شعر در مورد غروب

  • شعر : تمنا ی سه تار

        عکس :  "سلمان سلیمی" source  :www.foto.ir       تمناي سه تار <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />    بجاي مقدمه      



  • شعر های در مورد سربازی

    از آن روزی که سربازی به پا شد—ستم بر ما نشد بر دخـــتران شد بسوزد آن که سر بازی به پا کرد—تمام دخـــتران را چشم به راه کرد * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * بسوزد آنکه سربازی بنا کرد تو را از من مرا از تو جدا کرد گروهبانان مرا بیچاره کردند لـــ ـباس شخصی ام را پاره کردند به خط کردند تراشیدند سرم را لباس آش خوری کردند تنم را * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * هر روز تنگ غروب تو سربازی صفا داره لب مرز تیر اندازی تا چهل چراغ پادگان روشن میشه سر دیگ عدسی غوغا میشه توی دیگ عدس ، افتاده یک مگس بخورم ، نخورم گرسنه می مونم قدر آش ننم رو حالا می دونم * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * سر پستم رسیدم خوابم آمد — محبت های مادر یادم آمد نوشتم نامه ای با برگ چایی — کلاغ پر میروم مادر کجایی نوشتم نامه ای با برگ انگور — جدا گشتم دو سال از خانه ام دور * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * به صف کردند تراشیدند سرم را لباس ارتشی کردند تنم را الهی خیر نبینی سر گروهبان که امشب کردی تو مرا نگهبان * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * غضنفر سربازیش تموم میشه، وقتی کارت پایان خدمتشو بهش میدن، نگاه میکنه میگه: ای بابا، من که ازینا چهارتا دارم! … * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * به سربازی روم با کوله پوشتی به دستم داده اند یک نان خشکی به خط کردن تراشیدم سرم را لباس ارتشی کردن تنم را لباس ارتشی رنگ زمین است سزای هر جوان آخر همین است * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * به عضنفر میگن چرا میری سربازی؟ میگه والا فقط به خاطر مرخصی هاش * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * پدرم گفت که در دوره ی سربازی و دوری ز پدر، مادر و آدم شدن و ساچمه پلو خوردن بسیار، شود هر پسر بی هنری مرد و دگر لوس و ننر بودن انسان بشود در

  • شعر در مورد روستای علوی

     کمی پایین مهراباد   تکه عمریست که حیران وجودش شده ام                      او که از جای دگر بود چنین بنگاشت: (مردم بالا دست چه صفایی دارند چشمه هاشان جوشان گاوهاشان شیرافشان باد) من چرا ننویسم من که عمریست زعشقش تب وتابی دارم من که از پرسه شبگاهی سلطان محمود   دیرگاهی است که لبریز هستم من که در خاطره ام هست هنوز که درخت کاجی در میان  علوی بود قدیم من چرا ننویسم عشق دیرینم را باچنین حالت زیبای شعف میگویم: علوي قلب حيات است به سيارک ما علوي نقطه ي اوجي است که نور قدرت درک فضايش نکند همه ي بعد جهان را به سنگش نفروشم که در اين سنگ هويداست همه بارش اشعار ده ما هر که باشوق نشیند گذرانش ندهد مدت عمر من چه گويم که مهد اين شوق همه در ميز وگچ مدرسه ی چمران است هر کسي مدت عمرش به چمران گويد گو به او تا که شتابد که اين قافله را باز قاپد زارقام جهان هرکجاي دهمان ديده کشم ردپاي پدران گرم تر است هر کجا بانگ وحوشش به هوا موج دهد دل من روي گياهان به طرب بر خيزد. چشمه ي جوشانش چه خروشي دارد چه اصالت در پي چه تداوم بااو آسيابش خاليست آسيابان در خاک خاطراتي در ياد که طبيعت بر خشم, زده است دست تباهي بر آن چند سالي ز دوران معاصر به عقب گر خيزيم مردماني بينيم همه از جنس بلور تک وتوکي خاشاک که اگر چه همه رنجور زمانند ولي دلشان شور وصفايي دارد مي برند از اينجا(آسیاب) ظرفکي گرد جوين سوي انباري هر خانه ي خود که تجلي دارد بوي خشکيده ي ناني در آن. چه نشاطی دارد گذر آب ز مهرآبادش چه مهیج هستش غلتش آب وهوا دربرگان از کنار چشمه سوی دشت پایین واقعا روح نواز است قارقاران کلاغان به هنگام غروب مردمش ميگويند که هياهوي کلاغان درشب خود نمازي است اگر خوب تجسم شودش. عشق این آبادی از همیشه تاحال بیگمان در دل ما بوده و تا شام ابد خواهد بود ولی این عشق کهن اندکی  کم سو شد رونق آن بازارتا تجمل مد شد رفت در هاله ای ازمکربه   نام فرهنگ نیست باد آن که با  خاطره ای از آن روز ننگ وعاری به دلش می آید چشم را باید شست جور دیگر باید دید  یاد باد آن روزگاران یاد باد همه مردم گویند که ندانیم کجاست آن صفای دیروز خندها از ته دل فکرها هم آرام خوردن نان پلو درشب عید رفتن شهر به سالی یکبار تق ولق بودن شنبه پس آن جمعه شاد بوی آن نون پیازی  زتنور خانه شب نشینی در اتاقی تاریک سقف هایی پر دود گرچه امروز همه اربابند قیمت نان مفت است(ارزشش را پدران می دانند) تا زمانی که قناعت این جا گوشه گیری بکند زندگی بی لطف است سادگی میباشد به خدا رمز صفای دیروز.     سید حنظله مسعودی علوی روستای علوی بهار 88

  • شعر در مورد امام زمان

     دگر توان صبوري نمانده در جانم                               غروب عمر غريبم دريغ نزديكست        دل شكسته و مجروح من شفا نگرفت                                                                                                                           جواب نفي طبيبم دريغ نزديكست            سحر نمي رسد از ره در انتهاي شبم                                                                                        فراق كوي حبيبم دريغ نزديكست                                      جواني ام به سر آمد نديدمش افسوس                                                                            خموش حلم و شكيبم دريغ نزديكست                                                                            گذشت عمر و نيامد خبر زپيك وصال                                                                             وداع ياد مجيبم دريغ نزديكست                                                                   به باد رفت دريغا تمام آمالم                                                                                                               سؤال قبر و رقبيم دريغ نزديكست     در‌ آتش غم هجران هنوز مشتعلم         كه شعله هاي لهيبم دريغ نزديكست       «براي  سلامتي و تعجيل در ظهور امام زمان (عج الله ) »   **صلوات** با همه فقر خریدار توأم عاشق خسته و افکار توأم  فاش مى گویم: دل باخته ام به تو از غیر تو پرداخته ام فاش مى گویم: مجنون توأم طالب و واله و مفتون توأم! مهر تو خیمه زده در دل من زان سرشته شده آب و گِل من   قسمتی از شعر «به یاد مهدی(عج)» سروده آیت الله العظمی مکارم شیرازی   « تعجیل در امر فرج و سلامتی اقا امام زمان و مقام معظم رهبری صلوات » عزیز زهرا    چه روزها که یک به یک غروب شد  نیامدی    چه اشکها که در گلو رسوب شد  نیامدی  خلیل آتشین سخن  تبر بدوش بت شکن    خدای ما دوباره سنگ و چوب شد  نیامدی برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم نه  ولی برای عده ای چه خوب شد  نیامدی تمام طول هفته را در انتظار جمعه ام        دوباره  صبح ، ظهر ، نه  غروب  شد   نیامدی! يا فاطمه من عقده دل وا نكردم****گشتم ولي قبر تو را پيدا نكردم*چشم انتظارم مهدي (عج)بيايد**** تا فبر زهرا پيدا نمايد   يادگار آخرين فاطمه اي نگار نازنين فاطمه يادگار آخرين فاطمه يابن الحسن ............ نام زهرا بهر قرآن شد نگين نام تو نقش نگين فاطمه خلقت من بهر عشق روي تو رخ عيان كن مهجبين فاطمه ساكنم بنما به كوي معرفت آشنايم كن به دين فاطمه ...... يابن ...

  • شعر های زیبا در مورد امام زمان

    چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی/چه بغضها که در گلو رسوب شد نیامدیبرای ما که خسته ایم نه،ولی/برای عده ای چه خوب شد نیامدیتمام راه ظهور تو را با گنه بستم/دروغ گفتم آقا که منتظر هستم گرچه برای آمدنت شهر چراغان است،اما/برای کشتن تو هم نیزه فراوان است آقا

  • شعر........

    شعر........

     بسم رب المهدی

  • شعر در مورد امام حسین(ع)

    با اشك هاش دفتر خود را نمور كرد                     در خود تمام مرثيه ها را مرور كردذهنش ز روضه هاي مجسم عبور كرد                  شاعر بساط سينه زدن را كه جور كرد احساس كرد از همه عالم جدا شده ستدر بيت هاش مجلس ماتم به پا شده ست در اوج روضه خوب دلش را كه غم گرفت          وقتي كه ميزو دفتر و خودكار دم گرفتوقتش رسيده بود به دستش قلم گرفت                   مثل هميشه رخصتي از محتشم گرفت باز اين چه شورش است كه در جان "واژه" هاستشاعر شكست خورده ي طوفان "واژه" هاست بي اختيار شد قلمش را رها گذاشت                      دستي ز غيب قافيه را كربلا گذاشتيك بيت بعد واژه لب تشنه را گذاشت                    تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت حس كرد پا به پاش جهان گريه مي كنددارد غروب فرشچيان گريه مي كند با اين زبان چگونه بگويم چه ها كشيد                   بر روي خاك وخون بدني را رها كشيداو را چنان فناي خدا، بي ريا كشيد                        حتي براش جاي كفن؛ بوريا كشيد در خون كشيد قافيه ها را، حروف رااز بس كه گريه كرد تمام لهوف را اما در اوج روضه كم آورد و رنگ باخت              بالا گرفت كار و سپس آسمان گداختاين بند را جداي همه روي نيزه ساخت                 خورشيد سر بريده غروبي نمي شناخت بر اوج نيزه گرم طلوعي دوباره بوداو كهكشان روشن هفده ستاره بود خون جاي واژه بر لبش آورد و بعد از آن...          پيشانيش پر از عرق سرد و بعد از آن...خود را ميان معركه حس كرد و بعد از آن...         شاعر بريد و تاب نياورد و بعد از آن... در خلسه اي عميق خودش بود و هيچ كسشاعر كنار دفترش افتاد از نفس

  • شعر های زیبا در مورد امام زمان اس ام اس نیمه شعبان جملات زیبا در مورد امام زمان

    شعـبــان شـد و پـیـک عشــق از راه آمــد عــطــر نفـــس بقــیــــــــــــــة الـلــه آمــد بـا جلــوه سجـاد و ابـوالفـضـل و حسـیـن یک مـاه و سـه خورشیــد در ایـن مـاه  آمـد   *** چشم هایم دیگر از آن من نیستند... هیچ نمی خواهند... جز تو! هیچ نمی بینند... جز تو! پس بیا ای گل نرگس!   ***   عـاشــق روح جـان فـدای تـو ایـم رحـمتی کـن کـه در هـوای تـو ایـم تـو بـه رخــسـار، آفـتـابـی و مـاه مــا همـه ذره در هــوای تـو ایـم    *** 1100 سال است كسی منتظر 313 مرد است. مرد شدن، چقدر زمان می‌خواهد ... !   *** بــوی عـطــر یــار دارد جمـعه ها وعــــده دیـــدار دارد جمــعه ها جمــعـه هـا دل یاد دلبـر مـی کنـد نغمه یا ابـن الـحسن سـر مـی کنـد   *** سوسوی ستارگان آسمان در التهاب انتظار فرج توست پس بیا و آسمان و زمین را گلستان کن که این خانه ، خانه توست   *** گـفتـم که خـدا مـرا مـرادی بفـرسـتطــوفـان زده ام راه نجـاتـی بفرسـتفــرمـو د کـه بـا  زمـزمـه  یـا مـهـــدینـذر گـل نرگــس صـلـواتی بـفــرسـت اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ***   ما غائب و او منتظر ماست ...   ***   بگــذار به زیــر قدمـت زار بمــیرم ور کـنـی زنـده د گــر بـار بمــیرم نـا دیـــدن تو رنـج گـرانـی اســـت مگـــذار در حســرت دیـدار بمــیرم    *** شـایـد آن روز که " ســهـراب" نوشـت : تـا شقـایق هست زنـدگـی بایـد کــرد ... خـبـری از دل پـر درد گــل یـاس نـداشــت. بایـد اینـطـور نـوشــت : هر گلـی هسـت ... چــه شـقــا یــق چــه گــل پـیـچــک و یــاس تــا نیــایــد آقــا زنـدگـی دشـــوار اســـت.   *** نشسته ام سـر راهـت بیا بیا گــل نـرگـس در آرزوی نـگـاهــت بیا بیا گــل نـرگــس که تـا مــگـر نـگــرم روی دلــربـای تــو را همـاره چشـم به راهـم بیا بیا گــل نـرگـس    ***   ای آخرین پیغام سبز! نگاه کن که چگونه دیوارهای ظلم بدون محابا بالا می روند و این ستمدیدگانند که محتاج دستان تو میباشند تا که از این حصار نجات یابند .  پس بشتاب ای روح آفرینش ...   ***   دیرگاهیست در درونم غوغایی برپاست... به گمانم که کسی می آید! شاید تو باشی، ای موعود!     ***   مـا معتقــدیم عشــق سـر خـواهــد زدبــر پشـت سـتم کســی تبر خــواهـد زد سـو گنــد بـه هــر چـهـارده آیــــه نـــورسو گنــد بـه زخمــهای سـرشــار غــرور آخـــر شــب ســرد مـا سحــر مـیگـرددمـــهـدی بـه میــان شیــعه بــر میـگردد    ***   آن روز که صدایت در وجودم طنین انداز شود، شتاب تپیدن قلبم رو به فزونی خواهد نهاد...! ثانیه ها نام تو را فریاد می زنند و من در اوج عشق، خود را در پستوی زمان تنها حس نمی کنم... به امید روز ظهورت ای ...