قورمه سبزی به خانه برمیگردیم

  • عروس خون بس 31الی40

    به درمانگاه رسیدن دکتر مریض کوچک خودش رو شناخت.معاینه اش کرد.-حالش خوب نیست باید تو درمانگاه بمونه تبش بالاست ممکنه تشنج کنه-باید چیکار کنیم آقای دکتر -کاری از دست شما برنمیاد برید خونه بعدازظهر بیاد.حالش خوب شده بود ببرینش خونههرسه به خانه برگشتن.-سهیل این همون دختر هست که میگفتی؟-آره-چه زیبا و معصوم حیف از این دخترکه آیندش تباه شنشده من میتونم کمکش کنم.-تو خودت و این دختر به دردسر میندازی-چه دردسری حمید؟-نمیدونم ولی کارای تو همیشه بوی دردسر میده-میخوام به یه آدم کمک کنم-خدا کمکت کنه من برم نمازم بخونم-برو بیا مواظبش باش بعد من برم بخونم-باشه***روژان به حرفای دکتر فکر میکرد.-تو آینده خوبی داری روژان اینجا بمونی نابودت میکنن.تو درس خوندی ؟-بله؟-تا چندم؟-سوم راهنمایی-خوبه ببین تو بخوای من کمکت میکنم.درست ادامه بدی نه تو این روستا بمونی تا بمیری به خودت بیا تا کی میخوای بذاری بقیه برات تصمیم بگیرن.مثل توپ پاست میدن به همدیگه من از روز اول که دیدمت خواستم کمکت کنم نتونستم چون دیدم تعهد داری خودتم نمیخوای.ولی الان هیچ تعهدی نداری آزادی.چند روز به حرفای دکتر فکر کرد.بیخبال شد زندگی بی دردسرش کنار خانوادش را ترجیح داد.تا اون شب که اومدن خاستگاریش یکی از فامیلای دورشون بود یه پیرمرد پنجاه ساله که زنش مرده بود.و چندتا نوه داشت.دلش گرفت حق با دکتر بود. به اصرار مادرش اومد پیش مهمانا.زیر چشمی به مردی که قرار بود همسرش بشه نگاه کرد.پیرمردی با قد کوتاه موهای کم پشت وسفید شکم بر آمده که با هرخنده شکم بزرگش به شدت تکان میخورد.روژان با نفرت به همه نگاه کرد. باورش نمیشد مادرش تنها پناه زندگیش باهاش همچین معامله ای بکنه.غافل از اینکه مادرشم راضی به این کار نبود وقصد نداشت موافقت کنه .ولی روژان تصمیم خودش رو گرفته بود حاضر بود بمیرد ولی زن اون پیرمرد نشه.صبح زود بیدار شد و به درمانگاه رفت.وارد درمانگاه شد.سهیل سرش پایین بود داشت چیزی مینوشت و متوجه اومدن روژان نشد.روژان نگاهی به دکتر انداخت جوانی قد بلند بود با هیکلی ورزشی .پوست سفیدش با موهای مشکیش تضاد قشنگی ایجاد کرده بود-سلام دکترسهیل سرش بلند کرد نگاهش کرد.چشمان مشکیش آرامش و اعتماد خاصی به روژان داد.-سلام چیزی شده-من به حرفاتون فکر کردم باهاتون میام-آفرین میدونستم دختر عاقلی هستی مدت خدمت من اینجا تا یه هفته دیگه تمام آماده باش فقط هیچکسی نباید بفهمه با من اومدی من تو رو زودتر با دوستم میفرستم شهر بعد خودم میام دنبالت.فقط یه نامه برای مادرت بنویس که نگرانت نشه-فقط به یه شرطروژان دختر عاقلی بود با اینکه در روستا بزرگ شده بود ولی به سادگی تن به هرچیزی نمی داد.-چی؟-ببخشید ...