رمان رویای نقره ای

  • طلايه

    طلايه

    نام رمان:طلايهنويسنده:نگاه عدل پرورنشر:عليتعداد صفحات:٧٦٠نظرمن:كتاب فوق العاده قشنگي بود من كه خيلي خوشم اومد اميدوارم شما هم خوشتون بيادنام شخصيت هاي اصلي: طلايه و اردوان



  • رمان لعیای عشق

    داشتم فیزیک را حل می کردم که صدای مادر م بلند شد لعیا بیا کار داریم .خواستم خودم را به نشنیدن بزنم که دوباره صدای مادرم بلند شد لعیا میای یا بیام ان دفتر و کتاب رو پرت کنم تو کوچه خودکار را به زمین انداختم دیگه فایده نداشت .مادرم میدانست که حساسیت من در سهام و کتابها مه تا میخواست من رو مجبور به کاری بکند از انها مایه می گذاشت دفتر را با ناراحتی بستم . تنها وسیله نجات از این زندگی سخت و فقط الود را درس خواندن و رسیدن به مدارج بالا ی عملی می دانستم و می خواستم سعی کنم در دانشگاه دولتی قبول بشم . با بدون هزینه اضافی به تحصیلاتم ادامه بدم .البته رفتن به دانشگاه دولتی هم هزینه داشت ولی خیلی کمتر .صدای مادرم بند خیالم را پاره کرد . دویدم و گفتم :جانم مادر عزیزم . الهی قربونت برم . چیکار کنم لیلا کنار مادر نشسته بود و سبزی پاک می کرد گفت :اگر این زبان رو نداشتی جات هیچ کجا نبود مثل من مادرم گفت :کاری نداره تو هم یاد بگیر . لیلا صورتش را به عنوان بی اهمیتی به سمت دیگر گرفت . باید در سبزی پاک کردن کمک میکردمنشستم و گفتم :چند کیلو است ؟مادرم گفت :بیست کیلو برای زهرا خانم گرفتم . سه نفری پاک کنیم زودتر تمام میشه لیلا با غرولند گفت :مادر کی این سبزی پاک کردن ها تمام میشه ؟مادر گفت :هر وقت در امد پدرتان بیشتر بشه لیلا گفت :پس هیچ وقت . خسته شدم . از بس سبزی پاک کردم به خدا دیگه همه چی را رنگ رنگ سبز می بینم . اسمان سبز . درختها سبز . زمین سبز . صورت ها سبز . از هر چی رنگ سبزه حالم بهم می خوره داشتم به سوال فیزیک م فکر می کردم که سوال لیلا منو از فکر بیرون اورد .لیلا گفت :خواست کجاست لعیا ؟گفتم :چی گفتی ؟-پرسیدم تو از رنگ سبز خوشت میاد یا نه ؟-برام فرقی نمی کنه چی رنگی داشته باشه . با چشم های گشاد شده گفت :چی چه رنگی داشته باشه ؟-نمی دونم حتما لباس رو میگی دیگه -بابا تو خیلی از مرحله پرتی . کدوم لباس . مگه ما به جز عید ها . روزهای دیگر هم لباس می خریم ؟-پس چی رنگ سبزش بده ؟-ولش کن پشیمون شدم نمی خواد جواب بدی من پیش دانشگاهی بودم و برای کنکور خودم را آماده می کردم . لیلا سال دوم بود و زیاد اهل درس نبود . همیشه می گفت زیاد نمی خواد درس بخونه . سبزی ها تمام شد . مادر سبزی ها رو در اب خیس کرد و بعد از شستن دست هام گفتم :مادر برم سر در سهام ؟-اول فکر شام را بکن بعد به دیوار تکیه دادم . به یخچال خیره شدم . فکر کردن به شام و ناهار در خانه ما از فکر کردن به مسائل فیزیک و جبر سخت تر بود . هر چی می خواستی درست کنی یه چیز ی رو کم داشت . -شما بگو چه غذایی درست کنم . من درست کنم لیلا گفت :خیلی زحمت می کشی ان که قسمت اصلی مسئله است خانم رتبه اول فیزیک و ریاضی استان -فکر ...

  • رمان کلبه ی عشق

    بابا بهروز:شروین چکار می کنی پسرمشروین دستش را بر روی شانه ی اقا جون نهاد و او را در آغو گرفت و آرام سر خود و با زانو نشست صدای هق هق گریه ی او مامان سایه و عمه بهر را نیز به گریه انداختشروین:بردی اقا جون بردی تو برنده شدیآقاجون دستانش لرزید و نگاه پر غرورش را از او برگرداندآقاجون:بلند شو پسر اون رفته اون به خواسته اش رسیده دیگه من نوه ای ندارم شما دیگه خانواده ی من نیستینشروین:خیلی دیر شد آقاجون خیلی دیر شد شیرین به خواسته اش نرسید نرسید شیرین(وفریادی کشید)به خاطر شما خواهر من داره با مرگ روبه رو می شههمه جا را سکوت در بر گرفت سکوتی عجیب شروین از جایش بلند شد شروین:آقای بهادری اگه خواهر من چیزیش شد این باغ لعنتی رو به اتیش می کشمبابا بهروز خودش را به او رساند و شانه اش را گرفت با ترس زل زد به چشمانشبابابهروز:چی شده شروین شیرین کجاستشروین بابا بهروز را در اغوش گرفت گرمای اغوش پدرش را دوست داشتشروین:بابا شیرین تیر خورده بابا تیر خوردهبابا بهروز به خود لرزید مامان سایه با شنیدن این حرف بر زمین افتاد عمه جیغی کشید شروین به طرف مامان رفت و او را بلند کرد و رفتن تنها کسانی که در انجا مانده بودن بابا بهروز و اقا جون بود بابا بهروز:آخرش کار خودتون کردین اقاجون آقاجون دخترم پاره ی تنم بود اگه چیزی نمی گفتن چون احترامی بود که براتون داشتم آقجون دخترم شیرینم توی بیمارستانه اونم به خاطر خودخواهی شما همه رو از خودتون دور کردین دلیلش چی بود این همه غرور ارزش اون رو داشت (به طرف آقاجون برگشت)اگه شیرین چیزیش بشه هیچ وقت هیچ وقت بهروز را نمی بینیناز در بیرون رفت آقاجون بر روی صندلی افتاد ونگاهش را به همان عکس دوخت عکس شیرین بود و آن خنده هایش که اورا شاد می کرد چیکار کرده بود یعنی واقعا غرور ارزش این همه دوری را داشت ارزش نفرت را داشت دست لرزانش را به طرف قاب پیش برد و نگاهی به چشمان اب او کرد باید می رفت و نوه اش را می دید او که اینطور نبوذ باید می رفتدکتر به بیرون آمد و کلاهش را از سرش برداشت و نگاهش را به نگاه منتظر ارشیا دوخت عشق زیاد را از آن چشمها می خوتند چه جوابی داشت به او بدهد سرش را به زیر انداختدکتر:ما هرچی از توانمون بود انجام دادیم دیگه همه چی به دست خداستارشیا بی حرکت بدون آنکه بلکی بزند اشکش بر روی گونه اش سرازیر شد گریه های همه را می شنید و لی دیگر دوست نداشت داخل مراقبت های ویزه شد و به طرف اتاق او رفت کسی جلویش را نگرفت و به طرف اتاق رفت شیرینش بین لوله ها بود نزدیکش رفت و دست سرد اورا در دست گرففت بوسه ای بر آن نهاد که اشکش بر روی دستش ریختارشیا:شیرین بلند شو اذیتم نکن مگه نمی خواستی کنارم باشی بلند شو که ...

  • رمان اوج آسمان

    رمان  اوج آسمان

    نام رمان:اوج آسمان نويسنده:فرناز نخعي نشر:مثل هميشه بهترين نشر علي تعداد صغحات:٨٢٤ قيمت:175،000 خلاصه امید به آیین، کاپیتان جوان از خانواده ای متمول و تحصیلکرده آلمان ، در اولین روز کاریش با سیما کیانی، مهماندار هواپیما، برخورد میکنه و این سرآغاز عشقیست که اورا مجبور به انتخاب میکنه، انتخاب بین سیما که از خانواده ای متوسط هست با تحصیلات معمولی و خانواده اش و تمام ثروتی که به عنوان تنها فرزند خانواده از آن اوست ... آن دو ازدواجی عاشقانه میکنن، آنقدر که حتی خانواده امید رو هم به آشتی وادار میکنن ولی از آنجایی که هیچ زندگی ای بی مشکل نیست، زندگی آنها نیز با مشکلی بزرگ همراه میشه ... باید دید آیا آنها میتوانند با عشق بر این مشکل غلبه کنند و یا ...