یک اتفاق ساده (داستان کوتاه)

توجهم به جمعیتی جلب شد که اون طرف خیابان ازدحام کرده بودند.

 معلوم نبود چه خبره؟

چند لحظه بعد که حالم بهتر شد کیسه های خریدم را برداشتم و به آن

 طرف خیابان رفتم، تا ببینم جریان از چه قرار است. صدای گریه بچة کوچکی

 به گوشم خورد که وسط جمعیت بود. مردم را کنار زدم و کمی جلوتر رفتم.

      یک پسر بچه سه چهار ساله را دیدم که پشت به من ایستاده بود و گریه می­کرد.

از یکی پرسیدم چی شده؟ چرا گریه می کنه؟

گفت: مثل اینکه گم شده؟ جلو رفتم و به صورتش نگاه کردم که ناگهان

دیدم اون محمد مهدی پسر یکی از دوستانم است. خم شدم و او را بغل کردم

 و گفتم: محمد مهدی تویی عمو جان؟ میان آن همه غریبه سریع

مرا شناخت و کمی آرام تر شد. اما مثل یک نوار ضبط شده دائما

می گفت: من بابام دو می خوام، من بابام رو می خوام. مردم که دیدند

بچه در بغل من آرام شده و مرا شناخته، کم کم متفرق شدند.

      گفتم: محمد مهدی چرا بابا رو گم کردی؟ مگه دست بابا رو نگرفته بودی؟

اما صدای گریه اش بلندتر شد. تقریبا نمی فهمیدم چه می گوید. اما میان

 آن همه هق هق و ناله فهمیدم حواسش به ویترین یکی از مغازه های

اسباب بازی فروشی پرت شده و این طوری بوده که گم شده.

      پیش خودم چهره مجید دوستم را مجسم کردم که الان به خاطر گم شدن

محمد مهدی چه حال و روزی داره!! صدای این بچه هم که نمی افتاد.

 یک دفعه یاد خوراکیهایی افتادم که خریده بودم. دست داخل یکی

 از کیسه ها کردم و یک بیسکوئیت در آوردم و گفتم به به ببین

عمو برات چی خریده! معلوم بود که خیلی گرسنه است اما آنقدر گریه می کرد

که نمی توانست چیزی بخورد. فقط می گفت: بابام رو می خوام.

 با خودم گفتم بهتره است راه بیفتم و خودم دنبال مجید بگردم.حتما او همین جاها

 دنبال بچه می گرده. با خودم فکر کردم از محمد مهدی بپرسم کجا گم شده؟

 چون اگر آدم بداند که کجا چیزی را گم کرده راحتتر می تواند آن را پیدا کند.

 این بود که صورت خیسش را بوسیدم و گفتم: عمو جون یادت هست

کجا بود که دیگه بابا رو ندیدی؟

       گفت: جلو یک مغازه اسباب بازی فروشی بود و باز به گریه ادامه داد.

 کمی فکر کردم. یادم افتاد در راه که می آمدم چند تا مغازه اسباب بازی فروشی را دیدم.

به آن طرف راه افتادم. چشمم به یک آب سرد کن افتاد. گفتم شاید

اگر کمی آب بخورد آرامتر شود. لیوان آب را نزدیک دهانش کردم اما نمی خورد.

 گفتم: محمد مهدی اگه یک کم آب بخوری من هم قول می دهم بابا رو پیدا کنم

. یک کمی خیره خیره به من نگاه کرد. آرام آرام چند جرعه آب خورد.

صدای گریه اش افتاد. گفتم خدا را شکر، ساکت شد. اما با آب از گلویش

 پایین رفت دوباره شروع کرد به ناله کردن که بابامو می خوام، بابامو می خوام ...

      به راه افتادم تا شاید بتوانم زودتر مجید را پیدا کنم.

 گفتم: محمد مهدی می آیی برویم خانه ما با علی کوچولوگیم بازی کنی؟

 یادت است چقدر گیم دوست داشتی. گفت نه من بابامو می خوام. با بابا جونم می­آیم.

      نزدیک اسباب بازی فروشی رسیدیم. سر چرخاندم که مجید رو پیدا کنم.

ناگهان دیدم مجید دست پاچه و کلافه از مردم سراغ محمد مهدی را می گیرد.

 اما از جلوی مغازه ها دور نمی شود. جلو رفتم و دست روی شانه اش گذاشتم.

 یک دفعه برگشت. قبل از اینکه سلام کند چشمش به بچه افتاد.

محمد مهدی گفت: بابا جون، بابا جونم! و خودش رو توی بغل مجید انداخت.

مجید که تازه متوجه من شده بود گفت: مرتضی شمایی؟ تو کجا بودی بابا؟

 من که نصف عمر شدم!

      گفتم: خدا را شکر که پیدا شد. خیلی گریه کرده و

ماجرای پیدا کردن محمد مهدی را برایش تعریف کردم.

یکدفعه توجهم به بچه جلب شد. کاملا آرام شده بود.

 دستهای کوچکش را دور گردن مجید حلقه کرده بود و می خندید

. انگار با پیدا شدن پدرش تمام مشکلات حل شده بود. تمام

دردهاش تمام شده بود، آرام و بی صدا و خوشحال. از آن دو

خداحافظی کردم و به طرف خانه به راه افتادم. اتفاقا از جلوی همان

خانه قدیمی که چند وقت پیش عزاداری فاطمیه در آن برقرار شده بود، رد شدم.

 دیدم روی اعلامیه نوشته به مناسبت فاطمیه دوم مجلس عزاداری در

 این مکان برقرار است. به یاد سؤالی افتادم که آن روز از ذهنم

 گذشت و من جوابی برایش پیدا نکردم. چرا هر سال عزاداری؟

چرا هر سال بیان ظلم گذشته؟ ناگهان یاد محمد مهدی افتادم که دائم

می گفت بابامو می­خوام. نه یک بار که هزار بار می گفت: بابامو می­خوام

. و مشکل وقتی حل شد که برگشتیم دم اسباب بازی فروشی. یعنی

همانجایی که گم شده بود. آنجا مجید پیدا شد و همه مشکلات و غم و اندوهش تمام شد

 انگار فاطمیه و ظلم به اهل بیت، بعد از پیامبر، همانجایی است که شیعیان

از پدرشان جدا شدند. همانجایی که گم شدند. پس اگر هزار سال هم دم در

عزاداری فاطمیه باستند، جا دارد. چون اگر قرار است جایی پدرشان را پیدا کنند

 و از این نکبت و در به دری نجات پیدا کنند، آنجا همین جاست.یعنی

آنجایی که اولین بار گم شدند و دستشان را از دست پدر درآوردند و یتیم و بیچاره شدند.

 

 منتظر نظرات شما هستیم.


مطالب مشابه :


پیشگیری ازاعتیاد:

دانشگاه علمی کاربردی مرکز علامه طبرسی - پیشگیری ازاعتیاد: - امــــــور فــــرهــنــــگی




راههاي پرداخت غير حضوري قبوض آب-برق-گاز-تلفن-مبايل-عوارض شهرداري و پسماند شهرداري و عوارض خودرو

باشگاه دانشجویان مهندسی IT دانشگاه علامه طبرسی ( جنگل دانش IT و کامپیوتر و مطالب آزاد )  Susa Web




دانلود جزوات و آموزش دروس مهندسي IT دانشکده علوم و فنون علامه طبرسی

پایگاه دانشجویان مهندسی it علامه طبرسی - دانلود جزوات و آموزش دروس مهندسي it دانشکده علوم و




یک اتفاق ساده (داستان کوتاه)

دانشگاه علمی کاربردی مرکز علامه طبرسی - یک اتفاق ساده (داستان کوتاه) - امــــــور




معرفی دو سایت عالی(آموزش تصویری رایگان هر درسی)

باشگاه دانشجویان مهندسی IT دانشگاه علامه طبرسی ( جنگل دانش IT و کامپیوتر و مطالب آزاد )  Susa Web




خوشامد گویی به دانشجویان جدیدالورود

دانشگاه علمی کاربردی مرکز علامه طبرسی - خوشامد گویی به دانشجویان جدیدالورود - امــــــور




قويترين نرم افزار مديريت عكس هاي ديجيتال + دانلود

باشگاه دانشجویان مهندسی IT دانشگاه علامه طبرسی ( جنگل دانش IT و کامپیوتر و مطالب آزاد )  Susa Web




چگونگی رسیدگی به جرایم رایانه ای

پایگاه دانشجویان مهندسی it علامه طبرسی - چگونگی رسیدگی به جرایم رایانه ای - جزیره ای در




برچسب :