خواندن رمان طلایه

  • رمان طلایه 4

    طلایه16 آقاجون دستی به موهایم کشید و گفت: -خب خانم،این هم دخترت،صحیح و سالم،دیدی بی خودی غصه اش رو می خوردی. من که انگار تازه متوجه شده بودم مادر و پدرم چقدر از نبود دختر یکی یکدانه شان دلتنگ بودند،گفتم: -وا،مامان جون دیگه نشنوم وقتی من نیستم ناراحت باشی به خدا من جام خیلی هم خوبه،انشالله یه بار که اومدید خودتون می بینید. در حالی که تو دلم دعا می کردم آقا جون هیچ وقت راضی نشود حجره اش را ببندد و به خانه ی تک دخترش بیاید تا شاهد خیلی چیزها نباشد کمی از اوضاع خانه و زندگی مرفه و عالیم تعریف کردم و سپس به سراغ چمدانم رفتم و چیزهایی را که برای آقاجونم خریده بودم،به او که امتناع می کرد و خوشش نمی آمد دخترش برایش چیزی بگیرد تقدیم کردم. آقاجون که معلوم بود از دیدن دستکش های چرم اصل خیلی خوشحال شده بود چون همیشه مسیر خانه تا حجره اش را با دوچرخه طی می کرد و در هوای سرد داشتن یک جفت دستکش مرغوب عالی بود،کلی تشکر کرد و بعد هم غر غر کرد که دیگه نبینم از این کارها بکنی و به قول خودش چون دفعه ی اول بود چیزی نگفت و قبول کرد. وقتی مامان برای تهیه ی شام به آشپزخانه رفت،آقاجونم مشغول خواندن روزنامه شد و همان طور هم اخبار گوش می کرد.علی هم وقتی آقاجون می آمد یاد درس و مشقش می افتاد و دیگر بازیگوشی تعطیل می شد. به یاد حرف فرنگیس خانم که گفته بود امشب در برنامه ای اردوان را نشان می دهد افتادم ولی حتی نمی دانستم کدام کانال و چه برنامه ای،منظر بودم اخبار تمام شود و کانال هارا بالا و پایین کنم تا بلکه زیر نویسی،چیزی پیدا کنم که در برابر سوال های اتفاقی آقا جون یا علی گیج نباشم.حالا جای شکرش باقی بود که از میان گفته های فرنگیس خانم فهمیده بودم آن شب قراره شوهرم را در تلویزیون نشان دهند والا اگر فردا می فهمیدم و یا آقا جونم یک دفعه می دید حتماً باعث شک وشبهه می شد. در همین افکار بودم که مامانم صدایم زد و کاسه ای را که داخلش اسفناج پخته بود به همراه گوشت کوبی به دستم داد و گفت: -مادر اینو بکوب تا برات بورانی هم درست کنم. در حالی که بعد از مدتها از خوردن بورانی اسفناج خوشحال شده بودم یادم آمد هنوز زن کامل و کدبانویی نشدم چون در این مدت هرگز به فکر درست کردن این قبیل چیزها نبودم،دوست داشتم تا برگشتم برای اردوان هم،همین را درست کنم و به همان حالت مخفیانه داخل یخچالش بگذارم. مامان که بی حواسی مرا دیده بود،گفت: -آره آره،ظهر قبل از خواب زنگ زدم.الان هم قراره توی یه برنامه تلویزیونی نشونش بدن. مامان که انگار افتخار بزرگی نصیب اوشده،بادی بع غبغب انداخت و گفت: -آفرین،افرین هزار ماشالله دامادم همه چیز تمومه،من که خیلی راضیم. ...



  • رمان طلایه 3

    فصل ۱۱بعد از چند ساعتی بالاخره کار مهری خانم پایان گرفت.وقتی لباسمو پوشیدم و مقابل آیینه قدی ایستادم،یه لحظه همه چیو فراموش کردم و به عروسی که در لباس سفید مثل فرشته ها ده بو خیره موندم با اینکه مهری خانم حرفمو گوش کرد و خیلی ملایم آرایشم کرده بود ولی اونقدر زیبا شده بودم که همه چیز رو از یاد برده بودم.کاش این اتفاقات شوم نیفتاده بود و من هم مثل بقیه دخترا با سری بلند منتظر همسرم میموندم البته نه کسی مثل اردوان و در نهایت عشق و پاکی پا به زندگی جدیدم میگذاشتم ولی افسوس که چنین چیزی ممکن نبود و من باید سرافکنده از همسرم فرار میکردم.با این افکار هالهی ازغم بر چهره ی عروس زیبا ولی نادم تو آیینه نشست و من در نهایت نا امیدی منتظر ورود مادر و فرنگیس خانم بودم مهری خانم هم رفته بود ازشون رونما بگیره و بعد به داخل اتاق مخصوص عروس دعوتشون کنه. وقتی مامان و فرنگیس خانم به همراه مهری خانم که معلوم بود انعام درشتی هم دریافت کرده وارد شدنبه وضوح نهایت خوشحالی رو در نگاه و چشمهای هرجفتشون دیدم.فرنگیس خانم که لبش از تعریف و تمجید بسته نمیشد سریع به مهری خانم گفت:برو اسپند دود کن.مامان در حالی که منو در آغوش میکشید و گوشه ی چشمش قطره اشکی خودنمایی میکرد،گفت:یه تیکه ماه شدی عزیز دلم.الهی که به حق خانم فاطمه زهرا(س) سفید بخت بشی.فرنگیس خانم همونطور که وسط آرایشگاه بشکن میزد و قری به کمرش میداد و منو در آغوش کشید،بوسید و گفت:اردوان از دیدن عروس خوشگلش پس نیفته خوبه.آخه بچه ام هنوز یه دل سیر زن قشنگشو ندیده.بعد رو به مامانم که حالا اشک شوق در چشمانش میرقصید کرد و گفت:درست نمیگم سیما جون؟!مامان اشکاشو با دستمال پاک کرد و گفت:خداکنه بختشون با هم جفت باشه و برامون چندتا کاکل زری بیارن.فرنگیس خانم که با این حرف مامان خوشحالیش بیشتر شده بود و اسپندی رو که شاگرد مهری خانم دود کرده بود آورد و دور سرم چرخوند و برای خودش شعر بادا بادا مبارک بادا رو خوند و خندید.قرار بود اردوان ساعت۳ به دنبالم بیاد برای مراسم عقد همه به همراه عاقد منتظر بودن ولی اردوان هنوز نیومده بود و نمیدونستم وقتی هم بیاد چه برخوردی خواهد داشت.اوهمه ی حرفاشو در روز خواستگاری زده بود و اتمام حجت کرده بود.از اون شب به بعد نه دیده بودمش و نه حتی تلفنی صحبت کرده بودم ولی مامان و بقیه فکر میکردن حداقل تلفنی در ارتباط بودیم به همین خاطر حسابی دلشوره داشتم و مرتب در طول سالن آرایشگاه قدم میزدم و از نگرانی نه میتونستم غذایی رو که مامان اینا گرفته بودن بخورم و نه هیچ چیز دیگه که بالاخره فرنگیس خانم از پله ها دوتا یکی پایین اومد و با خوشحالی گفت:داماد هم اومد.با ...

  • رمان طلایه 5

    یک هفته بیشتر تا کنکور باقی نمانده بود،آن قدر درس خوانده و تست زده بودم که احساس می کردم همه چیز با چهارتا گزینه پیش رویم است. وقتی می خواستم غذا درست کنم انگار از من سوال می شد کدام غذا مثلا ویتامین یا کلسیم یا فسفر دارد؟و چهارتا گزینه هم زیرش چیده شده بود.الف)ب)ج)د) خودم هم از افکارم خنده ام می گرفت ولی می خواهم بگویم در عمرم این قدر درس نخوانده بودم،در ضمن اگر بگویم به اردون و کارهایش و رابطه اش با گلاره هم بی توجه بودم دروغ محض است چون مرتب یک گوشم پایین بود و خیلی وقت ها هوش و حواسم اونجا چرخ می زد و سعی میکردم آنقدر غذاهای خوش طعمی درست کنم که اردوان نتواند لب به غذاهای دیگر بزند،طبقه اورا هم طوری تمیز میکردم که به قول مامانم،عسل بریزد و روغن جمع کند.این را هم بگویم دیگر فقط چهارشنبه ها برای تمیزی نمی رفتم بلکه هر موقع می فهمیدم خانه نیست و می رفتم پایین و همه چیز را چنان تمیز مرتب و تمیز می کردم که بیا و ببین،انگار همین طوری می خواستم با گلاره لجبازی کنم.چنان رخت و لباس هایش را اتو می زدم و به جا رختی آویزان می کردم که خدا می داند در مورد لباس های خودم آن قدر وسواس به خرج نمی دادم.در ضمن یکی از لباس هاشو که بیشتر از همه بوی خودش را می داد برداشته بودم و مثل گنجی ازش نگهداری می کردم و هر شب آن را بغل کرده و با بوی اردوان می خوابیدم،می دانستم کارم خنده دار و مضحک است ولی دوست نداشتم به چیزهای بد فکر کنم،یعنی تصمیم گرفته بودم تا بعد از کنکور افکار ناراحت کننده ام را فراموش کنم و حتی یک وقت هایی پامو از گلیم درازتر می کردم و توی رویاهایم برای خودم خیال بافی می کردم که اردوان مرا هم مثل گلاره دوست دارد و با همان حالت نگاه می کند و بهم می خندد و غرق شادی می شدم هرچند وقتی به خودم می آمدم،دلم می گرفت و حتی خودم را هم توبیخ می کردم و هشدار می دادم فقط تا پایان کنکور اجازه داری پرنده ی خیالت را به هر طرف به پرواز در بیاوری ولی باید اعتراف کنم که با این همه ی این حرف ها افکارم خالی از لطف نبود و بهم انرژی مثبت می داد.با هر محنتی بود روز برگزاری کنکور هم رسید،صبح سحر دو رکعت نماز حاجت خوانده بودم که سوالات به نظرم آسان بیاید و بتوانم به راحتی پاسخ بدهم ولی در راه مرتب آیت الکرسی و هر چه دعا به ذهنم می رسید می خواندم و از خدا یاری می خواستم تا کمکم کند.انگار خدا حرف های دلم را شنید چون وقتی دفترچه سوالات را به دستم دادند احساس کردم اکثرشان را بلد هستم و به راحتی و با لبخند محل جواب ها را سیاه کردم. بعد از پایان وقت بیسکوییت و ساندیس گرمم را برداشتم و به زیارتگاه عین علی،زین علی،رفتم احساس می کردم بار بزرگی ...

  • رمان طلایه ۶

    طلایه16 آقاجون دستی به موهایم کشید و گفت: -خب خانم،این هم دخترت،صحیح و سالم،دیدی بی خودی غصه اش رو می خوردی. من که انگار تازه متوجه شده بودم مادر و پدرم چقدر از نبود دختر یکی یکدانه شان دلتنگ بودند،گفتم: -وا،مامان جون دیگه نشنوم وقتی من نیستم ناراحت باشی به خدا من جام خیلی هم خوبه،انشالله یه بار که اومدید خودتون می بینید. در حالی که تو دلم دعا می کردم آقا جون هیچ وقت راضی نشود حجره اش را ببندد و به خانه ی تک دخترش بیاید تا شاهد خیلی چیزها نباشد کمی از اوضاع خانه و زندگی مرفه و عالیم تعریف کردم و سپس به سراغ چمدانم رفتم و چیزهایی را که برای آقاجونم خریده بودم،به او که امتناع می کرد و خوشش نمی آمد دخترش برایش چیزی بگیرد تقدیم کردم. آقاجون که معلوم بود از دیدن دستکش های چرم اصل خیلی خوشحال شده بود چون همیشه مسیر خانه تا حجره اش را با دوچرخه طی می کرد و در هوای سرد داشتن یک جفت دستکش مرغوب عالی بود،کلی تشکر کرد و بعد هم غر غر کرد که دیگه نبینم از این کارها بکنی و به قول خودش چون دفعه ی اول بود چیزی نگفت و قبول کرد. وقتی مامان برای تهیه ی شام به آشپزخانه رفت،آقاجونم مشغول خواندن روزنامه شد و همان طور هم اخبار گوش می کرد.علی هم وقتی آقاجون می آمد یاد درس و مشقش می افتاد و دیگر بازیگوشی تعطیل می شد. به یاد حرف فرنگیس خانم که گفته بود امشب در برنامه ای اردوان را نشان می دهد افتادم ولی حتی نمی دانستم کدام کانال و چه برنامه ای،منظر بودم اخبار تمام شود و کانال هارا بالا و پایین کنم تا بلکه زیر نویسی،چیزی پیدا کنم که در برابر سوال های اتفاقی آقا جون یا علی گیج نباشم.حالا جای شکرش باقی بود که از میان گفته های فرنگیس خانم فهمیده بودم آن شب قراره شوهرم را در تلویزیون نشان دهند والا اگر فردا می فهمیدم و یا آقا جونم یک دفعه می دید حتماً باعث شک وشبهه می شد. در همین افکار بودم که مامانم صدایم زد و کاسه ای را که داخلش اسفناج پخته بود به همراه گوشت کوبی به دستم داد و گفت: -مادر اینو بکوب تا برات بورانی هم درست کنم. در حالی که بعد از مدتها از خوردن بورانی اسفناج خوشحال شده بودم یادم آمد هنوز زن کامل و کدبانویی نشدم چون در این مدت هرگز به فکر درست کردن این قبیل چیزها نبودم،دوست داشتم تا برگشتم برای اردوان هم،همین را درست کنم و به همان حالت مخفیانه داخل یخچالش بگذارم. مامان که بی حواسی مرا دیده بود،گفت: -آره آره،ظهر قبل از خواب زنگ زدم.الان هم قراره توی یه برنامه تلویزیونی نشونش بدن. مامان که انگار افتخار بزرگی نصیب اوشده،بادی بع غبغب انداخت و گفت: -آفرین،افرین هزار ماشالله دامادم همه چیز تمومه،من که خیلی راضیم. من که از حرف نابخردانه ...

  • رمان طلایه ۸

    یک هفته بیشتر تا کنکور باقی نمانده بود،آن قدر درس خوانده و تست زده بودم که احساس می کردم همه چیز با چهارتا گزینه پیش رویم است. وقتی می خواستم غذا درست کنم انگار از من سوال می شد کدام غذا مثلا ویتامین یا کلسیم یا فسفر دارد؟و چهارتا گزینه هم زیرش چیده شده بود.الف)ب)ج)د) خودم هم از افکارم خنده ام می گرفت ولی می خواهم بگویم در عمرم این قدر درس نخوانده بودم،در ضمن اگر بگویم به اردون و کارهایش و رابطه اش با گلاره هم بی توجه بودم دروغ محض است چون مرتب یک گوشم پایین بود و خیلی وقت ها هوش و حواسم اونجا چرخ می زد و سعی میکردم آنقدر غذاهای خوش طعمی درست کنم که اردوان نتواند لب به غذاهای دیگر بزند،طبقه اورا هم طوری تمیز میکردم که به قول مامانم،عسل بریزد و روغن جمع کند.این را هم بگویم دیگر فقط چهارشنبه ها برای تمیزی نمی رفتم بلکه هر موقع می فهمیدم خانه نیست و می رفتم پایین و همه چیز را چنان تمیز مرتب و تمیز می کردم که بیا و ببین،انگار همین طوری می خواستم با گلاره لجبازی کنم.چنان رخت و لباس هایش را اتو می زدم و به جا رختی آویزان می کردم که خدا می داند در مورد لباس های خودم آن قدر وسواس به خرج نمی دادم.در ضمن یکی از لباس هاشو که بیشتر از همه بوی خودش را می داد برداشته بودم و مثل گنجی ازش نگهداری می کردم و هر شب آن را بغل کرده و با بوی اردوان می خوابیدم،می دانستم کارم خنده دار و مضحک است ولی دوست نداشتم به چیزهای بد فکر کنم،یعنی تصمیم گرفته بودم تا بعد از کنکور افکار ناراحت کننده ام را فراموش کنم و حتی یک وقت هایی پامو از گلیم درازتر می کردم و توی رویاهایم برای خودم خیال بافی می کردم که اردوان مرا هم مثل گلاره دوست دارد و با همان حالت نگاه می کند و بهم می خندد و غرق شادی می شدم هرچند وقتی به خودم می آمدم،دلم می گرفت و حتی خودم را هم توبیخ می کردم و هشدار می دادم فقط تا پایان کنکور اجازه داری پرنده ی خیالت را به هر طرف به پرواز در بیاوری ولی باید اعتراف کنم که با این همه ی این حرف ها افکارم خالی از لطف نبود و بهم انرژی مثبت می داد.با هر محنتی بود روز برگزاری کنکور هم رسید،صبح سحر دو رکعت نماز حاجت خوانده بودم که سوالات به نظرم آسان بیاید و بتوانم به راحتی پاسخ بدهم ولی در راه مرتب آیت الکرسی و هر چه دعا به ذهنم می رسید می خواندم و از خدا یاری می خواستم تا کمکم کند.انگار خدا حرف های دلم را شنید چون وقتی دفترچه سوالات را به دستم دادند احساس کردم اکثرشان را بلد هستم و به راحتی و با لبخند محل جواب ها را سیاه کردم. بعد از پایان وقت بیسکوییت و ساندیس گرمم را برداشتم و به زیارتگاه عین علی،زین علی،رفتم احساس می کردم بار بزرگی از روی شانه هایم ...

  • رمان طلایه ۱۰

    در حالی که از سرما دست هایم را به همدیگر می مالیدم آهسته گام برمی داشتم و کوروش هم همپای من قدم می زد و گفت: -شماها از نهال جلوتر هستید درسته؟ با تعجب نگاهش کردم که گفت: -منظورم ترم های دانشگاهیه. آهسته گفتم: -فقط یک ترم. کوروش که معلوم بود تنها این حرف ها را می زند که حرفی زده باشد تا برود سر اصل مطلب ادامه داد: -شماها کی فارغ التحصیل می شین؟ خنده ام گرفته بود که سوال های شخصی اش را با جمع با بقیه می بست گفتم: -تازه سال اول هستیم. کوروش سرش را به علامت متوجه شدم تکان داد و گفت: -باید قدر روزهای دانشگاه رو بدونین. با شیطنت خاصی گفتم: -معلومه دوران به خصوصی رو پشت سر گذاشتید؟ -واقعیت که،نه.راستش وقتی من جمع صمیمی شما رو دیدم غبطه خوردم چرا زمان ما این طوری نبود  یعنی می دونی چیه اون موقع ها ماها اون قدر به درس فکر می کردیم که هیچ وقت فکر این طور لذت های دوستانه نبودیم.من خودم شخصا در شبانه روز پنج ساعت هم نمی خوابیدم الان که فکرش رو می کنم،می بینم خیلی عذاب کشیدم. در حالی که به چهره ی پرثبات و مردانه اش دقیق می شدم.گفتم: -خب پزشک شدن خیلی متفاوته. کوروش که به تائید حرفم سرش را تکان می داد.گفت: -البته من اینجا تحصیل نکردم.آمریکا درس خوندم به خاطر همین کمی سخت تر گذشت. من که فکر می کردم آدم هایی که خارج از ایران درس خواندن باید نابغه باشند با هیجان پرسیدم: -واقعا؟!چطوری آخه زبان....؟! حرفم را خوردم و توی دلم صدبار خودم را به خاطر این ندید و بدید بازی ها و این که یک وقت هایی بی فکر فقط یک چیزی می پرانم ملامت کردم ولی کوروش در حالی که خیلی مهربان نگاهم می کرد تا بیشتر از آن خجالت زده نشوم  گفت: -آن قدر ها هم سخت نیست.زبان هم باید یاد بگیری البته ما خیلی سال بود که اونجا زندگی می کردیم یعنی دوران اسکول رو هم اونجا گذروندم فارسیت نمیاد بگی مدرسه دکتر...؟!؟!؟!اونجا ایرانی زیاده ولی انگار ایرانی های اینجا توی ایران خودمون یک شکل دیگه هستند مثل خود ما،احساس می کنم وقتی تو ایران هستیم تحت تاثیر اخلاقیات اینجایی ها یه جور دیگه می شیم. هر لحظه از گفته های کوروش تعجبم بیشتر می شد چون همیشه دنیا را در همین دور و بر خودم می دیدم.حالا خنده دارتر این که آن موقع که در اصفهان بودم دنیا را اندازه ی همان شهر خودم می دانستم.از افکار بچه گانه ی خودم دم می آمد شاید اگر کمی بازتر و وسیع تر می اندیشیدم زندگیم بهتر پیش می رفت.ولی خب من تا یک چیزی را کاملا تجربه نمی کردم انگار وجود نداشت.نمی دانم چقدر با کوروش حرف زدیم که احساس کردم از بقیه حسابی فاصله گرفتیمواما هنوز در عالم خودم سیر می کردم و همان طور مشغول سوال و جواب بودم که کورورش نگاهی به همه طرف انداخت ...

  • دانلودرمان طلایه

    رمان طلایهخلاصه داستان :داستان درباره ی دختری است به اسم طلایه با اصلیت اهوازی که ساکن اصفهان است.روزی طلایه که از قضا خانواده ای متدین و مذهبی دارد به تولد دوستش دعوت شده و باکلی خواهش و التماس رضایت مادرش را مبنی بر رفتنش به جشن جلب می کند اما بعداز شرکت در جشن متوجه جو ناسالم آنجا شده و تصمیم به ترک مهمانی میگیرد که وقتیموضوع را با دوستش درمیان میگذارد فریبا مانع از رفتن او شده و او را تا نیمه شب نگه می دارد.بالاخره با کلی خواهش فریبا رضایت میدهد طلایه را همراه یکی از پسرها به نام اشکان کهاو هم حال طبیعی نداشته راهی خانه کند. در راه بازگشت اشکان طلایه را به ویلایی در آننزدیکی می برد ، طلایه که انتظار چنین چیزی را نداشته از شدت ترس بیهوش میشود و وقتیبهوش میاد درد عجیبی در بدن خود حس می کند و خود را داخل ویلا میبیند.از چیزی که ممکن است برایش بوجود آمده باشد به شدت میترسد و از ویلا فرار کردهو به سختی خود را به خانه میرساند.بعد از آن شب او که گمان میکرده حجب و حیای خود را از دست داده از ترس آبرو همه یخواستگارانش را که همگی شیفته ی زیبایی او می شدند با هزار بهانه رد کرده تا اینکه....دانلود باجلددانلودبدون جلد