خواندن رمان عشق توت فرنگی نیست

  • عشق توت فرنگی نیست1

    فصل اولصورت مهربون مامانو چند بار پشت سر هم بوسیدم .اون قدر گریه کرده بود که چشم هاش ریزریز شده بود,دستمرو در شونه اش حلقه کردم :واي سودي جون سفر قندهار که نمی خوام برم این طوري میکنی ؟ هر وقت چند روزتعطیلی گیرم بیاد بدوبدو می ام بهت سر می زنم ,خودتم میدونی که من یکی رو بدجوري بچه ننه بار اوردي وطاقتنمی آرم زیاد ازت دور بمونم.مامانم میخواست لبخند بزنه ولی نتونست .با گوشه روسري اشک چشمش رو پاك کرد. بابام با خنده از جیبش یهدستمال در آورد:بگیر عزیزم ,روسریت میکروب داره,نکنه می خواي تراخم بگیري وبدبختم کنی,داري و نداري دوتا چشم شهلا داري,می خواي همونم ازم بگیري؟مامانم طبق معمول غم وغصه هاش یادش ر فت,با ناز وکرشمه دستمالو گرفت ونم چشم هاش رو خشک کرد:باشههاتف باشه,فقط چشمام قشنگه دیگه؟بابا یواشکی در گوش مامان یه چیزي گفت که اولش سرخ شد وبعد شم غش کرد از خنده .ترنج آستین مانتويمامانم و کشید:بابا چی گفت این قدر خوش به حالت شد؟مامانم یه اخم قشنگ تحویلش داد:اوا!؟!بچه هم بچه هاي قدیم.ترنج لب ور چید:زشته توي جمع دو نفر در گوشی حرف بزننتورنگ لپش رو کشید:اي دختر فضول!ترنج دستشو انداخت دور کمرم:ترمه جون وقتی بري من حوصله ام سر می ره.دلم واست خیلی تنگ میشهدستمو انداختم دور کمر باریکش :حسابی درس بخون که دو سال دیگه بیاي پیشم.منم اونجا تنهام,اگه تو کنارم باشی دلم کمتر میگره,فقط فول بده خوب درس بخونی,مثل بچه آدم! موقع گفتن این حرفها بغض کردم,چقدر خواهرمو دوست داشتم ,کاش از هم جدا نمی شدیم, صداي کمک راننده منواز افکارم پرت کرد بیرون:مسافراي تهران ....جا نمونینمامانم دوباره منو چلوند:قربونت برم ترمه جون خیلی مواظب خودت باش.رسیدي زنگ بزن.خیالشو راحت کردم:حتما سودي جون نگران نباش.بابا بغلم کرد :ترمه جون شرمنده ام که...نذاشتم حرفشو تموم کنه :زمستون می ره رو سیاهی به زغال می مونه,فکرشو نکن.ترنج بغل گوشم چنان جیغی زد که نیم متر پریدم هوا:اونم شاداب.کفرمدر اومد!دندونامو رو هم فشار دادم که صدام در نیاد!یعنی اپه یه وقت دیگه بود ویه جاي دیگه اي غیر از ترمینال بودیم درسی بهش می دادم تا عمر داره یادش نره.پرده گوشم هنوز سوت میکشید .منتها نخواستم دم اخري پاچه اشو بگیرم که خودم عذاب وجدان بگیرم,هم اشکدم مشک ترج خانوم ته تغاري رو در بیارم.با اومدن شاب که واقعا اسمش برازنده اش بود ,تورنگ دست و پاشو گم کرده و شروع کرد الکی خندیدن.رفتمنزدیکش و گفتم:زهر مار تابلوي بی جنبه,دست وپاتو جمع کن.خنده رو لبش ماسید,دلم خنک شد.فکر کرده یادم رفته چه جوري من بیچاره رو رصد کرده و مواظب بود دست از پاخطا نکنم .فکر کرده نفهمیدم گلوش پیش شاداب گیر کرده .طفلی رفته ...



  • عشق توت فرنگی نیست17 اخر

    حوصله شماتت و سرزنش نداشتم؛نخواستم بدوني چون دوست نداشتم بلايي سرت بياد نمي خواستم مداخله کني و خداي نکرده طوريت بشه.پارسا بلند و عصبي گفت:اين يعني توهين ،تو به من و غيرت و شعورم توهين کردي ترمه.قبول کن منو آدم مهمل و احمقي فرض کردي.يا فکر کردي من يه لات چاقو کشم و ميرم سراغ خسرو و عربده مي کشم...هان؟!چه فکري کردي ترمه؟!دستامو گذاشتم روي شقيقه هام،صدام لرزيد:هيچ فکري.فکر مي کردم با بي محلي و بي تفاوتي راهشو مي کشه و مي ره...فقط نمي خواستم توي دردسر بيفتي.همين!نمي خواستم بازم درگيري فکري پيدا کني.تن صداش رو آورد پايين:نمي بايست داد مي زدم ،معذرت مي خوام.موزيک آرام و ملايمي گذاشت و هر دو ساکت شديم.به نيم رخ مردونه و جذابش زل زدم...دلم نمي خواست يه تار مو از سرش کم بشه،بايد زودتر اين مشکل رو حل مي کرديم.«نميشه که با ترس و هراس دائمي از وجود خسرو زندگي کنيم!بايد خودمونو از شر مزاحتمهاش خلاص کنيم!»آروم پرسيدم:ميگي چي کار کنيم؟_من فقط نگران توام.بالاخره من يه مردم و مي تونم از خودم مراقبت و در صورت لزوم دفاع کنم،اما تو!روي صندلي جابجا شدم :هر کار بگي مي کنم.صداي موزيک رو کم کرد:ديگه به تلفن هاي مشکوک و بدون شماره جواب نده.در صمن تنها رفت و آمد نکن...اگه زماني مجبور شدي تنها جايي بري حتما از آژانس استفاده کن.حواست خيلي به خودت باشه،حتي تو دانشگاه.خيلي مراقب پشت سرت باش حتي المقدور دور و برت شلوغ باشه.با کوچکترين اذيت از طرف خسرو مسئولاي دانشکده رو تو جريان بذار.مهم تر از همه در برابرش عکس العمل نشون نده،تا همين الانشم فهميده که ترسيدي به خاطر همين جري شده و با اعصابت بازي مي کنه.بايد ماسک بي تفاوتي به صورتت بزني.با انگشت هاي دستم شروع به بازي کردم:نمي تونم...نمي تونم،وقتي مي بينمش چارستون بدنم به لرزه مي افته و آب دهنم خشک مي شه،باور کن از اين وضعيت بيزارم ولي ديگه دست خودم نيست ازش مي ترسم...از ضعف و زبوني خودم بدم اومد ولي ناخواسته به اين مرحله رسيده بودم.پارسا سر تکون داد:مي فهمم .حق داري.ديگه هيچي نگفتيم.چند دقيقه بعد مقابل يه رستوران پارک کرد:من که ناهار نخوردم.از رنگ و روي تو هم معلومه که داري ضعف مي کني.واسه اين که لايه خاکستري رنگ مغزمون فعال شه بايد بهش مواد غذايي برسونيم.ترمز دستي رو کشيده،پياده شدم...چشمم به موتور سواري افتاد که نگاه زهر آگينش رو پاشيد توي صورتم،پاهام سست شد و طاقت نياوردم و روي جدول کنار خيابون نشستم...موتور سوار برام دست تکون داد و دور شد.پارسا با ديدن حال و روز من که ديگه رمقي نداشتم...به سرعت به طرفم اومد و بلندم کرد،سرمو به شونه اش تکيه دادم و زار زار گريستم.پارسا بي معطلي کمک کرد سوار ...

  • عشق توت فرنگی نیست8

    مثل بچه های پنج ساله ای . بهنوش با غرغر وسایلشو چید توی کمد : قول دادی فردا درموردش حرف بزنیمها . بعد رفت توی تخت ، گفتم : با همین لباس میخوای بخوابی ؟ بهم اشاره کرد : خود جنابعالی چطور ؟ ! با همین لباس قراره بخوابی ؟ ! به خودم نگاه کردم ، بلوز دامن مشکیم هنوز تنم بود ، حتی صندلم رو در نیاورده بودم . آه کشیدم : تو که هوش و هواس واسه آدم نمیذاری ... پاشدم و لباس عوض کردم ، بهنوش همونطور که با احتیاط بندهای صندل گرانقیمتش رو باز میکرد ، گفت : امشب گلپر بدجوری مهربون بود . خندیدم : راستش یه فکری از غروبی مثل خوره داره دیوونه ام میکنه ، این قضیه دو حالت داره یکی خوش بینانه ، یکی بد بینانه . البته فردا معلوم میشه . الان باید بگی ، بیخود میکنی فکر منو مشغول کنی ، اگه قراره فردا معلوم شه پس حرفشم نباید بزنی . آخه میترسم بدجنسی باشه . حالت خوشبینانه اینه که بخواد از دل من دربیاره و واقعا قصدی نداشته . حالت بدبینانه اشم اینه که این مدت بهش خیلی سخت گذشته و دیده با ودن من یه جورایی آسایش داره ، برای همین از اینکه یه کلفت مفت و مسلم رو از دست داده ناراحته . شونه بالا انداختم : نمیدونم شایدم هیچ کدوم از اینا نباشه و قضیه چیز دیگه اس . ممکنم هست هر دوش درست باشه ، بالاخره دو سه ماه دیگه بچه به دنیا میاد و هزار تا کار داره . خونه زندائیم که از خونه تارخ دوره ، و گلپر دست تنهاس ، بالاخره هر چی باشه من عمه بچه اشم و جوناً دلاً بهش میرسم . بهنوش یه پیراهن بلند سفید تریکو پوشید : مگه تو فرصت داری به بچه اون برسی ، اون قدر درس و مشغله داری که نگو ... شایدم چنین چیزی تو ذهنش نبوده و صرفاً میخواسته کدورتا رو برداره . نشستم رو تخت : گلپر دختر بد ذاتی نیست ، خدائیشم اولین باری بود که میدیدم اخلاقش اینقدر بده ، شایدم بقول خودش ار حاملگیش بوده ... حالا هر چی ! فکر نمیکردم پیش قدم بشه . راستش منم همینطور ! حداقلش شب عیدی هیچ کس با کس دیگه سر سنگین نیست ، چراغو خاموش کنم ؟ خودم خاموش میکنم به من نزدیکتره . پتو رو کشیدم روی خودم : شب بخیر بهی ... بهنوش همونطور که خمیازه میکشید گفت : شب بخیر . *** وسایلمو جمع کردم ، سر ساعت پنج بعد از ظهر تارخ اومد دنبالم و با هم رفتیم خونه اش ؛ راستش انتظار داشتم وقتی میرسم خونه ، اون جا رو مثل زمین شخم خورده ببینم . اما با دیدن خونه تمیز و مرتب جا خوردم ، تازه یادم اومد ده عیده و همه خونه تکونی کردن ! نفس راحتی کشیدم و نشستم . هر چند که زحمت چایی دم کردن و آوردن و پذیرایی به عهده خودم بود ! آقا تارخ ما رو شرمنده کرد و شام از بیرون کباب گرفت و بعدشم ظرفا رو شستم . صبح خیلی زود راه افتادیم ، تمام مدت توی راه گلپر نالید و شکوه و شکایت ...

  • رمان عشق توت فرنگي نيست«11»

    از جا بلند شدم و روبروش وایستادم، قد بلند بود و درشت... احساس کردم مقابلش کم آوردم، اما تموم شهامتم رو جمع کردم: اگه حرفی داری می تونی تو قسمت حراست دانشگاه بزنی.به طرف در راه افتادم: پس چرا واستادی؟! بیا دیگه.هاج و واج مونده بود یه قدم دیگه برداشتم: کارت رو تو حضور دو تا آدم مطمئن بگو.با حرص دستش رو مشت کرد و کوبید به پاش. موقعی که از در کلاس بیرون می رفت نگاه غضب آلودی بهم انداخت: بهم می رسیم.این حرکت از چشم هم کلاسی ها پنهان نموند، دو تا از پسرها بلند شدن که دنبالش برن، گفتم: ولش کنین، ارزشش رو نداره.بعد بی حال افتادم روی صندلی، چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم. چشم که باز کردم صورتهای نگران ساغر و شاداب رو دیدم، تو دفتر آموزش بودم، آب پرتقالی که ساغر جلوی دهنم گرفته بود رو خوردم. یه ذره حالم جا اومد. چشمامو بستم و شنیدم ساغر و شاداب دارن با آب و تاب از جریان مزاحمتهای خسرو می گن، روی این مسئله م تأکید داشتن که قبلا م از اون شکایت کردم.رئیس آموزش داشت خیال اونا رو راحت می کرد که پی گیری می کنه و از من خواست دو مرتبه شکایت کنم، این مرتبه تعداد زیادی از بچه ها حاضر بودن و همه زیر برگه رو امضاء کردن. در نتیجه کار برای خسرو سخت شد و شرایط بدی به وجود آمد. چون کمیته انضباطی می شد و اگر یه مرتبه دیگه فقط یه مرتبه دیگه مشکلی ایجاد می کرد از دانشگاه اخراج می شد.از اون لحظه خسرو سرش رو بلند نکرد تو صورت من نگاه کنه. به نظرم این تنبیه براش کافی بود و دیگه دست از سر من بر می داشت. بدجنسانه تو دلم از خدا می خواستم که این ترم هم مشروط بشه و همین طور ترم بعد، چون از دانشگاه اخراج می شد و از توفیق اجباری دیدنش محروم می شدم.اون روز رئیس آموزش بهم اجازه داد برم خونه، خودش برام آژانس گرفت و من رفتم خونه عمو! حالم خیلی بد بود، پسره ی آشغال تمام توش و توانم رو گرفته بود تو خونه یه سره خوابیدم تا وقتی که بهی اومد، از دیدن رنگ و روم تعجب کرد و از احوالم پرسید. طاقت نیاوردم و با اشک و آه همه چی رو براش گفتم. پیشنهاد کرد تارخ و کیوان برن سراغش و گوشمالیش بدن. اما خیالش رو راحت کردم که از طرف دانشگاه حمایت شدم.اولین بار بود با چنین موجود بی منطق و زورگویی روبرو می شدم. آدمی که جز خواسته اش به چیزی اهمیت نمی ده و اگه به اون نرسه هر راهی رو پیش می گیره و به عاقبتش هم فکر نمی کنه. این سوء سابقه ای که براش تو دانشگاه به وجود آمد براش خیلی گرون تموم می شد اما من می ترسیدم، خیلی م می ترسیدم، می ترسیدم یه روز بیرون دانشکده بلایی سرم بیاره و کار دستم بده از همچین آدمی هیچ چیز بعید نیست، از اون تیپ آدماییه که یا باید به چیزی برسه، یا درب و داغونش کنه.روز ...

  • عشق توت فرنگی نیست7

    شاداب حاضر شده بود از ساغر و بقیه خداحافظی کردیم و سوار رنوی بهنوش شدیم. ضبط رو که روشن کرد گفت : سر راه اومدن به اینجا رفتم یه نوار قشنگ خریدم . کاست عصار .- چه عجب !- می خواستم غر نزنی ...حالا بریم که دیر شد !شاداب گفت : بهنوش جون بی زحمت جلوی شیرینی فروشی وایستا .بهنوش از توی آینه نگاهش کرد : مگه داری می ری خواستگاری ؟!- دست خالی روم نمی شه یبام .- این حرفا چیه ؟شاداب خیلی جدی گفت : گلم باید بگیرم والا نمیام .- ای بابا ! من که گل گرفته بودم خوب همونو می آوردیم کسی هم ندیده بودش می خوای دور بزنم ؟رو به بهنوش گفتم : شاداب راست می گه یه جای درست و حسابی نگه دار که هم گل بگیریم هم شیرینی ! صورت خوشی نداره دست خالی باشیم . هر چی باشه اولین باره عروس عمو داره میاد خونه اتون .بهنوش پاشو رو گاز فشار داد : یه جای خوب سراغ دارم ...یه گلفروشی عالی و یه قنادی که شیرینی هاش حرف نداره . از شانس خوب هر دوشون بغل همه .چند دقیقه بعد جلوی محل مورد نظر بودیم .شاداب یه کیک شکلاتی پسندیدو یه سبد گل آماده با گلای لیلیوم سفید گرفت . نیم ساعت دیگه جلوی خونه عمو بودیم .پیاده شدیم و زنگ زدیم . بهنوش پشت اف اف گفت : عروس خانمم همراهمونه .عمو و زن عمو خیلی گرم و مهربون از شاداب استقبال کردند و کلی تعریف و آرزوی شادمانی و خوشبختی واسش !زن عمو چپ و راست صورت شادابو بوسید : خودت گلی عزیزم ، چرا زحمت کشیدی ؟ ما رو بدجوری شرمنده کردی .عمو پیشانی شادابو بوسید : چوب کاری کردی دخترم .شاداب از این همه محبت به وجد آمده بود : وظیفه بود عمو جان ...زن عمو با مهربونی گفت : خوش اومدی خوشحالمون کردی ، قدم رو چشممون گذاشتی .عمو شوخی کرد : خبر می دادی ، گاوی ، گوسفندی چیزی سر می بریدیم .به خنده گفتم : عمو جون گاو و گوسفند بیچاره چه گناهی کردن که ما راه به راه اونا رو سر می بریم ؟عمو دستشو انداخت دور شونه م : خدمت تو بعدا می رسم .خودمو لوس کردم : مگه چی کار کردم عمو جون ؟عمو چینی به پیشانیش انداخت و چند تا ضربه ملایم زد به شونه م : دیگه می خواستی چیکار کنی ؟ قلب عموی پیرت رو شکوندی دختر جون .- خدا منو بکشه اگه می خواستم این کارو بکنم .- نفوس بد نزن خدا نکنه .- نترس عمو جون ، بادمجون بم آفت نداره .- می ترسم عمو ، می ترسم . مگه من چند تا برادر زاده گل دارم ؟- ای عمو جون دلت خوشه ها !زبون درازی نکن دختر جون عروس خانمو ببر تو اتاق حاضر شه .- هر چی شما بگین .با شاداب و بهنوش رفتیم اتاقش مانتو هامونو در آوردیم و اومدیم بیرون . عمو تعارف کرد : عروس خانم ترمه جون بفرمایین خیلی خوش اومدین .زن عمو چایی آورد : این سودابه جون خیلی خوش سلیقه ست . همیشه روی بهترینا دست می ذاره، ماشالا شاداب جون همه چی تمومه .دخالت ...

  • رمان عشق توت فرنگی نیست1

    فصل اولصورت مهربون مامانو چند بار پشت سر هم بوسیدم .اون قدر گریه کرده بود که چشم هاش ریزریز شده بود,دستمرو در شونه اش حلقه کردم :واي سودي جون سفر قندهار که نمی خوام برم این طوري میکنی ؟ هر وقت چند روزتعطیلی گیرم بیاد بدوبدو می ام بهت سر می زنم ,خودتم میدونی که من یکی رو بدجوري بچه ننه بار اوردي وطاقتنمی آرم زیاد ازت دور بمونم.مامانم میخواست لبخند بزنه ولی نتونست .با گوشه روسري اشک چشمش رو پاك کرد. بابام با خنده از جیبش یهدستمال در آورد:بگیر عزیزم ,روسریت میکروب داره,نکنه می خواي تراخم بگیري وبدبختم کنی,داري و نداري دوتا چشم شهلا داري,می خواي همونم ازم بگیري؟مامانم طبق معمول غم وغصه هاش یادش ر فت,با ناز وکرشمه دستمالو گرفت ونم چشم هاش رو خشک کرد:باشههاتف باشه,فقط چشمام قشنگه دیگه؟بابا یواشکی در گوش مامان یه چیزي گفت که اولش سرخ شد وبعد شم غش کرد از خنده .ترنج آستین مانتويمامانم و کشید:بابا چی گفت این قدر خوش به حالت شد؟مامانم یه اخم قشنگ تحویلش داد:اوا!؟!بچه هم بچه هاي قدیم.ترنج لب ور چید:زشته توي جمع دو نفر در گوشی حرف بزننتورنگ لپش رو کشید:اي دختر فضول!ترنج دستشو انداخت دور کمرم:ترمه جون وقتی بري من حوصله ام سر می ره.دلم واست خیلی تنگ میشهدستمو انداختم دور کمر باریکش :حسابی درس بخون که دو سال دیگه بیاي پیشم.منم اونجا تنهام,اگه تو کنارم باشی دلم کمتر میگره,فقط فول بده خوب درس بخونی,مثل بچه آدم! موقع گفتن این حرفها بغض کردم,چقدر خواهرمو دوست داشتم ,کاش از هم جدا نمی شدیم, صداي کمک راننده منواز افکارم پرت کرد بیرون:مسافراي تهران ....جا نمونینمامانم دوباره منو چلوند:قربونت برم ترمه جون خیلی مواظب خودت باش.رسیدي زنگ بزن.خیالشو راحت کردم:حتما سودي جون نگران نباش.بابا بغلم کرد :ترمه جون شرمنده ام که...نذاشتم حرفشو تموم کنه :زمستون می ره رو سیاهی به زغال می مونه,فکرشو نکن.ترنج بغل گوشم چنان جیغی زد که نیم متر پریدم هوا:اونم شاداب.کفرمدر اومد!دندونامو رو هم فشار دادم که صدام در نیاد!یعنی اپه یه وقت دیگه بود ویه جاي دیگه اي غیر از ترمینال بودیم درسی بهش می دادم تا عمر داره یادش نره.پرده گوشم هنوز سوت میکشید .منتها نخواستم دم اخري پاچه اشو بگیرم که خودم عذاب وجدان بگیرم,هم اشکدم مشک ترج خانوم ته تغاري رو در بیارم.با اومدن شاب که واقعا اسمش برازنده اش بود ,تورنگ دست و پاشو گم کرده و شروع کرد الکی خندیدن.رفتمنزدیکش و گفتم:زهر مار تابلوي بی جنبه,دست وپاتو جمع کن.خنده رو لبش ماسید,دلم خنک شد.فکر کرده یادم رفته چه جوري من بیچاره رو رصد کرده و مواظب بود دست از پاخطا نکنم .فکر کرده نفهمیدم گلوش پیش شاداب گیر کرده .طفلی رفته ...

  • عشق فلفلی1

    به نام مهربانترینمقدمهعشق ها چند مدل هستند....یا صورتی اند...که از اول دلنشینن....یا ابیهستند....همیشه این عشق هست ولی گاهی کمرنگیا قرمز هستند که همیشه با خطراتی همراهه و باید ازش کمی ترسیدیامشکی هستندکه اصلااسمشونمیشه عشق گذاشت وخیلی وحشتناکه..و متفاوت ترین صورت عشق ،عشق فلفلی هست .....عشقی تند و اتشین .....ولی از چه لحاظ تند و اتشین هست؟ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــفصل اول.....قسمت 1با اشاره چشم از صبا خواستم بلند شه...اونم بی هیچ حرف بلند شد و نشستم کنار سوگل.دستمو دور شونش حلقه کردم .سرشو گذاشته بود روی میز و زار زار اشک میریخت...دهنمو بردم نزدیک گوشش و گفتم:«سوگل این امتحان اونقدر هم مهم نیست که تو داری براش گریه میکنی.....»_چی چی رو مهم نیست.....گفت تو معدل تاثیر داره._هنوز اول ساله جای جبران هست..._وای تیام تو که مثل من گند نزدی پس حرف نزن.سرمو عقب اوردم سعی کردم ناراحت نشم....اروم سرشو بالا اورد تو چشمای قهوه ای تیرش که قرمز شده بود نگاه کردم و گفت:ببخشید...._برو بابا.همدیگه رو بغل کردیم و اون همانطور که دماغشو میکشید بالا گفت:«تیام...تو تاحالا تک اوردی...نیاوردی نمیدونی من چه دردی دارم»دستمو لای موهای خرمایی پر پشتش کردم و گفتم:«دبیرستانه و تک اوردنش»_دیوونه.سرشو از روی شونم برداشت که در با یک حرکت باز شد و شیدا و باران هم اومدند تو....با صدای بلند خوندند:گریه نکن زار زار...میبرمت بازار...میفروشمت دوهزار...دوهزار قدیمی....به زن عباس قلی....میخرم ازش یک بطری...و با خنده به طرف سوگل اومدن.....و مشغول بهم ریختن موهاش شدن اونم با جیغ اعتراض میکرد......وقتی اون دوتا هم درکنار ما نشستند شدیم 4 نفر روی یک نیمکت و نزدیک بود من از این طرف بیوفتم.....باران:«بچه ها قراره امروز حسام بیاد دنبالم...دوست دارم شماها هم ببینینش........سلیقمو ببینین»شیدا با خنده گفت:«سلیقه تو که معلومه ...یا یک مرد چاق و شکم گنده و کچل و قد کوتاه ...یا یک پسرک جفاد(جواد)هست با موهای کفتری و شلوار کردی..»باران:«خیلی بیشعوری شیدا.»شیدا:نظر لطفته.من:«باران.....یعنی جدی پدر مادرت موافقن؟یعنی میخوای به این زودی عروس شی؟»_نه به این زودی زود....حالا نامزد بشیم....بعد کنکور دیگه...شیدا:«اخر قضیه اشناییتونو برام تعریف نکردی»باران:طولانیه یک وقت مناسب الان زنگ میخوره..شیدا:«پیچوندنت تو حلقم»سوگل:«پاشین بینم پرس شدم»شیدا:«باید عادت کنی به پرس شدن...دو روز دیگه میری خونه شوهر...مادر شوهر میاد میشینه روت حرف نباید بزنی»سوگل:«حالا کسی نمیخواد بره خونه شوهر.»باران با جیغ گفت:«چرا من میخوام»باران و شیدا از روی صندلی نیمکت ...