دانلود رمان کاردوپنیر

  • رمان کاردوپنیر-13-

    شب قبل از خواب رفتم توی اتاق آقاجون و از سیر تا پیاز همه چیز رو براش گفتم ، از روز اولی که رفتم پیش رامتین و بعدم آسایشگاه تا اخرین روزی که پریدخت و خانواده اش رو بردم پیش عمو بهادروقتی حرف هام رو شنید واقعا تعجب کرده بود ،البته هنوز از دعوای ظهرم با سامان عصبی بودم بخاطر همین با اقاجون یخورده تند برخورد کردم و بهش گفتم در حق برادرش کوتاهی کردهخیلی حرف زدیم شاید 2 ساعت ، بهش گفتم که پریدخت عمو رو فردا می بره خونشون و عمو هم موافقت کرده با بخشیدن زمین هاازش خواستم تا به دیدنش بره و کدورت ها رو کنار بذارن ، معلوم نبود در آینده چی پیش میاد !آقاجون فقط با تکون دادن سرش نشون می داد که حرفام رو قبول دارم ... وقتی بلاخره بلند شدم و شب بخیر گفتم تا برم اتاق خودم ایستاد و صدام زد :_کیانا جانبرگشتم سمتش_بله ؟با قدم های بلند اما نه چندان محکمش اومد طرفم و محکم بغلم کرد_می دونستم تو میتونی ، اما اینهمه مطمئن نبودم که همه چیز رو درست کنی عزیزم ، ازت ممنونمبا این که سنی نداری اما درس بزرگی حداقل به من دادی_من که کاری نکردم آقاجون ، همش قسمت بوده و خواست خدا_بلاخره توام بانی خیر شدی بابا ، من هنوز سر حرفم هستم_چه حرفی ؟!_گفتم اگر موفق بشی ...._آقاجون ! من فقط بخاطر اینکه یه کار خوب و با ارزش کرده باشم قبول کردم نه برای هیچ چیز دیگه ای_خوشحالم که درکت از زندگی بالاتر از اونییه که فکر می کردم_بلاخره نوه ی شمام دیگه_زبونت که به من نرفته عزیزم_خوب اینم ژنتیکیه حالا باید گشت و دید به کجا میرسه_امان از دست تو_حالا اجازه هست برم بخوابم ؟_برو دخترم شبت بخیر_شب شما هم بخیردر اتاق رو که بستم دوباره یاد بدبختی خودم افتادم ، کی حوصله داشت فردا بره رامتین رو ببینه ! اونم بعد از اینهمه سوژه شدن ...........بلاخره با کلی دودلی آماده شدم تا برم ببینم حرف حساب این رامتین چیه که داره زندگی آروم منو بهم میریزهاز دیشب تا حالا فکرم مدام پیش سامان بود ، نمی دونستم واقعا با دوستاشه یا بخاطر جر و بحث دیروزمون عصبی شده و گذاشته رفته ...ساعت از 1 گذشته بود که رسیدم دم در شرکت ، دوست نداشتم زیادی آن تایم برسم که فکر کنه حالا چه خبرهتوی ماشینش منتظر بود ، با دیدنم لبخندی زد و پیاده شد ... پنجره رو دادم پایین_سلام ظهرت بخیر_سلام ممنون_پیاده نمیشی ؟_قراره پیاده بریم ؟_با ماشین من میریمبا انگشت زدم روی فرمون ، دلم نمی خواست رانندگی محتاطانه اش رو تحمل کنم وقتی دید چیزی نمیگم خودش گفت :_البته چی بهتر از این که من دست فرمون کیانا رو ببینم . اجازه که هست ؟_خواهش میکنمدزدگیر ماشینش رو زد و سوار شد ، همون اول کمربندش رو بست !طبق معمول کت و شلوار پوشیده بود و تیپ رسمی داشت ، بعید ...



  • رمان کاردوپنیر-18-قسمت آخر

    داشت پشت سرم راه می اومد_اونروز که دعوامون شد قسم خوردم که دیگه دور سامی جون بودنه این و اون رو خط بکشم ، دلم آرامش می خواست .. دوست داشتم یکی باشه که تو فکرم باشه نه ده تا .. یکی باشه که فکر و ذکرش خودم باشم و بساعصابم داغون بود که رفتم پیش مانی ، ما هیچی از هم پنهون نداریم همه چیزو براش گفتم ... خوشحال شد که تصمیم گرفتم عوض بشم ، پیشنهاد داد که یه مدت چشم تو چشم تو نشم ، گفت تو اون خونه نباشم بهتره ... رفتم خونه خودمیکی یکی همه ی گذشته ام رو که نه اما نقاط سیاهش رو حداقل کم رنگ کردم و ازشون دل کندم ، سخت بود اما شدنی بود ! من مردونه پا گذاشتم توی جاده ای که خودت نا خواسته پیش روم گذاشتی کیانا .. شاید اگر تو نمی اومدی تو زندگیم هیچ وقت از این باتلاقی که توش بودم و خودمم خبر نداشتم بیرون نمیرفتمیاد خوابی که اون شب دیدم افتادم ! ازم کمک خواست ، تو باتلاق گیر کرده بود .. من نجاتش دادم ._تموم عمرم هیچ دختری رو به جز خواهرم فرنوش و رها دوست نداشتم ، با هیچ دختری خیلی صمیمی نشدم و دل هیچکسی رو نشکوندم ... من فقط یکم بازیگوش بودم . دلم نمی خواهد دیگه از خونه فراری باشم من خودمو پیدا کردم حالا با اطمینان در مورد خودم حرف می زنم توام نمی تونی دیگه مخالفم باشیچقدر صداش تحکم داشت ، واقعا مرد تر از قبل شده بود !...اگه چاره داشتم همونجا بهش می گفتم که با رفتنت منم دلتنگ شدم و تازه فهمیدم که چه حسی بهت دارم ، عاشقت شدم و تو نگاهم رنگ عوض کردی .. اما خوب غرور دخترانه رو نمی شد به همین راحتی ها بشکنم ! اونم در مقابل سامان ..._نمی خوای چیزی بگی ؟_چرا ، هوا گرمه !_خوب ؟_هیچی دیگه یه شربت خنک می چسبه_بعدش ؟_بعدش احتمالا نوبت دیزی خوردن میشه_کیانـــا !با دادی که زد برگشتم ، نا فرم رفته بودم رو اعصابش ..._چته ؟زل زد به چشم هام ..._بگو که توام عاشق شدی_مزخرف نگو سامان !_نمی تونی منو بپیچونی ... بگودلم می خواست حرف هاش رو باور کنم اما هنوز ازش مطمئن نبودم مخصوصا با چیزایی که دیده و شنیده بودم ، اگه منو دوست داشت پس چرا عکس کیمیا تو لب تابش بود ؟ چرا رفته بود اصفهان دیدن کیمیا !؟ انگار متوجه شد که مرددم تا چیزی بپرسم_چی می خوای بگی ؟_تو که میگی صادق باش چرا خودت صد بار رنگ عوض می کنی ؟_من ؟_تو کیمیا رو دوست داشتی ، غیر از اینه ؟مثلا می خواستم بهش یه دستی بزنم ! بعد از چند لحظه یهو رنگ نگاهش عوض شد .. ترسیدم .. دستش رو کرد توی موهاش و با ناراحتی سرش رو انداخت پایین_بهتره در مورد گذشته حرف نزنیم ، مانی بیشتر و بهتر میتونه خوشبختش بکنهداشتم می مردم ... باورم نمی شد !_دوستش داشتی ؟ سامان !_حرف زدن چه فایده ای داره ... وقتی فهمیدم که مانی عاشقه خودمو کشیدم کناردستام رو گذاشتم ...

  • رمان کاردوپنیر-15-

    ساعت از 10 گذشته بود که بیدار شدم ، تمام استخون هام خشک شده بود ، انگار توی سرم یه چیزی تکون می خورد و دنگ دنگ می کرد مطمئن بودم با شاهکار دیشبم سرما خوردمُ گلوم چرک میکنه و کار دستم میده ... بلاخره آدمیزاده دیگه ممکنه هر لحظه یه بی عقلی بکنه . گرسنه ام بود ، رفتم پایین تا صبحانه بخورم همون لحظه ی اول گوهر از دیدن قیافه ام فهمید یه بلایی سرم اومده ... به زور بهم شیر گرم و کلی چیزای مقوی داد بخورم تا یه وقت حالم بدتر از این نشه ، البته به تجویز خودم مسکن و قرص سرما خوردگی هم انداختم تو حلقم تا حالم مناسب بشه ! خدا رو شکر مامان با اقاجون رفته بود بیرون حداقل اون دیگه گیر نمی داد چی شده . سعی می کردم اصلا به سامان و هر چیزی که بهش مربوط می شد فکر نکنم ، گرچه فقط سعی می کردم ! ولی خوب انقدر اوضاع ذهنیم خراب بود که نمی تونستم کاری کنم ، یه کاسه از سوپی که گوهر برام پخته بود خوردم تا زودتر برم بیرون . توی حیاط داشتم ماشین رو روشن می کردم که مامان سر رسید _کجا کیانا ؟ _سلام _علیک سلام ، کجا میری این وقت ظهر ؟ _زود بر میگردم _تو حالت خوبه ؟ چرا رنگ و رو نداری؟ _خوبم مامان جونم ، می خوام برم پیش بابا انگار باشنیدن اسم بابا گرد غم پاشیدن روی صورتش _مگه خواب نما شدی ؟ _نه دلم براش تنگه _پس وایسا منم میام _شما چرا ؟ _خوب منم دلم تنگ شده از وقتی اومدیم اینجا نرفتم دیدنش حتما از دستم دلخوره _خیالت راحت بابا از تنها کسی که دلخور نمیشه شمایی ، بعدشم من می خواهم تنها برم یکم باهاش خلوت کنم ... آخر هفته باهم میریم اینو که گفتم سرش رو تکون داد و قبول کرد گرچه معلوم بود هوایی شده .... تازه راه افتاده بودم که رها زنگ زد ، انگار بر عکسه یه روز که آدم اعصاب نداره همه هجوم میارن طرفش تا احوالپرسی باهاش کنند . پوفی کردم و ماشن رو زدم کنار _بله _سلام کیانا خانوم احوال شما ؟ _ سلام خوبم مرسی _منم خوبم فدات شم _خدا رو شکر _عجب رویی داری ! میگم خونه ای بیام پیشت ؟ از توی آینه چشمم افتاد به یه مرده که داشت کنار سطل های مکانیزه ، آشغال ها رو جمع می کرد ... اعصابم ریخت بهمانقدر لباس هاش داغون و پاره بود که دلم ریش شد براش_الو ؟ _هان ؟ _خونه نیستی نه ؟ _نه اومدم بیرون _ایول ، آدرس بده منم میام _کجا !؟ _هر جا تو رفتی دیگه _جای جالبی نیست که بیای _می خوای بپیچونیا _دارم میرم قبرستون زد زیر خنده ... کلا سر خوش بود _آخ دلم لک زده بود برام فاتحه خونی واسه اهل قبور _بس که خجسته ای ! فقط مونده رو سر این بدبختها هوار بشی _همینو بگو ... حالا میگم خودم بیام قبرستون یا تو مرام میذاری میای دنبالم ؟ _من اگه نصف تو زبون داشتم مطمئنم معدل لیسانسم زیر 18 نمی شد _خوب یکم همنشینی کن برای ارشدت خوبه _حاضر ...

  • رمان کاردوپنیر-10-

    روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بودم و داشتم جدول حل می کردم که گوهر گفت سامان اومدهتازه داشت بهم خوش می گذشت نبودن نامحرم که دوباره سر و کله اش پیدا شد ، چه روییم داشتم یک درصد فکر نمی کردم ممکنه وجود ما تو خونه اشون موجب سلب آسایش شده باشه فقط بر عکسش رو می دیدم که به نفع خودمون بود !روسریم رو سرم کردم و دوباره برگشتم سر جام ، چهار روزی بود که ندیده بودمش دیدن دوباره اش بد نبود !فکر کنم بیشتر از یک ربع طول کشید اما خبری ازش نشد ، با تعجب رفتم پشت پنجره ببینم چه خبره ، گوشه ی پرده رو زدم بالا و با چشم دنبالش گشتمبه ماشینش تکیه داده بود و داشت با گوشی حرف می زد ، عجب دخترایی پیدا میشوند نمیذاره طرف پاش برسه به خونه اشاخم هام تو هم بود ، فاصله زیاد بود ولی دوست داشتم لب خونی کنم بخاطر همین زل زده بودم بهشفکر نمی کردم غافلگیرم کنه ولی کرد ! یهو مستقیم بهم خیره شد و خندید ، چشم هام گرد شد و هول شدمتنها کاری که تونستم بکنم این بود که پرده رو انداختم و با سرعت باد دوباره نشستم روی همون مبل و مجله رو برداشتمآبروم رفت ، الان فکر می کنه چشم انتظارش بودم ! چقدر تیزه از کجا فهمید دارم دید می زنماعصابم خورد شده بود در حد تیم ملی ، صدای در ورودی اومد اما خودم رو به نشنیدن زدم به جز من و گوهر کسی خونه نبودگوهر اومد استقبال گویا دلش برای سامان تنگ شده بود کلی قربون صدقه اش رفت خوبه حالا سفر تفریحی رفته بوده اینهمه بهش می گفت خسته نباشید !_بشین عزیزم الان برات شربت خنک میارم_دستت درد نکنه اتفاقا خیلی تشنمه_الهی بمیرم الان اومدمدیگه خیلی ضایع بود بهش سلام نکنم وقتی صاف اومد و رو به روم وایستاد ، خیلی معمولی مثل همیشه نگاهش کردم_سلام_علیک سلامدوباره سرم رو بردم توی جدول ، خوب شد این دستم بودا ! نشست دو تا مبل اون طرف تر_کسی خونه نیست ؟_نه رفتند بیرون_تو چرا نرفتی ؟_حوصله نداشتمانگار یه چیز مهم کشف کرده باشه زود پرسید_چرا ؟_باید بگم ؟_بگی بد نیست_چون خوشم نمیاد برم خونه ی فامیلایی که نمی شناسمشون !گوهر سینی که توش دو تا لیوان و یه پارچ شربت تمشک بود رو آورد گذاشت روی میز و رفت_به به من عاشق شربت های خوشمزه ی گوهرم هیچ جایی همچین چیزی پیدا نمیشه ، بریزم برات ؟_یکملیوان رو پر کرد و داد دستم ، خوبه گفتم یکم ! یه نفس لیوان خودش رو سر کشید ، تیکه داد به مبل و چشم هاش رو بست_خیلی خسته ام کاش مامان رو می دیدم و می خوابیدمایش ! بچه ننه ... نتونستم جلوی زبونمُ بگیرم ، داشتم سر خودکار رو با دست نابود می کردم_خسته چرا ؟ مگه مسافرت اونم تفریحی آدم خسته میکنه ؟چشم هاش رو باز کرد و صاف نشست_خوب آره_پس فرقش با سفرهای دیگه چیه ؟_بلاخره خوشیه زیادم خستگی میاره ...

  • کاردوپنیر 3

    دو هفته از کارم پیش سامان می گذشت ، همون روزای اول رفتم پیش آقای لطفی و تسویه کردم و البته از پری هم کلی بابت پیدا شدن کار جدید تشکر کردم کیمیا اولش مثل مامان مخالف بود ، اما وقتی فهمید واقعا حقوقش عالیه و به جز روز اول دیگه خبری از دیوونه بازی نبوده چیزی نگفت قرار بود چند روزی بیاد تهران دلم براش خیلی تنگ شده بود تو این مدت اخلاق های سامان دستم اومده بود ، عاشق این بود که با من کل کل کنه ... چراش رو دیگه نمی دونم ! من فقط در حد یه کارمند و نه بیشتر باهاش رفتار می کردم ... گرچه خداییش اونم اکثرا مثل رئیس ها برخورد می کرد تقریبا تو همین 14 روز اسم 6 تا از دوست دختراش رو یاد گرفته بودم البته چند تاشون رو هم دیده بودم ، گاهی توی شرکت گاهی هم نزدیک باشگاه اما هرگز نزدیک هتل پیداشون نمی شد ! همشون هم طبقه خودش بودند و البته خیلی لوس و از خود راضی ! شاید چند باری رفته بودند اتاق عمل برای زیبایی چهره ... اما بین همشون یکی بود که من ندیده ازش متنفر بودم ، شاید چون ورد زبون سامان بود از توی صحبت هاش با مانی فهمیده بودم که اصلا از این دختره که اسمشم ملیسا بود دل خوشی نداره ولی گویا اون کنه شده بود و ول کن سامان نبود جوری که یه بار وقتی داشت باهاش تلفنی حرف میزد جلوی چشم خودم گفت : _خستم کردی ملیسا ، مطمئنم از دست تو آخرش خودمو می کشم ! واقعا بعضی از دخترها گند می زنند به اسم هر چی دختره ! چند روزی بود که یه فکر مزاحم افتاده بود به جونم ، دست خودم نبود ... فقط منتظر ورود کیمیا بودم چهارشنبه صبح قرار بود که بیاد تهران ، پنج شنبه ها هم که شرکت تعطیل بود ، چی بهتر از این ! اون روز توی شکرت انقدر به در و دیوار زدم تا بلاخره وقتی که سامان رفت برای ناهار در عرض چند دقیقه گوشیش رو از روی میز برداشتم و به راحتی قفلش رو باز کردم یعنی انقدر جلوی چشمم این کارو کرده بود که حفظ شده بودم ! دستم می لرزید رفتم توی اد لیستش و اسم ملیسا رو پیدا کردم ... تند تند نوشتم ملی صبح ساعت 11 شرکت باش کار واجب باهات دارم عزیزم ...اصلا تا فردا چیزی نپرس فقط بیا . بای نفهمیدم با چه سرعت عملی تونستم اس ام اس رو پاک کنم و گوشی رو بذارم سر جاش ، اما در آخر به خودم آفرین گفتم ! می دونستم که ملیسا انقدر دیوونه سامان هست که چشم و گوش بسته به حرفش گوش کنه ... بنابراین خیالم راحت بود که چیزی نمی پرسه و میاد حالا مونده بود مرحله دوم عملیات ، یعنی به دست آوردن کلید ها که اونم فکرش رو کرده بودم مثل هر روز نشستیم توی ماشین و راه افتادیم تقریبا نزدیک هتل بودیم که گفتم : _آقای افراشته ؟ _بله _میشه یه زنگ به گوشی من بزنید ؟ _ چرا ؟ _آخه تو جیبم نیست می ترسم گمش کرده باشم _خوب شاید تو کیفت ...

  • کاردوپنیر 8

    وقتی وارد رستوران شدیم هممون محیطش رو پسندیدیم ... البته برام عجیب بود که چرا همچین جاده ی طول و درازی باید فقط به یه رستوران ختم بشه اما خوب حتما مدلشون بود دیگه بعد از سفارش غذا سه تایی همه ی جریانات اخیر رو برای مانی تعریف کردیم اولش باور نمی کرد و مدام مسخره می کرد ولی با نشونی هایی که بهش می دادیم کم کم مطمئن شد که حرفامون درسته و ما فامیلای جدیدشون محسوب می شویم عکس العملش خوب و قشنگ بود ، حداقل از سامان خیلی خوش برخورد تر بود کاملا معلوم بود که خوشحال شده و دوست داره که بیشتر از ماجرا سر در بیاره ... دو ساعتی رو که اونجا بودیم تقریبا به تخلیه ی اطلاعاتی گذروندیم البته دو طرفه ، هم ما از اون ها در مورد همه چیز حتی خانواده ها سوال می کردیم هم اونها از ما ... این وسط گوشی سامان مثل خروس بی محل یه سره زنگ می خورد که یا جواب نمی داد یا می پیچوند بنده خدا کلی از میعاد های عاشقانه اش رو بخاطر ما کنسل کرده بود حتما این چند روزه !وقتی از رستوران اومدیم بیرون تا سوار ماشین بشیم سامان یهو وایستاد و برگشت سمت ما با کنجکاوی نگاهمون کرد بعد گفت :_کیانا ؟ کیمیا که می دونست اینجور مواقع خیلی خوبه سکوت کنه مثل من چیزی نگفت ... مانی خندید_یعنی الان ما باید حدس بزنیم کدومتون کیاناست ؟ سامان که انگار یه چیزی کشف کرده بود خیره شد به کیمیا و گفت :_حدس زدن نمی خواد فقط کافیه یکم باهوش باشی تا بفهمی کی کدومه ! یکم نزدیک کیمیا رفت ، داشتم حرص می خوردم ... فقط دلم می خواست اشتباه بکنه تا حالش رو بگیرم خودخواه ! انگار رو پیشونیمون نوشته ... خوبه که فعلا داره اشتباه حدس میزنه مانی دستاش رو کوبید بهم و گفت :_وایسا نگو .... آقا شرط می بندیم که سامان بدون اینکه شما راهنمایی کنید یا حرفی بزنید بتونه بشناستون کیمیا :_سر چی شرط می بندید اونوقت ؟ چیزی که سر گلوم مونده رو می خواستم بگم بخاطر همین سریع گفتم :_اگر باخت باید به حرف ما گوش بده و فردا کاری رو که میگیم انجام بده ابروش رو داد بالا اما به جاش مانی پرسید :_خوب چه کاری ؟خیلی خونسرد جوابش رو دادم :_کار سختی نیست فقط یکم جربزه می خواد سامان با اعتماد به نفس سرش رو بالا گرفت و گفت : باشه قبوله از طرز نگاه کردنش فهمیدم که حالا می دونه من که بیشتر حرف زدم کیانام بخاطر همین گفتم :_خوب پس شما برگردید تا ما یکم جابه جایی کنیم فکر کنم در حال حاضر لو رفتیم !بدون حرف پشتشون رو کردند سمت ما ... کیمیا اومد پیشم و اروم گفت :_زرنگ خانوم اگر برد چی ؟ یادت رفت اینو ازش بپرسی_حالا ... تو فقط هر چی شد صحبت نکن همین جامون رو با هم عوض کردیم چون تصور کردم ممکنه خیال کنه برای اینکه رد گم کنیم سر جای خودمون مونده ...

  • دانلودرمان کاردوپنیر

    دانلودرمان کاردوپنیر

    نام کتاب : کارد و پنیر نویسنده : patrishiya  کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۲٫۰۵ مگا بایت تعداد صفحات : ۲۳۰ خلاصه داستان : داستان در مورد دختری به اسم کیاناست که سعی داره با فراز و نشیب های زندگیش دست و پنجه نرم کنه تا بتونه به خواسته هایی که توی دنیای امروز شاید خیلیم سنگین و غیر معمول نیست برسه !درسته که برای رسیدن به این خواسته ها ممکنه عجول باشه اما در نهایت پاکه و پر از سادگی …و شاید بخاطر همین پاک بودنش دقیقا جایی که فکر میکنه خورده به بن بست زندگی در جدیدی به روش باز میشه که نه تنها خودش بلکه خانواده اش رو هم درگیر یه حس و حال جدید میکنهحسی که هم خوشاینده و هم غیر منتظره ……..   قالب کتاب : PDF پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از patrishiya  عزیز بابت نوشتن این داستان زیبا .   دانلود کتاب