رمان اگه بدونی 4

یکی دو ساعتی تو اتاق بودم ... یکم از کارم پشیمون شدم ... لعنت به این دل که نمیتونه یه ذره تحمل کنه !!

کلافه بودم باید باهاش حرف میزدم ... شایدم باید ازش معذرت میخواستم ... نمیدونم !!

چند بار طول و عرض اتاقو راه رفتم .. فایده ای نداشت باید باهاش حرف میزدم تا اروم شم ...

دستمو بردم سمت دستگیره و اروم کشیدمش پایین ... از اتاق خارج شدم !! خونه ساکته ساکت بود

خواستم برگردم اما یه چیزی تو وجودم مانع شد !! به راهم ادامه دادم ... به سالن که رسیدم چشمم بهش

افتاد که خیلی ساکت رو کاناپه دراز کشیده بود و دستشو روی چشاش گذاشته بود ... جلو تر رفتم ..

تقریبا بالا سرش واستادم .. نه انگاری واقعنی خوابه!! خوب منت کشی رو از کجا شروع کنم؟؟!!

اینم که کلی ناز داره!! قدمه اولمو برداشتم و اروم گفتم :

_ اشوان؟؟

طبق معمول جواب نداد !! واسه بار دووم گفتم:

_ اشوان ؟؟؟؟

بازم مثل دیوار ساکت موند ..

به سمته شوکلات خوری داخله پذیرایی رفتمو از توش یه شکلات در اووردم و دوباره رفتم سمتش !!

اینبار با دستم اروم به بازو های مردونش زدم...

_ اشوان .. نگاه کن ... نگاه کن ببین واست چی اووردم !!

باز جواب نداد میمون درختی ... صدام به تدریج غم گرفت ....

- اشوان خیلی بدی حداقل یه نگاه بهم بکن دلم میشکنه خب!!

نمیدونم تاثیر داشت حرفم چون اروم دستشو از رو چشش برداشتو با همون نگاهه جذابه همیشش بهم

خیره شد ولی ساکته ساکت .... خب الان باز نوبته خودمه شوکلاتو گرفتم جلوی چشاشو با شیطنت گفتم :

_ اشتی میکنی؟؟؟

باز فقط بهم نگاه کرد .... شوکلاتو باز کردم بهش اشاره کردم :


_ دستمو رد نکن دیگه!

باز بهم خیره شد ... ولی بعد از چند لحظه شوکلاتو از دستم قاپیدو با یه حرکت خوردش! میگم مشکل داره

میگید نه!!!!

_ الان اشتی کردی؟؟؟

از رو کاناپه بلند شدو همونجور که میرفت گفت :

_ کی گفته؟؟؟

با ناراحتی گفتم :

_ یعنی هنوز قهری؟؟؟؟

جوابمو نداد .... باز خودم رفتم رو مخش ...

_ بریم بیرون ؟؟؟

خیلی قاطع گفت :

_ نه!

_ بریم دیگه!

_ گفتم که نه !

_ خواهش میکنم دیگه!

با صدایه کلافه ای گفت :

_ سوگند نرو رو مخم بد میبینیا!!

بلند شدمو رفتم مقابلش واستادم ... اون سعی میکرد مثل همیشه مغرور و سرد و جدی باشه

ولی من برعکس ... یه جوری میخواستم دلشو بدست بیارم ... اینبار یکم دخترونه تر و مظلوم تر

گفتم :

_بریم بیرون تو رو خدا اشوان!

نگاش هنوزم سرد بود ... فقط بعد از چند لحظه خیلی محکم و جدی گفت :

_ برو حاضر شو !!

ایووووووول تونستم! نمیدونم یدفعه چی شد که بیشتر بهش نزدیک شدم .با یه حرکت رو پنجه های پاهام

واستادمو یه بوسه ی سریع رو گونش زدم!! حاضر شرط ببندم چشاش شده بود قد نلعبکی ....

این بوسه واسه من لذت خاصی داشت ... البته فکر نمیکنم اشوان حسی نسبت به این کارم

داشته باشه اون سنگ تر از این حرفاست !!!

خیلی سریع وارد اتاقم شدم بعد از یکم اروم شدن به سمت کمدم رفتم تا اماده شم ....

یه تیپ اسپرت و دخترونه خوشگل زدمو از اتاق خارج شدم ... با دیدن اشوان بازم قلبم ریخت

اخه بیشعور خیلی جذاب تیپ میزنه جالبیش این بود که رنگ خاکستریه تیشرتش با شال من

ست بود!!! یه نگاهه کوتاهی بهم کرد و از کنارم رد شد ... الان با این کارش خیلی قشنگ

اعتماد به نفسمو تخریب کرد !

با هم از خونه بیرون اومدیم ... توی اسانسور بوی عطرم با بوی عطرش هارمونیه عجیبی ایجاد

کرد! انقدر که داشتم بیهوش میشدم! سوار ماشین شدیم ... مثل همیشه ماشینو مثل جت حرکت

داد! دستشو خیلی بی هوا به سمته ضبط برد با یه حرکت روشنش کرد ... بعد از چند لحظه

صدای بلند موزیک اونم یه اهنگ خارجی که خیلی از ریتمش خوشم اومد مخصوصا با مدلی که

اشوان رانندگی میکرد تو ماشین پیچید ..... ( اسم اهنگ : live it up از jennifer lopez & pitbull ) "حتما
گوش کنید"


با توقف ماشین کنار یه مرکز خرید چشام چهار تا شد!!! این واسه چی اومده اینجا؟؟؟

_ پیاده شو!

سعی کردم عادی رفتار کنم از ماشین پیاده شدمو به همراهش داخل فروشگاه شدم ...

_ عروسی دوستت قاطیه یا جدا؟؟؟

با این حرفش با تعجب نگاش کردم که با یه پوزخند خیلی مغرور گفت :

_ شبیه ویندوز بالا نیومده ها نگام نکن جواب بده!!

با گیجی گفتم :

_ جداست!

دیگه چیزی نگفت به سمت یه بوتیکه خیلی شیک رفت ... از پشته ویترین لباساش واقعا وسوسه کننده

بود ... دوباره با صداش به خودم اومدم!

_ انتخاب کن!

مثل منگولا گفتم :

_ چی رو؟؟

کلافه گفت :

_ منو!!! چرا شیش میزنی یکی از این لباسا رو انتخاب کن دیگه!!

دوباره به ویترین نگاه کردم ... یعنی اشوان واقعا میخوام واسه من لباس بخره!؟!؟!؟!؟!؟!؟

با ناباوری به چهره ی جدیو و جذابش نگاه کردمو گفتم:

_ تو ... تو میخوای واسه من لباس بخری؟؟؟

کلافه پشت گردنشو دست کشیدو بعد همون دستشو کرد توی جیبه شلوارش و با یه دست دیگش

کمرمو گرفتو منو اروم به جلو هل داد ....

اشوان _ رو مخمی یعنی!!

با هم وارده بوتیک شدیم ... با یه نگاه به اطراف چند تا لباس نظرمو جلب کرد مخصوصا یکی از لباسایی

که خیلی شیکو خوشگل بود ... کوتاه ... سرمه ای .. خلاصه بی نظیر بود ... ناخداگاه به سمتش رفتمو

مشغوله بازرسیش بودم که صدای اشوان کنار گوشم یکم ترسوندم !

_ خوشت میاد؟؟

دستمو رو قلبم گذاشتم ... بعد از چند لحظه اروم گفتم:

_ قشنگه!!

خیلی جدی گفت :

_ پرووش کن!

برگشتم سمتش و گفتم :

_ من لباس دارم نیازی نیست!

یکم بهم نگاه کردو بعد از چند لحظه لباسو از پشتم برداشتو دوباره دستشو دور کمرم گرفتو

اروم شوتم کرد تو اتاق پرو ... با لحن خاصی گفت :

_ بپوش وگرنه مجبور میشم خودم بیام تنت کنم!

رفت بیرونو در بست ! یکم از کارش خوشم اومد ولی واقعا رفتارش تعادل ندارها!

لباسو پوشیدمو خودمو تو ایینه برانداز کردم! فدای خودم! عجب هیکلی دارم من ! چقدر بهم میاد

این لباس ....

با باز شدن در یه جیغ کوتاه زدمو چسبیدم به اینه ... قیافه ی اشوان دیدن داشت از یه طرف میتونستم

برق توی چشماش که با دیدن من توش دیده میشد و ببینم از یه طرفم غروری که سعی میکرد

حفظش کنه! از این که داشت منو با اون لباس میدید گر گرفتم خوب اخه لباسش خیلی کوتاه بودو

این با عث میشد سر شونه هام و پاهای لختم معلوم باشه! طوری جلوی در واستاده بود که کلا هیچ احدی نمیتونست

منو ببینه .. اونم با این هیکلو قد اشون !

با انگشت به معنیه بیا جلو بهم اشاره کرد ... با ترس بهش نزدیک شدم ... داشتم غش میکردم ... دستم

عرق کرده بودو ضربانه قلبم تند تند میزد ... با دستش که روی بازوم کشیده شد انگار بهم جریان برق وصل

کردن ...

_ این چیه؟؟

با تعجب به بازوم نگاه کردم ... با دیدن اون لکه ی کوچولو ماه گرفتگی گفتم :

_ از بچگی رو بازومه ! ماه گرفتگیه!

انگشتشو چند بار روش کشید داشتم پس میوفتادم ... بعد از چند لحظه با گفتن "همین خوبه درش بیار"

در اتاقو بست منو با اون وضع تنها گذاشت .... واقعا داشتم میمردم این پسر داشت عقلو هوشه من

ازم میگرفت !!!!!!!!!!!!!

از بوتیک بیرون اومدیم خیلی از لباسی که خریدم خوشم اومد .. صدای اشوان دوباره منو از

هپروت خارج کرد :

_ فقط مونده کفشو کیفو و مانتو این خرتو پرتا!!!

با عجله گفتم:

_ باور کن احتیاجی ندارم همین لباس کافی بود!

خیلی سرد بهم نگاه کردو گفت :

_ اینو تو تعیین نمیکنی!

همیشه همینو میگه ... بزنم فیسشو تخریب کنم!!! خلاصش کلی چیزی خریدیم ... میتونستم بگم

خیلی خوشحال بودم ... اصلا حس خیلی قشنگی داشتم ...

سوار ماشین شدم .. بعد از چند لحظه اشوانم کنارم نشست ... قبل از اینکه ماشینو روشن

کنه یه نگاه بهم انداختو بعد خیلی جدی گفت :

_ راستی اگه امروز اووردمت خرید بخاطر این نیست که عاشقتم چون فعلا بدبختانه اسمت تو شناسناممه

دلم نمیخواد بخاطر تو ابروم بره!!

بخاطر من ... ابروش میره؟؟ ... من؟؟؟؟ ...

بدون هیچ توجهی فقط پاشو گذاشت رو گازو تا خود خونه گاز داد!!! قلبم درد میکرد ... حرفش خیلی درد داشت

خیلی .... نمیتونستم حرفشو فراموش کنم .... خدایا چرا انقدر عذابم میده!! چرا؟؟؟ ....

نه خوشحال بودم نه نارحت نه عصبی ... فقط مثل یه دیوار سرد شده بودم ... مثل یه ایینه شکسته بودم ...

بی حال وارد اتاقم شدمو خیلی اروم لباسامو تعویض کردم ... داشتم به این فکر میکردم که شاید من نباید

هیچ وقت به دنیا میومدم ... شاید من یه ادمه اضافیم .. احساس میکنم تو این دنیا نه برا کسی مهمم نه

کسی دوستم داره ... گریم گرفت ... شاید باید گریه میکردم ... گلوم درد میکرد از بغضی که راهه نفسمو بریده بود

خوبیش اینکه ادمی نیستم که با صدای بلند گریه کنم ... گریه کردنم هیچ صدا یی نداره فقط بی صدا اشک میریزم ...

به گوشیم خیره شدم ... دستمو به سمتش دراز کردمو برداشتم ... مثل همیشه رفتم تو فهرسته اهنگامو یکی از

اهنگایی که خیلی دوسش داشتمو پلی کرد .....


کسی رو ندارم از بهادر " حتما گوش بدید "

کسی رو ندارم

که دلتنگیامو

ببینه بفهمه

غمه تو صدامو

کسی رو ندارم

که با من بمونه

که تنهاییامو

تو چشمام بخونه

کسی رو ندارم

که از حسو حالم

خبر داشته باشه

چقدر خوشخیالم

که تو این شرایط

بازم چشم براهم

یکی عاشقم شه

بشه تکیه گاهم


بی اراده گریه میکردم ... خدایا این اهنگ چقدر به حالو روزه من میومد ...


کسی توی شبهام

ستاره نمیشه

شاید رسمه دنیا

همینه همیشه

شاید قسمت اینه

که تنها بمونم

که تنها بمیرم

تو بغضه شبونم .......


داشتم با زج گریه میکردم که در اتاق به شدت باز شد .... هنوزم صدای خواننده کله اتاقو پر کرده بود

میتونستم با همون چشای اشکیم صورته متعجبه اشوانو ببینم ... بعد از چند لحظه بهم نزدیک شدو با یه لحنه

نگران ولی اغشته با غرور گفت :

_ چته؟؟؟

یه پوزخند زدمو تو دلم گفتم " چمه ؟؟؟ تولده بچمه!!!!!!!!"

با یه حرکتی عصبی گوشیمو برداشتو اهنگو قطع کرد دوباره گوشیرو محکم پرت رو تخت و با صدای تقریبا بلندی

گفت :

_ میگم چته ؟؟؟ کری یا لال شدی؟؟؟؟؟

مثل خودش محکم گفتم :

_ هیچیم نیست برو بیرون!

_ اینجا خونه ی منم دلم میخواد همین جا واستا به تو هم مربوط نیست!

کلافه گفتم :

_ به درک اصلا واستا همینجا فقط به من کاری نداشته باش!!

بازم خونسرد گفت :

_ اونم به تو مربوط نمیشه زنمی هر کاری بخوام میکنم!!

بهش محال ندادم کلا بچه پرروا ... روبمو به سمته پنجره کردمو اروم با دستم اشکامو پاک کردم ...

یه ان با حسه دسته اشوان روی بازوم از جام پریدمو رفتم عقب ... با نگاهه جذابش بهم خیره شد

و گفت :

_ تیشرتتو در بیار!!!!

با چشای نلبعکی شدم گفتم :

_ چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پوزخند زدو گفت :

_ ساده بود عزیزم گفتم تیشرتتو در بیار!

بیشتر ازش فاصله گرفتم و با ترس و التماس گفتم :

_ اشوان خواهش میکنم .... باهام کاری نداشته باش!!! ... خواهش میکنم ...

اینبار زد زیر خنده .... اولین باری بود که میدیدم اینجوری میخنده ... چقدر وقتی میخندید جذاب تر میشد ...

با صداش بازم با ترس بهش خیره شدم :

_ نگران نباش خانوم کوچولو کاریت ندارم .... حالا درش بیار!!

با ترش گفتم :

_ واسه چی؟؟؟؟

با دست یکم موهاشو بهم ریختو بعد یه دفعه حمله کرد بهم ... دستو پا میزدمو با جیغ میگفتم :

_ نکن ... نکن خواهش میکنم .... اشوان !!!!!!!!!!!!

خودشو کشید کنار و باز خونسردی گفت :

_ پس خودت درش بیار!

_ چرا؟؟؟ من در نمیارم !!!!!

پریدم از تخت پایین که سریع پاشود رفتو در اتاقو قفل کرد و کلیدشو گذاشت تو جیبه شلوار گرمکنش!

با شیطنت بهم نگاه کردو گفت :

_ حالا دیگه نمیتونی هیچ جا بریم خانوم کوچولو!!!

اشکم در اومد ....

_ اشوان اذیتم نکن دیگه ....

مثل بچه ها التماس میکرد ... دوباره خندید و گفت :

_ حالا گریه نکن نی نی کاری باهات ندارم فقط میخوام ماهگرفتگیتو ببینم !

وا مگه اونم دیدن داره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟

_ باور کن هیچی نیست فقط یه لکست !!!

با ناراحتی ادامه دادم :

_ قول میدم به هیچ کس نشونش ندادم که پیشه کسی ابروت نره!!!

با اخم کن گفت :

_ اونکه غلط میکنی نشون بدی!!!! حالا هم در بیار تا خودم نیومدم!!!

کلافه بودم از دستش ...

_ خیلی خب برو بیرون من لباسمو عوض کنم ...

_ لازم نیست تیشرتتو دربیار!!!

_ اذیت نکن برو بیرون قول میدم بیام ...

_ وای به حالت نیای بیرون سوگند اونقته که رحم بهت نمیکنم میدونی که شکوندنه درم واسم مثل اب خوردن

میمونه!!! فهمیدی؟؟؟

سرمو تکون دادم که از اتاق بیرون رفت .... خدایا من از دسته این بشر چیکار کنم ..... اصلا اخلاقاش غیر

قابله پیش بینیه!!!

یه تاپه قرمز داشتم که خیلی جذبو خوش رنگ بود اونو پوشیدم با یه شلوار گرمکنه مشکی .... با اون

تاپ لکه ماه گرفتگیم مشخص بود ... خجالت میکشیدم با این قیافه برم پیشه اشوان ... با اون تاپو شلوار

حسابی هیکلم به چشم میومد ... عاشقه هیکلم بودم ...

حالا با کدوم رویی برم پیشه اشوان!!! انقدر این پا اون پا کردم تا اخر در اتاقمو باز کردمو با کلی بدبختی خودمو

راضی کردم که برم توی سالن!! اشوان با ژسته خواستی روی کاناپه نشسته بود! با دیدن من با حالت

مسخره پوزخندی زدو یکی از ابروهاشو بالا دادو گفت :

_ نه هر چی نداشته باشی رو هیکلت میشه حساب کرد!!!

بازم شکستم .... خواستم برگردم که صداش متوقفم کرد :

_ کجا؟؟؟ بیا بشین!!

باز به راهم ادامه دادم که اینبار صدای تحدید امیزش تو گوشم پیچید :

_ خودت خوب میدونی گرفتنت واسم خیلی راحته پس خودت بیا بشین وگرنه به زور متوصل میشم!!

میدونستم هر چی میگه بهش عمل میکنه واسه همین اروم برگشتمو کنارش با فاصله نشستم !

نزدیکم شدو با انگشتش باز اون لکرو نرم نوازش کرد .... خدایا این داره منو با این کاراش میکشه!!!

سعی کردم اروم باشم ولی وقتی سرشو اوورد جلو شروع کرد به بوییدن زیر گلوم احساس میکردم

که دارم بیهوش میشم دارم روحمو از دست میدم ... قلبم تند تند میزد .....

_ خیلی جالبه!!

با تعجبو صدایه لرزونم گفتم :

_ چ .....چی؟؟؟

به سوالم جواب ندادو باز گفت :

_ تو شامپو بچه به خودت میزنی؟؟؟

خب در حقیقت میزدم چون پوستم خیلی حساس بود ... باز با همون صدای لرزونم گفتم:

_ چرا؟؟؟

_ بو بچه میدی!! یکمم بو شیر خشک ...

نا خدا گاه از این حرفش لبخند زدم .... ولی خیلی سریع خودمو جمع و جور کردمو ازش فاصله گرفتم ...

_ من خستم میخوام بخوابم !

یکم نگام کرد ... جدیدا خیلی بهم نگاه میکرد .... حتما هر دفعه به این فکر میکرد که چجوری حالمو بگیره!!

_ برو بخواب!

با این حرفش انگار دنیا رو بهم دادن سریع شب بخیری گفتمو پریدم تو اتاق .... بعد از چند دقیقه تونستم

یه نفسه راحت بکشم ..... به طرز عجیبی بی خوابی گرفته بودم .... تا خود صبح به حرکاتشو حرفاش

فکر میکردم ...... من واقعا دوستش داشتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ پس این چه حسیه؟؟؟؟؟؟؟

خیلی خوشگل شده بودم ... تقریبا یه دو ساعتی اماده شدنم طول کشید موهای مشکیو لختمو سشوار

کشیمو دورم ریختم یه ارایش خیلی ملایمو قشنگیم رو صورتم نشوندم !! لباسی که اشوان برام خریده بود

تازه تو تنم با این ارایش بیشترم میشست!!! تو ایینه به چهره ی خودم لبخند زدم ... ولی ... ولی واسه ی یه

لحظه به یاد جمله ی اشوان افتادم ..."راستی اگه امروز اووردمت خرید بخاطر این نیست که عاشقتم چون فعلا بدبختانه اسمت

تو شناسناممه دلم نمیخواد بخاطر تو ابروم بره!!...." تصور سرزنشایی که امروز باید از خیلیا بشنوم بیشتر غمگینم کرد!

پرده ی نازک اشک جلوی دیدمو گرفتم سریع یه نفسه عمیق کشیدمو سعی کردم فقط به مژگان فکر کنم! من این مهمونی رو

فقط به خاطر اون میرم!

کیفمو از روی تخت براشتمو از اتاق زدم بیرون که چشمم اشوانو گرفت!! بیشتر از همیشه جذاب شده بود یه کت و شلوار

خیلی شیکه مشکی با کروات به همون رنگ ، پیرهنشم که سفید بود!!! ای کاش انقدر باهم خوب بودیم که میتونستیم

امشب مثل بقیه زنو شوهرا با هم باشیمو مثل اونا حرف بزنیم ! حیف ... تو این زندگی خیلی چیزا به دلم میمونه!! شاید نتونم هیچ وقت تجربشون کنم!

اشوان - سیر شدی!؟؟

با گیجی گفتم:

_ چی؟؟؟

کلافه پوفی کردو گفت :

_ خدا بیامرز داوینچی!!

بعد با دستش به کرواتش اشاره کردو ادامه داد:

_ بلدی ببندی؟؟؟

جاااااااااااااااااااااااا ن؟؟؟ کی من؟؟؟؟؟ ... اروم گفتم :

_ اوهوم!

_ پس بیا!

کیفمو رو مبل گذاشتمو رفتم مقابلش واستادم اما با فاصله زیادی! پوزخند صدا داری زد و گفت:

_ قدت که یه وجبه با این فاصله ای که تو ازم واستادی کروارتو که هیچی دکمه پایینیه پیرنمم نمیتونی

ببندی کوچولو!!

راست میگفت از اون فاصله من هیچ غلطی نمیتونستم بکنم بهش نزدیک شدم اینبار فاصله کمی بینمون

بود .... قدم خیلی ازش کوتاه تر بود من حدوده 165 بودم ولی اون 190 داشت! رو پنجه پاهام واستادم

این باعث شد حداقل یه چند سانتی به قدم اضافه بشه! اروم شروع کردم کرواتشو بستن! ولی حالم اصلا

خب نبود میدونستم رنگم قرمز شده! دستام میلرزید!! مخصوصا از این که داشت با اون چشاش همه ی

حرکات منو میپایید ... داشتم اب میشدم به محض اینکه کارم تموم شد ازش فاصله گرفتم برای

بهتر شدن وضیعت روحی سریع به سمته کیفم رفتم!! با صداش به خودم اومدم:

_ پایین منتظرتم ! سریع بیا!

با گفتن باشه ی اهسته ای متوجه رفتنش شدم!!!!!!! باز تو ایینه یکم به خودم نگاه کردمو بعد از چند لحظه

از خونه خارج شدم!

پورشه ی اشوان جلوی در بود به سمتش رفتم اروم داخلش نشستم! اشوانم با سرعت یادی ماشینو

حرکت داد مثل همیشه تند و با دقت رانندگی میکرد .... تو کل راه تنها ازم ادرس پرسید همینو بس!

انقدر تو فکر بودم که متوجه نشدم کی رسیدیم

با صدای اشوان به خودم اومدم :

_ پیاده شو رسیدیم!

سالن تقریبا مرکز شهر قرار داشت ... از ماشین پیاده شدم با همون نگاه اول چشمم به خاله لیلا افتاد

.... بیشتر از قبل استرس گرفتم ! خاله لیلا یکی از فامیلای دورمون بود که از قضا زن عموی مژگانم میشد

... همیشه از منو مژگان بدش میومد ... نمیدونم چرا ولی همیشه با ما بد بود! ..... مطمئنم امشبم

کچلم میکنه ... با ترس به اشوان نزدیک شم ولی اون هیچ عکس المعلی نشون ندادو خونسرد به جلوش

خیره شد ... شروع کرد هر دومون به سمت در وورودی قدم زدن ... با رسیدن ما به در وورودی میثم

برادر مژگان شروع کرد سلام و احوال پرسی کردن با ما!

_ به ابجی سوگند! چطوری؟؟تبریک میگم !

و خطاب به اشوان گفت :

_ به شما تبریک میگم داداش!

_ مرسی داداش میثم!

اشوانم بر خلافه تصورم با لبخند جذابی تشکر کرد ... بهش نگاه کردمو اروم گفتم :

_ من میرم تو زنونه!

سرشو تکون داد ... میثم سمته بهم چشمک زدو گفت :

_ نگران نباش ابجی شوهر پیشه خودمه!

لبخند زدم وارد سالن زنونه شدم! خیلی از مهمونا اومده بود .... دوباره چشمم افتاد به خاله لیلا

واسه همین رامو کج کردم به سمت میزی که به جایگاه عروس نزدیک بود رفتم ...

_ سلام دخترم خوش اومدی؟؟

برگشتم به صورت مهربونه مامانه مژگان چشم دوختم ...

_ سلام خاله ممنون ! خوبین شما؟؟؟

بغلش کردم ...

_ الان که تو رو میبینم عالیم دلم واست تنگ شده بود دختر کجایی تو؟؟

_ هستم خاله ... فقط ... فقط ...

باز همون بغضه لعنتی باعث شد جملمو ببرم ...

با دستش پشتم نوازش کرد و گفت :

_ میدونم عزیزم ... میدونم....

با صدای سوتو و دستی که اومد فهمیدیم عروس داماد وارد سالن شدن به سمتشون رفتیم

مژگان تا منو دید مثل این خلو چلا پرید بغلم ...

_ دختر دلم کلی واست تنگیده بود !!

_ من همینطور مژی !!

از بغلم بیرون اومدو شیطون گفت :

_ ولی خودمونیما خب بهت ساخته دختر خوشگتر شدی خصوصا امشب !!

قرمز شدم ....

_ خفه بابا!!! ولی تو بی نظیر شدی !

به شوهرشم نگاه کردمو گفتم :

_ اقاتونم خوش چهرست !

لبخنده شیطونی زدو گفت :

_ اقای شما دیدن داره!

_ برو دختر برو همه مثل میخ واستادن بخاطر تو!

بعد از کلی چرخیدنو سلام کردن به همه فکو فامیل بالاخره سر جاشون نشستن ....

صدای موزیک کل سالنو پر کرد ... بعد از چند دور رقصیدن عروس و داماد بالاخره داماد به پ

قسمته مردونه رفتو منم شالمو از رو دوشم برداشتم ...

_ به خانومه ستاره سهیل!! چطوری سوگند خانوم!!

به صاحب صا نگاه کردم ... این که خاله لیلاست!!! به زور لبخند زدم گفتم :

_ سلام خاله خوبین؟؟؟

با با همون لحن گفت :

_ عالیم تو چطوری؟؟؟؟ خوش میگذره دیگه؟؟؟

لبخند زدمو با گیجی گفتم :

_ از چه لحاظ؟؟؟

_ شوهرتو میگم موندم چجوری جادوش کردی؟؟؟

صدای مژگان منو از دسته این عجوزه نجات داد!!

_ سوگند جونم نمیای با من برقصی؟؟؟

_ چرا عزیزم میام!

سریع با مژگان جیم شدم!!!!

_ اووووووف دختر عجب زبونی داره !

مژگان چشمکی بهم زدو گفت :

_ بیخیال ابجی !

کلی با مژگان تکی رقصیدم بعدشم با دختر خالهاشو چند تا از دوستاش ..... خلاصش حسابی

خسته شدم ....

بعد از صرف شام یکمی دیگه مجلس ادامه پیدا کرد تو این فاصله کنار مژگان نشستمو یکم باهاش

خلوت کردم:

_ مژگانی؟؟؟

_ جونم؟؟؟

_ یادت قبلا میگفتی دوست داری با یه ادمه پول دار ازدواج کنی؟؟

با یه لبخند سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد ... ادامه دادم:

_ بهش رسیدی؟؟؟

بهم نگاه کردو گفت:

_ بهتر از اون گیرم اومد چیزی که به تمامه پولای دنیا نمی ارزه!

با تعجب گفتم :

_ چی؟؟؟

_ عشق!!

چشام غم گرفت این دقیقا همون چیزی بود که من ارزو میکردم در اینده بدستش بیارم اما حالا ...

_ سوگند خوبی ابجی؟؟؟

بهش نگاه کردمو با یه لبخنده زورکی گفتم :

_ اره عزیزم!

_ پس چرا انقد غمگینی؟؟؟ کو اون سوگندی که زمینو زمانو بهم میدوخت؟؟؟ هان؟؟؟ سوگیه من کجاست!!؟؟؟

سرمو پایین انداختم .... جوابی نداشتم ..... خودمم نمیدونم به سرم چی اومده!!!!!

_ خیلی دوست دارم شوهرتو ببینم مطمئنم سلیقه ی تو مثل همیشه عالیه!!

تو دلم به این فکرش خندیدم ... اشوان همه چی داشت ... فقط منو دوست نداشت همینو بس!!!!

از سالن خارج شدم همه ی اقایون منتظر همسراشون بودم فقط گمونم من بودم که دنبال شوهرم میگشتم!

_ بریم؟؟؟

با صداش شیش متر پریدم هوا!!! بعد از اینکه یکم نفس گرفتم اروم گفتم :

_ بریم !

_ سوگندی معرفی نمیکنی؟؟؟

به چهره ی شیطونو و خندونه مژگان خیره شدم .... با یه لبخند به اشوان اشاره کردمو گفتم :

_ همسرم !

اشوان یه لبخنده جذاب زدو باز با همون لحنه مغرورش گفت:

_ تبریک میگم!

مژگانم لبخندی زدو گفت :

_ ممنونم منم به شما تبریک میگم ... سوگند خیلی از شما تعریف میکنه!!

کی ؟؟؟ من؟؟؟؟ بمیری مژگان!!!الکی چی بلغور میکنی!!! اشوان نگاهی بهم کرد که دوست داشتم همون

موقع زمین دهن باز کنه و من برم توش!! شوهر مژگان جلو اومدو شروع کرد با اشوان گپ زدن داشتم به

حرفاشونو گوش میکردم که با اشاره ی خاله لیلا از سر احترام به سمتش رفتم ...

_ بله خاله؟؟؟؟

_ میدونی خیلی دلم سوخت حیف شد!!

با تعجب گفتم :

_ چی؟؟؟

تند گفت :

_ چی نه کی!! شوهرتو میگم باید با یه نفر ازدواج میکرد که لیاقتشو داشته باشه نه ادمی مثل تو!

وبا دست به من اشاره کرد ... دلم میخواست تا میخورد بزنمش!!!

_ یه نفر مثل شیده!!

شیده دخترش بود یه دختر جلفو سبک که همیشه خودشو تو جمع پسرا جا میکرد برای اینکه نشون بده ادمه

پایه ایه!!!

_ میدونم واسه چی باهات ازدواج کرده!!! مطمئنا اصلا واسش مهم نیستی!! سوگند جون باید بگم شوهرت

اصلا به خودت نمیاد!!!

با اینکه بخاطر یه بغض تو گلوم نمیتونستم حرف بزنم ولی بازم به زور گفتم :

_ میشه بگی چرا؟؟؟؟

خیلی ریلکس گفت :


_ از نظر طبقاتی عزیزم ... نکنه یادت رفته تو دختر همون رانندگی تاکسی هستی که به سختی اجاره خونشو میداد

و شوهرت پسر یه تاجر معروف که همه میشناسنش!!!! پدر تو کجا پدر اون کجا !! واقعا براش متاسفم !!

_ من اینجوری فکر نمیکنم !

این صدای اشوان بود ... برگشتم از بودنش پشت سرم مطمئن شدم .. اره خودش بود باز به سمت خاله برگشتم

... حسابی هول کره بود ... با من من گفت :

_ س...سلام اقا ... اشوان ...

جوابه سلامی از اشوان نشنیدم فقط بعد از چند لحظه با همون لحن خونسرد همیشش گفت:

_ مهم تر از سطح اقتصای سطح فرهنگ طرفه! من ترجیح میدم طرفم از نظر فرهنگی بالا باشه تا اقتصادی

که خوشبختانه همسر عزیزم این صفتو داره ! چیزی که من تو شما و دخترتون ندیدم!!

یعنی حال کردما !!!! دلم میخواست بپرم بغلش بوسش کنم! با دستش که دور کمرم حلقه شد مثل چوب

سیخ شدم .....

_ بریم عزیزم؟؟؟

این با منه؟!؟!؟ برای اینکه این نمایش تکمیل شه لبخند زدمو گفتم :

_ بریم !

و به همراه اشوان از چهره ی بهت زده ی خاله لیلا فاصله گرفتیم!!!! با اینکه خیلی دلم خنک شده بود ولی

بازم نمیتونستم حرفای خاله لیلا رو هضم کنم واسه همین تا سوار ماشین شدیم بی صدا شروع کردم به

اشک ریختن میدونستم فقط اینجوریه که میتونم اروم بشم .....

توی تموم راه سعی میکرد اشوان حال زارمو نبینه ... فقط از پنجره بیرونو نگاه میکردمو اروم اشک میریختم ...

خدا جووونم شاید نباید بگم ولی تو دنیات خیلیا دلمو شکوندن ... خیلیا .... هیچ وقت طعمه محبته واقعی رو

نچشیدم ... دلم به اینده خوش بود که اونم ...

اشوان ماشینو نگه داشت ... یعنی رسیده بودیم ؟؟ بیشتر به اطرافم نگاه کردم ... اینجا که خونه نبود ...

_ ببینمت!

صدای اشوان باعث شد به خودم بیام ... دلم نمیخواست ضعفمو ببینه ... دلم نمیخواست چهره ی گریونمو ببینه!

کاش منم میتونستم مثل بقیه توی شرایطه سخت گریه نکنم ...


_ با توام!! برگرد ببینمت !!

انقدر محکم حرفشو زد که نا خداگاه اروم به سمتش برگشتم ... ولی به چشماش نگاه نکردم ...

سکوته سنگینی بود ... نه اون حرفی میزد ... نه من ... اون داشت منو با نگاهش ذوب میکردو من کلافه

از نگاه کردن به دکمه ی پیرهنش!!

_ همیشه انقدر بی صدا گریه میکنی؟؟؟

این حالش خوبه ؟؟؟ چرا این سوالو ازم پرسید؟؟؟؟ جوابشو با سر دادم ...

_ عوارضشم که میدونی؟؟؟؟

با تعجب از سوالش تنها به علامته منفی سر تکون دادم ... باز بی اختیار اشکا در اومد ....

که با صدای کوبیده شدن دستش رو فرمونو صدای عصبیش به خودم اومد ...

_ لا مصب من که ازت طرفداری کردم دیگه چرا گریه میکنی؟؟؟؟؟

فقط سکوت کردم که باز با همون لحن گفت :

_ به من نگاه کن ...

نداشتم جراته همچین کاری .... خودش با دست چونمو گرفتو سرمو بالا اوورد ... زل زدم تو چشماش،

چشمایی که همیشه با دیدنشون قلبم میریخت ... باز با همون جدیت گفت :

_ حرف بزن ،داد بزن ، دعوا کن ! ولی اینجوری گریه نکن!!

نمیدونم چرا احساس کردم نگرانم ... البته شاید چون ازش بعیده این حرفا ! ولی بازم حتی تصورش دلمو

میلرزوند ...

_ بازم که ساکتی؟؟؟

نمیدونم چرا زبون باز کردم ... چرا با اون صدای اروم شروع کردم حرف زدن ... اونم حرفایی که هیچ وقت جراته

زدنشو نداشتم ...

_ چی بگم ؟؟ حرف بزنم ، داد بزنم ، دعوا کنم که اخرش اذیتم کنی ... که اخرش به التماس بیوفتم! از چی بگم؟؟

از نگاهه تحقیر امیز اطرافیانم که امروز هر کدومشون کلی بهم خندیدن ... کلی مسخرم کردن ... کلی دری وری

بهم گفتن!! بخاطر چی ؟؟؟؟ بخاطر اینکه با رفتاره سرد شوهرم همشون فهمیدن من واسه چی ازدواج کردم!!

از بخته سیاهم بگم ؟؟؟ اره ؟؟؟ از اینده ای که دلم بهش خوش بود ولی تباه شد ....

صدای بلند گریم خودمم متعجب کرد ..... با هق هق ادامه دادم ...

_ از مژگانی که برعکس من با عشق رفت خونه ی بخت .... با عشق لباسه عروس پوشید .... خودم خواستم

گله ای نیست ... ولی ... ولی ...... ولی ای کاش تو ... ای کاش تو ....

حرفمو بریدم ... نمیتونستم نفش بکشم ... معدم تیر میکشید ... اینم همش بخاطر اون زخم لعنتی بود ...

با صدا گریه میکرد ... بی پناهه بی پناه ... که انگار یه دفعه رفتم تو خلا افتادم تو ارامش ... سعی کردم موقعیتمو

پیدا کنم .... تو اغوش اشوان ... یه اغوش که طعم ارامش میداد ... ای کاش همیشه این اغوش سهمه من بود!!

ای کاش اشوان یکم با من مهربون بود ... دستای ظریفمو به سینه ی ستبرش تکیه دادمو سرمو اروم روش

گذاشتم .... بعد چند لحظه دیگه هیچی نفهمیدم ....

جایی که خوابیده بودم خیلی گرمو نرم بود چشامو به زور باز کردمو در کمال ناباوری خودمو روی تخت دیدم

تو بغله اشوان .... نه این حقیقت نداشت ... چطور ممکنه ؟؟ باز چشمامو بستمو دوباره بازشون کردم این

واقعا اشوانه که منو تو بغلش گرفته و خودش اروم خوابیده ؟؟؟ با شک دستمو بالا اووردمو بعد از کلی دو دلی

اروم روی صورتش کشیدم ... نه این واقعا خودشه ... اشوانه مغرور من ... حالا که خوابیده میتونم بهتر صورتشو

دید بزنم ... صورتی که وقتی بیداره با شرمو ترس نگاش میکنم ... خدا این موجود چقدر جذابه مخصوصا الان که

انقدر اروم خوابیده ... یعنی واقعا دیشب نگرانم بود ؟؟ الان چرا اینجوری کنارم خوابیده ؟؟ کاش همیشه انقدر مهربون بود ..

_ تموم نشد؟؟؟؟؟

با صداش کم مونده بود سکته کنم .... با ترسو و شرمی که داشتم به چشماش خیره شدمو سکوت کردم ..

برگشتو طاق باز خوابید زیر لب اروم گفت :

_ خیلی هیزی!!

تو هم خیلی پر رویی والا!!!!!!!!!! البته جرعت نداشتم اینو بگم بجاش گفتم :

_ من یا تو ؟؟؟... کی گفته پیشه من بخوابی؟؟؟؟؟؟

یه دفعه دوباره به سمتم برگشتو تقریبا یه نمه روی من خم شد ...

_زنمی دوست داشتم مشکلیه؟؟؟

با اینکه یه نمه ازش میترسیدم ولی مثل خودش گفتم :

_ ا ؟؟؟ خب تو هم شوهرمی دوست داشتم مشکلیه؟؟؟

یکم بهم نگاه کردو بعد از چند لحظه زد زیر خنده ... دیوووووووووووونه!!

_ نه خوشم اومد ازت !!

با تعجب بهش نگاه کردم که جدی ادامه داد :

_ البته فراموش نکن من شوهر اختیاریم تو زنه اجباری!!

با گیجی گفتم :

_ یعنی چی؟؟

_ یعنی من اگه بخوام میتونم نقشه شوهرتو بازی کنم یا اگه نخوام ازادانه زندگیمو بکنم ولی تو باید همیشه

نقش زنه منو داشته باشی افتاد خانوم کوچولو؟؟؟

با ناراحتی گفتم :

_ چرا ؟؟؟

_ چون تو خودت خواستی با من ازدواج کنی ولی من... !!

با پوزخندی که زد خیلی عصبانی شدمو سعی کردم بزنمش کنار ... ولی زورم بهش نمیرسید ... دستشو دور

کمر حلقه کردو با حالته مسخره ای گفت :

_ بهت خیلی بر خورد نه؟؟؟؟

با صدای بغض داری گفتم :

_ خیلی بدی اشوان!!!

با دست خیلی ناگهانی موهامو از جلوی صورتم کنار زدو مهربون گفت :

_ چرا خانوم کوچولو؟؟؟

با تعجب نگاش کردم ... سر از رفتارش در نمیاووردم .. کلافه گفتم :

- ولم کن میخوام برم !!!

باز محکم تر گرفت منو ..

_ کجا؟؟؟ بودی حالا!! تازه نگفتی چرا بدم!

با تقلا گفتم :

_ غلط کردم ولم کن !

باز خندید اروم ولم کرد ..

_ خیلی خب برو از خونت گذاشتم !!

سریع بلند شدمو به سمت دستشویی رفتم ... از دسته این

دیوونه نشم خیلیه!!!!!!!!!!!

بعد از مسواک زدن از دستشویی خارج شدم که مکالمه اشوان با تلفن نظرمو جلب کرد ... اروم به سمتش رفتم

تا بتونم صداشو واضح تر بشنوم !!

_ اخه مامان من کار دارم نمیرسم !!

_..........................................

_ اوکی نمیگم نریم ولی بذا ر واسه بعد!!

_................................................. .............

_ اخه سوگندم یکم حالش خوب نیست!!

_...............................

_ "کلافه پوفی کشیدو گفت " خیلی خب خیلی خب میایم!!

_ .......................................

_ اوکی پس فعلا خدافظ!


با قطع کردنه تلفنه به من که شبیه علامت سوال شده بودم نگاه کرد بعد از چند لحظه همراه با پوزخندی

گفت :

_ قیافرو !! دختر کوچولوی فوضول!!! برو وسایلتو جمع کن فردا میریم شمال!!

چشمام گرد شد و با تعجب گفتم :

_ فردا میریم شمال؟؟؟؟؟

اشوان باز نگاهه جذابشو بهم دوختو فقط سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد ! خیلی خوشحال شدم

دلم لک زده بود واسه دریا ... جاده ... جنگل .... نا خداگاه لبخند ی روی لبم نشست که باعث شد

چاله ای گوشه ی لپم بیوفته !! میتونستم نگاهه اشوانو رو خودم حس کنم ... ولی سعی کردم محلش

ندمو تا یکم تو کفم بمونه !! به سمت اتاقم حرکت کردم که با صداش متوقف شدم :

_ واستا!!

برگشتم که دیدم داره همینجوری بهم نزدیک میشه ... بالاخره انقدر اومد جلو که فاصلش خیلی باهام کم شد!

بعد از یکم بازرسی صورتم و جون دادن من بالاخره دهنه گرامیشو افتتاح کرد ..

_ باید یه چیزایی رو بدونی!!

فقط بهش نگاه کردم که خودش ادامه داد:

_ خانواده ی من از این ازدواج خبری ندارن مامانم خیلی وقت پیش از پدرم جدا شد ... در حاله حاضر اونا فکر

میکنن منو تو لیلی و مجنونیم ..

یه پوزخند زدو باز ادامه ی حرفشو گرفت :

_ حواست باشه پارازیت بدی با من طرفی !! فکر میکنم حتی نقش بازی کردنه من بجای یه شوهر عاشقو مهربون

یکی از ارزوهات باشه مگه نه؟؟؟ پس حواستو جمع کن اگه بخوای ذایم کن بد میبینی ! افتاد؟؟؟

با حرص برای اولین بار به چشماش نگاه کردمو محکم گفتم :

_ ارزو که نیست کابوسه نقش بازی کردن یه همسر عاشقو مهربون برای تو !! اینکارو میکنم نه واسه تو واسه ابروی

خودم!!

و بلافاصله ازش فاصله گرفتمو به اتاقم پناه بردم !!!!

با اشتیاقه زیادی شروع کردم به جمع کردنه وسایلی که مورده نیازم

بود!

_ کجایی پس؟؟؟؟؟؟

صدای عصبی و کلافه اشوان بود که از پشت در اتاقم شنیده میشد !

_ اومدم اومدم!!

با زدن یه رژ هلویی که خیلی بهم میومد به کارم پایان دادم .... دوباره تو ایینه به خودم خیره شدم .. تیپه

اسپرتی که زده بودم بی نظیر بود ... ارایش ملایمو دخترونم چهرمو از همیشه زیبا تر نشون میداد ... کیف دستیمو

از روی تخت برداشتم سریع از اتاق زدم بیرون ... با دیدنه اشوان اونم تو اون فاصله ی کم قلبم فرو ریخت ...

_ چه عجب !!

میتونستم نگاهشو روی تک تکه اجزای صورتم حس کنم ... برای خلاصی از نگاهه داغش تند گفتم :

_ من امدم بریم دیگه!!

با این حرفم پوزخند صدا داری و زد و گفت :

_ حرفامو که فراموش نکردی؟؟؟

مستقیم به چشماش نگاه کردمو محکم گفتم :

_ خیر!!

صورتشو با لجبازی به صورتم نزدیک کردو گفت :

_ خیلی خوبه خانوم کوچولو!

با دست هولش دادم به عقب اما کوچکترین تکونی نخورد و بعد از چند لحظه مکث گرمی لباشو روی لبم حس کردم

یه بوسه کوتاه اما وحشیانه .... قلبم داشت از سینم در میومد .. تمام تنم گر گرفته بود ... با کنار کشیدن صورتش

از صورتم با شیطنته خاصی که تو صداش بود گفت :

_ این به جبرانه گستاخیایه دیشبو الانت !

قصد رفتن کرد اما وسط راه باز به سمتم برگشتو با همون لحن ادامه داد :

_ در ضمن رژتم خیلی پر رنگ بود دفعه ی دیگه از این بد تر جبران میکنم !!!

و در مقابله چهر ه ی گیجو متعجبه من از خونه خارج شد .... نمیتونستم رفتارای متفاوتشو هضم کنم .... مرموز ترین

ادمیه که تا حالا تو عمرم دیدم !!!!!!!!!! با کشیدن نفسه عمیقو گفتنه بسم ال..... از خونه خارج شدم ....


************************************************** ********

درست مثل همیشه سرعتش زیاد بود اما خداییش خیلی تمیزو با دقت رانندگی میکرد .. یه جورایی عاشقه

دست فرمونش بودم ... صدای موزیکی که تو ماشین بود حسابی ازارم میداد اخه یه اهنگ گوش خراشه

خارجی بود که با اون صدای کر کنندش روحه ادمو از تنش جدا میکرد ....

_ میشه اهنگو عوض کنی؟؟؟؟؟؟

صدای بلندمو شنید اما جوابمو نداد ..... ا ؟؟؟ حالا که اینطوریه من بلدم اقا اشوان! دستمو به سمته ضبط بردمو

با یه حرکت خاموشش کردم ... بلافاصله بعد از قطع شدن موزیک با صدایی عصبی گفت :

_ چرا ضبطو خاموش میکنی دیوونه ؟!؟!؟!؟!

_ صداش رو مخم بود !!

پوزخند زدو با همون لحن گفت :

_ مگه تو مخم داری؟؟؟؟؟

با حرص گفتم :

_ اره به همون اندازه ای که تو داری!!!!

با صدای حرص درایی گفت:

_ عزیزم حرص نخور واست خوب نیست!!!

دندونامو بهم فشار دادمو گفتم :

_ من حرص نمیخورم !!

اره ارواح عمت!!!!!!!!!!!!!! اشوان با شیطنتو لحنه خونسردی که داشت باز گفت :

_ پس چی میخوری؟؟؟؟

باز با همون لحن گفتم :

_ اگه ادامه بدی مخه تو رو!!!!!!!!!!!!

تک خندی جذابی کرد و گفت :

_ وجدانا؟؟؟؟

جوابشو ندادمو از پنجره به بیرون خیره شدم!!! که دوباره صداشو شنیدم :

_ چی شد از خوردنه مخه من منصرف شدی؟؟؟؟

بازم جوابشو ندادم ... این دفعه اشوانم حرفی نزدو بینمون سکوت حاکم شد ...

خیلی نا فروم هوسه لواشک کرده بودم ... کاش حداقل یه جا وا میستادیم تا یه دونه لواشک میخریدم !!

ای خدا چی میشد اشوان واسم لواشک میخردید!!!! گل رو سرت سوگند اخه الانم وقته ویار کردن بود ...

بالاخره به اول جاده چالوس رسیدیم ... همون قسمتی که پر از مکانیکیو و سوپریو اینجور چیزا بود ...

داشتم میمردم واسه یه تیکه لواشک ... مونده بودم سر دوراهی که به اشوان بگم یا نگم!! یه جورایی

مسئله مرگو زندگی بود ... اخه من یه اخلاقه بدی داشتم هوس هر چی که میکردم تا بهش نمیرسیدم

اروم نمیگرفتم ...... با کلی بدبختی بالاخره با لحنی مظلومو سری زیر صداش زدم ...

_ اشـــــــــــــــوان ؟!؟

سرم پایین بود عکس المعلشو ندیدم فقط بعد از چند لحظه صداش پیچید تو گوشم :

_ چته؟؟؟؟

همونجور که با ناخنای دستم بازی میکردم اروم گفتم :

_ میشه دمه یه سوپری واستی؟؟؟

باز صدای کنجکاوشو شنیدم:

_ چرا اونوقت؟؟

دلمو زدم به دریا و گفتم :

_ م.. من ....لواشک میخوام!!


با لحنی که توش شیطنت موج میزد گفت :

_ چیه عزیزم ویار کردی؟؟؟؟ خوبه من اصلا به تو دست نزدم!!

با حرص گفتم :

_ بی ادب!!!

و ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم ... چون این بشر کلا خیلی بی حیا تشریف داره!!! داشتم با خودم

کلنجار میرفتم تا از فکر لواشک بیرون بیام که ماشین توسط اشوان متوقف شد !با تعجب به اطرافم نگاه کردم ..

اشوان از ماشین خارج شدو به سمته سوپری رفت !! اخــــــــــــــــــــــی حتما رفته واسه من لواشک

بخره!!! چقدر تو ماهی پسر !! بعد از چند ثانیه از سوپری خارج شد با اشتیاق به دستاش نگاه کردمو با دیدن

اب معدنی که توی دستش بود لبو لوچم اویزون شد ....چیه توقشو نداشتی نه؟؟؟ چرا باید براش مهم باشه

که تو چی هوس کردی!؟؟!؟! یکم منطقی باش سوگند ... دوباره کنارم نشست ... سعی کردم بهش نگاه نکنم

تا ناراحتیمو توی چشمام نبینه !! با قرار گرفتنه چیزی روی پام به سمتش برگشتم که با دیدن بسته ی پر از

لواشکی که دیدم تمام ناراحتیم دود شد رفت هوااااااااااااااااا!!! به صورته جذابه اشوان خیره شدم که حالا فقط

با دقت به جلو نگاه میکرد ... با لبخند و صدایی که شادی توش موج میزد گفتم :

_ وای مرســـــــــــــــــــــی !!!! چجوری اووردیشون تو که چیزی دستت نبود؟؟؟؟؟

باز همینطوری که فقط به جلوش نگاه میکرد جواب داد:

_ انتظار نداشتی که این لواشکارو دستم میگرفتم مثل اسکولا میومد تو خیابون!!!

تازه یادم افتاد سیوشرته اسپرتی که تنش بود جایگاهه خوبی واسه قایم کردن این لواشکای خوشمل میشد!!

لبخندم عمیق تر شدو با شادی گفتم :

_ بازم کلی ممنون ازت !!!

به من نگاه کردو سرشو به نشونه ی تاسف به چپو راست تکون داد و گفت :

_ نگاه کن چه ذوقی کرده !! واقعا هنوز بچه ای!!

به حرفش توجه نکردمو با ولع اولین تیکه ی لواشکو داخله دهنم گذاشتم از طعمه ترشو خوشمزش غرقه

لذت شدم .....

کنار جاده پشته بنزی واستادیم! با تعجب به اشوان خیره شدم که اونم بهم نگاه کردو بعد از چند لحظه

گفت:

_ پیاده شو نمایش شروع شد !!

با پشت دست مثل بچه ها لبو لوچمو پاک کردمو با ترس گفتم :

_ مامانت اینان؟؟؟؟

پوزخند زدو گفت :

_ نه په گروهه نینجاهان!! پاشو بیا پایین حواستم به رفتارت باشه !!

خودش درو باز کردو قصد رفتن کرد که من با صدایی که توش ترس موج میزد گفتم :

_ من میترسم!!

باز برگشتو کلافه گفت :

_ از چی؟؟؟ پاشو بیا پایین نمیخوان بخورنت که فقط یه سلام و احوال پرسی سادست!!

ابه دهنمو با ترس قورت دادمو به طبعیت از حرفش پیاده شدم ...

به سمتم اومد کاملا کنارم قرار گرفت همونجور که به سمته ماشین میرفتیم زیر لب زمزمه کرد ...

_ فراموش نکن چی گفتم!

و بعد از این حرف دستشو دور کمرم حلقه کرد ... داشتم جون میدادم از یه طرف اشوان از یه

طرف دیدن مادرش!!! تو ذهنم بجای مامانش تصویر یه دراکولا کشیدم!!! خدایا به دادم برس!

پسرش که منو درسته قورت میده رفتار ننشو کجای دلم بذارم؟!!؟!؟

_ سلام مامان ...

_ سلام پسرم ...

با تعجبو ترس به رو به رو خیره شدم و با چهره ی معصومی که دیدم به کلی هنگ کردم ... این همون

درکولایی که من فکر میکردم این که بیشتر شبیه فرشتست !! نا خداگاه لبخند زدمو با لحن مودبانه ای

گفتم :

_ سلام سوگند هستم!

لبخنده جذابی روی صورته معصومش نقش بست و بعد از اون با لحن مهربونی گفت :

_ سلام عزیزم چطوری؟؟

با همون لحنه شیرین جواب دادم :

_ ممنون خوبم!

و خیلی ناگهانی جلو رفتمو خودمو تو اغوشش انداختم ... دلم تنگ بود واسه یه اغوشش مادرانه ... واسه

مادرم .... مادر اشوان بوی محبت میداد بوی مهربونی ... اونم منو به خودش بیشتر فشار دادو زیر گوشم

گفت :

_ نمیدونستم عروسم انقدر خوشگله همینه این اشوان نمیذاره افتاب مهتاب ببینتت!

از اغوشش بیرون اومدم! ارامش عجیبی داشتم انگار سبک شده بودم .... باز با لبخند گفتم :

_ شما هم خیلی ماهین !!

خ


مطالب مشابه :


دانلودرمان کاش بدونی نویسنده مهسا کاربر نودهشتیا

سلام من زهره نویسنده این وبلاگ هستم عاشق رمان وسریالهای کره ای هستم وقصد دارم رمانهای که




رمان اگه بدونی 9

رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 9 - ای کاش زود تر سرو کلش پیدا میشد !




رمان اگه بدونی 6

رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 6 - اما ای کاش اخلاقشم مثل شوهرای عاشق بود




رمان اگه بدونی 8

رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 8 - با گذاشتن چونش روی سرم ارامش عجیبی گرفتم ای کاش دنیا




رمان اگه بدونی 11

رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 11 - از چی دارم فرار میکنم!! ای کاش یکی پیشم بود




رمان اگه بدونی 4

رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 4 - کاش منم میتونستم مثل بقیه توی شرایطه سخت گریه نکنم




قسمت نهم رمان اگه بدونی

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - قسمت نهم رمان اگه بدونی ای کاش زود تر سرو کلش پیدا میشد !




رمان سفید برفی 18

دنیای رمان - رمان سفید برفی 18 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان کاش بدونی.




رمان کاش یک زن نبودم 2

دنیای رمان - رمان کاش یک زن نبودم 2 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان کاش بدونی.




رمان عشق و احساس من 12

دنیای رمان - رمان عشق و احساس من 12 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان کاش بدونی.




برچسب :