متن پایان نامه تقدیم به پدرمادر

  • داستان زندگی سارا

    داستان زندگی ساراداستانی عاشقانه و غمگینسلام اسم من سارااست ازيك خانواده تقريبامتوسط به دنيااومدم 2 تابرادرويك خواهردارم كه خواهرم ازدواج كرده وبرادرهام يكي علي  19ساله ويكي عباس 24 سالشه يك روزكه داشتم ازمدرسه ميومدم بايدازكوچه ي خلوتي عبورميكردم پسري جوان وخوش تيپ باماشين سمندجلوي پام نگه داشت بهم گفت سلام خانومي بيا سوارشوبهش محل نكردم راهم روكج كردم وبه راهم ادامه دادم يكم ازش دورشدم كه ديدم سايه اي از پشت سر دنبالم ميكنه سايه خيلي به من نزديك شده بودترس ورم داشت راهم روتندكردم صداي همان پسربودكه ميگفت:وايستاتوروخدا وايستابهش گفتم:برودنبالم نياگفت:بخداكارت دارم خواهش ميكنم وايستاتوروخداجون مادرت وايستا.ايستادم برگشتم وپشت سرم رانگاه كردم گفتم:چيه چي مي خواي گفت :اينجوري اينجانميشه خواهش ميكنم بياسوارماشينم شوقسم مي خورم كه كاريت ندارم ديدم ازماشينش خيلي دورشديم قبول كردم.سوارماشين شدم وماشين روروشن كردورفتيم.گفت:من 2 ساله كه دنبالتم خونه شماروهم ياد گرفتم من خيلي دوستت دارم اون روزاول كه ديدمت ديونه ات شدم بادوستات بودي تواين 2 سال روزبه روز بيشتربهت علاقه مندشدم به طوري كه ديگه نمي تونم بدون توزندگي كنم منم تحت تاثيرحرفهاش قرارگرفتم وخلاصه تونست مخم روبزنه همون طوري كه رانندگي ميكردكارت شناسايش روازداخل داشبورد ماشينش بهم دادوگفت اين مشخصات منه روش نوشته بودمحمدعاطفي سنش هم 20 ساله بودهمون طوري كه رانندگي ميكردگفت:خوب حالا توخودت رومعرفي كن ازدوستام شنيده بودم كه به دوست پسرهاشون اسم هاي دروغي ميگن.گفتم:شيواگفت:واقعامن كه فكرنمي كنم.ترس ورم داشت حس كردم اسمم روميدونه گفتم:نه شوخي كردم سارا.گفت:ممنون ازاينكه اسم واقعيت رو بهم گفتي عزيزم معلومه خيلي شيطونياكه ازهمين اول پاي شوخي روبازكردي.خجالت كشيدم من روتاكوچه امون رسوند.گفت:فرداميام دنبالت ميبرمت مدرسه گفتم:نه زحمت نكش نمي خواد.گفت:زحمت نيست وظيفه امه.تاخونه رسيدم تمام بدنم ميلرزيداحساس ترس تمام وجودم روپركرده بودنمي دونستم چطوري بايدبامادرم درميون بزارم.ازخودم پرسيدم كه اگه عباس ياعلي بفهمن چي كاركنم بيچارم مي كنن.وقتي رسيدم به خونه سعي كردم به روي خودم نيارم امامادرم ازچهره وچشمام خوندكه ازچيزي مي ترسم.وقتي رفتم تواتاقم دنبالم اومددرروبست.گفت:ساراجون دخترم چي شده.نمي خواستم توچشماي مادرم نگاه كنم. درحال لباس كندن گفتم: هيچي.گفت: تونمي توني به من دروغ بگي بگوچي شده؟گفتم:هيچي.گفت:چرابهم نگاه نمي كني به چشمام زول بزن وبگو.بهش نگاه كردم گفتم:مامان اگه بهت يك چيزبگم بين خودمون ميمونه؟گفت:البته ...