رمان گندم معروفترین

  • دانلود رمان گندم معروفترین اثر م.مودب پور

    دانلود رمان گندم معروفترین اثر م.مودب پور

    قسمتی از این رمان: اون شب من و کامیار رفتیم خونه آقا بزرگ خوابیدیم .گندم هنوز خواب بود اقا بزرگه یه پتو کشیده بود روش و یه متکام زیر سرش .من و کامیار که رسیدیم اقا بزرگه هنوز بیدار بود و داشت فکر میکرد ماهام رفتیم طبقه بالا و خوابیدیم. از جام بلند شدم و گفتم گندم هنوز خوابه ؟ کامیار هول نکن اما گندم گذاشته رفته! رفته؟!کجا؟؟ دانلود برای جاوا



  • رمان بازنشسته 1

    اوووف...بالاخره تموم شد...مردم...اه...ملت دانشگاه میرن ما هم دانشگاه میریم خیر سرمون...تو این چهار سال هیچی تفریح نکردیم...دخترا که خدای فیس و افاده و سالن مد و مجلس روضه و آدامس با ولوم بالا...پسرا هم که...دیگه جای هیچ بحثی باقی نمیمونه...اگه کامران جونو نداشتم نمیدونم چیکار میکردم؟؟؟ حالا فقط مونده این پایان نامه عزییییز....تا اینجا که مخ دکتر حقانی جونو خوب کار گرفتم...دکتر حقانی مدیر گروه معماریه و طبیعتا حرف اولو تو دانشگاه میزنه...جزو استادهای ژوژمان هم هست خلاصه خرش خیلی میره.... چند وقت پیش که تو مطب نشسته بودم به طور اتفاقی صحبت های خانومی که بغلم بود رو شنیدم.... ─ نادرو نمیشناسی ؟؟عمرا قبول نمیکنه...هرچی بگی گفتم...دلیلی نبوده که براش نیاورده باشم.... ─حالا چرا چسبیده به این خونه کلنگی؟؟؟ ─چمیدونم!!!میگه روح داره ...اصالت داره!!!هویت داره...هر چی بهش میگم خسته شدم...نمیتونم اینجا رو تحمل کنم...دلم یه آشپزخونه اپن میخواد...یه پذیرایی باز...اصلا دلم میخواد تو یه آپارتمان باشم...بالای یه برج...حداقل شهرو ببینم...خسته شدم از علفای هرز...از درو دیوار قدیمی... ─باور کردنش سخته...استاد نادر حقانی آرشیتکت معروف تو یه خونه کلنگی زندگی میکنه!!! بابا این همه برج مدرن...امکانات...تکنولوژی... چسبیده به عقاید پوسیده ؟   ─چی بگم والا ...دلم خونه!!!راسته که میگن کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره... تا اون لحظه اصلا احتمالشو نمیدادم این استاد حقانی اخمو روح لطیف سنتی داشته باشه ...آخه خودش طراح برج ها و ویلا های مدرنه...مشتری هاش اکثرا خرپولها و کله گنده ها یی هستن که از جای جایه کشور میان تهران تا ساختمونشونو استاد حقانی طراحی کنه...اصلا خودشو لو نداده بود...کلا تو این چهار سال سه تا درسو باهاش داشتیم...معماری جهان وطرح معماری 3 و روستا 1....اما هیچ وقت ندیدم جبهه گیری کنه!!!همیشه نقدهاش منصفانه بود...بالاخره ما متوجه شدیم که استاد عنایت ویژه ای رو معماری سنتی داره!!!به همین جهت فرصت رو غنیمت شمردیمو موضوع پایان نامه رو در جهت سلیقه استاد عزیز انتخاب نمودیم.... داشتم خوش و خرم از قبول موضوع پایان نامه تو دانشگاه میرفتم که باز صدای یه غول بیابونی نکره رو از پشت سرم شنیدم ─به به خانوم مهندس راد!!!چیه؟؟کبکتون خروس میخونه؟؟ برگشتم سمتش...باز این پسره عباسی با نوچه هاش اومده اوقات شریفمو لگد مال کنه...حالشو میگیرم: ─جدا شما مطمئنین؟؟؟ ─از اینکه کبکتون داره خروس میخونه؟ ─خروس و زرافه ش فرقی نمیکنه!!!مهم اینه که شما صداشو شنیدین... ─چطور مگه؟باید قبلش بلیط میگرفتم؟!!! ─نههههههه!!!این حرفا چیه؟..واسه امثال شما مجانیه...یعنی راستش برای کلیه آدم های فوضول ...

  • رمان صرفا جهت این که خرفهم شی46

    قبل از سارا شدن سخنی از اوین ((غرور مقابل ۳طرف باید خاموش بشه :خدا ٬پدرو مادر ٬عشق ادم !این عقیده منه عوضم نمیشه مربوط به شخصیت ارمان))ارمان :انقدر به اون مانیتور خیره میشی رتبت بالاتر نمیره-میدونمارمان:پاشو لباساتوبپوش صبونه بریم بیرون تو که از فرط هیجان هیچی بهمون نمیدی-اوهوم الان حاضر میشم…گوشی منو ندیدی؟ارمان:چه قدر بازی ریختی روش …هیچ برنامه ای نداره-دست زدی به گوشی من؟؟؟ارمان :چی شد حالا مگه؟-هیچی …مثلا چه برنامه ای ؟ارمان :وایبر ٬لاین ٬هستن بالاخره-نیازی ندارم فقط با بچه ها تو اسکایپماخماشو در هم کرد .مشغول در اوردن لباسش بود ارمان:بچه ها ؟؟؟-پری و ایساناهانی گفت و سمت کمدش رفت.از پشت به هیکلی که برای خودش درست کرده بود خیره شدم .یه تکیه گاه محکم !ارمان:باید برم جلیقه بخرم-مگه نداری؟ارمان :جدید بخرم-خسته نمیشی اینهمه لباس جدید میخری ؟؟؟هرکدومو فکر نکنم بیشتر از دوبار پوشیده باشی!ارمان :بده شوهرت خوشتیپه ؟-نه خوب…ولی..ارمان:ولی؟؟؟خندیدم :((هیچی ))همونطور که میرفتم لباسایی که دیشب بردارم رو بپوشم گفتم :((ولی من مثل تو نیستم .سادگی عیب نیست ))ارمان :من ازت ایرادی نگرفتم -کلا گفتمارمان: تو نیازی نداری به آنچنانی تیپ زدن و ارایش کردنقند ٬قند ٬قند …کیلو کیلو قند اب میشد تو دلم .انگار حرفاش حرارت داشت ٬دل من شده بود ظرفی روی حرارت حرفاش واحساسم قند بود توی اون ظرف …ارمان حرف میزد و قند ها اب …ترسیدم دلم هم همراه قند ها اب بشه …ارمان :حاضر شدی؟-نه هنوزارمان :خانم ساده !من رفتم پایین بدو بیا-چشم اقای خوشتیپبدون اینکه چیز دیگه ای بگه از خونه بیرون رفت .لباسمو پوشیدم و من هم از خونه خارج شدم.دیشب حتی متوجه نشدم ماشینش دوباره عوض شده …یه جنسیس   قرمز خریده …-باورت میشه دیشب نفهمیدم ماشین نوه ؟؟ارمان در حالی که سقفو باز میکرد گفت :((اره اصلشم همینه که دیدن من نذاره حواست به این چیزا باشه !))-یونانی ها اگه تورو میدیدن اسم الهه ی خودشیفتگی شونو نمیذاشتن نارسیس ٬میذاشتن ارمان !ارمان :یعنی به نظرت من یه روز عاشق خودم میشم ٬میوفتم تو آب و کار دست خودم میدم ؟؟؟؟-البته خدا نکنه یه همچین پیش امدی پیش بیاد ….ولی تقریبا  ارهارمان :لیدی من خودمو بیشتر از اون دوس دارم که با دست خودم سرمو زیر آب کنم !اروم با مشت  به بازوش ضربه ای زدم و گفتم :((برو دیگه نارسیس تا خودم سرتو زیر اب نکردم !))پاشو روی پدال گاز فشار داد و گفت :((دلت نمیاد عزیزم !))اینبار برعکس شب گذشته حسابی تیپ زده بود .مثل همیشه …یعنی شب قبل یه قانون شکنی بود انگار که ذهنمو درگیر کرد …-ارمان دیشب چرا با اون لباس اومدی بیرون؟ارمان :چون باید راس نیم ساعت میرسیدم ...

  • رمان فراموشی قسمت 1

    اسمان هم مثل چشمان بیقراره او به شدت میبارید صدای برخورد باران با موزایک کفه حیات مانع از آن میشدکه او راحت صدای پدرش را بشنودبه طرف پنجره رفت آنرا بست اما باز هم صدای رعد برق و شدت باران رهایش نمیکرد روی تخت نشست و سرش را بین داستانش گرفت صدای فریاد پدرش را شنید : همین که گفتم تمومش کن طاهر- آقاجون آخه اصلا طلا با باقر قابل مقایسه نیست حج صادق اخمی به پیشانی انداخت و گفت: مگه باقر چشه که طلا از اون سر داره؟ طاهر- طلا یه شخصیت احساساتی داره اما باقر با اون شخصیت زمخت و قیافه... حج صادق به دفاع از پسر برادرش گفت:مگه قیفاش چیه خیلیم خوبه طاهر که رو به انفجار بود باز با ملایمات گفت: آقاجون قربونتون برم طلا با باقر خوشبخت نمیشه حج صادق- اون رو دیگه من باید تشخیص بدم طاهر از کوره در رفت و با حالت نیمه فریاد گفت:آره اقاجون شما باید تشخیص بدین...واسه طوبی هم شما تشخیص دادین ... یادته وقتی ابوالفضل اومد خواستگاری طوبی چی گفتم؟؟؟ گفتم اقاجون ابوالفضل شبو روز تو قهوه خونهٔ ممد آقاس اهل دود و دمه کار درس و حسابی نداره گفتی منکه نمیتونم به خواهرم نه بگم کارش خیلیم خوبه بده ازدواج هم درست میشه طوبی رو دادی به پسر خواهرت و بدبختش کردی... اما طلا... حاج صادق وسط حرف طاهر پرید و گفت:کجا بدبخته؟ ماشالا ۲تا بچه داره مثل دستهٔ گل طاهر نگاه کوتاهی به طوبی که ساکتو خامش گوشهٔ شست بود و نوزادش را در اغوش میخواباند انداخت و گفت:به این میگی خوشبختی آقاجون!؟یادته یکماه از عروسیشون گذشته بود با سرو صورت کبود اومد خونه؟ ابوالفضل خان بخاطر شور بودن غذا زده بودش...یادته یه مدت بعد با لبو دهان خوانی اومد؟گفت ابوالفضل بخاطر اشغال بودن تلفن زدش...چندوقت گذشت آقا تازه رو کرد شکاکه اون حتا به بودن تلویزیون تو خونه حساسیت داشت...طوبی بدبخت رو تو خونه حبس میکرد... بعداز ۵سال که طوبی ازدواج کرده چند بر صورتش رو بدون کبودی دیدی؟؟ هان چندبار؟ حاج صادق-ابوالفضل مرده... غیرت داره طاهر-شعار نده آقاجون...این غیرت نیست اون روانیه...حالا صد رحمت به ابوالفضل که حالا هرچی بود دختر باز نبود... این باقر عوضی حتی دنبال زن شوهر دار هم میافته... تو محل دخترا از دستش آسایش ندارن انوقت شما میخواین عزیز دردونتون رو بدین به این ادم! هاج صادق- بعداز ازدواج درست میشه طاهر- سر ازدواج طوبی هم گفتین بده ازدواج درست میش...اما طلا نه... نمیزارم بدبختش کنید حاج صادق- من هیچوقت بچه هام رو بدبخت نکردم طاهر پوزخندی زد و گفت: جدی؟؟ طوبی الان ۲۹سالشه یه بچه ۴ساله یه بچه ۸ماهه داره هنوزم هروز از شوهرش کتک میخوره به این میگین خوشبختی؟؟؟...من ۲۷سالمه شیش ساله پیش عاشق دختری پاکو ساده شدم ...

  • رمان الماس 20

    مهراب :خب عزیز من، من که تورو می شناسم .بیشتر از شصت نمیری .به رانندگی کسی هم اعتماد نداری و همش می ترسی و جیغ می زنی. من :به رانندگی تو اعتماد دارم. مهراب :منم دقیقا یکی رو پیدا کردم که رانندگیش مثل من باشه و قابل اعتماد باشه .مرد خوبیه . قراره از فردا بیاد سر کار. من :باشه .مرسی. چاییمون رو که خوردیم با هم رفتیم جلوی تلویزیون نشستیم .مهراب کنترل رو برداشت و تلویزیون رو روشن کرد .با اینکه تازه از خواب بیدار شده بودم اما هنوز هم خسته بودم .این شش ماه که مسافرت بودم اصلا استراحت نمی کردم .اولش خیلی سخت می گذشت و چند بار خواستم بی خیال همه چیز شم و برگردم .اما موندم …یه چیزی بود که من رو وادار به ادامه دادن میکرد . انگار می خواستم ثابت کنم که می تونم و هیچوقت کم نمیارم. از اون طرف همه ش به فکر مهراب بودم و می ترسیدم باز تنهایی روش اثر بذاره و حالش بد شه. اما باز هم ازش قافل نمی شدم و مدام یا باهاش اس ام اس بازی می کردم یا تلفنی صحبت می کردیم .با مهراد هم صحبت می کردم .رابطمون خیلی بهتر از قبل شده بود .کم کم قبول کردم که هر چی باشه باز هم مهراد برادرمه و اون حس خواهرانه ای که توی وجودمه داشت رشد می کرد. هنوز توی فکر بودم که مهراب منو کشید سمت خودش و دستش رو انداخت دور شونه م .نگاهش کردم .با دوتا انگشتهاش گونه م رو کشید. مهراب :اگه تا یک هفته دیگه بر نمی گشتی من می اومدم پیشت .دلم برات تنگ شده بود. لبخند زدم و سرم رو تکیه دادم به شونه ش و گفتم :منم همینطور. مهراب :سخت گذشت نه؟ من :نه اونقدرها .خسته شدم، دوریتون هم سخت بود .ولی همین که همه ش سرم شلوغ بود، باعث شد که بتونم با فوت بابا کنار بیام. مهراب بوسه ای به موهام زد و گفت :به من که خیلی سخت گذشت .اصلا راضی نیستم که تنهایی بری سفرهای کاری و خودت رو داغون کنی. من :همه چیز درست میشه .قول میدم. مهراب :آخه نمی دونم چی داری که اینقدر خودت رو توی قلبم جا کردی .دوریت رو نمی تونم تحمل کنم. خندیدم و با شوخی گفتم :پس وقتی ازدواج کردی من هر روز با زنت دعوام میشه .بهم حسودی میکنه که چرا شوهرم خواهرشو بیشتر از زنش دوست داره. مهراب :نه دیگه اونموقع دیگه وقتی برای تو ندارم .می چسبم به خانمم .همه زندگیم میشه خانمم. از شکمش نیشگون گرفتم .بلند زد زیر خنده و منم نتونستم جلوی خنده م رو بگیرم .با صدای زنگ خونه خندمون قطع شد .آخه به جز من و مهراب دیگه کسی نمی اومد اینجا .الان هم که دوتامون اینجاییم .اکرم از توی آشپزخونه اف اف رو جواب داد و بعد اومد از آشپزخونه بیرون. اکرم :آقا مهرادِ. یکم تعجب کردم .به مهراب نگاه کردم. مهراب :لابد نتونسته تا فردا صبر کنه و اومده که ببینتت .مهره ی مار داری؟ الکی اخم کردم و گفتم :لوس. ...

  • رمان زلزله مخرب ۱

    صدبیست و هفت ....  صد و بیست و هشت ... صد و بیست و نه ... صد و سی ... -:مسافران محترم . خلبان صحبت می کنه . امیدوارم تا بحال سفر خوشی را در کنار ما تجربه کرده باشید . لطفا همه سر جای خود نشسته و کمربند های خود را ببندند .  این ها رو زیر لب زمزمه کردم و ادامه دادم : صد و سی و هشت .  صد و سی و نه و صد و چهل ... صدای خلبان به گوش رسید .  نگاهم و از عقربه ثانیه شمار ساعتم برداشتم و لبخندی روی لبم نشست . دقیقا صد و چهل ثانیه از زمانی که بیدار شدم .  نگاهی به زن و مردی که در کنارم بودند انداختم . همچنان مشغول بحث بودن . اینطور که معلوم بود تازه ازدواج کرده بودند .  زن سرش و روی شونه مرد گذاشته و اروم اروم حرف می زد اما بیشتر شبیه غر غر بود تا حرف زدن .  هندزفری و از گوشم بیرون کشیدم و مشغول بستن کمربند شدم . شالم و روی سرم جا به جا کردم و نگاهم و به بیرون دوختم .  بازگشت ... بعد از 7 سال ... چه زود گذشت . درست مثل شمارش این لحظه ها ... همین دیروز بود که عکس این راه و در پیش گرفته بودم و می رفتم و حالا دارم بر می گردم .  -:عزیزم پس کی می رسیم ؟ من خسته شدم . -:دیگه داریم می رسیم عزیزم .  دلم می خواست سر بلند کنم و کلمه عزیزم و بکوبم به سرشون بس که عزیزم عزیزم می کردن .    به شدت از این کلمه دوری می کردم و حالا درست کنار دو نفر بودم که از سه کلمه دوتاش عزیزم بود .    سعی کردم به اعصابم مسلط باشم . چشم روی هم گذاشتم و تمرکز کردم .    تمام تلاشم و کردم تا صدایی نشنوم .    با حرکت ها چشم باز کردم .    بالاخره هواپیما روی زمین نشست .      بعد از گرفتن وسایلم جلوی در خروجی ایستادم و نگاهم و به رو به رو دوختم . اینجا همون تهرانی بود که هفت سال پیش ترک کردی سها ... چه زود گذشت و چقدر تغییر . خوش اومدی ... به وطنت خوش اومدی . با صدای بلندی که تکرار می کرد :سها ... سها به عقب برگشتم . با دیدن سونا لبخندی روی لبم نشست . مامان درست پشت سرش قرار داشت . دستم و بالا بردم و تکون دادم .    به سرعت قدم هام افزودم تا به طرفشون برم .    اونا هم همین کار و تکرار کردن . نگاهم بین صورت مامان و سونا می چرخید ... چقدر توی این چند ماه دلتنگشون بودم .    فقط چند ماه دوری ... همین پنج ماه پیش توی ترکیه باهاشون دیدار داشتم و حالا با کمی فاصله تو تهران دیدار بعدی رو ترتیب داده بودیم .    با برخورد چیزی به دست راستم نگاهم و از صورت اونا گرفتم و به چشمای مشکی پیش روم دوختم .درست مثل اینکه ماشینی از روی دستم رد شده باشه . احساس کردم استخوان های بدنم درد می کنه . اگه حواسم بود اینطور غافلگیر نمی شدم . چند سانتی از هم فاصله نداشتیم .    با صدای کنترل شده گفتم : حواستون کجاست ؟ نگاهش و از نگاهم گرفت : متاسفم .    قدمی به عقب ...