رمان کاش بدونی

  • دانلودرمان کاش بدونی نویسنده مهسا کاربر نودهشتیا

    لینک موبایل لینکpdf لینک تبلت/آیفون



  • رمان اگه بدونی 9

    با دیدن ساعت از تختم بلند شدم ! به احتمال زیاد اشوان رفته بود . تمام دیشب به شادی فکر میکردم .. ای کاش زود تر سرو کلش پیدا میشد ! بعد مرتب کردن خونه و چیدن میوه و مخلفات برای پذیرایی منتظر رو به روی تی وی نشستم و برای گذروندن وقت این کانالو اون کانال کردم! با بلند شدن صدای ایفون به سرعت به سمتش رفتمو درو باز کردم! صورت شادی مثل همیشه پر از انرژی مثبت بود بعد از چند وقت تازه فهمیدم چقدر به دیدن همین صورت نیاز داشتم... - سلام به خانومه خونه! اغوشمو براش باز کردمو اونم سریع پرید تو بغلم ... _ سلام شادی چقدر دلم برات تنگ شده بود !! گونمو بوسیدو گفت : _ منم همینطور خانومی! لبخند زدمو گفتم : _ بیا تو اینجا واینستا! با شیطنت گفت : _ بکشی کنار چرا که نه! از جلو در کنار رفتمو به داخل راهنماییش کردم ... جعبه تو دستشو جلوم گرفتو گفت : _ قابلتو نداره سوگی جونم! با چشمای گرد شده نگاهش کردمو گفتم : _ این چیه دیوونه؟؟ _ کادو خونته دیگه ! من که نیومده بودم به کاخ شما! _ خونم با خونش!؟ خندید و گفت: _ خونتون ! لبخند زدم ... _ بشین برم چایی بریزم برات! _ اوووووو ! برو ببینم چه میکنی ! با خنده گفتم : _ زهر مار! بعد از ریختن چایی باز به سالن برگشتمو کنار شادی نشستم ... _ اگه بدونی از دیروز چقدر بخاطر جنابالی گوشت تنم اب شده!! با تعجب گفت : _ وا! چرا؟؟ با نگرانی گفتم : _ قرار بود یه چیزی بهم بگی! فنجونشو روی میز گذاشتو لبخنده مصنوعی زد ... _ دختر دیوونه گفتم چیزه مهمی نیست که! با استرس بیشتری گفتم : _ میگی چی شده شادی؟؟ _ بذار از گلوم بره پایین چشم! _ اوکی بدو من دارم از کنجکاوی میمیرم ! _ همیشه عجولی ! کمی از چاییشو خورد و فنجونو روی میز گذاشت ...تمام مدت نگاهش میکردم میدونستم کار درستی نیست اما استرس امونمو بریده بود ... _ اینجوری نگاه نکن!! لبخند خجالت زده ای زدمو گفتم : _ اوکی ببخشید ! لبخند زدو گفت : _ اشوان چطوره؟؟ زندگیتون خوب پیش میره؟؟ باز داشت منو می پیچوند ! ناچار جواب دادم : _ اره خوبه خدارو شکر اخلاقشم بهتر شده! _ خب؟! با تعجب گفتم : _ خب چی؟؟ _ چرا بهتر شده؟! باز با همون حالت جواب دادم: _ چی بهتر شده؟؟؟ با دست زد رو میز و که از ترس از جام پریدم ... _ اه چقدر خنگی توووو!! اشوانو میگم ! تاحالا از خودت نپرسیدی چرا دشمنت شده فرشته مهربون؟!؟! چشامو ریز کردم گفتم : _ چی میخوای بگی شادی!! پوفی کشید و با حرص گفتم : _ بابا میخوام بگم شاید پدر تو قاتل پدر شوهر جونت نباشه!! مغرم هنگ کرد !سعی کردم تمام اون کلمه ها رو یه بار دیگه به یاد بیارم ...پدر من .. پدر اون ... قاتل ...اشوان ... وای خدا! با لکنت گفتم : _ یع..نی!؟ شادی - بله یعنی! _ تو..تو مطمئنی؟؟ از کجا فهمیدی؟؟ - مطمئن نه ولی به احتمال 70 درصد درسته! یه ...

  • رمان اگه بدونی 6

    _ اماده ای؟؟ به کله ی هلیا که از در اومده بود تو اتاق نگاه کردمو گفتم : _ اره بریم ! ولی هلیا همینجور واستاده بودو به من نگاه میکرد ... دستمو جلو صورتش تکون دادمو با تاکید گفتم: _ هلیا بریم! خیلی بی هوا گفت : _ چی ساخته خدا! چشامو گرد کردمو با تعجب گفتم : _ جان؟؟ هلیا باز در همون حالت جواب داد: _ اینجاست که شاعر میگه "قدو بالای تو رعنا رو بنازم"!! و به سرتو پایه من با چشم اشاره کرد با کیف یه دونه اروم زدم تو سرش و گفتم : _ انقدر هندونه نذار زیر بغلم بچه راتو برو الان ترورمون میکنن! هلیا همونجور که کشون کشون همراه من میومد جواب داد : _ با اینکه هندونه نبود حقیقت بود ولی دیگه چاره ای نیست باید دنبالت بیام ! از ویلا خارج شدیمو ... از قرار باید با ماشین اشوان میرفتیم! دوباره حسادته خاصی تموم وجودمو گرفت از دیدن سعید که بخاطر هلیا بیرون از ماشین واستاده بود ولی اشوان ... _ بالاخره خانوما اماده شدن!؟ خدایی چیکار میکنید؟!؟! من تنها لبخند زدم ولی هلیا با نیش باز گفت : _ داشتیم بادبادک هوا میکردیم ... بعد اخم کردو ادامه داد: _ باید توضیح بدم!!؟؟؟ سعید لبخند زدو جواب داد: _ نه عزیزم اصلا! با تعارف های زیاد سعید راضی نشدم جلو بشینم از احترامو بزرگتر کوچیکی که بگذریم نشستن کناره اشوان برام سخت شده بود .... وارده ماشین که شدم مثل همیشه بوی عطر خاصه اشوانو تمام فضا رو احاطه کرده بود ... با لذته خاصی عطر خوشبوشو وارده ریه هام کردم! مثل همیشه ماشینو به سرعته برق حرکت داد ... تمام مدت سعی کردم فقط با هلیا صحبت کنم اونم خیلی اروم !حسم نسبت به اشوان گیج کننده بود ... یه حسی بین ... خجالت .... ترس ... معذب بودن... خودمم نمیدونستم چمه!! فروشگاه ها فوق العاده شلوغ بود !فرنگیس خانوم راست میگفت تمام غرفه ها لباسای برندو مارک دار بود از ادیداس ، ریبوک بگیر تا ایران کتانو خزر کتان !! هلیا از همون اول دسته سعیدو گرفت وارد فروشگاه شد .. بلاتکلیف واستاده بودم که صدای اشوان مو به تنم سیخ کرد : _ تا کی دوست داری اینجا واستی عزیزم؟؟!؟؟ باز کلمه ی "عزیزمو " با تمسخر گفت ... جوابی بهش ندادم .... نه جوابی داشتم نه حوصله ی بحث کردن ! پوزخندی زدو به سمته فروشگاه راه افتاد ... از کاراشو این غروره احماقانش داشتم دیوونه میشدم!! از سر ناچاری پشته سرش راه افتادمو وارد فروشگاه شدم ... مجبور بودم برای حفظ ظاهرم که شده نزدیک بهش قدم بزنم ! حسه خوبی داشتم!از قدم زدن کنارش لذت خاصی میبردم ... اما ای کاش اخلاقشم مثل شوهرای عاشق بود .. با صداش تقریبا غافلگیر شدم : _ مثلا باهام قهر کردی الان؟!؟؟ متعجب از سوالش فقط به زمین خیره شدمو جوابی ندادم که باز ادامه داد: _ با توام!! خیلی اروم جواب دادم : _ نخیر! _ پس عممه ...

  • رمان اگه بدونی 8

    بعد از این اهنگ دجی گفت : _ به افتخار این زوج جذابو خوشبخت (هه) به مناسبت این شب برفی یه اهنگه برفی دارم واسشون ... در اخر عاشقا جفت جفت بیان وسط دیگه ... بازم صدای موزیک ارومی سالنو پر کرد اشوان نرم دستاشو دورم حلقه کردو منم کف هر دو دستمو روی سینش گذاشتمو هردو بهم خیره شدیمو اروم با اهنگ حرکت کردیم ....♫♫♫   برف، برف، برف میباره ، قلب من امشب بیقراره   برف ، برف، برف میباره ، خاطره هاتو یادم میاره   تا دوباره صدامو در آره   برف برف برف می باره   آسمونم دلش غصه داره   حق داره هرچی امشب بباره   جای برف باز میشینی کنارم   مطمئنم دیگه شک ندارم   شک ندارم تو هم فکرم هستی ، تنهایی تو اتاقت نشستی   گفته بودی دلت تنگ نمیشه ، پس چرا هی میای پشت شیشه   …   برف برف میباره ، خاطره هاتو یادم میاره   ♫♫♫   خنده ی آدمک روی برفا   روزای خوبمو زنده کرده   من دلم گرمه هیچکی نمیشه   سردمه سردمه خیلی سرده   باز دوباره داره برف میباره، باز چه ساکت ، چه کم حرف میباره   یخ زده دستای بی گناهم   چشم براهم فقط چشم براهم   چشم براهم   چشم براهم     چشمام خیس شدن ! چقدر این اهنگ قشنگ بود ... سرمو اروم روی سینش گذاشتم فقط ای کاش پسم نمیزد ... مسخرم نمیکرد که خیلی بی پناهم خیلی به بودنش نیاز دارم ... با گذاشتن چونش روی سرم ارامش عجیبی گرفتم ای کاش دنیا همینجا متوقف میشد بین منو و اون ! بینه ما! صدای ارمشو کنار گوشم شنیدم ... _ باز که داری گریه میکنی فسقلی! از کجا فهمید ؟! چراغا که خاموش بود ... اروم با دست سرمو بالا اووردو زل زد تو چشمام ... نگاهش با همیشه فرق داشت ... میدونستم موندگار نیست ... با این فکر باز اشکم در اومد ! _ سوگند چته تو!؟ سرمو پایین انداختم که باز چونمو گرفت و بالا اوورد صورتمو .. - ببینمت ... چی شده ؟؟؟ چرا گریه عشقم ؟؟ با صدای ضعیفی گفتم : _ نگو عشقم! محکم فشارم دادو گفت : _ پس چی بگم؟؟ با اعتراض گفتم : _ اشوان؟! با خنده گفت : _ جونم؟؟ با مشت اروم زدم تو سینش گفتم : _ تو چرا اینطوری میکنی با من؟! باز با شیطنت گفت : _ چه طوری میکنم با تو ؟؟ باز با بغض گفتم : - اشوان ؟؟ - جونم عشقم ؟؟ ترجیح دادم سکوت کنم و بیشتر از این اذیت نشم ... بالا خره از اون جو سنگین نجات پیدا کردم و به سمت بچه ها رفتم .هلیا با دیدن من چشمک زد و گفت: _ کلک خوب با هم می رقصیدینا قبلا تمرین کرده بودین ؟؟ _ ببند هلیا خندید و گفت: - خوب چیه راست می گم دیگه غیر اینه ؟ _ از دست تو ! بقیه کجان ؟؟ _ سر جاشون !بیا بریم یه چیزی بخوریم . مثل همیشه قبل از این که نظرم و بگم دستمو کشید و منو به سمته میز خوراکی ها برد! با دیدن این همه خوراکی خودمم گرسنم شد و مشغول دید زدن میز شدم ... قسمتی از نوشیدنیا نظرمو جلب کرد ...

  • رمان اگه بدونی 11

    سرمو تکون دادمو باز برگشتم و با دیدن دره ای که داشتیم بهش نزدیک میشدیم تقریبا سنگ کوب کردم ! نزدیک بود گریم بگیره این کابینه لعنتی جز یه میله هیچی نداشت برای حفاظت!! از ارتفاع خیلی وحشت داشتم ! با همون حالت صداش زدم ... _ اشوان ؟! نگام کرد و خونسرد گفت : _ چیه غریبه!؟ با این حرفش اونم تو اون موقعیت نمیدونستم بخندم یا گریه کنم ! _ من میترسم !! باز با همون لحن گفت : _ چه خوب ! حالا به من چه؟! با ترس گفتم : _ اگه بیوفتیم میمیریم؟!؟! لبخنده خاصی زد و گفت : _ تو اره ولی من نه!! اب دهنمو قورت دادم سعی کردم کوچکترین تکونی نخورم ... _ چرا تو نه؟! باز ریلکس گفت : - چون غریبه جون من از بچگی باشگاه میرفتم بدنم اماده ی ضربست اما تو به محض اینکه بیوفتی به دو قسمت مساوی تقسیم میشی!! با این حرفش خیلی سریع بهش چسبیدمو محکم بازوشو گرفتم ! از این کارم خندش گرفت و گفت : _ غریبه زشته که منو اینجوری بغل کردی!!! با بغض گفتم : _ اشوان اذیت نکن میترسم!! دستاشو دورم پیچید و شد محافظ وجودم!!! اغوشش از هر حفاظی امن تر بود !! _ تو چرا انقدر ترسویی اخه!! با ترس بهش نگاه کردم که گفت : _ وقتی من اینجام یعنی دلیلی واسه ترس وجود نداره اینو یه جوری به خودت حالی کن!! _ ولی تو خودت گفتی اگه من بیوفتم .... انگشته اشارشو روی لبم گذاشت .. _ هیسسسس ما قرار نیست بیوفتیم !!! لبخند زدم که باز چهرش رنگ شیطنت گرفت و ادامه داد : _ بیوفتیمم ته تهش اینکه نمیذارم جسدت خوراکه سگای ولگرد اینجا بشه!! لبخندم از رو لبم افتادو با حرص موهاشو کشیدم اونم طبق معمول شروع کرد به غر زدن !! ************************************************** ** یه چند روزی از عید میگذشت و داشتیم به سمت پایان تعطیلی می رسیدیم ! فرنگیس خانوم ازم خواست که امروز تنها به دیدنش برم لحنش با همیشه فرق میکرد یکم سرد بود .. استرس بدی گرفته بودم ! بعد از رفتن اشوان سریع حاضر شدمو با یکی از ماشینا به سمت خونه فرنگیس خانوم رفتم ... ***************************** مثل همیشه نبود !نه!! خیلی درهم ، خیلی غمگین ! بعد از اووردن شربت روبه روم نشست خیلی بی مقدمه گفت : _ چرا به من نگفتید؟؟! با این حرفش با تعجب گفتم : _ چیرو؟! جدی تر شد و بعد از مکثی گفت : _ این که پدر تو قاتل پدر پسرای منه! و تو یه خون بسی!! اینو که گفت قلبم ریخت !! نفس کشیدن برام سخت شدو عرقه سردو روی کفه دستام و روی ییشونیم حس میکردم!!! _ چرا چیزی نمیگی؟! باز صداش مضطرب ترم کرد ! لب باز کردمو به سختی گفتم : _ اشوان ازم خواست چیزی نگم !! م... م..من با ...میل خودم .... با اشوان ازدواج نکردم! _ شرط ازواجو پیشنهاد اشوان بود؟! درسته؟!؟ سرمو پایین انداختمو با انگشتام بازی کردم ... _ بله! _ تو چرا قبول کردی؟! _ ب..بخاطر پدرم!! نفس عمیقی که کشید باعث شد سرمو ...

  • رمان اگه بدونی 4

    یکی دو ساعتی تو اتاق بودم ... یکم از کارم پشیمون شدم ... لعنت به این دل که نمیتونه یه ذره تحمل کنه !! کلافه بودم باید باهاش حرف میزدم ... شایدم باید ازش معذرت میخواستم ... نمیدونم !! چند بار طول و عرض اتاقو راه رفتم .. فایده ای نداشت باید باهاش حرف میزدم تا اروم شم ... دستمو بردم سمت دستگیره و اروم کشیدمش پایین ... از اتاق خارج شدم !! خونه ساکته ساکت بود خواستم برگردم اما یه چیزی تو وجودم مانع شد !! به راهم ادامه دادم ... به سالن که رسیدم چشمم بهش افتاد که خیلی ساکت رو کاناپه دراز کشیده بود و دستشو روی چشاش گذاشته بود ... جلو تر رفتم .. تقریبا بالا سرش واستادم .. نه انگاری واقعنی خوابه!! خوب منت کشی رو از کجا شروع کنم؟؟!! اینم که کلی ناز داره!! قدمه اولمو برداشتم و اروم گفتم : _ اشوان؟؟ طبق معمول جواب نداد !! واسه بار دووم گفتم: _ اشوان ؟؟؟؟ بازم مثل دیوار ساکت موند .. به سمته شوکلات خوری داخله پذیرایی رفتمو از توش یه شکلات در اووردم و دوباره رفتم سمتش !! اینبار با دستم اروم به بازو های مردونش زدم... _ اشوان .. نگاه کن ... نگاه کن ببین واست چی اووردم !! باز جواب نداد میمون درختی ... صدام به تدریج غم گرفت .... - اشوان خیلی بدی حداقل یه نگاه بهم بکن دلم میشکنه خب!! نمیدونم تاثیر داشت حرفم چون اروم دستشو از رو چشش برداشتو با همون نگاهه جذابه همیشش بهم خیره شد ولی ساکته ساکت .... خب الان باز نوبته خودمه شوکلاتو گرفتم جلوی چشاشو با شیطنت گفتم : _ اشتی میکنی؟؟؟ باز فقط بهم نگاه کرد .... شوکلاتو باز کردم بهش اشاره کردم : _ دستمو رد نکن دیگه! باز بهم خیره شد ... ولی بعد از چند لحظه شوکلاتو از دستم قاپیدو با یه حرکت خوردش! میگم مشکل داره میگید نه!!!! _ الان اشتی کردی؟؟؟ از رو کاناپه بلند شدو همونجور که میرفت گفت : _ کی گفته؟؟؟ با ناراحتی گفتم : _ یعنی هنوز قهری؟؟؟؟ جوابمو نداد .... باز خودم رفتم رو مخش ... _ بریم بیرون ؟؟؟ خیلی قاطع گفت : _ نه! _ بریم دیگه! _ گفتم که نه ! _ خواهش میکنم دیگه! با صدایه کلافه ای گفت : _ سوگند نرو رو مخم بد میبینیا!! بلند شدمو رفتم مقابلش واستادم ... اون سعی میکرد مثل همیشه مغرور و سرد و جدی باشه ولی من برعکس ... یه جوری میخواستم دلشو بدست بیارم ... اینبار یکم دخترونه تر و مظلوم تر گفتم : _بریم بیرون تو رو خدا اشوان! نگاش هنوزم سرد بود ... فقط بعد از چند لحظه خیلی محکم و جدی گفت : _ برو حاضر شو !! ایووووووول تونستم! نمیدونم یدفعه چی شد که بیشتر بهش نزدیک شدم .با یه حرکت رو پنجه های پاهام واستادمو یه بوسه ی سریع رو گونش زدم!! حاضر شرط ببندم چشاش شده بود قد نلعبکی .... این بوسه واسه من لذت خاصی داشت ... البته فکر نمیکنم اشوان حسی نسبت به این کارم داشته باشه اون سنگ ...

  • قسمت نهم رمان اگه بدونی

        با دیدن ساعت از تختم بلند شدم ! به احتمال زیاد اشوان رفته بود . تمام دیشب به شادی فکر میکردم .. ای کاش زود تر سرو کلش پیدا میشد ! بعد مرتب کردن خونه و چیدن میوه و مخلفات برای پذیرایی منتظر رو به روی تی وی نشستم و برای گذروندن وقت این کانالو اون کانال کردم! با بلند شدن صدای ایفون به سرعت به سمتش رفتمو درو باز کردم! صورت شادی مثل همیشه پر از انرژی مثبت بود بعد از چند وقت تازه فهمیدم چقدر به دیدن همین صورت نیاز داشتم... - سلام به خانومه خونه! اغوشمو براش باز کردمو اونم سریع پرید تو بغلم ... _ سلام شادی چقدر دلم برات تنگ شده بود !! گونمو بوسیدو گفت : _ منم همینطور خانومی! لبخند زدمو گفتم : _ بیا تو اینجا واینستا! با شیطنت گفت : _ بکشی کنار چرا که نه! از جلو در کنار رفتمو به داخل راهنماییش کردم ... جعبه تو دستشو جلوم گرفتو گفت : _ قابلتو نداره سوگی جونم! با چشمای گرد شده نگاهش کردمو گفتم : _ این چیه دیوونه؟؟ _ کادو خونته دیگه ! من که نیومده بودم به کاخ شما! _ خونم با خونش!؟ خندید و گفت: _ خونتون !لبخند زدم ... _ بشین برم چایی بریزم برات! _ اوووووو ! برو ببینم چه میکنی ! با خنده گفتم : _ زهر مار! بعد از ریختن چایی باز به سالن برگشتمو کنار شادی نشستم ... _ اگه بدونی از دیروز چقدر بخاطر جنابالی گوشت تنم اب شده!! با تعجب گفت : _ وا! چرا؟؟ با نگرانی گفتم : _ قرار بود یه چیزی بهم بگی! فنجونشو روی میز گذاشتو لبخنده مصنوعی زد ... _ دختر دیوونه گفتم چیزه مهمی نیست که! با استرس بیشتری گفتم : _ میگی چی شده شادی؟؟ _ بذار از گلوم بره پایین چشم! _ اوکی بدو من دارم از کنجکاوی میمیرم ! _ همیشه عجولی ! کمی از چاییشو خورد و فنجونو روی میز گذاشت ...تمام مدت نگاهش میکردم میدونستم کار درستی نیست اما استرس امونمو بریده بود ... _ اینجوری نگاه نکن!! لبخند خجالت زده ای زدمو گفتم : _ اوکی ببخشید ! لبخند زدو گفت : _ اشوان چطوره؟؟ زندگیتون خوب پیش میره؟؟ باز داشت منو می پیچوند ! ناچار جواب دادم : _ اره خوبه خدارو شکر اخلاقشم بهتر شده! _ خب؟! با تعجب گفتم : _ خب چی؟؟ _ چرا بهتر شده؟! باز با همون حالت جواب دادم: _ چی بهتر شده؟؟؟ با دست زد رو میز و که از ترس از جام پریدم ... _ اه چقدر خنگی توووو!! اشوانو میگم ! تاحالا از خودت نپرسیدی چرا دشمنت شده فرشته مهربون؟!؟! چشامو ریز کردم گفتم : _ چی میخوای بگی شادی!! پوفی کشید و با حرص گفتم : _ بابا میخوام بگم شاید پدر تو قاتل پدر شوهر جونت نباشه!! مغرم هنگ کرد !سعی کردم تمام اون کلمه ها رو یه بار دیگه به یاد بیارم ...پدر من .. پدر اون ... قاتل ...اشوان ... وای خدا! با لکنت گفتم : _ یع..نی!؟ شادی - بله یعنی! _ تو..تو مطمئنی؟؟ از کجا فهمیدی؟؟ - مطمئن نه ولی به احتمال 70 درصد درسته! ...

  • رمان سفید برفی 18

    تو دستش یه گیلاس شراب بود . اهو از جاش بلند شد و رفت طرف توهان و بلند گفت :امیر خان میشه یه لیوان به منم بدین ؟توهان نگاه نفرت انگیزی بهش کرد و یه گیلاس و پر کرد و داد دستش . اهو خنده ی تحریک امیزی کرد و گفت :به سلامتی ....توهان خنده ی ارومی کرد و گفت :به سلامتیبه شهریار نگاه کردم . یه سیگار دستش بود و تند تند پک می زد . رفتم کنار تارا ایستادم یه شهریار خیره شده بود . حتی متجه نشد کنارش ایستاده بودم .با ارنج زدم تو پهلوش که یهو با ترس برگشت عقب و گفت :واییییی دیوانه .سکته ام دادی .با شیطنت بهش نگاه کردم _ها ؟چیه ؟چرا اینطوری نگاه می کنی؟_میگم تارا بدجوری تو نخ بعضی ها هستیااااا _گمشو .خل و چل. _تارا چه خبره؟_می خوای چه خبر باشه ؟_می خوام خبرهای خوب خوب باشه._فعلا که خبرای خیلی بد هست . _چرا؟_درباره ی بیماری قلبی توهان چیزی می دونی؟_اره .خودش گفته_مشروب برا قلبش ضرر داره ._همش تقصیره این زنیکه ی عوضی . اگه نیومده بود توهان امکان نداشت بخوره از دست این کارای مامان .اخه بگو براچی این بی شعور و دعوت کردی . _تو نگران توهانی یا شهریار؟_گلیا میشه بی خیال بشی. نمی بینی اعصابش داغون شده ؟گلیا برو لیوان و از دستش بگیر . خوایی نکرده بلایی سرش میاد ها . _تارا چه حرفایی می زنی ها. مگه داداش لجبازه شما به حرف من گوش میده؟_گلیا برو .مرگه من .این حالش بد میشه . سرم و با حرص تکون دادم و رفتم سمت توهان . اروم صداش کردم :توهان ؟سرش و اورد بالا .چشماش داشت قرمز میشد . _میشه بس کنی؟_چی رو ؟_خوردن این زهره ماری رو . _نچ . _توهان خواهش می کنم . _گلیا کاری نکن وسط این مجلس سرت داد بزنم ._به جهنم. انقدر بخور تا بمیری . با عصبانیت رفتم توی دستشویی صورتم داغ شده بود .خجالتم نمی کشید عوضی. رو که نبود سنگ پای قزوین بود .یهو یاده اهو افتادم . نکنه داشت برا توهان عشوه می اومد . اگه توهان بهش توجه می کرد چی؟وای نه. اگه توهان دوباره عاشق اهو بشه من می میرم . نه نه . اهو شوهر داره.توهان به یه زن شوهر دار نگاهم نمی کنی . مطمئنم .از دستشویی اومدم بیرون . یه دیقه کپ کردم . اشکم داشت سرازیر میشد . چونم می لرزید اهو و توهان داشتن می رقصیدن قطره های درشت اشک رو صورتم می ریخت . اذر جون سرش و چرخوند و من و دید . سریع اومد کنارم و گفت :گلیا جان از توهان ناراحت نشو .عزیزم اون الان هوشیار نیست نمی فهمه چیکار داره می کنه . دسته اذر جون و پس زدم رفتم تو اتاقم و در و قفل گردم رو تختم دراز کشیدم . داشتم می مردم . توهان خیلی کثافتی . توهان ازت بدم میاد .توهان خیلی نامردی یکی در اتاقم و زد . جواب ندادم .صدای خشایار و تشخیص دادم :گلی . گلیا خانوم .عزیزم در و باز کم . منم .خواهر کوچولو ی عزیزم ...

  • رمان کاش یک زن نبودم 2

    كرد به خواندن نامه ودرحين خواندن نامه لبخند ميزد بعد كه نامه تمام شد من نفسم را در سينه حبس كردم و منتظر جواب بهراد شدمبهراد گفت :آشنايي با شما دختر خانم خوشگل و دوست داشتني باعث افتخار منه . و شماره موبايلشو روي يك تكه كاغذ نوشت و خيلي مودبانه يك شاخه گل از توي گلدان گل روي ميزش در آورد و به طرف من دراز كرد و گفت :من منتظر تماس شما هستمنفهميدم چطوري خداحافظي كردم و با چه سرعتي خودمو به دوستام رسوندم كه توي پارك منتظرم بودند اون روز از خوشحالي توي پوست خودم نمي گنجيدم و همه دوستامو بستني مهمون كردم .از روز بعد من هر روز با بهراد تا تلفن عمومي تماس مي گرفتم ولي اون راغب نبود كه براي ديدنم از شركتش خارج بشه و كارهاش رو بهانه ميكرد و مي گفت چون شركت خودمه نميتونم بيام ولي خيلي مشتاق ديدارتم تو بيا شركت من اينطوري هم تو رو مي بينم هم به كارهام ميرسم.من حسابي عاشقش شده بودم و هر شب به يادش مي خوابيدم سال آخر دبيرستان بودم وبا روحيه اي كه پيدا كرده بودم حسابي در درسهام نمرات خوبي ميگرفتم . بعد از مدرسه ميرفتم دستشويي پارك چادرمو در ميآوردم ولي روسري كيپي سرم مي كردم و يك رژ لب دخترانه مي زدم و با يك شاخه گل به ديدن بهراد مي رفتم و به خانوادم. مي گفتم كه دبيرستان كلاس تست زني برامون گذاشتن. ولي در دلم احساس گناه مي كردم كه چرا دارم دروغ ميگم و احساس ميكردم رابطم با بهراد كه يك نامحرمه گناه محسوب ميشهدوستام ميگفتن :دختر امل بازي درنيار همه دخترا حسرت اينو مي خورن كه بهراد يك نيم نگاهي بهشون بندازه ولي اون عاشق تو شده تو به هر قيمتي شده بايد بهرادو مال خودت كني. هم پولداره هم خوشتيب ديگه چي ميخواي ؟حرفاي دوستام بيشتر تحريكم ميكرد و باعث ميشد ترسي كه از رفتن به شركت بهراد داشتم كمتر بشهبهراد هر روز حرفاي عاشقانه به من مي زد و خانمي من صدام ميكرد و مي گفت خانمي من ما مال همديگه هستيم پس از چي مي ترسيولي احساس گناه يك لحظه راحتم نمي ذاشت . يه روز بعد از كلاس معارف رفتم پيش دبير معارفمونگفتم : خانم مي خواستم يك سوالي بپرسمخانم رحماني در حاليكه چونه مقنعه شو بالا مياورد تا حاظر بشه از كلاس بره بيرون يك لحظه ايستاد و گفت :بپرس عزيزم هر سوالي باشه من سعي ميكنم كمكت كنمپرسيدم :اگر دختر و پسري همديگرو دوست داشته باشن گناه داره؟خانم رحماني گفت : نه دخترم دوست داشتن يك نعمت الهي كه هيچكس منكرش نيست از عشقي زميني ادمها به عشق اهي ميرسنپرسيدم :اگر اين دختر و پسر با هم صحبت كنن و همديگرو ببينن چطور اونم گناه نيست ؟گفت : خوب اين بحثش جداست ولي اگر خانواده ها در جريان نباشن گناهه چون مممكنه شيطون سراغشون بياد و هر دوتا براي هم نامحرمن ...

  • رمان عشق و احساس من 12

    فصل دوازدهمچند دقیقه پشت در معطل شدم..پس چرا کسی در رو باز نمی کنه؟..نگران شده بودم..دستمو گذاشتم رو زنگ و پشت سر هم فشار دادم..همین که دستمو برداشتم در باز شد..صورت رنگ پریده و نگران مامان رو درست رو به روی خودم دیدم..با دیدینش زدم زیر گریه ..زیر لب زمزمه کردم :مامـــان..چشماش به اشک نشست..چونه ش می لرزید..بغض کرده بود..در کامل باز شد..دستاشو از هم باز کرد..با گریه رفتم تو بغلش..همونطورکه تو بغلش بودم اروم منو کشید تو حیاط و در رو بست..صدای پر از بغضش توی گوشم پیچید :بهارم..عزیزدل مادر..کجا بودی؟..خدایا شکرت که نمردم و دخترمو دیدم..از تو بغلش اومدم بیرون وبا هق هق گفتم :مامان دلم خیلی براتون تنگ شده بود..دیگه هیچ وقت تنهاتون نمیذارم..به خدا قول میدم همیشه پیشتون بمونم..ببخشید من دختر خوبی براتون نبودم..گریه م شدت گرفت..صورت مامان خیس از اشک بود..سرمو گرفت تو سینه ش وهمونطور که نوازشم می کرد گفت :این چه حرفیه می زنی دخترم؟..تو عزیزدلمی..پاره ی تنمی..من و تو کسی رو جز هم نداریم..همه چیزه من تویی دخترم..اینو نگو..سرمو بلند کردم و گونه ش رو بوسیدم..-الهی قربونتون بشم..چرا انقدر ضعیف شدی مامان؟..لبخند محوی نشست رو لباش ..اشک هاشو پاک کرد وگفت :دخترم بیا بریم تو..بیرون سرما می خوری..امروز سوز بدی داره..من هم اشکامو پاک کردم ولی هنوز هق هق می کردم :مامان چی شده؟..دارین یه چیزی رو از من پنهون می کنید درسته؟..--نه دخترم..بریم تو بهت میگم..کمی نگاهش کردم..دستشو گذاشت پشتم و با هم رفتیم تو..دیدم داره میره سمت اتاقش..دنبالش رفتم..یه قرص ازتو جلد در اورد و لیوان ابی که روی میز کنار تختش بود رو برداشت و خورد..صورتش جمع شده بود..انگار داره درد می کشه..به طرفش رفتم و شونه ش رو گرفتم ..کمک کردم بنشینه رو تخت..-مامان حالت خوب نیست؟..--خوبم دخترم..فقط یه کم تنم درد می کنه..چیز مهمی نیست..خودتو ناراحت نکن عزیزم..-یعنی چی چیز مهمی نیست مامان؟..شما داری درد می کشی؟..دکتر هم رفتی؟..--تازه امروز از بیمارستان مرخص شدم..ولی چیز مهمی نبود..کمی نگرانت شدم حالم بد شد همین..بهت زده نگاهش کردم..مامان تا امروز بیمارستان بوده؟..خدایا چی می شنوم؟..پس اون دلشوره ها..نگرانی ها..اون خواب..بی مورد نبود..دستامو دورش حلقه کردم وگفتم :من که الان پیشتم ..پس غصه نخور..الهی فداتون بشم..دستشو گذاشت رو دستم وبا لبخند گفت :خدا نکنه عزیزم..خداروشکر که همه چیز به خیر گذشت..از اینکه ازاد شدی خدارو هزاران بار شکر می کنم..کمی سکوت کردم ..بعد از چند لحظه گفتم :مامان به همسایه ها چیزی نگفتی؟..--نه..خداروشکر کسی نفهمید..نفس راحتی کشیدم..حالا که مطمئن شده بودم دخترم..دیگه نمی خواستم یه بی ابرویی دیگه به بار ...