دانلودرمان برای گوشی

  • دانلود رمان افسونگر برای موبایل و کامپیوتر

    دانلود رمان افسونگر برای موبایل و کامپیوتردانلود درزیرموبایلکامپیوتر



  • دالان بهشت

    دالان بهشت نوشته نازی صفوی درخواستی ایناز خانومدانلود

  • دانلود مجموعه 7 کتاب رمان برای موبایل - جاوا

    دانلود مجموعه 7 کتاب رمان برای موبایل - جاوا در این پکیج کامل که برای دانلود قرار داده شده است تعداد 7 کتاب رمان برای موبایل با فرمت جاوا گنجانده شده است.سونی اریکسون : G900 |G700 |W980 |C902| C702| Z770 |Z555 |W760| K660 |W890 |W380 |K630| V640| K770 |K850 |W960| W910 |K530 G900|G700|W960|P1|W950|M600|M608|P990|P910|P900|P800 نوکیا :  5800 n95 n96 n82 n73 n78 n97 3250 6220 6500     حجم کل : 1.94 مگابایتنوع فایل : کتاب موبایلپسوند : .JARتعداد : 7   دانلود مجموعه 7 کتاب رمان برای موبایل - جاوا با حجم 1.94 مگابایت - دانلود رمز فایل دانلود شده : www.takmob.net

  • رمان فرق بین من و اون 4

    "حاکان"یاشار چندین بار به گوشی ای که خودش بهم داده بود زنگ زد اما جواب ندادم.و درآخرهم مجبورشدم که خاموشش کنم.نمیدونم چرا کسی درکم نمیکرد.مگه کسی هست که بخواد جایی بره که کسی منتظرش نیست،کسی3ماه دلواپس نشده جز یه نفر.کسی آدم حسابش نمیکنه... حداقل اگه بابام با بقیه بچه هاش همینطوری رفتار میکرد حداقل دلم خوش میشد که اخلاقش همینطوریه.قسم سرسختش به جونِ مهسانمه.خداشانس بده به فکر تیارا افتادم،همیشه از بدرفتاریای بابام با من شاکی میشد.خودشم همیشه بهم سفارش میکنه که خیلی زود به زود نیام تهران که دلشون برات تنگ بشه تا شاید بهتر بشن خوبه که حداقل یکی درکم میکنه... یه لحظه از خودم بدم اومد،یعنی انقدر بدبخت شده بودم که مهراد بخواد دست رو من بلند کنه.حتما شده بودم دیگه... داشتم به حرفاش فکر میکردم،مهراد راست میگفت باید میرفتم مامانمو میدیدم،دلم براش یه ذره شده هرشب دارم خوابشو می بینم که گریه زاری میکنه...من خیلی عوضیم...خیلی بی معرفتم دیگه توان راه رفتن نداشتم خودمو به نزدیک ترین نیمکتِ مجتمع رسوندم ونشستم.به روبه رو خیره شدم"بلـــوک37"پوزخندی گوشه لبام نشست.یاد جروبحثم با باران افتادم.با یه نگاه میتونستم کل زندگی نامه دخترارو بفهمم، دختر بدی نبود اما من از این مدل دختراخوشم نمیاد،از نظر من دخترا باید ناز داشته باشن خیلی باپسرا دهن به دهن نشن.اون روز توی مجتمع انتظار داشتم اصلا باهام بحث نکنه... به خودم گفتم اصلا چرا دارم درمورد این نظرمیدم مثلا من ناراحت بودما..!!. با بی حوصلگی روی نیمکت دراز کشیدم.دختروپسر...مردوزن همه توی فضای سبز مجتمع درحال شام خوردن و،والیبال و...بودن ومن اینجا... مطمئن بودم که یاشار رفته تهران وکسی توخونه منتظرم نیست.بخاطر همین حوصله خونه رفتن رو نداشتم.از صبح بیرون بودم حتی صبحونه هم کوفت نکرده بودم.از این به بعد دوباره باید تنها میموندم... صدای جیغ جیغ کردن وخندیدن چند دختر منو از فکر بیرون آورد.دستمو از روی سرم برداشتم و کمی سرم رو خم کردم دیدم همون دختران.شک نداشتم که واسه بیدار کردن من اینکارارو میکردن.طفلکی ها فکرکردن من خوابم.روی نیمکت نشستم که توپشون محکم به پشت سرم خورد وبعدش خنده های ریزشون روشنیدم میدونستم از قصد بود.توپ رو از روی زمین برداشتم وبدون اینکه برگردم سمتشون ونگاهشون کنم به طرف چند پسرودختر که داشتند میوه میخوردند رفتم.احتمالا اکیپ دانشجویی بودن... _معذرت میخوام بچه ها؟؟ پسر:جانم داداش؟ _میشه چاقوتونو چند لحظه لطف کنید؟ یه دختره سریع یه چاقو برداشت وبه سمت من گرفت:بفرمایید. _ممنون الآن برش میگردونم پسر:خواهش اشکال نداره به سمت دخترا رفتم که با کنجکاوی منو ...