ازدواج به سبک کنکوری9



لبخندی زد و گفت:
-واقعاً ممنونم پری. خیلی سورپرایز شدم. فکر کردم اون زیر الان سوسکی چیزیه. بهترین هدیه تولدیه که گرفتم.
با لبخند گفتم:
-تو که هنوز بازش نکردی.
روی صندلی نشست و جعبه رو باز کرد. در ادکلن رو باز کرد و بو کشید و گفت:
-وای پری معرکه ست. ممنون عزیزم
تو دلم کیلو کیلو از تعریفش قند آب می کردن. همونطور که با دستام بازی می کردم گفتم:
-خواهش می کنم قابلی نداشت. دنبال یه کادو بهتر بودم اما خب نشد دیگه.
آریان لبخندی زد و گفت:
-خیلی هم عالی بود.
با غر غر گفتم:
-نخیرم اگه می تونستم سوالای کنکور سال دیگه رو واست جور کنم خیلی هدیه بهتری می شد.
ادکلن رو توی داشپورت گذاشت و از ماشین پیاده شد و گفت:
-پری جون من امروز شیطونی رو بزار کنار. واسه کسی شکلک در نیار... روی پای کسی جفتک نزن...دیگه واست بگم؟...آها موقع رقصیدن نیفتی مثل اون بارها. من اگه حواسم نباشه پخش زمین می شی.
دهنم باز موند. یعنی فهمیده بود؟؟؟
از ماشین پیاده شد و ماشین رو دور زد تا سوار بشه. دستام رو گذاشتم روی سر ماشین و با تعجب گفتم:
-وای . من ابله رو بگو اون شب چقدر ذوق کردم تو نفهمیدی.
سوییچ رو توی هوا تکون داد و گفت:
-بی خیال عروس خانوم سوار شو که حسابی دیر شد. اینطوری هم درستش نیست وسط خیابون. شنلت رو بکش جلو
سوار ماشین شدم. به این فکر می کردم چقدر خوب که به روم نیاورده بود. الان که با هم صمیمی تر از قبل بودیم مشکلی نبود ولی اگه اونشب بهم می گفت از خجالت آب می شدم.
دوباره یکم گذشت برگشتم سمتش و گفتم:
-میگمـــا
آریان: چیه باز؟
- زیرلفظی چی بهم میدی؟
-خیلی پرویی پری. منو بگو که فکر می کردم الان از خجالت روت نمیشه تو صورت من نگاه کنی.
با صدا خندیدم و گفتم:
-من خجالت اینا حالیم نمیشه باید پول کادوم رو یجوری بر گردونم.
همون موقع ماشین وارد محوطه باغ شد. همه دست می زدن. آریان جنتلمنانه در رو واسم باز کرد و دستش رو به طرفم گرفت. دستم رو دور بازوش حلقه کردم. خداروشکرخبری از سیما نبود. به سمت جایگاه عروس وداماد رفتیم. مجلس به خواست خودم مختلط نبود واین طوری راحت تر بودم. چون حسابی دیر کرده بودیم و محضر دار عجله داشت سریع خطبه خونده شد. البته قبلاً خونده شده بود ولی خب بخاطر اینکه توی فیلم عروسیمون باشه و جلوی فامیل هم خطبه خونده بشه.
موقع خطبه فقط پدر آریان و پدرام وبابا بزرگ وبابای خودم اومدن. بعد از یه سری عکس که گرفته شد باز به مردونه برگشتن اما این فیلمبرداره دست از سر ما برنمی داشت. حرصش رو در آورده بودیم. گیر دو تا آدم تخس افتاده بود. با حرص برگشت سمت آریان و گفت:
-آقای داماد عسل رو بردار... یکم عجله کن.
من و آریان با لبخند خبیثانه ای بهم نگاه کردیم. سریع خودمو زدم به مظلومی گفتم:
-آریان جونم تو که می دونی من عسل دوست ندارم. یکم بردار.اوکی؟
آریان: باشه بابا... بچه که نیستم. این موقع هم وقت شوخی نیست.
به محض اینکه دوباره از آریان خواست عسل دهنم بزاره انگشتش رو دو دور توی ظرف چرخوند و با کلی عسل گذاشت تو دهنم. حالم داشت بهم می خورد اما چون فرصت تلافی داشتم حرصم نگرفت.
نوبت من که شد از شانس خوبم سیما اومد کنار سفره ایستاد که اخمای آریان رفت تو هم. دیگه داشت حرص منو در می اورد. یکم عسل برداشتم و گذاشتم تو دهنش و آروم گفتم:
-کوفتت بشه بی چشم رو .
با این حرفم لبخندی مهمون لب هاش شد و روی دستم رو بوسید. 



سیما بهمون نزدیک شد و تبریک گفت و بعد هم یکی یکی اقوام بهمون تبریک گفتن . آریان هم به قسمت مردونه رفت. باز همه دست می زدن ومی رقصیدن. سارا وسوگل هم مدام دور و بر من می چرخیدن.
- سارا تو نمی خوای از من دور شی ؟ نه؟؟؟چه نقشه ای داری واسم؟
سارا: بجون خودم نقشه ندارم.
- پس چیه؟
سارا: می خوام دنبالت باشم دست گل رو پرت کردی من بگیرم.
- خاک تو سر عقده ایت کنن. آخه دست گل رو الان پرت می کنم من؟
با صدای خواننده که می خواست آهنگای عشقولانه ای بخونه پرده ای که بین قسمت زنونه و مردونه باغ بود عقب رفت و همه دو به دو شروع کردن به رقصیدن.
من بدبخت هم که دنبال آریان فقط کشیده می شدم. تو بغل آریان جا خوش کردم و بقیه رو دید می زدم.نگاهم به پدرام و سارا افتاد. با هم دیگه می رقصیدن. لپ های سارا سرخ شده بود. چشمم روشن معلوم نیست این پدرام خیر ندیده چی داره در گوشش پچ پچ می کنه.
از اون طرف مامان رو دیدم که با یه غیض خاصی پدرام رو نگاه می کرد. از نوع نگاه مامان خنده ام گرفت که حرف آریان کلاً خنده رو از یادم برد.
آریان: خوشحالم که باهام ازدواج کردی.
با ذوق بهش نگاه کردم که گفت:
-خانومم بجز اینکه دستپخت عالی داره رقصشم حرف نداره. دختر شونه ام خشک شد خوب. حداقل نمی رقصی وزنت رو دیگه رو شونه بدبختم ننداز.
کثافت مسخره ام کرد. پام رو برداشتم که محکم بکوبم روی کفشش تا دلم خنک شه اما اون زودتر این کارو کرد. با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
-آریان؟؟؟خیلی....
آریان: بهت تذکر داده بودم. دیگه حرکاتت رو حفظم خانوم.
خواستم جواب بدم اما با قطع شدن موسیقی آریان پیشونیم رو بوسید و به سمت جایگاهمون برگشتیم. واقعاً اگه لبامو می بوسید دیگه چوب خطش پر می شد و یه کتک درست حسابی می خورد.
-بدبخت اون تو رو دوست نداره که بخواد ببوستت همینم مجبور شد.
-ندا جون یه امشب رو خفه بزار دلمون خوش باشه. تازشم خیلیم دوسم داره. حســود.
-هه امشب دلت خوش باشه بقیه عمرت رو چی؟ با زندگی خودت چیکار کردی؟
-زودتر باید می اومدی. الان دیر شده.
یه نگاه به سمت آریان انداختم رد نگاهش رو که گرفتم به سیما رسیدم.عوضی شب عروسیمونم دست از سر این دختره بر نمی داشت.
-ندا جون خوب زود تر می اومدی. من الان چه خاکی تو سرم بریزم؟
-علاوه بر رقص و آشپزی حرفه ایت عقلتم خوب کار می کنه. دیوونه به سمت خودت جذبش کن بزار این بار عاشق تو بشه.
یه لبخند خبیث زدم. به اطراف نگاه کردم. کسی حواسش به ما نبود. همه ماشاا... دارن به نحو احسنت از شکمشون پذیرایی می کردن. محکم با آرنج کوبیدم تو پهلوی آریان...
با قیافه ی در هم و پر ازعلامت تعجب برگشت سمتم و گفت:
- این چی بود؟
- تلافی اون کفشت.
آریان: می زاشتی حالا بعداً حساب می کردیم.
به خودم گفتم خاک بر سرت پری این جلب توجه ات بود؟ رفتم سراغ یه روش دیگه. دستم رو گذاشتم پشت کمرش و گفتم:
- چیزه...میگما... پاشو برو.
چشماش از تعجب درشت شد و گفت:
- وا واسه چی؟
با کلافگی گفتم:
- همه مرد ها رفتن تو هم برو دیگه زشته.
اخم هاش رو تو هم کشید و گفت:
-ا خب من دامادم بزار بشینم دیگه.
-باشه ولی اونطرف رو نگاه نکن دیگه.
دوباره نگاهی به اون سمت انداخت و با دیدن سیما گفت:
-به جان تو حواسم پیش اون نبود. اتفاقی شده.
نمی خواستم شبمون خراب شه. لبخندی زدم و گفتم:
-اشگال نداره. اما فقط این یه بار هااا
همون موقع بود که از همه دعوت کردن واسه شام برن داخل سالن. فیلمبردار هم اومد سمت ما. با آریان کلی اذیتش کردیم و خندیدیم آخر کار هم آریان گفت ما نمی خوایم این قسمت تو فیلممون باشه و بزاره راحت شاممون رو بخوریم.


آخر شب واسه عروس کشون آریان صدای ضبط رو تا آخر بلند کرد و آهنگ های فوق العاده شاد گذاشته بود. یعنی واقعاً ته دلش خوشحال بود؟ اصلاً دلشم بخواد. تو کل مسیر حرفی با هم نزدیم. همه ماشین ها اطرافمون بوق می زدن و واسمون دست تکون می دادن دیگه موقع حرف زدن نمونده بود. موقعی که به خونه رسیدیم از ماشین پیاده شدیم. پدرجون و بابا مامان خودم و پدرام هم پیاده شدن. یکی یکی بغلم کردن و واسم آرزوی خوشبختی کردن.آریان دستم رو گرفت و با هم وارد خونه شدیم.
همونجایی بود قبلاً آریان زندگی می کرد با این تفاوت که الان جهیزیه من توی خونه چیده شده بود.
وارد سالن که شدیم به سلیقه ی خودم و همچنین اعتماد به نفسم آفرین گفتم. کل وسایل سالن سفید و مشکی بود. با صدای آریان به طرفش برگشتم.
آریان: پری تا یه نگاهی به خونه بندازی من یه دوش بگیرم عزیزم؟
-باشه. راحت باش.
خداروشکر تنهایی می تونستم کل خونه رو ببینم. اگه آریان می موند مجبور بودم سر سری یه نگاه به همه جا بندازم. به خواست خودم جهیزیه رو مامان و خاله چیده بودن. من و آریان انقدر خرید داشتیم که وقت نمی شد واسه چیدن وسایل خونه هم خودم باشم. بعد هم دیگه نخواستم که ببینم. دلم می خواست سورپرایز شه واسم. به سلیقه مامان ایمان داشتم. با صدای بسته شدن در حمام به طرف اتاق خواب که بوسیله یه راهرو کوچیک از سالن جدا شده بود رفتم. یه تخت بزرگ که سفید رنگ بود و با روتختی به رنگ صورتی ملایم و بالش های سفیدو صورتی تزیین شده بود. یه عروسک بزرگ سرامیکی سفید و صورتی هم کنار تخت بود. دکور اصلی اتاق خواب هم سفید بود و هر از گاهی از رنگ صورتی استفاده شده بود. می موند اتاق آریان که رو به روی اتاق خوابمون بود و وسایلش به خواست خودش عوض نشده بود و همون رنگ قهوه ای کرم بود. بین اتاق خواب ها که توی راهرو و روبه روی هم بودن، حمام و دستشویی بود که یکی بودن و وقت مناسبی واسه دیدنش نبود. از طرفی هم دیدن نداشت.
از راهرو خارج شدم و وارد سالن شدم. چشمم به آشپزخونه خورد. سریع واردش شدم و در یخچال رو باز کردم همه چیز تزیین شده داخلش چیده شده بود. همه وسایل آشپزخونه هم همرنگ سالن بود. یکم روی مبل دراز کشیدم ولی لباسم وموهام واقعاً کلافه م می کرد. به سمت اتاق خواب رفتم تا لباسم رو عوض کنم و زودتر از شرش خلاص شم. آریان روی تخت دو نفره ای که تو اتاق بود دراز کشیده بود. چقدر زود دوش گرفت. درست برعکس من. وارد اتاق که شدم گفت:
- آخیش... هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه.
قیافه ی حق به جانبی گرفتم و گفتم:
- ا جــدی؟ شما راحتی؟
روی یک دستش تکیه داد و نیمخیز شد و گفت:
- آره. جدی.
انگار قصد رفتن نداشت. جلو آینه ایستادم و همونطور که موهام رو باز می کردم گفتم:
- تازه می دونستی هیچ جا هم اتاق خود آدم نمیشه؟
و از آینه نگاهی بهش انداختم. لباش رو جمع کرد تا خنده اش رو نبینم و گفت:
- اونوقت منظور؟
دستام رو تو هوا تکون دادم و گفتم:
-هیچی منظور اینکه بری اتاق خودت بهتر نیست؟
خندید و خودش رو روی تخت انداخت و گفت:
-نه راحتم ممنون. اینجا هم اتاقمه دیگه.
به خیال اینکه شوخی می کنه به طرف کمد لباس هام رفتم. خوب شد خودم لباس هام رو تو چمدون چیده بودم و دادم مامان تا بیاره خونه آریان چون اگه به مامان سپرده بودم نصف بیشتر لباسام رو دور ریخته بود. با اینکه این مدت هم خودم هم مامان کلی لباس جدید خریده بودیم اما لباسای قبلیم رو بیشتر دوست داشتم.
یه تک پوش گشاد برداشتم ویه نگاه به کمد انداختم. فهمیدم هیچ شلواری بجز شلوار ورزشیم نیاوردم. چون بیشتر شلوارک می پوشیدم چند تا دونه شلوار بیشتر نداشتم که اونم نیاورده بودم. همش شلوارک های کوتاه بود. حالا برعکس دو دقیقه پیش داشتم به خودم فحش می دادم که چرا نذاشتم مامان واسم لباسام رو تو چمدون بچینه. من نمیدونم شلوار کهنه تر و داغون تر از این شلوار نبود که دنبال خودم بیارم؟ اونم شانسم گفته بود که بین لباس هام بود وگرنه باید شلوار یکی از لباس های مجلسیم رو می پوشیدم.
رو به آریان گفتم:
-آریان برو می خوام لباسمو عوض کنم. تو هم لباست رو بردار برو تو اتاقت بخواب.
به طرف کمد رفت و یه سری از لباساش رو برداشت و بیرون رفت.
لباسم رو به سختی در آوردم و لباس هایی که برداشته بودم رو پوشیدم.
باز کردن موهام کار زیاد سختی نبود چون بیشتر قسمت هاش رو باز کرده بودم. باخیال راحت رفتم رو تخت دراز کشیدم که در زده شد و بدون اینکه من بگم: «بفرمایید» آریان سرش رو مثل چی انداخت زیر و وارد اتاق شد.

نمی دونم چی می خواست بگه که با دیدن تیپ تابلو من یادش رفت و گفت: -پری این لباس ها چیه پوشیدی؟ دست به سینه ایستادم و گفتم: -چشه؟ خب همین یه شلوار رو آورده بودم. نصف لباسام هنوز خونمونه. زد زیر خنده و گفت: -هیچی پس منم برم یه لباس خواب بپوشم آقامون بدش نیاد. با این حرفش اول خجالت کشیدم ولی باز دو تاییمون زدیم زیر خنده... نمی دونم امشب چی شده بود که انقدر می خندیدیم. بین خندیدنش گفت: -پری تو خوابت میاد؟ -خسته م اما خوابم نمیاد. آریان: با یه چایی موافقی؟ دستام رو به هم زدم و گفتم: -آره چجـــورم. با هم دیگه به آشپزخونه رفتیم. چایی رو دم کرده بود. پشت میز نشستم و آریان چایی رو ریخت. سینی رو روی میز گذاشت و خودش هم روی صندلی نشست. دستش رو زیر چونه اش گذاشت و گفت: -پری یه سوال بپرسم راستشو میگی؟ شونه هام رو بالا انداختم و گفتم: - آره. خیره شد تو چشم هام و گفت: - چرا منو انتخاب کردی؟ باز هم شونه هامو بالا انداختم و گفتم: -مجبوری! جا خورد. دستش رو از زیر چونه اش برداشت و گفت: -چرا؟ به خانواده ت نمیاد که اینطور اخلاقی داشته باشن. - خانواده ام که مجبورم نکردن. - پس چی؟ همونطور که چاییم رو می خوردم فنجون رو پایین آوردم و بی تفاوت گفتم: -ترسیدم بترشم. خندیدم اما اون هیچ عکس العملی نشون نداد. آریان: مسخره جدی گفتم. - هنوز نمی دونم اما خب هیچ ایرادی نداشتی. آریان: به نظرت ما خوشبخت میشیم؟ - آره چرا نشیم؟ ابرویی بالا انداخت و گفت: -اما من فکر می کنم اینطور نباشه. اعصابم بهم ریخت. من خر رو بگو می خواستم یه کاری کنم عاشقم شه. این عوضی تازه یادش افتاده که نمیتونه منو خوشبخت کنه؟ عصبی گفتم: - الان باید به این نتیجه می رسیدی؟ خنده ای کرد و گفت: - نه با دیدن اخلاق واقعی تو. - یعنی چی؟ آریان: هیچی. تو خوب رفتار می کردی قبلاً. با وقار، میتن، خانوم. اما الان می بینم از منم دیوونه تری دختر. چیزی نمی تونستم بگم. تلافی حرف خودم بود. -آریان آریان: جونم؟ -واقعاً که. بابت چایی هم ممنون. خواستم برم اتاقم و راحت بخوابم که آریان هم پشت سرم راه افتاد. برگشتم سمتش و گفتم: - کجا؟ لبخندی زد و گفت: -اتاقمون. جیغ زدم: -اتاقمون؟مگه قرار نشد جدا بخوابیم؟ خندید و جلو تر از من راه افتاد و گفت: -نه من کی این حرف رو زدم؟ من گفتم تا نخوای بهت نزدیک نمیشم. فقط همین. پاهام رو به زمین کوبیدم وگفتم: -آریــان من نمی تونم. اخم کرد و گفت: - چرا؟ -ا خب نمیشه. گیر دادیا. حالا امشب رو برو یه جا دیگه بخواب آریان: جای دیگه نیست. همین یه تخت تو این خونه هست. لبام رو جمع کردم و گفتم: - خب پس من پایین تخت می خوابم. - می تونی؟ دست به سینه ایستادم و گفتم: -فکر کردی مثل خودت سوسولم؟ من خوابم بگیره رو سنگم می خوابم. لبخندی زد و گفت: -باشه عزیزم هر جور راحتی سریع یه بالش از رو تخت برداشتم و پایین تخت دراز کشیدم. آخیش. چقدر خسته بودم. آریان بی غیرت هم لامپ رو خاموش کرد و رفت روی تخت و با صدای بلندی گفت: -به به. چقدر این تخت تشکش نرمه پری. تو راحتی رو زمین؟ با صدای آرومی گفتم : -آره اما همون موقع هم به غلط کردن افتاده بودم. نمی دونم این فرش چطوری بود که حس می کردم دارن تو بدنم سوزن فرو می کنن. اولش گفتم بیخیال به چیزای دیگه فکر می کنم تا خوابم ببره. اما نمی شد. غیرقابل تحمل بود. صدای خر و پف آریان بلند شد. بالشم رو برداشتم و با نیش باز رفتم روی تخت تا بخوابم که دیدم اریان تا جایی که تونسته دستاش رو باز کرده که جای من نشه. یه نگاه حسرت بار به تخت کردم و خواستم برگردم سرجام بخوابم اما با صدای آریان از ترس از جا پریدم: -بگو غلط کردم تا بزارم بیای. اه اینکه خواب بود.ای حقه باز. روی زمین دراز کشیدو گفتم: -عمراً آریان: باشه بابا بیا بخواب نمی خورمت که

از خدا خواسته دوباره از جا بلند شدم . بالشم رو گذاشتم یه گوشه از تخت و نفهمیدم کی خوابم برد.





ز خواب که بیدار شدم به اطراف نگاه کردم.یه لحظه هنگ کردم.من کجام؟ اینجا کجاست؟
آریان: بیدار نمیشی؟ صبحونه آماده کردم.
تازه یاد اتفاقای دیشب افتادم. یه نگاه به ساعت انداختم. سریع بلند شدم. دست و صورتم و شستم و رفتم سرمیز. وااای چه کرده بود. دستام رو به هم کشیدم و گفتم:
- آریان واسه خودت کدبانویی هستیا.
با لبخند نشست پشت میز و گفت:
- گستاخ. مامانت واست زنگ زد گفتم خوابی. بعد از صبحونه باهاش تماس بگیر. نگرانت بود.
همون طور که لقمه م رو تا اخر توی حلقم جا می دادم گفتم:
-چرا؟
با نگاه خندون آریان فهمیدم چه سوتی عظیمی دادم واسه همین سرم رو انداختم پایین و گفتم:
-آهان
این بار نتونست خودش رو کنترل کنه و صدای خنده اش بلند شد.
نمی دونم از روی خجالت بود یا پروگی ولی گفتم :
-پاشو برو سر کار. تو کار و زندگی نداری؟ دیشب تاحالا هی میخنده.اه
از پشت میز بلند شد و گفت:
-یعنی شیفته خجالت کشیدنتم.
سویچ رو از روی اپن برداشت و از خونه خارج شد. منم سریع به سمت تلفن رففتم و شماره خونمون رو گرفتم.
-الو مامان
مامان: سلام عزیزم
- سلام مامانی.دلم واست تنگ شده بود.
مامان: ولی من نه!
-ا مامان؟ چند بار گفتم زیادی با من صمیمی نشو حالم گرفته میشه.
مامان: والا امروز واسه اولین بار پدرام تو خونه ساکت بود. دیگه نیستی باهاش جر و بحث کنی. از عروسی هم که اومدیم نبودی بهت بگم لباست رو عوض کن و بخواب. کسی نبود بهش بگم با شلوار لی نخواب. کسی نبود بهش بگم لباسات رو بزار داخل کمدت نه وسط اتاق.
صداش بغضی شد و ادامه داد:
-شوخی کردم. ما هم دلمون واست تنگ شده بود.
آخی مامانم دلش تنگ شده بود. واسه اینگه حال و هواش عوض شه گفتم:
-مرسی مامان. خوبی؟
مامان: آره. تو خوبی عزیزم؟
- بله!
مامان: مشکلی که نداری؟
- نه مامان!
مامان: پریناز پشت خطی دارم. اگه کاری داشتی خجالت نکش. بهم بگو.
خدارو شکر کردم که از سوالای مامان نجات پیدا می کنم. سریع گفتم:
-چشم مامان سلام برسون. خداحافظ
به ساعت نگاهی انداختم. نه و نیم بود. آریان تا ساعت یک پیداش می شد. تا حالا یه سری غذا ها رو مثل لازانیا و پیتزا و قرمه سبزی بلد بودم ولی تو بقیه غذا هاهنگ بودم. پدرجون هم از وقتی ما قرار شد تو این آپارتمان زندگی کنیم واحد بالایی رو واسه خودش خرید تا هر وقت اومد ایران به گفته ی خودش مزاحم ما نشه. با این سر و وضع و این لباس ها نمی شد برم پیشش و ازش بپرسم آریان چه غذایی دوست داره. با خودم قرار گذاشته بودم کاری کنم که آریان منو رو بیشتر از سیما دوست داشته باشه و اونو کم کم بطور کل فراموش کنه و از امروز باید کارم رو شروع می کردم. شاید درست کردن غذای مورد علاقه ش اولین قدم بود.
شماره ی پدرجون رو گرفتم و ازش خواستم غذاهای مورد علاقه آریان رو واسم بگه. خوشبختانه گفت همه غذایی رو دوست داره اما لازانیا واسش یه چیز دیگه ست. خداروشکر که این یکی روبلد بودم. از پدر جون تشکر کردم . هر چی بهش اصرار کردم واسه نهار بیاد پیش ما قبول نکرد و گفت قراره چند تا از دوستش واسه نهار بیان پیشش. می دونستم واسه راحتی ما میگه واسه همین دیگه اصرار نکردم.
میز صبحونه رو جمع کردم و شروع کردم به آماده کردن وسایلی که نیاز داشتم .حدود دو ساعت وقت داشتم. واسه همین غذام رو داخل فر گذاشتم تا بپزه. یه بلوز نصفه آستین زرد رنگ برداشتم. یه شلوارک مشکی هم انتخاب کردم .یه دوش حسابی گرفتم و لباسایی رو که انتخاب کرده بودم رو پوشیدم. یکمی تنگ بود اما خب اشکال نداشت آریان غریبه نبود.
موهام رو از دو طرف صورتم بالای سرم جمع کردم و با کلیبس نگهش داشتم. موهای پشت سرم هم از پشت گل سرم پایین ریخته بود. یه چیزی کم بود.آهان. یه خط چشم نازک کشیدم و یکم ریمل زدم به علاوه یه رژ کمرنگ. با یکم رژ گونه آرایشم رو تکمیل کردم.
غذا هم دیگه آماده بود. فر رو کم کردم تا غذا گرم بمونه. مامانم زن با سلیقه ای بود. همیشه توی مهمونی هایی که تو خونمون برگزار می شد خودش سفره رو تزیین می کرد. واقعاً هم عالی تزیین می کرد واس همین ازش یاد گرفته بودم.
دو تا بشقاب گذاشتم و چنگال و کارد رو کنارش گذاشتم. لیوان های پایه بلندی رو برداشتم و کنار بشقاب ها گذاشتم. دستمال ها رو طوری که از مامان یاد گرفته بودم پیچیدم و داخل لیوان ها گذاشتم. شبیه پروانه شده بود.دیگه چیزی به ذهنم نمی رسید.همه چیز بود. نوشابه رو از داخل یخچال برداشتم که آریان وارد شد.
یه سوتی بلندی زد و گفت:
-واو.. ببین خانومم چه کرده. نه بابا بلد بودی و رو نمی کردی.
از آشپزخونه بیرون رفتم و کتش رو ازش گرفتم تا واسش آویزون کنم. زبونمو بیرون آوردم و گفتم:
-بعله. تا کور شود هر آنکه نتوان بیند.
تو دلم گفتم:
-خاک تو سرت پری. دو دقیقه آروم باش و خودت رو کنترل کن.
نگاهش به شکل جدیدم افتاد. یکم خجالت کشیدم. یکم نگاهم کرد و بعد سرش رو تکون داد و گفت:
-خوب شد لباسات رو عوض کردی. جون پری داشتم پشیمون می شدم اونطوری که دیشب دیدمت.
کتش رو انداختم رو مبل و به طرف آشپزخونه رفتم.
در حالی که کتش رو از میز بر می داشت تا آوریزونش کنه گفت:
-ا پری، عزیزم جنبه انتقاد نداری ها.
دست به کمر ایستادم و گفتم:
-بجای اینکه انقدر حرف می زنی برو دست و صورتت رو بشور بیا نهارتو بخور.
آریان: چشم ضعیفه منتظر بودم تو آموزشم بدی بعد برم.
با هم وارد آشپزخونه شدیم و رو به روی هم پشت میز نشستیم. بشقاب آریان روگرفتم و واسش غذا کشیدم.
- ممنون. مثل اینکه قضیه جدیه. خودت درستش کردی.
لبم رو جویدم و سعی کردم جوابش رو ندم و بحث رو عوض کنم. فقط گفتم:
-خواهش می کنم. چه خبر از آموزشگاه؟
چنگال رو به سم دهنش برد و گفت:
-خوب بود. تا فردا که دیگه کلاس ندارم.
- یعنی تا آخر شب می خوای خونه باشی؟
آریان: ناراحتی؟
- نه!
دیگه حرفی نزدم که باز پرسید:
-پری تو که دیگه آموزشگاه نمیای؟
جا خوردم. قرار نبود که نرم دیگه.
- آخه چرا نیام؟ نه میام کمکت باشم.
لبش رو با دستمال تمیز کرد و گفت:
- نیازی نیست چون امروز با پشتیبان قبلی تماس گرفتم و ازش خواستم که برگرده.
- آخه چرا؟
آریان: خوشم نمیاد زنم سر کار بره.
-اما...
آریان: پریناز بحثشو نکن. مدرکت رو که گرفتی توی رشته خودت فعالیت کن. مگه نگفتی من شهر دیگه تدریس نکنم؟ خب باشه در عوض تو هم دیگه لازم نیست پشتیبان کلاس باشی.
همونطور که با غذام بازی می کردم گفتم:
-اما آخه فقط سه ماه مونده.
آریان از سر میز بلند شد و گفت:
-اما نداره.
حرف زدن باهاش بی فایده بود. آریان خیلی مهربون بود خیلی هم خوش اخلاق اما امان از وقتی که به یه موضوعی گیر می داد. دیگه بحث کردن باهاش بی فایده بود. حرف حرف خودش می شد.
-ممنون عزیزم خیلی خوشمزه بود.
سرمو زیر انداختم و گفتم:
-خواهش می کنم.
آریان به سمت کاناپه ای که جلوی تلویزیون بود رفت و من مشغول جمع کردن میز شدم.





آریان به سمت کاناپه ای که جلوی تلویزیون بود رفت و من مشغول جمع کردن میز شدم.-آریـــان جــونمبطرفم برگشت و با خنده گفت:-چی می خوای عزیزم؟-حداقل این سه ماه بیام؟اخماش تو هم کشید و گفت:-دردت فقط این سه ماهه؟سرمو زیر انداختم و گفتم:- آرهآریان: باشه. اما واسه سال دیگه نمیشه ها. از الان دارم بهت میگم پریناز. صداتو واسم بکشی، آخر اسمم جون بزاری، هر کاری کنی نمیشه.ریز ریز خندیدم و گفتم:-باشه.میسیدوباره مشغول دیدن تلویزیون شد.-آریان؟همون طور که با کنترل بازی می کرد گفت:-دیگه چیه؟لبام رو به نشونه دلخوری جمع کردم و گفتم:- بگو جونم تا بگم.آریان: چشم جونم؟-کی میریم خرید عید؟کنترل از دستش افتاد. صاف نشست رو مبل و گفت:-راست میگیا. اصلاً یادم نبود. کلاس های من که دیگه کنسله. سه چهار روز وقت داریم کافیه دیگه.از رو مبل بلند شدم و گفتم:-تا من ظرف ها رو می شورم تو هم استراحت و کن. بعد میریم خرید.دستش رو زیر سرش گذاشت و زیر لب باشه ای گفت.دو تا دونه بشقاب بیشتر نبود. سریع شستمش و رفتم تو اتاقمون. لباس هایی رو که می خواستم رو برداشتم تا اتوشون بزنم. مشغول اتو کردن لباس هام بودم که گوشیم زنگ خورد. اسم پدرام افتاده بود. عجیب بود. ترسیدم اتفاقی افتاده باشه سریع گوشی رو برداشتم و گفتم:-سلامپدرام: سلام آجیصداش خیلی مظلوم بود. فقط وقتی خیلی ناراحت بود این طوری حرف می زد.-پدرام، چیزی شده؟پدرام: آره. پریناز اگه الان بیام پیشت زشت نیست؟با صدا خندیدم و گفتم:-نه دیوونه چرا زشت باشه؟فکر کردم دلش واسم تنگ شده. واسه اینکه احساس نکنه مزاحمم میشه ادامه دادم:- اتفاقاً خودم می خواستم زنگ بزنم خونه دعوتتون کنم.نذاشت حرفم رو ادامه بدم و گفت:-میشه مامان بابا رو امشب دعوت نکنی؟ می خوام خصوصی باهات حرف بزنم.نگران شدم و گفتم:-باشه داداش مشکلی نداره. لازانیا درست کردم. نهار شرکت رو نخور. پدرام: باشه. تا یک ساعت دیگه اونجام.خداحافظی کردم و لباسام رو برگردوندم داخل کمد. نمی دونستم چطوری به آریان بگم. از اتاق بیرون اومدم و نگاهی بهش انداختم. خواب بود. معلوم بود خسته ست. دلم نیومد بیدارش کنم. ملحفه ای از رو تخت برداشتم و روش انداختم. همزمان گوشیش زنگ خورد و بیدار شد. نگاه خوابالود و متعجبش رو بهم انداخت. خب منم بیدار می شدم و می دیدم یکی روم خم شده همین طور می شدم دیگه. دستم رو بالا اوردم تا ملحفه رو ببینه. لبخندی زد و گوشی رو از میز بالا سرش برداشت و جواب داد.

وی مبل مقابلش نشستم و منتظر شدم تا تلفنش تمام شه. به محض خداحافظی آریان سرم رو بالا آوردم و همزمان همدیگه رو صدا کردیم. لبخندی زدم و گفتم:
-بگو
آریان: میشه فردا بریم واسه خرید؟ عصر یه سری جلسه دارم واسه اردو های نوروزی. الان هم باید برم آموزشگاه جلسه گذاشتن.
یکم خودم رو ناراحت نشون دادم و گفتم:
-نه اشکال نداره.
آریان: شرمنده عزیزم. جبران می کنم.
-گفتم که مشکلی نداره. پدرام هم قراره بیاد پیشم مثل اینکه باهام کار داره.
آریان: خوبه.
بلند شد و رفت سمت لباس هاش. من هم بطرف آشپزخونه رفتم تا وسایل پذیرایی از پدرام رو آماده کنم. یعنی چی شده بود که می خواست باهام خصوصی صحبت کنه؟ نکنه آریان پشیمون شده و به پدرام گفته؟ نکنه واسه همین داره از خونه میره بیرون. با صدای آیفون از جا پریدم. پدرام بود. آریان کی رفته بود؟ چرا باهام خداحافظی نکرد؟ شایدم حواسم نبوده. رو به روی هم نشسته بودیم و جفتمون تو فکرای خودمون. افکارم رو کنار زدم و منتظر شدم تا خود پدرام بگه چی شده. بهش تعارف کردم تا شربتش رو بخوره و گفتم:
-چی شده پدرام؟ آریان چیزی بهت گفته؟
یه جرعه از شربتش نوشید و گفت:
-نه بابا. قضیه مربوط به خودم و .... چطوری بگم؟ من و....
-توروخدا بگو دیگه جون به لبم کردی. مامان چیزیش شده؟
هول کرد و گفت:
-نه...نه... قضیه مربوط به من و ساراست.
چشمام رو ریز کردم و گفتم:
-سارای خودمون؟
چشمکی زد و گفت:
-آره سارا خودمون
-زهرمار پرو نشو. حالا چی شده؟
خنده ای کرد و گفتم:
-خنگ خدا نفهمیدی؟
گیج گفتم:
-نه والا
لیوانش رو گذاشت روی میز و گفت:
-من ...من.... می خوامش.
با زبونش روی لبش کشید تا تر بشه و ادامه داد:
-یعنی ما جفتمون همدیگه رو دوست داریم.
نگ کردم. پدرام دوستش داره؟؟؟ از کجا می دونه سارا هم دوستش داره؟؟؟ یعنی با هم حرف زدن؟؟؟ چشمامو ریز کردم و دقیق نگاهش کردم و گفتم:
-شما دو تا با هم حرفم زدید؟
دیگه ترسش واسه گفتن از بین رفته بود. بلند خندید و گفت:
-حرف که واسه یه دقیقه شِ.
گیج گفتم:
-پدرام درست حرف بزن بفهمم قضیه چیه. تو کی با سارا حرف زدی؟ سارا که این مدت تهران بود.
اشاره کرد به موبایلم که روی میز بود و گفت:
-از گوشیت شمارش رو کش رفتم.
سرش رو انداخت پایین و ادامه داد:
- خوب بود. خانم بود. اینو تمام این مدتی که دوره دبیرستان بودی از بین حرفات می فهمیدم. کم کم با چیزایی که تو تعریف می کردی ازش و شیطنت هایی که کم و بیش ازش می دیدم خوشم اومد ازش. فکر می کردم خانواده ش بخوان اصفهان درس بخونه. اما نشد. از شانس بد من تهران قبول شد. با خودم گفتم اگه بره دیگه ممکنه بر نگرده. ممکنه همونجا بخواد ازدواج کنه. کم نبود. چهار سال...گوشیت رو برداشتم و به اسم تو باهاش حرف زدم. گفتم داداشم ازت خوشش میاد. گفتم داداشم دوستت داره. اولش فکر کرد مسخره بازیه و هی می گفت:« کی بهتر از داداش تو؟»، « بگو منم ازش خوشم میاد. »... ولی بعد که گفتم پدرامم و تلفنی با هم حرف زدیم اولش یکم ناز کرد. گفت می خوام فکر کنم و آخر کار مورد قبول خانم واقع شدم.
پدرام تعریف می کرد و من اتفاقای چند وقت اخیر و سوتی های سارا یادم می اومد. روزی که بهم گفت عروس خانم در صورتی که هنوز من بهش چیزی نگفته بود...روزی که گفت عروسی.... ولی بعد حرفش رو عوض کرد و مهم تر از همه روزی که تو کوه باهام تماس گرفت و من همش فکر می کردم پدرام رو چرا اون روز اتفاقی دیدم....نامرد ها چقدر قشنگ واسم نقش بازی کرده بودن.
جیغ بنفشی کشیدم و گفتم:
-خیلی بیشعوری. اصلاً می دونی چیه؟ جفتتون بیشعورید. اون از دوستم اینم از داداشم.... الان باید بهم می گفتی؟؟؟ من یه حالی از این سارا بگیرم.
از رو مبل بلند شد و به سمتم اومد. سرم رو بوسید و گفت:
-آجی من ازش خواستم که نگه. هر چی به مامان خواستم بگم گفت باید عروسی پریناز تموم شه بعد تو. گفت این طوری سختش میشه. می خواستم ازت بخوام حالا تو باهاش حرف بزنی یه جوری... یه جوری که نفهمه اصلاً این مدت من و سارا با هم حرف زدیم. متوجه منظورم که میشی؟؟؟ به محض اینکه بفهمه بدون اطلاع خودش بوده میگه دوست بودید و اصلاً ازدواجتون درست نیست.
سری تکون دادم و گفتم:
-باشه. حالا تا ببینم چیکار می تونم واست بکنم.
کیفش رو برداشت و گفت:
-ببخشید دیگه خیلی زحمتت دادم.
-نه بابا چه زحمتی. کیفتو واسه چی برداشتی. نهار یادت رفت.
زد رو پیشونیش و گفت:
-شرمنده آجی دیرم میشه. باشه یه وقت دیگه.
دست به کمر ایستادم و گفتم:
-چی چی رو یه وقت دیگه؟ میزارم واست تو ظرف ببر.
سریع وارد آشپزخونه شدم و غذاش رو آماده کردم و واسش بردم. با گفتن خداحافظ پدرام و بسته شدن در شیرجه زدم رو تلفن و شماره سارا رو گرفتم.


یک روز مونده به عید بود. از وقتی فهمیدم سارا اونروز به خواست پدرام اومده کوه و همچنین پدرام به آریان گفته که من کوهم و نگران نباشه با سارا حرف نزدم و بعد از کلی ناز کشی قبول کردم بعد عید با مامان صحبت کنم. با شنیدن زنگ در از جا بلند شدم و درو باز کردم. اوه عمه خانوم بود. اینجا چیکار می کرد؟ سریع از جلوی در کنار رفتم و گفتم:
-سلام عمه جون. بفرمایید داخل.
بدون هیچ تعارفی وارد شد. یه نگاه به خونه انداخت و نگاهش روی یه نقطه ثابت موند. رد نگاهش رو گرفتم. وای بد تر از این نمی شد. هر چی با آریان واسه عید خرید کرده بودیم رو ریخته بودم روی میز تا ببینمشون. عادتم بود از خرید که می اومدم همه خرید ها رو دوباره باز می کردم و می دیدم. به سمت میز رفتم و همون طور که خرید ها رو مرتب می کردم گفتم:
-وای تو رو خدا ببخشید اینجا بهم ریخته ست. آریان یه سری خرید واسم کرده بود همه رو باز کرد که ببینمشون.
لبخند تصنعی زد و گفت:
-اشکال نداره عزیزم. اومدم با خودت یکم صحبت کنم. آریان کجاست؟
دوباره سوتی داده بودم. آریان صبح زود رفته بود بیرون... واسه اردو های نوروزی آموزشگاه جلسه بود. با استرس ناشی از ورود نا گهانی عمه لبخندی زدم و گفتم:
-رفت واسه سفره هفت سین خرید کنه.
مثل اینکه توجیه شد. نشست روی صندلی جلوی تلویزیون. چرا من امروز انقدر بد شانسی می اوردم؟ جا قح


مطالب مشابه :


تزیین جایگاه عروس و داماد - صندلی عروس وداماد

هنر و مهارتهای زندگی - تزیین جایگاه عروس و داماد - صندلی عروس وداماد - دکوراسیون سفره عقد




ایده هایی برای تزئین جایگاه عروس و داماد در منزل با کمترین هزینه

ایده هایی برای تزئین جایگاه عروس و داماد در ایده هایی برای تزیین جایگاه عروس و




تزیین خلعتی عروس و داماد

جایگاه عروس و داماد (2) ♥ عکس های زیبای پرده (7) ♥ شلوار لی و تزیین وسایل عروس و




فیگور و ژست عروس و داماد

جایگاه عروس و داماد (2) ♥ تزیین خلعتی عروس و داماد (5) ♥ تزیین جهیزیه و وسایل عروس (4)




حجله

هرمزگان، اتاق عروس وداماد که معمولاً (جایگاه عروس و داماد در تزیین اتاق عروس




مراسم ازدواج در قشم

در منزل پدر عروس تعیین و تزیین می (جایگاه عروس و داماد در عروس وداماد را معرفی می




مراسم خواستگاری ونامزدی وعروسی

از مهمانان پذیرایی می شود و عروس وداماد که تزیین شده است جایگاه به تمام




رمان مسیح پست10

جلویی آرایشگاه به پورشه ی زرد رنگ که با روبان قرمز تزیین جایگاه عروس وداماد عروس دوباره




ازدواج به سبک کنکوری9

به سمت جایگاه عروس وداماد به رنگ صورتی ملایم و بالش های سفیدو صورتی تزیین شده




برچسب :