های صوتی ام را برای این کار خیلی تمرین داده بودم .. ! تبحرم در تقلید صدای زنانه بود .. ! در این کار خیلی ماهر شده بودم .. ! یادمه در دورانی که در عملیات پایگاه یکم ترابری مامور به خدمت بودم ، یکی از سرگرمی هایم تلفن زدن به منازل مقامات بلند پایه نیروی هوایی بود .. !! گاهی به عنوان یک توربیست گم شده آمریکایی ، گاهی در نقش دختری فراری که محتاج به نصیحت پدرانه داشت  .. ! و گاهی هم به عنوان دوست دختر مقام بخت برگشته با آن ها شوخی می کردم .. بچه های دیسپچ و عملیات از خنده روده بر می شدند .. !! جالب این که اصلآ در نقشی که ایفاء می کردم ، تپق نمی زدم .. !! و با مهارت خاصی ماجرا را پیش می بردم .. !! اولین تقلید صدایی که قبل از انقلاب انجام دادم ، گرفتن منزل تیمسار ایکس فرمانده مرکز اموزش ها بود .. !! خیلی خونسرد خودم رو توریست امریکایی معرفی کرده و گفتم .. شانسی شماره ای رو گرفتم .. خوشحالم که شما انگلیسی بلد هستید ... !! تیمسار هم که حسابی جو گیر شده بود ، نه تنها خود و شغل خدمتی اش رو معرفی کرد .. بنده خدا خیلی تلاش کرد تا راه را به من نشان دهد .. ولی بعدش دلم به حالش سوخت .. از این که خیلی راحت فریب خورده بود ، ناراحت شدم .. !!

 شوخی در خط پرواز ...

 همان گونه که در بالا اشاره کردم .. بعد از گذشت مدت کوتاهی از جنگ ، احساس کردم بایستی به دوستان و همکاران روحیه بدهم .. ! آغاز شوخی هایم از زمانی آغاز شد که اوایل جنگ شب ها وقتی در پایگاه شیفت بودیم ، و معمولآ هم چراغ های دفتر خاموش بود ، بچه ها دور هم جمع شده و هر کی هر هنری داشت برای گذروندن وقت ، رو می کرد .. ! یک اواز می خواند ، یکی جوک تعریف می کرد .. یکی از خاطرات پروازی که رفته بود می گفت .. و بدین سان آن روی شخصیت همکاران رو شد .. ! بعضی ها که عمری ساکت و به اصطلاح گوشه گیر بودند ، در همین شب ها پوسته ترکونده و انگار نه انگار ادمی منزوی و گوشه گیر بود .. ! چنان آواز با قر و اطوار می خواند .. که هرکی نمی شناخت فکر می کرد طرف هفت پشت اش رقاص هستند .. !! بعضی ها هم که مومن بودند یا تظاهر به تقوا می کردند ، معمولآ ساکت و جز تماشاگران بودند .. اگه خیلی همت می کردند .. چند تا دست به زور می زدند .. !! بعد ها همین افراد تبدیل به سوژه های خیلی خوبی برای من شدند تا حالشون رو بگیرم .. !!  اوایل جنگ دامنه شوخی هایم تنها به دوستان نزدیک ام مثل ماشاالله مداح ، فیروز مومنی ، ابراهیم فولادوند ، مرحوم عباس زیور سنگی منتهی می شد .. ! اما با ادامه جنگ خواسته یا ناخواسته با اکثر همکارانم باب شوخی رو بنا نهادم .. که در این جا به چند نمونه آن ها اشاره می کنم ..  همان طور که عرض کردم تقلید صدا و سر کار گذاشتن همکاران یکی از شوخی های رایج ام بود .. !! معمولآ به محض این که خدمت اداری پایان می یافت .. و فرماندهان و سرپرست ها تشریف می بردند ، کار من با همکاری تعدادی از دوستان اجرا می شد ..

 شوخی با زرنگ ترین همکار ...

آوازه تقلید صدای من و سرکار گذاشتن همکاران همه جا پیچیده بود .. ! و همه با خنده و شادی از ماجرا یاد می کردند .. و به سوژه مورد نظر کری می خواندند .. !! در میان همکاران قدیمی خط پرواز  فردی به نام " احمد " بچه اصفهان بود که خیلی ادعای زرنگ بودن می کرد .. ! و همیشه می گفت .. امکان نداره کسی بتواند او را سر کار بگذارد .. !! گذشت و گذشت تا این که جناب احمد آقای ما سرشیفت خط پرواز شد .. برای سرکار گذاشتن همکاران ، معمولآ می رفتم داخل انبار خط پرواز که آن سوی آشیانه قرار داشت .. تا راحت بتوانم تقلید نمایم .. !! سرشب بود وارد انبار شده و شماره دفتر رو گرفتم ! خود احمد گوشی رو برداشت .. با صدای پیرزنی روستایی و خسته سلامی کرده و بریده بریده گفتم .. مادر پیر شی .. اون جا خط پروازه .. !؟ احمد آب دهانش رو قورت داده و گفت . بله مادر امرتون .. متوجه شدم اولین قدم رو خوب برداشتم .. ! گفتم .. پسرم من مادر ماشاالله مداح هستم . از روستای حاجی آباد گرمسار اومدم .. یه خرده مطیر و کره برای پسرم اوردم .. ولی گم شدم .. احمد که معلوم بود نگران شده گفت مادر جان الان کجایی ؟؟ گفتم .. نمی دونم .. اجازه بده  و سپس با همون لحن انگار از کسی ادرس بپرسم گفتم .. سرکار این جا کجاست .. ؟ سریع تغیر لهجه داده و با صدای نتراشیده مردانه ای گفتم .. در پایگاه شکاری .. ! دیدم احمد نگران شده و گفت .. مادر اون جا چرا پیاده شدی .. !!؟ تا اومدم جوابش رو بدهم .. وانمود کردم کسی داره نیشگون ام می گیره .. جیغ کوتاهی کشیده و گفتم .. خجالت بکش .. من پیر زن هستم نامرد .. !! احمد که حسابی غیرتی شده بود ، باورش شده و گفت .. مادر همون جا بایستد .. من الان می آیم ... !!!

خط پرواز دقایقی بعد ...

قبلآ به چند نفر گفته بودم که چه خوابی برای احمد دیده ام .. !! و از همه خواهش کردم جلوی خنده خود رو بگیرند .. چشم تون روز بد نبینه .. احمد آقای زرنگ ما بقدری غیرتی شده بود که نفهمید چگونه پشت فرمان ماشین " مراتعقیب کنید " پایگاه نشسته و تخت گاز به سمت پایگاه شکاری راه افتاد ..  اون جا چه گذشت و چه کار کرد رو بی خبریم .. بعد از نیم ساعت ناراحت و مغموم امد .. و اصلآ به رویش نیاورد .. هنوز نفس اش تازه نشده بود که بار دیگه تلفن خط پرواز زنگ خورد .. !! احمد تا گوشی رو برداشت .. زدم زیر گریه .. گفتم پسرم غیرت ات کجا رفته .. چرا سرباز های نگهبان خجالت نمی کشند .. !!؟ همه بدنم را نیشگون گرفته اند .. به گفته شاهدان رگ های گردن احمد بد جوری بیرون زده بود .. سرخ سرخ شده بود ! گفت مادر من همین الان از در شکاری برگشتم .. دقیقآ بپرس شما کجا هستی .. باز همون داستان رو تکرار کرده و این بار با صدای سربازی گردن کلفت به لهجه لمپنی گفتم .. مادر این جا در هاگ است !! ( منطقه هاگ تقریبآ انتهای باند مهرآباد واقع شده است و روبروی بیمارستان شماره ۲ می باشد )  احمد که چیزی نمونده بود سکته کنه .. فریاد زد .. اخه مادرم اون جا چه کار می کنی !!؟ صبر کن الان می آیم .. هنوز گوشی رو به زمین نگذاشته بود که من با صدای پیرزنی ام شروع به آخ و اوخ کردم ... !! و هر از چند گاهی می گفتم .. خجالت بکش سرکار .. من پسرم سن شماست .. اوا نکن .. دست نزن .. و احمد بیچاره رنگ می داد و رنگ می گرفت .. دقایقی بعد دوباره پشت فرمان نشسته و تخت گاز به منطقه هاگ رفت .. قبل از این که برگردد همه بچه ها رو به خط کردم تا احمد امد او را هو کنند .. !! احمد تا وارد شد بچه ها زدند زیر خنده .. و من جلو رفته و گفتم .. چطوری آقای زرنگ ..!!؟ گفت وقتی بار دوم جلوی پاسدار خانه هاگ رسیدم ، دوزاری افتاد کار بهروز باشه .. !!!

 یک شوخی مشابه ... !!

 در میان همکاران ما فردی به نام " علی " بود که بچه قوچان بود . خیلی گردن کلفت و قلدر بود ! کسی حریف او نبود .. و به عبارتی کم تر کسی با او شوخی می کردند .. ! چون وقتی عصبانی می شد ، خون جلوی چشمانش رو گرفته و به قصد کشت طرف را به هم می پیچاند .. !! تعدا معدودی از همدوره هایش با او شوخی داشتند .. یک روز در اوج جنگ بود که بچه ها به من ندا دادند .. بیا علی رو سر کار بگذار .. !! گفتم مگه از جونم سیر شدم .. !!؟ خلاصه بقدری دوستان اصرار کردند که خام شدم .. !! یک راست به انبار رفته و تلفن خط رو گرفتم .. یکی از بچه ها که در جریان بود ، چنین وانمود کرد که با گوشی دیگر داره صحبت می کنه .. برای همین علی رو صدا زده و گفت .. این خط رو جواب بده .. با لهجه قلدر مابانه اش گفت .. علی س بفرمایید ..! با عشوه و ناز با صدای دخترانه گفتم .. سلام آقا .. !!! احساس کردم علی جا خورد .. !! چون لحن صدایش عوض شده بود . الکی اسم یکی از همکاران شیفت دیگه رو برده و گفتم با آقای ایکس کار دارم .. کمی تته پته کرده و گفت .. خانم ایشون امروز شیفت شون نیست .. صدایم رو به طرز فریب دهنده ای کشیده و با ناز و اطوار گفتم چه بد .. ! علی گفت .. چه فرمودید !!؟ گفتم وای بد شد .. و زدم زیر گریه .. !! گفت چی شده خانم .. من در خدمتم ..

بعد از کلی کلاس گذاشتن گفتم .. من دو تا بلیط اپرا گرفته ام که همراه با ایکس بروم .. آبرویم پیش پاپا جون مامی جون می ره .. چه کار کنم ..!!؟ بقدری دستپاچه شده بود که عقلش نکشید در ایران اپرا نداریم .. اون هم زمان جنگ .!! و من هی کشش می دادم .. طفلک روش نمی شد بگه من می تونم بیایم .. !! چون اهل این داستان ها نبود .. !! خلاصه خودم بهش پیشنهاد دادم .. نمی دونم چه جوری احساس اش رو بیان کنم .. ؟ داشت از ذوق بال در می آورد .. خلاصه بهش گفتم هشت شب می آیم دنبالت .. یکی دو ساعتی تا ساعت هشت باقی بود .. بیچاره علی اولین کاری که کرد پرید زیر دوش آب و حسابی خودش رو صفا داده بود اول کل ریش و پشم های صورتش را از ته زده بود .. بعدش شروع کرد به واکس زدن کفش ها .. و در همان حال از بچه ها  ادوکلان خوشبو درخواست می کرد .. مرتب به ساعت نگاه می کرد .. راستش دلم به حالش سوخت .. به بچه ها ندا دادم که هوای من رو داشته باشید می خواهم بهش بگم من بودم .. !! یک عده گفتن مگه از جونت سیر شدی .. یکی گفت آره طفلک گناه داره .. خلاصه با خنده جلو رفته و بهش گفتم .. اون دختره من بودم .. !! شاید باورتون نشه به چشم های من خیره شده و گفت .. بلانسبت .. خر خودتی !! من وقتی با طناز جون حرف می زدم تو از جلویم عبور کردی .. !! هر چه گفتم بابا خودم بودم .. بیچاره دلش نمی امد توهم شیرین اش را بشکند .. البته چند بار رفت جلوی در و برگشت .. اما هرگز نپذیرفت که من بودم .. !!

 کلک به همکار ...

این ماجرا رو یک بار تعریف کرده ام .. به همین دلیل خلاصه اش رو می گویم .. در میان دوستانم زنده یاد عباس زیور سنگی خیلی معاشرتی و هنرمند بود . ما با هم رفت و امد خانوادگی داشتیم . یک روز سرشیفت خط پرواز آقای رضا مسیبی من را صدا زده و یواشکی گفت .. بهروز جان دستم به دامنت .. عباس پرواز دزفول داره .. اما هر چه می گم برو پای هواپیما کرو منتظرند ، گوش نمی دهد ! ظاهرآ با یک پرستار  در پایگاه دزفول قرار داره و منتظر تلفن دختره اس .. مرگ من برو خودت رو جای اون پرستار جا بزن تا گورش رو گم کنه .. الان صدای عملیات در می آید .. !! گفتم رضا جان .. عباس خیلی زرنگه .. او استاد من در تقلید صدا و سر کار گذاشتن مردمه .. گفت .. تو چه کار داری ..؟ یه امتحانی بکن .. !! به این ترتیب رفتم داخل انبار .. و شماره خط رو گرفتم .. رضا مسیبی گوشی رو برداشت .. اهسته گفتم منم رضا .. دیدم سریع عباس رو صدا زد .. با عشوه سلام کرده و گفتم کجایی ..!!؟ خدا بیامرز بقدری تو آب نمک از این دوست ها داشت یه لحظه قاطی کرده و گفت .. شما !!؟ گفتم باشه حالا منو نمی شناسی ؟ معلومه چند تا دوست دختر داری .. ؟ و بعد سریع زدم زیر گریه .. خدابیامرز دستپاچه شده و گفت ..مریم تو هستی .. !!؟ گفتم پس چی ؟ مگه ما قرار نداشتیم ؟ من مرخصی گرفتم تا با تو به تهران بیایم .. گفت .. معذرت می خواهم .. سوسک ات ام .. الان آتیش می کنم ... وقتی وارد دفتر شدم رضا گفت تا حرف اش با تو تمام شد .. روی من را بوسیده و به سمت هواپیما رفت ...

دقایقی از این ماجرا گذشته بود .. و من در پشت کمد ها با دوستان پینک پونک بازی می کردم .. دیدم رضا من را صدا می کنه ... !! من معمولآ هر کسی صدایم می کرد پاسخ نمی دادم .. ! اما اگر نام شخص دیگری را صدا می زدند ، الکی می گفتم بله .. !! همین جوری به بازی ادامه دادم که صدای تلفن بلند شده و چند لحظه بعد رضا گفت .. بهروز .. بهروز .. طبق معمول جواب اش رو ندادم .. نیم ساعت از این ماجرا نگذشته بود که رضا مسیبی به قسمتی که من با دوستان بودیم وارد شد .. تا چشمش به من افتاد ، دو دستی زد تو ی سرش .. !! گفت مرد حسابی چرا صدایت کردم جواب ندادی .. !!؟ گفتم من کی جواب دادم که اون وقت می دادم .. !!؟ گفت .. خاک بر سرم شد .. آبرویم رفت .. !! پرسیدم چی شده ؟ گفت بعد از این که عباس رفت تلفن زنگ خورد .. گویا دختره از دزفول بوده .. !! من یک لحظه شک کردم نکنه باز تو باشی .. صدات کردم وقتی پاسخ ندادی .. هر چه به دهانم فحش خواهر مادر امد نثارت کردم .. !! گفت دیدم دختره شوکه شده و گفت بله آقا .. !!؟ و قطع کرد .. اما بار دوم که زنگ زد و من تو رو صدا زدم .. وقتی جواب ندادی مطمئن شدم خودت هستی .. و بهش گفتم برو خودتی .. حالا ما رو رنگ می کنی .. !!؟ خوبه خودم به تو گفتم به عباس چی بگی .. !! و اون دختره پشت تلفن خشک اش زده بود .. و حالا وقتی دید هر دو بار هم طرف واقعی بوده داشت از ناراحتی سکته می کرد .. گفتم به من چه ؟ تو که می دونی من هیچ وقت جواب کسی رو نمی دهم .. گفت حالا جواب عباس رو چی بدهم .. !!؟ گفتم به من هیچ ربطی نداره .. خودت خراب کردی خودت جواب گو باش .. !!!

 این بار همسرم ... !!

 یک روز همین طور که در خط پرواز نشسته بودیم و صحبت از تقلید صدا شد ، ماشاالله مداح گفت .. بهروز بیا شهین خانم رو سر کار بگذار .. ( شهین خانم همسر پسر عمو بزرگ ام است ) ماشالله می دانست که او زنی زرنگ و بسیار داناست .. و محاله گول بخوره .. !! اتفاقآ همسرم هم اون جا میهمان بود .. بعد از کلی تفکر که چی بگم که شهین خانم باورش بشه .. تلفن خونه اش رو گرفتم .. و باصدای گریان دخترانه گفتم .. من مهماندار نیروی هوایی هستم .. امروز در جیب بهروز جون این شماره رو دیدم که نوشته شهین خانم .. !! شما کی هستی .. !!؟ زن پسر عمویم آب دهانش رو قورت داده و به آرامی گفت .. من همسر پسر عموی او هستم شما ؟ من که سعی می کردم خودم رو ناراحت و عصبی نشان دهم گفتم .. من همسرش هستم .. ! الان هم حامله ام !!!!! شهین خانم گفت .. این چه حرفی است که می زنید .. ؟ بهروز زن داره و الان هم این جاست .. !! گفتم دروغ می گویی ... بده با او صحبت کنم .. وقتی همسرم گوشی رو گرفت .. همان دیالوگ رو ادامه دادم .. و بهش گفتم حامله هم هستم .. که ناگهان دیدم شهین خانم گوشی رو از همسرم گرفته و با عصبانیت گفت .. خانم محترم .. دیدی چکار کردی .. بیچاره همسرش پا به ماه است .. چرا نسنجیده با کسی دوست شدی که زن و بچه داره .. !!؟ گفتم شهین خانم سلام .. منم بهروز .. !! بد جوری وا رفت .. ! اصلآ انتظار نداشت رو دست بخورد .. سریع گفت .. زنت غش کرد .. !! گفتم گوشی رو بده بهش .. حالا هر چه به همسرم می گویم .. والله به پیر به پیغمبر خودم بودم ، باورش نمی شد .. گفتم می خواستم شهین خانم رو از رو ببرم .. باز هم قبول نداشت .. تا این که یک بار دیگه با همون لحن صحبت کردم تا باور کرد .. !!

 شوخی دستی ... !!

 در باره تقلید صدا زیاد نوشتم .. فقط این رو اضافه کنم .. تا سال ها بعد از این که من از نیروی هوایی بازنشسته شدم ، هرگاه دوست یا همکاری رو می دیدم ، می پرسید .. فلان روز تو نبودی به خط پرواز زنگ زدی .. !!؟ هر چه قسم می خوردم که دیگه از این شوخی ها نمی کنم .. کسی باورش نمی شد ! اوج تقلید صدایم مربوط به سر کار گذاشتن معلم خلبانی بود که در شیراز قصد داشت شاگردان را بر خلاف همیشه که روزی یک سورتی پرواز بود ، او تصمیم گرفته بود هم صبح و هم بعد از ظهر ها به تمرین بپردازد ... !! و من دست به کار شده و خودم رو به جای خواهر یکی از دوستانش جا زده و مدعی شدم که قصد خودکشی دارم .. !! نشان به این نشونه که نه تنها همه پرواز های بعد از ظهر به خاطر قرار ملاقات با من کنسل شده بود ، حتی یک روز هم از صبح گروه رو تعطیل کرد تا با خیال راحت به دنبال نجات جان من باشد ... !! یک هفته کار ما در شیراز شده بود خنده و شادی .. !! بگذریم . یک روز صبح که با هدف بازدید هواپیما ها در رمپ پرواز قدم می زدم ، شخصی رو دیدم که در محفظه چرخ جلو هواپیما دولا شده و مشغول پری فلایت ( بازدید ) است . یک لحظه او را با یکی از دوستان صمیمی ام اشتباه گرفتم .. ! آخه بد جوری دولا شده بود .. در نزدیکی هواپیما چوب دراز و مدرجی روی زمین افتاده بود که مخصوص سنجش مقدار بنزین هواپیماست .. آهسته آن را برداشته و در پشت دوستم فرو بردم .. !! چشمتون روز بد نبینه .. وقتی با عصبانیت بلند شد دیدم ای داد و بی داد .. چه غلطی کردم !! طرف حاج آقا ایکس یکی از بانفوذترین همکاران جدی و حزب الهی پایگاه است .. معطلش نکرد .. یک راست پشت فرمان خودروی جیپی که در اختیار داشت نشسته و راهی عقیدتی سیاسی شد !! وقتی من را احضار کردند .. واقعیت رو گفته و عرض کردم .. من فکر کردم عباس زیور سنگی است !! کار خراب تر شد !! از من پرسیدند یعنی شما همیشه با عباس آقا این کار رو می کنید .. !!!؟؟؟؟

 یک اعتراف صادقانه ...

 به هر حال آن روز به خیر گذشت .. و حاج آقا ما را بخشیدند .. !! از شانس بدی که داشتم ، انگشت  ببخشید چوب به ماتحت کسی کردم که حکم پاکسازی اغلب همکاران دست او بود .. ! به عبارتی او جز آدم های نیک روزگار بود که با هیچ کسی شوخی نداشت .. حالا که سال ها از آن خاطرات گذشته است .. وقتی به آن ایام و شیطنت هایی که می کردم ، می اندیشم ... می بینم اگه در ادامه به پرواز های خطرناک و ماموریت های جنگی داوطلبانه نمی رفتم ، تا حالا بیش از صد بار حکم پاکسازی ام آمده بود .. !! و این واقعیتی بود که دوستان مومن و حزب الهی درک کرده بودند .. شوخی و شیطنت من مربوط به روی زمین نبود .. در پرواز ، در ماموریت ها ، در مناطق جنگی ، در محل سوانح و .... هر جا که فکرش رو بکنید شوخی های بکر و دست اولی می کردم .. ! یکی از ماندگار ترین شوخی ها ، با حاج آقا جمشیدی بود .. خدا رحمت اش کنه با تیمسار ستاری شهید شد .. در بخش تصاویر مرتبط لینک اش را قرار داده ام .. هرگز فراموش نمی کنم .. شوخی در دادگستری ، شوخی در خارج از کشور .. خلاصه در طول این هشت سال تا دلتون بخواد شوخی و شیطنت کردم .. و به همراه تعدادی از دوستان جوی را به وجود اوردیم که اصلآ نفهمیدیم واقعآ ان هشت سال چگونه گذشت .. !!؟ ولی همان طوری که عرض کردم .. اگه خودم پیشقدم در ماموریت های جنگی نمی شدم ، مطمئن باشید که یک دقیقه هم در نیروی هوایی نگه ام نمی داشتند ... !!

یک جاده خاکی ...

یادش بخیر .. وقتی اولین فرد از جمع بچه های خط پرواز سکته کرده و عمرش رو به بقیه بخشید .. تا مدتی بحث و شوخی های ما بر سر واژه سکته می چرخید .. یادمه همون موقع روی شخصیت ذاتی همکاران ، به نسبت چهره عبوسی که داشتند ، آن ها را در نوبت سکته های بعدی لیست کردیم .. ! مثلآ می گفتم .. نفر بعدی آقای ایکس و الی اخر .. یک روز یکی از بچه ها پرسید .. خود بهروز در کجای این لیست قرار دارد .. !؟ دوستان قریب به اتفاق گفتند  بهروز نفر آخر از این جمع هفتاد و چند نفری است .. اما دست طبیعت زد و نفر دوم من سکته کردم ... !! از همه مهم تر شاد ترین همکاران یکی بعد از دیگری به رحمت ایزدی پیوستند .. که هرگز کسی فکرش رو نمی کرد به این زودی ها آن ها فوت کنند .. به هر حال هشت سال تا تونستیم به دوستان و همکاران روحیه دادیم ... به طوری که وقتی جنگ تمام شد ..  غصه دار شدیم .. به جرآت می توانم بگویم .. شاد ترین لحظات عمرم در زمان جنگ و در جمع همکارانم بود .. از صمیم قلب می خندیدیم .. از ته دل روده بر می شدیم .. به طوری که اشگ از چشمانمون جاری می شد .. شب ها در میهمانسراهایی که ماموریت می رفتیم .. با یاد آوری شیرین کاری ها .. بعضی از همکاران از شدت خنده بالش ها رو گاز می گرفتند .. یادش بخیر .. روح همه درگذشتگان هم شاد ..

پوزش به خاطر تاخیر ...    

از همه دوستان و خوانندگان عزیز به خاطر تآخیر در انتشار مطلب جدید عذر خواهی می کنم .. باور کنید سرما خوردگی بد جور زمین گیرم کرده است .. عشق شما باعث شد تا تدریجی هر بار یک پاراگراف بنویسم .. ضمنآ فرصت بازخوانی رو ندارم .. هر مشکل املایی و نگارشی بود به بزرگی خودتون ببخشید . ..

 

End-Text.jpg 

در پناه ایزد منان پاینده و جاوید باشید .

بهروز مدرسی

این پست ساعت ۵:۳۰ دقیقه بامداد به تاریخ بیست و پنجم  آبان  ۱۳۸۸ پایان یافت .


مطالب مشابه :


پیش شماره کد تلفن شهر و شهرستان های استان آذربایجان غربی

پیش شماره کد تلفن شهر و شهرستان های استان آذربایجان پادگان/ پسوه: 0444435: پر قوشچی ارومیه:




کد تلفن شهرها و شهرستان های استان آذربایجان غربی

با ما بروز باشید! در پی فردا زندگی زیباست، کافیست خوب ببینیم و مثبت بیندیشیم |راحی|




پیش شماره کد تلفن شهر ها وروستا های استان آذربایجان غربی

پیش شماره کد تلفن شهر ها وروستا های استان پادگان /پسوه قوشچی ارومیه 0443322




کد شهرها و روستای ایران

کد تلفن شهرها و شهرستان های استان آذربایجان غربی: پادگان /پسوه 0444435 قوشچی ارومیه 0443322




شوخی در جنگ

در ماموریت ها و مانور ها هم تلفن پادگان قوشچی واقع در چهل و پنج کیلومتری رضائیه ( ارومیه




آشنايي با قلعه هاي آذربايجان :زنجان/اردبیل جهت اطلاع كوهنوردان و......

میباشد.علاقه مندان در صورت تماس با حقیر می توانند با شماره تلفن ارومیه و در 95 پادگان




مناقصات تاریخ 1392/02/26

ارزیابی کیفی توان تامین، نصب، تست و راه اندازی مراکز تلفن قوشچی - سرو پادگان پشتبانی




برچسب :