چگونه یک مهد کودک خودگردان داشته باشیم؟!

شما فکر می کنید بیماران قلبی یا بچه های زیر ۱۴ سال می توانند متنی به این بلندی را بخوانند؟36.gifولی شما که خدا را شکر سالمید و سن تان هم به سن قانونی رسیده محبت کنید متن را کامل بخوانید. هر چه باشد ما برای نوشتن این طومار سه ساعت تمام وقت گذاشته ایم. فقط برای نوشتن. بماند که برای لینک گذاری و ویرایش هم چه قدر زمان صرف نموده ایم.19.gif

مگر نه این که وقتی ما کسی را دوست داریم دل مان می خواهد همیشه او را خوشحال ببینیم؟. پس بیایید همه با هم کاری کنیم بچه ها خوشحال باشند. کار سختی نیست. قرار است همه با هم کاری کنیم که در مجالس روضه به بچه ها خوش بگذرد. ایرادی که ندارد؟. اگر بچه داشته باشید قطعا می دانید که مجلس روضه رفتن با بچه ها چه قدر سخت است. هم مادر و هم دیگران مدام در تلاشند بچه ها یک جا بنشینند و حواس مستمعین را پرت نکنند و باقی ماجراها...

شرح حال بچه دوستی مشروط اینجانب!:

من از آن دست آدم هایی نبودم که عاشق بچه ها باشم. هیچ وقت. زمانی که مجرد بودم بچه ها هیچ کجای زندگی من نبودند. وقتی ازدواج کردم تا زمانی که تصمیم به بچه دار شدن نگرفته بودیم بچه ها هیچ تاثیری روی من نمی گذاشتند. وقتی یوسف به دنیا آمد من فقط نوزادها را دوست داشتم. وقتی یوسف شش ماهه شد٬ شش ماهه ها را. وقتی دو ساله شد من دیگر نوزادها و شش ماهه ها را دوست نداشتم. فقط دو ساله ها را دوست داشتم. وقتی یوسف پنج ساله شد و محمدحسام به دنیا آمد من پنج ساله ها و نوزادها را دوست داشتم!. به همین ترتیب تا زمانی که محمد حسام سه و نیم ساله شد و یوسف کلاس سومی.

محمد حسام را بردم مهدکودک که به خیال خودم چند ساعتی را در خانه تنها باشم و محمد حسام هم در مهد خوش بگذراند. محمد حسام مهد را نپذیرفت. صبح ها با هم می رفتیم کنار رودخانه. توی مسیر درباره ی آدم ها٬ ماشین ها٬ درخت ها٬ سنگ ها٬ آسمان٬ زمین و هر چیزی که به چشم مان می خورد صحبت می کردیم. پنج شنبه ها هم یوسف با ما می آمد و سه نفری می رفتیم لب کارون و سنگ پرت می کردیم توی رودخانه و می رفتیم روی اعصاب ماهیگیرهای تفنّنی ماهیگیری کُن!.

می دانستم که نرگس(دختر دایی ام) توی یکی از مهدکودک ها مربی ست. سابقه ی علاقه مندی اش به کار با بچه ها را هم از جلسه ی خودجوش خانوادگی مثبت اندیشان که با محوریت دین و روان شناسی راه انداخته بودیم داشتم. آن جا برای بچه ها برگه های رنگ آمیزی پرینت می کرد و یک عالمه بچه را با مدادرنگی و کاغذ و قیچی و یکی دو تا مربی نوجوان که از بچه های اعضای جلسه بودند٬ سر کار می گذاشت!. مامان ها هم با خیال راحت می نشستند به بحث و گفتگو. همه ی مامان ها غیر از مامان محمد حسام!. چون این شازده مثل چسب به من چسبیده بود و به قول مامان جانم بند نافش را هنوز نبریده بودند. هنوز هم همین طور است البته. فکر کردم حسام را ببرم مهدکودکی که نرگس آن جا کار می کند. چون هم کار فوق العاده متفاوت نرگس با بچه ها به نسبت سایر مربی ها را دیده بودم٬ هم می دانستم هر چیزی به خورد بچه ها نمی دهد و از دین و روان شناسی کودک مطلع است٬ هم این که حسام نرگس را می شناخت و این احتمال وجود داشت که او را به عنوان مربی بپذیرد. وقتی با محل کار نرگس تماس گرفتم خانمی که پشت خط بود گفت چون مهدکودک متعلق به شرکت بووووووووووووووق می باشد ما غیر از بچه های کارکنان شرکت، نمی توانیم بچه ی دیگری را ثبت‌نام کنیم و این چنین تیر آخرمان هم به سنگ خورد. از طرفی چون اصرار خاصی روی مهد بردن حسام نداشتم با خیال راحت به ادامه ی گردش های علمی مان پرداختیم. حتی بقیه ی خانم های فامیل را هم دعوت کردیم با ما بیایند خوش گذرانی.

مدتی به همین منوال گذشت تا این که نرگس به من پیشنهاد کرد حالا که این همه وقت برای حسام می گذارم و حوصله ی بیرون بردنش را دارم در یک دوره مربی گری که تا یکی دو ماه بعد قرار بود برگزار شود شرکت کنم. چون به این شکل راه نفوذ در مهدکودک را پیدا می کردم و ضمن بودن محمدحسام در کنار مادر می توانستم تزهایی را که در همان یک هفته ی حضورم در مهد برای عادت کردن محمد حسام به فضای آن جا٬ خدمت مدیر ارائه کرده بودم تا حدودی عملی کنم.

این طور شد که دوره ی مربی گری را گذراندم و ....

این کسی که این مطلب را می نویسد فقط و فقط پنج ماه سابقه ی مربی گری دارد و البته یک پیشینه ی حدودا یک ساله در ارتباط با مربی گری و کار با بچه ها که نتیجه ی شرکت مداوم در جلسات "انتقال تجربه" با مدیریت نرگس سادات نوری است. این جلسات با هدف تبادل نظر و انتقال تجربه های آموزشی بین مربیان قرآن مهدکودک های اهواز تشکیل می شود.

و اما اتفاقی که جرقه ی آغازش ماه رمضان امسال زده شد این بود که شب احیای خانه ی پدرشوهر بنده نرگس یک بساط مختصر از وسایل مورد نیاز برای کار با بچه ها توی کیفش گذاشته بود و خیلی زیرپوستی بچه ها را دور خودش جمع می کرد. وقتی مجلس تمام شد همه با تعجب می گفتند چرا امسال هیچ خبری از بچه ها نبود؟. چه قدر مجلس آرام بود!. چرا بچه ها از پله ها بالا و پایین نمی رفتند!.

کم کم همه با خبر شدند معجره در اتاق دم دری به وقوع پیوسته بوده. آن شب آن قدر به بچه ها خوش گذشته بود که از نرگس سراغ احیای بعدی را گرفته بودند. و این قصه ادامه داشت تا محرم امسال. بچه ها برای رفتن به روضه لحظه شماری می کردند. یک نفر با یک کیف جادویی می آمد روضه. کیفی که از هر زیپش یک چیز هیجان انگیز بیرون می آمد. مدادرنگی. برگه های رنگ آمیزی، قیچی، چسب، نوارهای روکش دار زری، دکمه های جور واجور، صفحه دوخت های رنگارنگ، ...

روز عاشورا بود. وسایل نرگس پیش من بود. قرار بود بیاید خانه ی خالو علاء سر بچه ها را گرم کند. نرگس نیامد. عمو طاهر٬ بابابزرگ نرگس شب قبل فوت کرده بود. محمدحسام گفت مامان اینا چیه؟!. کاغذ و مدادرنگی در آوردم و دادم دستش که مشغول باشد. ریحانه هم آمد کنارمان. بعد اطهر. بعد چند تا بچه ی دیگر. گفتم بچه ها برویم توی آن یکی اتاق. این جا نمی شود. توی راه نشسته ایم.

آن روز فقط و فقط برای این با بچه ها مشغول شدم که نرگس نیامده بود و وسایلش پیش من بود.

چند شب بعد روضه ی خانه ی عمو هادی:

به حدیث گفتم بیا پیشم. از توی کیفم دو تا پانچ طح دار در آوردم و یک تکه کاغذ کادو. حدیث مشغول پانچ کردن سیب و ستاره شد. بقیه ی بچه ها هم آمدند. جا کم بود. توی آشپزخانه نشسته بودیم. بچه‌ها هیچ اعتراضی به جای کم و له و لورده شدن زیر دست و پای بزرگ ترها نداشتند. من دلم می خواست سخنرانی حَجا(۱)ابوالحسن را گوش کنم. نمی خواستم بروم توی یک اتاق دیگر. قبل تر هم به نرگس گفته بودم من نمی توانم آن قدر فداکار باشم که بروم توی یک اتاق بنشینم و با بچه ها کار کنم. می خواهم روضه و سخنرانی را هم بشنوم. دور و برم پر از بچه بود. وسایلم خیلی کم بود. در واقع فقط برای سرگرم کردن محمد حسام توی کیفم گذاشته بودم شان. آن شب تصمیم گرفتم به محتویات کیفم چیزهای بیشتری اضافه کنم، تا دیگر مجبور نباشم دفتر یادداشتم را ورق ورق کنم و هی توی کیفم دنبال خودکار اضافه بگردم و برای بریدن کاغذ از قیچی فنری جعبه ابزار کیفی ام استفاده کنم که چشم بچه ها دربیاید از تعجب که این دیگر چه جور موجودی است؟!.

آن شب از روضه که برگشتیم تا صبح توی جای خودم وول خوردم. هی فکر کردم چه چیزهایی باید همراهم داشته باشم. چه چیزهایی می تواند بچه های با رده های سنی مختلف را سرگرم کند؟. چه نقاشی هایی پسرانه و چه نقاشی هایی دخترانه هستند؟. مدادرنگی های محمدحسام کفاف بچه ها را می دهد؟. چوب بستنی هایی که از روزهای مربی گری جمع کرده بودم برای این کار کافی هستند؟. چسب ماتیکی هایم خشک نشده اند؟. تند تند وسیله جمع می کردم. کیف های زیپ دار کوچک و متوسط. جعبه عینک خالی. قوطی های در دار. قیچی های کوچولو. نوارهای روکش دار زری. نی های یک بار مصرف. مدادترش. پاک کن نداشتم. محمد حسام هم اجازه نمی داد پاک کنش را بگذارم روی وسایل مهدکودک سیّارم. من هم اصرار نکردم. نمی خواستم از همین اول کار یک دشمن درجه یک خانگی برای خودم درست کنم!. قرار نبود محمد حسام حس مالکیت ش را از دست بدهد.

روضه ی خانه ی حَجا جمال شروع شده بود. ما دو شب نرفته بودیم. شب سوم که رفتیم خیلی دیر رسیدیم. فرصت برای پهن کردن بساط نبود. بچه ها مدام از پله ها بالا و پایین می رفتند. سر و صدا می کردند و صدای جیغ و دادشان به هوا بود. آبجی فاطمه با صدای بلند از بچه ها می خواست ساکت باشند!. هر چه می گفت «بچه ها خیلی صدا میاد ها!» فایده نداشت. کمتر از یک دقیقه سکوت می کردند و دوباره ...

آن شب فقط توانستم با هاجر هماهنگ کنم که اگر می توانند جایی برای ما در نظر بگیرند من فردا شب برای سرگرم کردن بچه ها با خودم وسیله می آورم. هاجر استقبال کرد و گفت تلاشش را خواهد کرد. شب چهارم کمی دیر رسیدم. بچه ها منتظرم بودند. بساط مان را پهن کردیم توی اتاق محمد حسین. روی برگه های رنگ آمیزی بچه ها اسم و فامیل شان و تاریخ را به ماه های شمسی و قمری می نوشتم. پشت بعضی از نقاشی ها چوب بستنی می چسباندم. برای بعضی ها انگشتر درست می کردم. برای بعضی ها مدادهای شان را می تراشیدم. و برای آن هایی که پاک کن می خواستند لب و لوچه ام را کج می کردم که پاک کن نداریم. به نرگس گفتم چون این جا خانه ی آقابزرگ شماست برو برای بچه ها پاک کن بیاور. آن شب متوجه شدم پاک کن هم از وسایل غیر قابل حذف است. و آن شب متوجه شدم بچه ها به زیر دستی نیاز دارند و همیشه دوازده پَک سی دی «خانم همیز»ی که لیلا سفارش داده بود برایش ببرم همراهم نیستند که به عنوان زیر دستی بدهم به بچه ها و بعد یکی شان هم گم بشود! و چند روز بعد توی روضه ی خانه ی دایی سید، آبجی فاطمه سی دی گمشده را برایم بیاورد. بنابراین روز بعد نشستم و شانزده عدد زیر دستی را با کادو کردن تعدادی مقوای زخیم و بعد کشیدن چسب پنج سانتی شفاف روی آن ها و دچار شدن به یک کمر درد شدید!٬ تهیه کردم35.gif.

بچه ها از شب چهارم٬ قول شب پنجم را از من گرفتند. گفتم ان شاالله می آیم. شب پنجم شب آخر بود. جمعیت آن قدر زیاد بود که من و بچه ها مجبور شدیم بساط مان را توی بالکن پهن کنیم. کمی دیر رسیدم. بچه ها توی بالکن منتظرم بودند. مشغول رنگ آمیزی و کاردستی درست کردن بودیم که آمنه آمد اجازه بگیرد برای آمدن خانم ها به بالکن. گفت جا کم است و اگر می شود خانم هایی که جای نشستن ندارند بیایند توی بالکن. گفتم ایرادی ندارد فقط به هر کس می خواهد بیاید بگو این جا مخصوص بچه هاست. اگر می توانند هیس هیس نکنند مشکلی نیست!. هر کس شرط را پذیرفت بیاید.

هیچ کس هیس هیس نکرد. همه از کار ما استقبال کردند. همه تشکر کردند. همه ذوق زده شده بودند. و به این شکل مهدکودک سیار ما به روضه های دیگری هم دعوت شد. البته ما خبر نداشتیم که خانم آل هاشم که آن شب ما را برای روضه دعوت کرد و ما عذرخواهی کردیم که نمی توانیم دعوتش را قبول کنیم(چون روضه های شبانه را بدون همسر نمی رویم)خانمِ دوست همسرمان است و آقای آل هاشم هم٬ هم زمان همسرمان را برای روضه دعوت کرده است. پس ما دوباره کوله بارمان را بستیم و آن جا هم در خدمت بچه ها بودیم و روضه ی خانه ی دایی سید هم به همین منوال و روضه های بعدی هم ان شاالله به همین صورت...

و اما بعد:

حال کار ما به جایی رسیده که غیر از بچه های کلاس چهارمی و بچه های چهار سال و نیمه به همه ی بچه ها در هر مقطع سنی که باشند عشـــــــــــــق می ورزیم. چیزی که در هیچ برهه ای از زندگی مان تجربه اش نکرده بودیم. حال مان آن قدر خراب شده است که حتی توی تاکسی هم دل مان می خواهد یک برگه رنگ آمیزی و چند تا مدادرنگی بدهیم دست بچه ی کنار دستی مان!.

باور می کنید این ها همه٬ مقدمه بود؟. اصل موضوع این است که می خواهم شما را دعوت کنم به داشتن یکی از این مهدکودک ها. برای شروع به وسایل زیادی نیاز ندارید. فقط باید لزوم انجام این کار را حس کرده باشید و یا اگر حس نکرده اید لزوم انجامش را در خودتان به وجود بیاورید. لزوم جذاب کردن مجالس مذهبی برای بچه ها. لزوم شاد کردن بچه ها. مگر نه این که پیامبرِ بچه دوستِ ما! فرمود: به بهشت وارد نمی شود مگر کسی که دل کودکی را شاد کند. و فرمود:

«إنّ فی الجَنَّةِ دارا یقالُ لَها دارُ الفَرَحِ لا یَدخُلُها إلاّ مَن فَرَّحَ الصِّبیانَ.»(كنز العمّال، ح 6ظ ظ 9)

«همانا در بهشت سرایى ست به نام «سرای شادی» كه تنها كسانى به آن در آیند كه كودكان را شاد كنند.»

وسایل مورد نیاز اولیه: کاغذ. مدادرنگی. پاک کن و مدادتراش. قیچی. چسب نواری. چسب ماتیکی. چند عدد نی پلاستیکی یا چوب بستنی.

اگر پرینتر ندارید و نمی توانید طرح های مخصوص رنگ آمیزی را برای بچه ها تهیه کنید و یا اگر به هر دلیلی مایلید بچه ها خودشان نقاشی بکشند می توانید با ماژیک یا مداد رنگی دور کاغذهای سفید یک کادر ساده با طرح زیگزاگ یا مارپیچ یا هر طرح دیگری که سریع باشد و وقت شما را نگیرد٬ بیندازید. حاشیه زدن های توی دفتر پرورشی دوران مدرسه را که یادتان هست؟. می توانید دور بعضی از نقاشی ها را قیچی کنید و آن ها را با چسب به نی یا چوب بستنی بچسبانید. می توانید خیلی کارهای ابتکاری با همین وسایل اندک بکنید.

تهیه ی وسایل:

کاری که من برای تهیه ی بعضی وسایل مورد نیازم انجام دادم این بود. شروع کردم به فرستادن فراخوان های پیامکی برای بچه دارهای فامیل. مثلا یک متن می نوشتم با این مضمون: «سلام. هر وقت بستنی خوردید٬ چوب بستنی تان را نیندازید. بدهیدش به ما!11.gif». یا این که «مدادرنگی های کوچک شده و بلا استفاده ی شما را خواستاریم!». این دست پیامک ها برای وقتی بود که مربی بودم و وسایل را برای مهد می خواستم. مهدی که نرگس مدیرش بود و من مربی اش. یک مهد قرآن فسقلی با چند تا بچه و مادرهای شان. مادرها و نرگس توی هال می نشستند و گپ روان شناسی و تربیت فرزند و هنر بافتنی و آشپزی می زدند و من و بچه ها توی تنها اتاق خانه ی وقفی ای که برای جلسات مذهبی در نظر گرفته شده بود و برای کلاس قرآن بچه ها در اختیارمان قرار داده بودند می نشستیم و شعر و حدیث و قرآن می خواندیم و کاردستی درست می کردیم و نمایش اجرا می کردیم و ...

نشستم با خودم فکر کردم من شماره موبایل همه ی خانم های فامیل و دوست و آشنا را ندارم. این تعداد افرادی هم که توی لیست دفتر تلفن گوشی من هستند محدود هستند. مگر چه قدر می توانم آن ها را سرکیسه کنم؟!03.gif. از طرفی برای هر کدام از وسایلی که مورد نیازم بود باید می نشستم یکی یکی اسم های شان را از لیستم انتخاب می کردم و اس ام اس ها را می فرستادم٬ که کاری بسی وقت گیر و آزار دهنده بود. پس راه بهتری پیدا کردم. صفحه ی ورد لپ تاپم را باز کردم و یک متن درخواست وسایل دور ریختنی تنظیم کردم!.

حالا هر جا می روم این برگه ها را با خودم می برم و هر آدم باحال و اهل دلی که دیدم یکی از این ها را می دهم دستش تا به خیّرین امدادرسان به «مهد لا مکانِ» ما بپیوندد.

از برکت قرآن و ائمه و به لطف همین خیّرین که تعدادشان کم هم نیست٬ ما توی مهد سیّارمان خیلی چیزها داریم. چیزهایی مثل؛ صفحه های دوخت که با سوراخ کردن درهای ظرف ماست به راحتی قابل تهیه هستند٬برای بچه های زیر دبستان یا سیم گلسازی و مهره های رنگی برایکاردستی دختران دبستانی!...

نرگس سادات نوری مشغول تنظیم یادداشت هایی برای آشنایی بیشتر شما با مهدکودک سیّار است. اگر مایلید این کار خیر را شروع کنید به وبلاگ تجربه های آموزشی قرآنیسری بزنید و ایده های مختلف برای انجام این کار را ببینید. قطعا خانم نوری با اشتیاق و دل سوزی شما را راهنمایی خواهند کرد. تنها خواهشی که دارم این است؛

اگر دست به انجام چنین کاری زدید حتما مرا هم با خبر کنید. بهترین زمان برای شروع٬ همین امروز است. اولین روضه ای که رفتید٬ به اولین بچه ای که دیدید لبخند بزنید و با اشاره ی چشم از او بخواهید پیش شما بیاید و ببیند توی کیف تان چه خبر است. بچه ی دوم را هم با همین شگرد اغفال کنید و به سمت خود بکشانید13.gif. بچه های بعدی خودشان خواهند آمد.

موفق باشید بچه دزدها!04.gif

۱) «حَجا» مخفف «حاج آقا» است.

۲) ایده ی نقاشی روی صفحه دوخت ها را از این عکس برداشتم.

۳) هر کمکی در این زمینه خواستید می توانید روی من حساب کنید.

۴) بعد از چند جلسه می توانید به بچه ها بگویید بچه ها آرام باشید من می خواهم صدای سخنران را بشنوم. بچه ها تا جایی که بتوانند با شما همکاری می کنند. حتی اگر مرضیه سادات جعفرنژاد باشند!. دانایان دانند!!!


مطالب مشابه :


چگونه یک مهد کودک خودگردان داشته باشیم؟!

٬ هم می دانستم هر چیزی به خورد بچه ها نمی دهد و از دین و روان شناسی کودک اتاق دم دری




چهار رباعی از اسحاق ثاقبی

این کودک چارساله رامی نَی دم زد و آواز به نـــازو (دری نگار)




روزها پذیرائی و شبها اتاق خواب

دکوراسیون و تزئینات،سایت آموزشی و از هر دری جا گله دارند و دم برای اتاق کار




اسباب بازی های مناسب بچه های 6 تا 9 ماه

دکوراسیون و تزئینات،سایت آموزشی و از هر دری کودک شما چهار دست و دکوراسیون اتاق




طرز تهیه مارزیپان

دکوراسیون و تزئینات،سایت آموزشی و از هر دری سخنی دکوراسیون اتاق غذای کودک;




چائی لاته

دکوراسیون و تزئینات،سایت آموزشی و از هر دری سخنی چائی را که دم کرده اید در غذای کودک;




نحوه از بین بردن لکه سیاه کنار ، گوشه های پنجره ها

آن را در اتاق کودک نصب کنید تا کودک با قدیمی‏ترها را دم دست بگذارید و دری سخنی; حکایات




لالایــی مــادران، در گــذشته و حــال

گویی بی نیاز از آغوش مادران و مادران نیز با گفتن لالایی دم نمی دَری که میل با اتاق




قلک برای بچه ها

دکوراسیون و تزئینات،سایت آموزشی و از هر دری نخ و برای دم خوک میتوانیم از کودک; آموزش




برچسب :