دانلودرمان قرارنبود2

  • رمان قرارنبود2

     در میان خنده صبحانه مو خوردم و پاشدم. عزیز هنوز هم غر می زد و ظرف و ظروف رو توی سر هم می کوبید. از آشپزخونه اومدم بیرون و بدو بدو از پله ها رفتم بالا و شیرجه زدم توی اتاقم. سر سری موهامو برس کشیدم و دوباره با کش بستم. جلوی در کمدم ایستادم و با دعا و ثنا در کمد را باز کردم. باز کردن همانا و غرق شدن زیر یک من لباس همانا! من آدم بشو نبودم! لباس ها را تند تند کنار زدم و یک مانتوی سرمه ای بلند با یک شلوار جین یخی و یک روسری آبی روشن جدا کردم. اتو را به برق زدم و تند تند اتو کشیدم. کم کم داشت دیر می شد. لباس را پوشیدم و موهای روشنم را یک وری توی صورتم ریختم. حال آرایش کردن نداشتم. بدون آرایش هم به اندازه کافی اعتماد به نفس داشتم. کفش های پاشنه 5 سانتی سورمه ایم را هم به پا کردم و از در بیرون رفتم. بالای پله ها دوباره خواستم نرده سواری کنم که چشمم به عزیز افتاد که پایین پله ها ایستاده بود. طوری به چشمانم زل زده بود که یاد گربه توی تام و جری افتادم وقتی که چشمش به جری می افتاد. از فکر خودم خنده ام گرفت و با متانت پله ها را یکی یکی پایین رفتم. حسرت نرده سواری به دلم ماند. عزیز جون زیر لب چیزی شبیه ورد را تند تند می خواند. وقتی جلوی پایش ایستادم بلند گفت:- چشم حسود کور بشه ایشالله! لا حول ولا قوة الا بالله علی العظیم! - اوووه کی می ره این همه راهو! عزیز داری برای من خرچسونه قزمیت اینا رو می خونی؟ کی میاد منو چشم کنه؟- وای نه نه ماشالله عین سرو می مونی! تا داشتی می یومدی پایین یاد مادر خدابیامرزت افتادم ... بغض گلوی عزیزو گرفت و نتونست حرفشو ادامه بده. آهی کشیدم و لبم را جویدم تا اشکم سرازیر نشود. مامان کجایی که وایسی پایین این پله ها و برای دخترت دعا بخونی که قبول شده باشه. کجایی که حض دخترت رو ببری؟ مامانم زود رفتی خیلی زود رفتی ... چند نفس عمیق کشیدم و کنارش لب پله نشستم. دستمو سر شونه اش انداختم و گفتم:- ا عزیز یعنی چی گریه می کنی؟ نمی گی صبح اول صبحی منو اینجوری راهی کنی من کلی موج منفی می گیرم بعد این موج منفیا روی روزنامه اثر می ذاره و به جای پزشکی و دارو سازی و دندون پزشکی رشته کون شوری بچه ...به اینجا که رسید عزیز سرشو بالا آورد و گفت:- اه مادر! تو به کی رفتی اینقدر بی تربیت شدی؟ خجالت نمی کشی؟غش غش خندیدم و گفتم:- پاشو عزیز جونم ... پاشو قربونت برم مسافرو که اینجوری بدرقه نمی کنن!توی صورتش کوبید و گفت:- خدا مرگم بده! مگه داری می ری مسافرت؟میون خنده دستشو کشیدم و گفتم:- نه جیگر من! دارم می رم پای دکه روزنومه فروشی سر خیابون. زودم بر می گردم البته اگه این آتیش به جون گرفته ها بذارن. دارم بهت می گم که یعنی دیگه گریه نکنی.اشکاشو پاک کرد و گفت:- باشه ...



  • قرار نبود 2

    شیشه عطر کو کو رو برداشتم و از سرتاپایم خالی کردم بوی شیرین و مست کننده اش اتاق را پر کرد. آخرین نگاه را در آینه به خودم انداختم. مانتوی تنگ مارک گوچی که نقش های کمرنگ طلایی داشت پوشیدم بودم با شال مشکی که ریشه های طلایی داشت. شلوارم هم هدیه پدرم از آخرین سفرش به لندن بود چرم مشکی لوله تفنگی با کفش های طلائی پاشنه بلند. کیف طلائی و سوئیچ ماشین را برداشتم از در خارج شدم. بالای پله ها که رسیدم بی خیال نرده ها شدم چون هم شلوارم و هم مانتویم تنگ بود و ممکن بود جر بخورد. از پله ها پایین آمدم و به آشپزخانه سرک کشیدم. عزیز هنوز هم بابت قبول نشدنم دلخور بود و حسابی سرش را گرم آشپزی کرده بود تا یادش برود ولی باز هم در حین کار غر می زد:- حالا انگار فقط بچه من زیادی بود ...رفتم داخل و با شادی گفتم:- عزیز جونم من دارم می رم.عزیز به طرفم برگشت با تحسین نگاهم کرد و گفت:- کجا می ری مادر؟ مهمونی؟- نه عزیز قراره شام با دوستام برم بیرون- نه نه خودت یه زنگ بزن به بابات من حوصله داد و قالشو ندارم می یاد شروع می کنه به غر زدن.- چشمنشستم پشت میز و با گوشیم شماره بابا را که به اسم ددی سیو کرده بودم گرفتم. بعد از چهار بوق صدای با صلابت بابا توی گوشی پیچید:- سلام دخترم- سلام بابایی خوفی؟- خوبم دخترم ... تو خوبی بهتر شدی؟صبح وقتی بعد از گرفتن نتایج با خانه برگشتم پدرم تماس گرفت تا از نتایج آگاه شود. من هم که حسابی دلم پر بود با شنیدن صدای پر مهر پدر گریه ام گرفت و با بغض گفتم که قبول نشدم. پدرم نزدیک بیست دقیقه با من کلنجار می رفت و دلداریم می داد. حالا هم برای همین حالم را می پرسید. گفتم:- آره بابا بهترم شما خوبی؟ خسته نباشی- مرسی خانوم گلم. - بابا ...- جانم؟- باباییییییی ...بابا مردانه خندید و گفت:- چیه دختر خوب؟ باز چی می خوای؟ پولت ته کشیده؟با غیض گفتم:- مگه همه چی پوله؟- اوه چه توپت هم پره!- بابا امشب می خوام با دوستام برم بیرون.بابا جدی شد و گفت:- کجا؟- شبنم به مناسب قبولیش می خواد شام مهمونمون کنه. - شما هر پنج شنبه به یه بهونه ای باید برین شام بیرون؟- آخه بابا شما که سر کاری ... اون آتوسای گور به گوری هم که ...- راجع به خواهر بزرگت درست صحبت کن!- اوه ساری! اون آتوسا خانم قبر تو قبری ...یهو بابا خنده اش گرفت و غش غش خندید. خودم هم خندیدم و گفتم:- برم بابا؟- نگفتی آتوسا چی؟- سرش گرم شوهر شده یادش رفته یه خواهر تنها هم داره.- خیلی خب برو ولی یادت باشه تا قبل از یازده باید خونه باشی.- چشم... و یه چیز دیگه ...- دیگه چیه؟ اینبار حتما پول می خوای ...- نخیر ... ماشین مامانو ...- حرفشم نزن ... چرا همیشه تو ماشین می بری؟ شد یه بار اون دوستات بیان دنبال تو؟- آخه ددی جونم اونا که مثل ما یه ماشین ...

  • توسکا3

    ساعت سه بعد از ظهر بود که رسیدم خونه ... پنج شش ساعتی وقت داشتم واسه مهمونی ... باید یه کم استراحت می کردم ... در خونه رو باز کردم و رفتم تو ... اگه هوا سرد نبود حتما دست و صورتمو لب حوض می شستم ... همین که وارد خونه شدم از چیزی که دیدم سر جا خشک شدم ... خدای من!!! همه فامیل اونجا بودن ... عمو ... عمه ... دایی ... خاله ... با خانوما و شوهرا و بچه هاشون ... حالا خوبه از هر کدوم فقط یکی داشتم ... همه شروع کردن به دست زدن و جیغ کشیدن ... پس فهمیده بودن!!! قرار بود روز اکران فیلم خبرشون کنیم ... اصلا یادم نبود ... لبخند زدم ... نباید خستگیمو به پای کلاس می گذاشتن ... تک تک جلوی می یومدن و می بوسیدنم ... همه هم شاد بودن ... هم نبودن ... نگاه عمو و دایی مثل مامان بابا نگران بود ... نگاه دخترا پر از حسادت بود ... پسرا اما همه خوشحال بودن ... شادیشون هم واقعی بود به جز سام ... سام پسر عموم بود ... بیست و پنج سالش بود و توی یه شرکت خصوصی کار می کرد ... توی دانشگاه نرم افزار خونده بود ... زن عموم راه می رفت می گفت:- آقای مهندس اینجا نشین ... آقای مهندس دورت بگردم ... آقای مهندسم فلان ... آقای مهندسم بهمان ... حالمو به هم می زد اینقدر که ازش تعریف می کرد ... خود سام پسر خوبی بود ولی اگه زن عمو می ذاشت ... می فهمیدم که سام هم از رفتار مامانش کلافه می شه ولی اینقدر مقید احترام به بزرگترا بود که صداش در نمی اومد ... سپهر پسر خاله نازی که بیست سالش بود با یکی از پوسترای فیلمم اومد جلوم با ژست خنده داری زانو زد و گفت:- سوپر استار آینده یه امضا به این حقیر عطا می فرمایید؟با خنده پوسترو از دستش گرفتم و پشتش نوشتم:- با آرزوی آینده ای روشن برای تو سپهر جان ... و امضاش کردم و دادم دستش ... سپهر پشتک زنان پوستر رو گرفت و رفت ... اینقدر اداهاش با مزه بود که همه رو به خنده انداخته بود ... رفتم بین بابا و عمو نشستم و دست بابا رو که روی دسته مبل بود گرفتم توی دستم ... بابا لبخند مهربونی بهم زد و گفت:- چطور بود بابا؟یه بار پلک زدم و گفتم:- خوب بود ... شما که افتخار ندادین ...بابا آه کشید و گفت:- سخته برام بابا ... بهم فرصت بده ...حق داشت ... سرمو انداختم زیر ... همه اش تقصیر من بود ... عمو دستشو گذاشت زیر چونه ام و گفت:- راضی هستی عمو؟توی چشمای عمو نگاه کردم ... یه کم شبیه بابا بود ... ولی نه زیاد ... مثل بابا مهربون بود ... ولی نه به اندازه بابا ... سری تکون دادم و گفتم:- شکر خدا خوبه عمو ...- عمو حواست باشه ... بد چیزایی از دنیای بازیگرا می شنویم ... بابا دخالت کرد و گفت:- دختر من تا الان ثابت کرده که با همه فرق داره ...شروع شد! گوشه و کنایه ... تو رو خدا بابامو عذاب ندین ... طاقت دیدن چهره سرخ شده بابا رو نداشتم. از جا بلند شدم و ...

  • توسکا13

    آرشین اعتراض کرد:- ا مامان! برای چی ناراحتش کردی؟! همه چی تموم شده رفته پی کارش ... این دو تا هم هر دو راضین ... شما چرا اینجوری می کنی؟چقدر حرفش به نظرم سنگین اومد ... هر دو راضین! این یعنی آرشاویر ککش هم نگزیده بود ... نکبت خر! با صدای پدر جون مجبور شدم از خانوم پارسیان جدا بشم ...- به به ببین کی اینجاست! چرخیدم و با شادی گفتم:- پدرجون!آغوششو به روم باز کرد و گفت:- سلام به روی ماهت عزیزم ...خنده ام گرفت و گفتم:- سلام ...در گوشم با لحن مهربونی گفت:- خیلی خوش اومدی دخترم ... خوشحالم کردی ...- ممنون ...ضربه ای به کمرم زد و گفت:- برو خوش باش عزیزم ... دوست ندارم امروز گرد غصه رو روی صورتت ببینم ... برو بزن و برقص ...- چشم حتما ...با فشار دست پدر جون از بقیه عذر خواهی کردم و با چشم دنبال شهریار گشتم ... اه اه! چشمام درست می دید؟ کنار آرشاویر ایستاده بود و داشتن می گفتن و می خندیدن ... چشمامو یه بار باز و بست کردم ... نه درست می دیدم ... با هیجان رفتم سمتشون تا ببینم قضیه چیه ... آرشاویر کت شلوار مشکی پوشیده بود با پیرهن سفید کروات مشکی و سفید ... طبق معمول تیپش دختر کش بود ... با دیدن من خنده شو خورد و گفت:- سلام توسکا خانوم ... من می رم دیگه شهریار کاری داشتی باهام، پیش بچه هام ...حتی صبر نکرد تا من جوابشو بدم!!!! چرا اینجوری می کرد؟! شهریار گفت:- توام مثل من تعجب کردی؟ منم باورم نمی شد اینقدر گرم تحویلم بگیره ...- قضیه چیه شهریار؟- خودمم نمی دونم ...نشستم روی صندلی و گفتم ...- دیگه دارم گیج می شم با این کاراش ...دستمو کشید و گفت:- چه می شینه! پاشو ببینم ... من اومدم برقصم نه غمبرک زدن تو رو ببینم ...به ناچار همراهش رفتم وسط ... جلوم ایستاد و دوتایی مشغول رقصیدن شدیم ... در همون حالت گفت:- نباید رفتاراش برات مهم باشه ... بذار هر کاری دوست داره بکنه ... هر چی بیشتر کم محلی کنی بهش بیشتر آتیش می گیره ...- اون اصلا به من فرصت می ده که بخوام کم محلیش کنم؟ - کم کم فرصت هم پیش می یاد ... دقیقا مثل الان که داری با من می رقصی و اون داره حرص می خوره ...- اون؟ عمرا اگه براش مهم باشه ...- پسر نیستی که این چیزا رو بفهمی ...فقط پوزخند زدم ... یهو دیدم شروع کرد به شمردن:- سه ... دو ... یک ...داشتم با تعجب نگاش می کردم که صدای آرشاویر بلند شد:- شهریار جان یکی از بچه ها باهات کار داره ... می شه یه سر بهش بزنی؟شهریار پوزخندی به من زد و گفت:- فعلا که می بینی دستم بنده ... بعد از رقص می رم ... رقص با توسکا افتخاریه که کم نصیب هر کسی می شه ...چون پشتم به آرشاویر بود قیافه اشو نمی دیدم ... اما فهمیدم که رفت ... شهریار با همون پوزخند زیر لب گفت:- کور خوندی آقا ... این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیست ...اصلا متوجه منظورش نشدم ...

  • توسکا1

    ه ساعتم نگاه کردم و غر زدم ...- اه ... چهار ساعته اینجا علاف شدیم ... طناز ... خاک بر سرت اینا همه اش کلاهبرداریه بیا بریم یه کوفتی بکنیم تو این شیکمامون ... مردم از گشنگی ... از ساعت هشت صبح تا حالا اینجاییم ...طناز نگاهی به صف انداخت و در حالی که با نیازمندیها خودشو باد می زد گفت:- ده نفر بیشتر جلومون نیستن خره ... یه ذره دیگه دندون سر کبدت بذار رفتیم تو ...نگاهی عاقل اندر سفیهانه بهش کردم ... موهای حنایی رنگ داشت با چشمای قهوه ای روشن ... خوشگل بود و تو دل برو ... با هم دوست بودیم ولی نه خیلی صمیمی ... یه وقتایی که کارمون به هم گره می خورد یاد هم می افتادیم ... یعنی آخر دوستی بودیما!!! ولی حقیقت این بود که من به خاطر صمیمت زیادم با بابام زیاد علاقه ای به دوست شدن با کسی نداشتم ... بابام دنیام بود ... مامانمو هم خیلی دوست داشتم ولی بابا یه چیز دیگه بود ... طناز توی یکی از روزنامه ها یه خبری خونده بود و از دیروز منو دیوونه کرده بود ... یکی از کارگردانای بزرگ برای یکی از کاراش نیاز به یه چهره داره ... چهره ای که شناخته شده نباشه ... و آدرس اینجا رو داده بودن برای تست ... اگه توی تست قبول می شدی تازه می رفتی کلاس بازیگری ... هیچ وقت به بازیگر شدن فکر نکرده بودم ... بابام محال بود اجازه بده من بازیگر بشم ... همیشه بهم می گفت:- دخترم قانع باش و به زندگی عادیت رضایت بده ... اون بالا بالاها هیچ خبری نیست ... اگه یه آب باریکه رو بگیری و بری هیچ وقت ضربه نمی خوری ... ولی شهرت و ثروت و مقام ممکنه به زمین بزندت و اونوقت روحت داغون می شه ...اخلاقش این بود ... اهل ریسک کردن نبود ... منم به خودش رفته بودم برای همینم فقط دنبال طناز راه افتاده بودم تا اون تستشو بده و ضایع بشه و با هم برگردیم ... محال بود توی این جمعیت اون شانسی داشته باشه ... همه دخترا یا فوق العاده خوشگل بودن یا با آرایشای غلیظ خودشون رو فوق العاده خوشگل نشون می دادن ... طنازم سودای شهرت توی سرش افتاده بود که اومده بود وگرنه فکر نکنم استعداد چندانی داشته باشه ... نفر جلویی ما هم رفت توی اتاق ... بالاخره رسیدیم به در قهوه ای رنگ اتاقی که توش تست می گرفتن و اصلا معلوم نبود اون تو چه خبره!!! حتی نمی دونستیم چند نفر اون تو نشستن .... پشت در اتاق و روبروی ما یه میز بود که پشتش یه دختر محجبه نشسته بود و اسم و فامیلا رو می نوشت و یه شماره می گرفت یه شماره هم می داد ... همه کارا کلیشه ای ... دویست سیصد نفر جلومون رفته بودن تو ... دویست سیصد نفرم پشت سرمون بودن ... هر کی یه چیزی دستش بود و داشت خودشو باد می زد ... در باز شد ... دختری که رفته بود تو با قیافه ای سرخ شده اومد بیرون .... وا!!!! انگار مجبوره وقتی اینقدر خجالت ...

  • توسکا4

    آقای ضیایی دستور داد برای گرفتن آخرین پلان حاضر باشیم ... توی محل فیلمبرداری ایستاده بودم و داشتم با همبازیم حرف می زدم که یه دفعه صدای داد و بی داد بلند شد ... برگشتم سمت جمعیت ببینم چه خبره که یهو همه مردم شروع کردن به جیغ زدن و جمعیت شکافته شد ... چشمام چهار تا شده بود ... یه ماشین آ او دی مشکی رنگ با سرعت بکسباد کرد و قبل از اینکه حتی بتونم جیغ بزنم اومد وسط صحنه فیلمبرداری و جلوی پام زد روی ترمز ... فک که چه عرض کنم ... کل وجودم پخش زمین شد ... مات شده بودم به ماشینه ... شیشه هاش دودی بود و نمی دونستم چه خری نشسته توش ... فشارم فکر کنم افتاده بود چون ایستادن روی پام برام سخت بود ... مرتب آب دهنمو قورت می دادم که پس نیفتم یه وقت ... فقط منتظر بودم هر خریی هست بیاد پایین تا سر فحشو بکشم بهش ... بشورمش بندازمش روی بند دو تا گیره لباس هم بزنم بهش تا خشک بشه ... آقای ضیایی با خشم گفت:- اینجا چه خبره؟!!! صحنه فیلمبرداریه یا طویله!اون بیچاره هم بدتر از من همچین کپ کرده بود که دیگه عفت مِفَت کلام از یادش رفته بود ... فقط زوم کرده بودم روی ماشین تا ببینم چه گوساله ای می یاد پایین ... بالاخره در ماشین باز شد و گوساله تشریف آورد پایین ... اما چه گوساله ای!!!! تا باشه از این گوساله ها ... بهخودم نهیب زدم:- جمع کن آب لب و لوچه اتو توسکا .... خاک بر سرت کنم ... همین که پاش رسید روی زمین صدای دست و هورای مردم بلند شد ... بله دیگه وقتی یه الاغ مثل ایشون اینجوری جلوی جمعیت با ماشین خوشگلش هنرنمایی کنه همینم می شه دیگه ... بی اراده دوباره نگاش کردم ... یه پسر ... حدودا سی ساله ... با موهای مشکی ... رنگ شب .... چشمای درشت مشکی .... بازم رنگ شب ... پوست سفید ... رنگ مهتاب ... ابروهای گره شده در هم ... ایستاده بود روبروم ... چشماش چنان جدی بودن که بی اراده ترسیدم ... یادم رفت می خواستم سرش داد و هوار کنم ... قد بلند و خوش استیل بود ... یاد جرویس پندلتون افتادم ... جودی ابوت تنها کارتونی بود که توی بچگی دنبالش می کردم اونم فقط و فقط به خاطر جرویس پندلتون ... چقدر هم خوش تیپ بود بد مصب ... روزای آخر سال بود و نزدیک عید بودیم ... هوا هنوز سوز داشت ... یه پالتوی بلند مشکلی تنش بود ... یه پیلور مشکی هم زیرش پوشیده بود ... شلوار پارچه ای با جنس یه کم براق ... کفش های مجلسی ... پلیورش از این مدل یقه هفتا بود که حسابی هم یقه اش بازه ... بی تعارف بگم کفم بریده بود ... آقای ضیایی که داشت با خشم اژدها می رفت طرفش با دیدنش یهو سر جاش ایستاد و با لحنی که دیگه خشن نبود و فقط پر از تعجب بود گفت:- آرشاویر ... تو اینجا چی کار می کنی؟ این چه وضعشه؟!!!چی ؟!!! آرشاویر؟!!! چه اسم عجیب غریبی ... فکر می کردم فقط اسم خودم ...

  • توسکا10

    دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و پریدم توی بغلش ... دستشو پیچید دور کمرم و در گوشم گفت: - بگو آره ... - من که خیلی وقته گفتم آره ... - به بیچاره؟ - نخیر به خوشبخت ترین مرد دنیا ... - نه نه ... به بدبخت ترین مرد دنیا که وقتی تو رو به دست آورد شد خوشبخت ترین مرد دنیا ... - مرسی آرشاویر ... این قشنگ ترین استقبالی بود که تو از من کردی ... - برای تو باید زمین زیر پاتو طلا بریزم ... اینا که کاری نیست ... - عزیزم تو با حنجره طلاییت دنیای منو طلایی کردی ... طلا می خوام چی کار ... پیشونیمو بوسید و با عشق نگام کرد ... گفتم: - بریم عشقم ... دیره .... هر دو سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه آرشاویر اینا ... همه اومده بودن و تقریبا می تونم بگم این نامزدی چیزی از یه عروسی کم نداشت ... دخترای فامیل چنان با غیض و غضب نگام می کردن که خنده ام می گرفت اما دلم هم براشون می سوخت ... این همه کینه قلباشون رو سیاه می کرد ... همه بودن جز زن عمو و دختر عمو ... فقط سام و عمو اومده بودن ... سام که از چشماش غمش معلوم بود ... عمو هم پکر بود ... ولی زن عمو و دختر عموم کلا نیومده بودن ... اینا دیگه برام اهمیتی نداشت ... مهم فقط آرشاویر بود ... داشتیم به همه خوش آمد می گفتیم که طناز دستم رو کشید و گفت: - احسان اومد ... نگاش کردم. یه لباس دکلته بلند نارنجی رنگ خوشگل پوشیده بود و حسابی خوشگل شده بود ... با خونسردی گفتم: - آروم باش ... بهش توجه نکن که فکر نکنه اون قضیه همه ذهن تو رو درگیر کرده ... بذار بهش ثابت کنی اگه هم تو رو می خواد باید خودتو بخواد نه اینکه از روی عذاب وجدان یا احساس مسئولیت بیاد طرفت ... می فهمی طناز ؟ - آره ... - پس بیخیال برو بشین یه گوشه ... بعد از رفتن طناز به بقیه هم خوش آمد گفتیم و رفتیم که بشینیم ... بابا چنان با محبت نگام می کرد که غرق لذت می شدم اما سعی می کردم زیاد طرفش نرم ... فعلا باید حواسمو جمع می کردم ... برعکس من آرشاویر عجیب دور و کنار بابا می پلکید و سفارش می کرد به خدمتکارا که از بابا مامان پذیرایی کنن ... آرتان هم با دیدن رفتارای آرشاویر لبخند و چشمکی بهم زد که خنده ام گرفت ... طناز اومد نشست کنارم و گفت: - می خوام پیش تو باشم ... احسانو می بینم حالم بد می شه ... دلم خیلی براش تنگ شده بود ... - می فهممت عزیزم ... انشالله همه چی درست می شه ... سرمو که آوردم بالا دیدم احسان داره می یاد به طرفمون ... سقلمه طناز خوابید توی پهلوم ... به روی خودم نیاوردم و با لبخند ازش استقبال کردم ... جلوم با حالت نمایشی کمی خم شد و گفت: - سلام عرض شد عروس خانوم ... - سلام آقای احسان آقا ... کم پیدایی برادر ... سرشو زیر انداخت و گفت: - کم سعادتیه ... - اختیار دارین آقا ... شاید فهمیده بود دارم بهش طعنه می زنم که اینقدر ...

  • توسکا12

    - الو سلام ...- سلام شهریار جان خوبی؟- ممنون خانوم! شما که از بس به من زنگ می زنی من شرمنده می شم ...- اذیت نکن دیگه ...- کجایی خانوم؟- تو خونه ... کجا باید باشم؟ کار که ندارم بیکار افتادم اینجا ...- خوب پس به موقع زنگ زدم ...- خبری شده؟- آره یه فیلم خوب برات دارم ... البته اینبار من تهیه کننده اش نیستم ...- چه عجب!- دست شما درد نکنه ... اینقدر از من خسته شدی؟ریز خندیدم و گفتم:- نه ... ولی دیگه داشتیم باعث شایعه سازی می شدیم ... اکثر فیلمایمن تهیه کنندگیش با توئه ...- نه خانوم نگران نباش ... کسی جرئت نداره پشت سر من شایعه بسازه ...- اه اه! بابا جذبه!مردونه خندید و گفت:- شیطونی نکن شیطون خانوم! الان فیلمنامه رو برات می یارم ... بخون خبرشو بهم بده ...- باشه ... وقتی تو معرفی کنی یعنی خوبه دیگه ...چند لحظه سکوت کرد و سپس با صدای آهسته ای گفت:- مرسی ازت ... بابت اعتمادت خانوم گل ...چشمامو بستم ... حرفش هیچ لذتی بهم نبخشید ... زمزمه کردم:- کاری نداری؟- نه مواظب خودت باش ...- خداحافظ ...یکی دو ماهی بود که شهریار عجیب خودشو به من نزدیک کرده بود و منم به جورایی بهش پناه برده بودم ... البته هیچ حرفی به جز فیلم و کار نداشتیم که با هم بزنیم ... حتی یه بار هم در مورد خودش یا آرشاویر حرفی نزده بود ... برای همینم من کم کم باهاش احساس راحتی کردم ... حتی یکی دوبار هم با هم رفتیم بیرون ... خیلی آقا وار رفتار می کرد اما برای منی که مدام داشتم با آرشاویر مقایسه اش می کردم زیاد هم دلچسب نبود ... به خصوص که همه اش می ترسیدم بهم گیر بده و مثل آرشاویر شکاک باشه ... برای همین هم حد خودمو باهاش رعایت می کردم ... کم کم داشتم می فهمیدم که پسر خوبیه ... همه که مثل هم نبودن!- خانم مشرقی ... این مطمئنم بهترین کار سینمایی شما خواهد شد ...با دست شقیقه ام رو مالش دادم ... این تهیه کنندهه بدجور روی اعصابم بود ... از بس حرف می زد سرم داشت می ترکید ... آخ شهریار کاش اینم کار خودت بود ... این منو دیوونه کرد! شهریار هم نشسته بود کنار یارو و با خنده داشت منو برنداز می کرد ... از قیافه اش منم خنده ام گرفت ... یه لحظه یاد آرشاویر افتادم ... اگه بود الان چه فکری در موردم می کرد؟ چهار ماه از آخرین باری که دیده بودمش می گذشت ... بعضی وقتا دل ازم نافرمانی می کرد و سر می ذاشت به کوی اون ... اینجور وقتا با بدبختی یکی از آهنگاشو گوش می کردم و زل می زدم به تنها عکسی که ازش داشتم ... یه کم آروم می شدم ولی چه جوری باید به دلم حالی می کردم که دیگه آرشاویری نیست ... دیگه کسی نیست که ازم حمایت کنه ... دیگه ... با صدای تهیه کننده پریدم بالا:- خانوم مشرقی ... شما با این شرایط موافق هستین ؟دیگه چه فرقی می کرد؟ سری تکون دادم و زیر قرارداد رو امضا ...