تخت روبا

  • لیست سیسمونی

    لیست سیسمونی

    سلااااام. من به زور و زحمت تونستم این لیست نصفه و نیمه و تقریبا کلی و آماده کنم. میگم کلی چون دیگه ریز نشدم. مثلا نوشتم لباس تو خونه .دیگه ننوشتم شلوار و پیشبند و ....نوشتم اسباب بازی دیگه ننوشتم عروسک فلان و اسباب بازی فلان و.....حالا این لیست من.اگه هر سوال دیگه ای داشتین در خدمتم. سرویس تخت و کمد.درآور.ویترین.دیوارکوب:یک میلیون و پانصد(من از ژورنال انتخاب کردم و دادم یه آشنا ساخت. اما اگه حرف یه کارکشته در امر سیسمونی براتون مهمه میگم که سعی کنید آماده بخرید. بهترین مارک به نظر من روبا آلمان هست. اما از شانس من خورد به پیسی بازار و ستی که میخواستم کامل نبود .درآور نداشت.اما طرحاش خیلی ساده و کلاسیک هست تقریبا خیلی فانتزی و رنگا رنگ نیست. ممکنه با سلیقه بعضی ها جور نباشه. یه چیز دیگه اینکه با حدود 600 هم میشه یه ست تر و تمیز و نقلی خرید. پس خیلی نیاز نیست حتما 2-3 تومن هزینه تخت و کمد داده بشه. برا اونهایی که میخوان کم تر هزینه کنن برا سیسمونی میتونن ست تخت و کمد نوزادی و با قیمت مناسب تر خرید کنن و کلی صرفه جویی میشه.در عوض چیزای دیگه بخرن. ) پرده.فرش.موکت.کاغذ دیواری: 300 هزار تومان(ما چون یه اتاق ساختیم داخل خونه باید روش و کاغذ میزدیم.به جز موکت هم گزینه دیگه ای نداشتیم. اما من خیلییییییییی راضی هستم از طرح و جنس موکت. همون رنگیه که تو ذهنم بود. جنسش هم عااااالی. البته هزینه اتاق هم خودمون دادیم. حدودا 500 و...شد. پشت و رو هم کاغذ کردیم. البته منهزینه کاغذ داخل اتاق و نوشتم) کالسک:320(مکسی کوزی) کریر:300 کیسه گرم داخل کریر:50 صندلی غذا:270 ننو یا نینی لای لای:100 گهواره یا تخت کنار مادر:250 ماشین شاررژی بزرگ:200 مینی واشر پاکشوما:200(تمام اتوماتیک هست.دستی ها از 50 تومن هست فکر کنم) رخت خواب:داخل تخت:200/.دم دستی ها:200(شامل:یه ست کامل نوجوان.یه ست نوزادی) پتو ها:پتو در حد نوجوان:40/.دور پیچ بافتنی:23/.پتو سبک کوچک نوزادی:25/..قنداق آماده:20یا 17 .مطمئن نیستم. تشک تعویض همراه:20 لباس نخی داخل خانه:200(حدود4-5 دست به آوران و آشور./ یه سری سر همی دبنهامزو ...) سرویس حوله:یک ست ساده:15 هزار/...یک ست صورتی که تو عکس ها هم هست:تن پوشش:35هزار.کلاه دار ساده:25 سرنگ دارو خوری وتب سنج و دندان گیر و....:30 ست شیشه شیرها:۵۰(تامی تیپی و دکتر براوون) شیر دوش:50 پستانک ها:20 سر شیشه سایز 2 و 3 :15 برس شستشوی شیشه:15 استرلیزه کننده شیشه:30 زنجیر پستانک:15 شیشه گرم کن داخل ماشین:(فکر کنم 10 تومن) وان حمام:31 توالت فرنگی:42 لیف ها و کلاه حمام:15 بازیچه داخل وان:25 شوینده ها و پاک کنده ها:100(لوسیون بدن و صورت.شامپو سر و بدن.روغن ماساژ.کرم پیشگیری از سوختگی.پودر مایع.پاک کننده صورت و بدن بدون نیاز به ...



  • چند تا جوک توپ وبا حال

    چندتا جوک های توپ وبا حال     شنگول ومنگول2009: گرگه در میزنه مادره میگه کسی خونه نیست بیا بالا...   -*-*- می دونی مزایای مجرد بودن چیه ؟ اینه که از هر طرف تخت که عشقت بکشه می تونی بیای پایین !! -*-*- ديروز : از پذیرفتن خانم های بدحجاب معذوریم!!! امروز: از پذیرفتن خانم ها، با شلوار کوتاه معذوریم!!! فردا : خواهشا با شلوار وارد شوید -*-*- يه يارو زنگ ميزنه پيتزا فروشي ميگه يه پيتزا مي خواستم. فروشنده ميگه .  به نام ... ؟ يارو ميگه . آخ آخ . ببخشيد .به نام خدا , يه پيتزا مي خواستم -*-*- سه تا موش برای هم لاف میزدند اولی: من با فنر تله موش ورزش میکنم دومی :مرگ موش مزه عرقه منه . سومی موبایلش زنگ میخوره میگن کی بود میگه:بچه ها بودن گربه اوردن بکنیم.  

  • رمان آبی به رنگ احساس من 8

    روی تخت نشست..جلوش ایستاده بودم..دستمو کشید..افتادم تو بغلش..روی پاهاش نشسته بودم..از زور هیجان قلبم تند تند می زد..دستام می لرزید..نه..همه ی وجودم می لرزید..فقط توی چشمام خیره شده بود..پلک هم نمی زد..نگاه خاکستریش گرم بود..برعکس همیشه که از سرماش تنم یخ می زد..ولی از این گرما هم ذوب نشدم..هیچ حسی نداشتم..گیج شده بودم..رفتارش برام قابل لمس نبود..گنگ بود..خیلی..سکوت کرده بود..نگاهمو از روش برداشتم..دستمو بردم جلو و لیوان شراب رو از روی میز برداشتم..باید یه کاری می کردم بخوره..وگرنه بدبخت می شدم..لیوان رو گرفتم جلوی لب هاش..فقط نگاهم می کرد..یک جور خاص..لباشو باز کرد..لیوان رو کمی کج کردم..محتویات لیوان سرازیر شد ولی هنوز داخل دهان شاهد نشده بود که سرشو کشید عقب..شراب ریخت روی پاهاش..بی توجه بود..با لحن جدی گفت :نه..نمی خوام امشب مست کنم..تا الان کلی لذت بردم..باید کامل بشه ..حیفه بخوام تو عالمه مستی ازت لذت ببرم..می خوام کاملا هوشیار باشم..نه..امشب از مستی خبری نیست..فقط هوشیاری..با یک حرکت منو خوابوند رو تخت..لیوان از دستم افتاد..با شنیدن حرف هاش دیگه روحی تو بدنم نمونده بود..ترس به طور وحشتناکی سرتاپام رو فرا گرفت..خدایا چرا امشب؟!..چرا همین امشب نباید مست کنه؟!..همیشه تا خرخره می خورد..واقعا به یقین رسیدم که من کلا کم شانس به دنیا اومدم..روم خوابید..صدای تپش های قلبم سرسام اور بود..اون که نه..ولی خودم می شنیدم واز صدای بلندش وحشت کرده بودم..نه..ازاون نبود..از وجود شاهد بود..به خاطر اون اینطور وحشت کرده بودم..می ترسیدم...احساس می کردم دیگه راه فراری ندارم..صورتشو اورد جلو..زیر گوشم گفت :امشب رو برام رویایی کن بهار..می خوام باهات عشق بازی کنم..از سر خواستن..نه هوس..به تو حس هوس ونیاز ندارم..تو خاصی..برای من خاصی..پس امشب هم باید خاص باشه..برای من..برای تو..بالاترین لذت رو بهم بده ..از اینکه باهاتم..کنارتم..انقدر نزدیک..بهار..سیرابم کن..از وجودت..سرشو بلند کرد .. در حالی که توی چشمام خیره شده بود گفت :نمیگم عاشقتم..نمیگم دوستت دارم..چون با هر دو بیگانه م..ولی حس خواستنم نسبت به تو اون چیزی نیست که نسبت به بقیه داشتم..فرق می کنه..عطش دارم..نمی دونم چرا..شاید دلیلش تو وجود تو باشه..می خوام کشفش کنم..همین امشب..خواست لبامو ببوسه..نذاشتم..صورتمو برگردوندم..هنوز تو بهت حرفایی که زده بود بودم..باورم نمی شد..حرفاش از سر عشق بود؟!..داره میگه عاشقم نیست..هه..مرتیکه هوس رو با عشق اشتباه گرفته اونوقت اومده میگه می خواد باهام عشق بازی کنه..نه..اگر عاشق بود باهام اینکارو نمی کرد..اذیتم نمی کرد..زجرم نمی داد..بی شعوره عوضی..دستامو گذاشتم روی سینه ش وهلش دادم..دستامو گرفت ...

  • نقش ستون در معماری

    نقش ستون در معماری

    سلام به همه دوستان خوب همراهامروز هم برای پاسخ به درخواست همراهانمون در خدمتتونم دوستان اطلاعاتی در مورد نقش ستون می خواستن(من نمی دونم شما چرا اینقدر سوالهای سخت می پرسین!!!) از نظر فیزیکی و تئوری در یه بنا بار سقف و کل بدنه بنا باید از طریقی به پی و شالوده برسه تا یهو خدای نکرده زبونم لال سقف رو سر ملت خراب نشه بریزه پایین!!! این انتقال و حرکت نیرو!از چند طریق انجام می شه.یکی از اون ها جرز یا همون دیوارهاست که بار ذره ذره از داخلش حرکت می کنه تا به زمین برسه.یکی دیگه از این عوامل انتقال دهنده نیرو ستون ها یا پایه ها هستن(.در این روشها رد قدیم استفاده از طاق و گنبد هم به انتقال مناسب نیرو ها کمک می کرده.) ستون به صورت یه عنصر عمودی با تحمل نیروی فشاری بار رو به زمین انتقال می ده!پس باید از نظر مصالح قابلیت تحمل فشار رو به خوبی داشته باشه.در قدیم از چوب و سنگ و در حال حاضر بتن و آهن و ترکیب این مصالح برای ساخت ستون ها استفاده می شده!(البته واسه اطلاع دوستان تازه وارد به رشته معماری می گم...یه ستون فقط بار فشاری رو تحمل نمی کنه ها.در کنار فشار باید قابلیت کشش رو هم در شرایط خاص داشته باشه که برای همین در یه ستون بتنی از میلگرد های فلزی استفاده می شه...!در درس های تخصصی بتن و فولاد بیشتر با این موضوعات آشنا می شین) یا یه مثال واضح دیگه.همون طوری ستون فقرات بدن نگه دارنده اجزا بدن هست.ستون هم نگهدارنده عناصر یه بناست... خوب این از نظر علمی و فیزیکی.......   از نظر بصری ستون نقش استحکام بخشی به بنا رو داره.... تصور کنین اگه یه موجود زنده پاهایی لاغر در تناسب با بدنش داشته باشه حس می کنیم داره می افته!!!یا بر عکس یه موجودی اگه پاهاش رو ببینیم که قوی و بزرگ هستن حس می کنیم خود اون موجود هم باید بزرگ باشه مثل پای فیل!(یادم به اون داستان افتاد فکر کنم از مولاناست نه!؟...فیل در تاریکی رو می گم...!) حالا.... پس اگه ستون های یه بنا هم محکم و قوی باشن حس استحکام و امنیت روانی از اون مجموعه در ذهن مخاطب ایجاد می شه.پس گاهی از نظر روانی و ذهنی چیزی بیشتر از محاسبات فیزیکی رو باید در نظر گرفت. مشابه این موضوع رو در بناهای قدیمی می بینین. وقتی تعدد و بزرگی ستون ها رو مخاطب می بینه حس آرامش و امنیت بهش دست می ده مثال این مطلب رو در ایران خودمون در چهل ستون اصفهان می بینم شکوه و عظمت این بنا رو در تعداد و ارتفاع و البته انعکاس رویایی ستون ها در آب می تونیم ببینیم. نمونه موید این مطلب رو در یه مورد دیگه در یونان یعنی پارتنون هم می تونیم ببینیم... ببینین تعداد و فاصله ستون ها حس قدرت -استحکام و امنیت رو به خوبی در مخاطب ایجاد می کنه.   در یه ساختمون ...

  • رمان آبی به رنگ احساس من 8

    روی تخت نشست..جلوش ایستاده بودم..دستمو کشید..افتادم تو بغلش..روی پاهاش نشسته بودم..از زور هیجان قلبم تند تند می زد..دستام می لرزید..نه..همه ی وجودم می لرزید..فقط توی چشمام خیره شده بود..پلک هم نمی زد..نگاه خاکستریش گرم بود..برعکس همیشه که از سرماش تنم یخ می زد..ولی از این گرما هم ذوب نشدم..هیچ حسی نداشتم..گیج شده بودم..رفتارش برام قابل لمس نبود..گنگ بود..خیلی..سکوت کرده بود..نگاهمو از روش برداشتم..دستمو بردم جلو و لیوان شراب رو از روی میز برداشتم..باید یه کاری می کردم بخوره..وگرنه بدبخت می شدم..لیوان رو گرفتم جلوی لب هاش..فقط نگاهم می کرد..یک جور خاص..لباشو باز کرد..لیوان رو کمی کج کردم..محتویات لیوان سرازیر شد ولی هنوز داخل دهان شاهد نشده بود که سرشو کشید عقب..شراب ریخت روی پاهاش..بی توجه بود..با لحن جدی گفت :نه..نمی خوام امشب مست کنم..تا الان کلی لذت بردم..باید کامل بشه ..حیفه بخوام تو عالمه مستی ازت لذت ببرم..می خوام کاملا هوشیار باشم..نه..امشب از مستی خبری نیست..فقط هوشیاری..با یک حرکت منو خوابوند رو تخت..لیوان از دستم افتاد..با شنیدن حرف هاش دیگه روحی تو بدنم نمونده بود..ترس به طور وحشتناکی سرتاپام رو فرا گرفت..خدایا چرا امشب؟!..چرا همین امشب نباید مست کنه؟!..همیشه تا خرخره می خورد..واقعا به یقین رسیدم که من کلا کم شانس به دنیا اومدم..روم خوابید..صدای تپش های قلبم سرسام اور بود..اون که نه..ولی خودم می شنیدم واز صدای بلندش وحشت کرده بودم..نه..ازاون نبود..از وجود شاهد بود..به خاطر اون اینطور وحشت کرده بودم..می ترسیدم...احساس می کردم دیگه راه فراری ندارم..صورتشو اورد جلو..زیر گوشم گفت :امشب رو برام رویایی کن بهار..می خوام باهات عشق بازی کنم..از سر خواستن..نه هوس..به تو حس هوس ونیاز ندارم..تو خاصی..برای من خاصی..پس امشب هم باید خاص باشه..برای من..برای تو..بالاترین لذت رو بهم بده ..از اینکه باهاتم..کنارتم..انقدر نزدیک..بهار..سیرابم کن..از وجودت..سرشو بلند کرد .. در حالی که توی چشمام خیره شده بود گفت :نمیگم عاشقتم..نمیگم دوستت دارم..چون با هر دو بیگانه م..ولی حس خواستنم نسبت به تو اون چیزی نیست که نسبت به بقیه داشتم..فرق می کنه..عطش دارم..نمی دونم چرا..شاید دلیلش تو وجود تو باشه..می خوام کشفش کنم..همین امشب..خواست لبامو ببوسه..نذاشتم..صورتمو برگردوندم..هنوز تو بهت حرفایی که زده بود بودم..باورم نمی شد..حرفاش از سر عشق بود؟!..داره میگه عاشقم نیست..هه..مرتیکه هوس رو با عشق اشتباه گرفته اونوقت اومده میگه می خواد باهام عشق بازی کنه..نه..اگر عاشق بود باهام اینکارو نمی کرد..اذیتم نمی کرد..زجرم نمی داد..بی شعوره عوضی..دستامو گذاشتم روی سینه ش وهلش دادم..دستامو گرفت ...

  • سرزمين باستاني بدخشان

    بعسم تالی   چو موج از بهر خود بالیده ام من بخود مثل گهر پیچیده ام من از آن نمرود با من سرگرانست به تعمیر حرم کوشیده ام من   آغاز سخن   بدخشان:- میراث بزرگ راغ های اوستایی و یادگار بازمانده از تخارستان کهن. این لعل پاره درخشان . آفرینش یکی از پاره های شانزده گانه آريا ناي باستان . سرزمین هنگامه های دیر پا و افسانه های شیرین و هماسه های اساطیری که شکوه و عضمتش در ماورای تاریخ ریشه دارد. از سپیده دم آفرینش تمدن بشری همجون ستاره صبح در آسمان مدنیت های دير وزين و امر وزين درخشیده و بافرهنگ بارور و بالند خویش پا به پای کاروان شتاب آلود زمان همیشه به جلو رانده است . در حالکه کو له بار اصالت و رسالت تمدن پو يا و فرهنگ بالنده پنج هزار ساله خویش را صابرانه بدوش کشیده و عاشقانه تحمل نموده است.   بدخشان به روایت تاریخ بدخشان در اوایل ظهور اسلام بنام تخارستان علیا شهرت داشت اما بعد از دوره عباسیها بنام بدخشان شهرت یافت دایره المعارف آریانا ابو اسحق بدخشی محدث مشهور دربار مامون الرشید منحیث کسی نام میبرد که نخستین بار نام بدخشان را بالای این سرزمین گذاشت . بعضی مورخین بدین باورند که بدخشان قبلآ با مرکزیت لانشی (بهارستان فعلی) مرکز حکومت یوچی ها بود . یوچیها که به نوبه خود به  یوچیها بزرگ و  یوچیهاخورد تقسیم میشدند بعدآ به باختر رفتند و حکومت مقتدری را بنا نهادند همچنان سرزمین بدخشان خاستگاه هیاطله (یفتلیها) و کوشانیها بوده است که امپراتوریهای بزرگی را تشکیل دادند که بخش های اعظم ایران.هندوستان.خراسان و ماوراالنهر را در بر میگرفت. حدود بدخشان در زمان شاه مشهور بدخشان سید عمریمگی مشهور به ملک جهان شاه در شرق سنکیانگ (فعلآ مربوط چین) در شمال حصار شادمان در غرب ایرگنک و در جنوب کوهای سالنگ بود.   بدخشان: سرزمین کوهستانی است درفلات پامیر که بخشی از آن در خاک افغانستان . و بخشی دیگر استان خود گران بدخشان تابع جمهوری تاجکستان است. نام ان در طول تاریخ بصورت بدخشان و بلخشان نیز ضبط شده است . بدخشان در عین اینکه سرزمین کوهستانی به شمار ميرود . زمین های قابل کشت نیز دارد و از گزشته های دور کشاورزی بخش مهمی از اقتصاد این سرزمین را تشکیل میدهد . بخشی دیگری از زمینه های اقتصادی بدخشان معادین. سنگهای قیمتی بخصوص لعل و سنگ لاجورد است که بدخشان در طول تاریخ بدان شهره بوده است . این منطقه در شرق با استان سین کیانگ چین همجوار است و همواره به عنوان محوری ارتباطی میان خراسان و ماوراءالنهربا تبت و چین اهمیت داشته است . منطقه بدخشان به گواهی آثار باستانی بدست آمده  و دوره مفرغ از تمدن پررونق برخوردار بوده (فرامکین 105) و ظاهرآ ...

  • رمان لحظه های دلواپسی16(قسمت آخر)

    با صدای عزیزکه با شوق برای پارسا آغوش گشوده وبود وقربون صدقه ش می رفت دریافتم که دربیداری مطلق به سرمی برم.آقا جون روبه عزیزکرد وگفت: لطفاً وسایل پذیرائی روهمینجا برپا کن حیفه توی این هوا بریم داخل...عزیزبدون توجه به ممانعت وتعارف پارسا  به داخل اومد.تازه متوجه شدم که آقاجون می خواسته به نوعی با پارسا تنها باشه...تقریباً بیست دقیقه ای همونجا با هم گفتگوکردن .پارسا حرف میزد وآقاجون سرتکون می داد. نمی دونم آقاجون به بودن من دراونجا اشاره ای کرد یا نه؟عزیزبه جمع اونها پیوست وپارسا فقط شربتشونوشید وبدون خوردن میوه ازجا برخاست...ازاینکه قصد رفتن داشت نفسم داشت بند میومد.هرچی بیشترنگاش می کردم حریص ترمی شدم.دریافتم ازحضورمن دراونجا اطلاعی نداره ولی حیرتم دراین بود که چراآقاجون برای مشایعت اوازجاش بلند نمی شه !  وحتی عزیزبا لبخندی به اوچشم دوخته. درکمال ناباوری مشاهده کردم داره به سمت ساختمون می یاد !دستموجلوی دهنم گرفتم که صدای جیغی خفه م به گوش نرسه...با دستپاچگی یک باردورخودم چرخیدم وکتابی رو که با خود آورده بودموبازکردم وروی تخت نیم خیزنشستم وشروع به خوندن کردم"البته درظاهر"چند دقیقه بعد با شنیدن صدای دراتاق ازجا پریدم ولی سریع براعصابم مسلط شدم وگفتم: بفرمائید دراتاق بازه.با صدای بازشدن درچیزی نمونده بود قلبم ازتپش بایسته ولی بدون اینکه سرمو بلند کنم همچنان به کتابی که دردست داشتم خیره شدم وخودمومشغول مطالعه نشون دادم.جلوی درکمی مکث کرد وگفت:نمی خوای ببینی کی وارد اتاقت شده؟ لحظه ا ی سرموبالا گرفتم وخودمومتعجب نشون دادم سپس با پوزخندی گفتم: هرکسی که هست مطمئنم غریبه نیست !پارسا:این اطمینان ازکجا سرچشمه می گیره؟- ازاونجایی که آقاجون این اجازه روبه کسی نمی ده. مجدداً سرموداخل کتاب فروبردم ولی تمام توجهم به سمت اوبود.دلم می خواست حرف بزنه تا صدای قشنگشوبیشتربشنوم...تازه اون موقع بود که فهمیدم چقدربراش دلتنگ بودم ولی اوچه بی رحمانه رفته با اینکه مطمئنم که می دونست تحمل دوریش تا چه حد برام دشواروطاقت فرساست.چند قدمی نزدیک شد وگفت: حاضرم شرط ببندم که می دونستی من پشت درایستادم !سرموبالا گرفتم وگفتم:چه کسی این اطمینان وبهت داده؟لبخندی زد وگفت:لازم نیست کسی بگه ، موجه ترین دلیل دستپاچگی تواِ !! خندۀ عصبی ای کردم وگفتم: خودت خوب می دونی که من درآرامش کامل به سرمی برم.موذیانه خندید وگفت: اینطورنیست ! حاضرم شرط ببندم .با حرص گفتم:شرط بندیت توجیه به درد بخوری نیست اگه میتونی ثابت کن.لبخند مرموزی زد وگفت: اون چیه داری می خونی؟فهمیدم دارد طفره می ره ومن خوشحال ازاینکه روشوکم کردم گفتم: می بینی که کتابه؛ ...