مدل مانتومشکی

  • مانتو طرحدار...مانتو چهارخونه...مانتو گلدار...مانتو تابستانه (11 عکس)

    مانتو طرحدار...مانتو چهارخونه...مانتو گلدار...مانتو تابستانه (11 عکس)

     



  • مانتو

    مانتو

         

  • رمان قتل سپندیار 8

    -لی لی بیا بریم اهوازابروهامو بالا دادم :- چرا اونوقت؟ چیه...؟ سهراب بختیاری میترسی؟ میترسی صدای کووس رسواییت تا ابوالعباس بره؟خب حق هم داری... هرکس منو با این لباس های کهنه و نخ نما ببینه آبرویی برای نوهء خان بختیاری نمیمونه. ...سرم رو بهش نزدیک کردم واروم زمزمه کردم ...-ولی بذار آبروت بره... برام مهم نیست... همونطورکه من برای تو مهم نیستمسهراب از خجالت ...شاید هم از عصبانیت لبشو گاز گرفت...صورتش مثل لبو سرخ شده بود ...سرمو گرفتم بالا... توی دلم عروسی بود... افرین لی لی زبونت خوب عمل کرد .... نیش زد .... زهر ریخت..... کتک زد..... له کرد ..... نابود کرد....... حقته سهراب خان حقته .... بکش ..حالا دیگه نوبت به منه ...بی توجه به حالت سهراب وارد پاساژ شدم . ...وای خدایا خیلی وقته خرید نکردم منی که حداقل ماهی یه بار برای خودم خرید میکردم ماه هاست که حتی یه جوراب هم نخریدم...بوی عطر سهراب به مشامم خورد... پشت سرم اروم راه می امد وحرفی نمیزد..مثل اینکه زهر خودم رو ریختم ..توی ویترین یه مغازه یه مانتومشکی نظرمو جلب کرد....بدون توجه به سهراب رفتم توی مغازه-سلام اقا-سلام-اون مانتومشکی که توی ویترین هست رومیخوامفروشنده با یه نگاه براندازم کرد شاید بخاطر لباس های کهنه ام بود شاید هم میخواست سایزمو بدونه...هرچی که بود ازنگاهش خوشم نیومد ..-ولی این مانتو یکم قیمتش بالاست ...فکر نکنم شما از عهدهءپرداختش بربیاید ...اخمهام رفت توی هم ...دستام مشت شد و اشک توی چشمام نشست .... خب حق داره با این مانتو کهنه شبیه گدا ها شدم فکر میکنه نمیتونم بخرمصدای سهراب رو از پشت سرم میشنوم-قیمتش هرچقدر باشه مهم نیست... بیاریدشمرد فروشنده دیگه حرفی نزد ولباس رو روی پیشخون گذاشترومو بر میگردونم که برم سمت اتاق پرو که صورتم به سینه سهراب میخورهسرش رو میاره پائین و آروم در گوشم نجوا میکنه .. .-امروز خیلی خودسر شدی لی لی... از اخلاق خوب من سواستفاده نکناشکی که توچشمم جمع شده اروم راهشو باز میکنه و روی گونه ام سر میخوره..با دیدن اشکام فکش منقبض میشه ...وندامت توی چشماش جا بازمیکنه ....-هیش گریه نکن.... برو مانتو روبپوش میخوام ببینم توی تنت چطوره...شیرینی خرید بهم زهر میشه ...خدایا این چه سرنوشتیه ...؟اینه اون قسمتی که برام در نظر گرفتی ؟...پس من نمیخوامش ..نه این عشق رو میخوام... نه این محبت های نصفه نیمه رو که سالی به دوازده ماه یه بار اتفاق مییوفته ...مانتو رو تنم کردم وسعی کردم فقط توی حال زندگی کنم ...تو لحظه هایی که ممکنه برن ودیگه هم تکرارنشن ...خودمو توی اینه نگاه میکنم ویه لبخند روی لبم میشینه ...وای چه شیکه ...مانتو اندامی قشنگیه ...یقه ش انگلیسیه ودور یقه و استینش یه پارچه کرم قهوه ای با طرح پلنگی ...

  • رمان بهار ماندگار قسمت هشتم

    فصل سومیعنی چی؟چی میگی مامان؟فاطمه خانم بادلسوزی به پسرش نگاه کرد دستش رابامهرمادرانه روشانه ی پسرش گذاشت -اره پسرم گفت :دیگه نمیخوام بیادداخل مادر اشتباه کردی همه چیو بهش گفتی ..تازه عقدکردین اونم دختراحساس دارهنیازداره مردش کنارش باشه تواین مدت یه بارم دستشو نگرفتی ببریش خریدی رستورانی پارکی ..تااین دختراینجوری بغض نکنهحرفهای مامان مثل خنجری بود که توقلبم فرمیرفتادامه دادیکاره رفتی به دختره گفتی:من بخاطرشغلم مجبورم..برم خواستگاری لیدا مجبورم نامزدم معرفیش کنم مامان نفس عمیقی کشیدوباحرص گفت:اون دختره ی ورپریده کجا ترنج من کجا؟راست میگفت واقعا سخته ..اما مجبورم فقط تایه مدت کوتاهاما نگاه ترنج چی ؟قلب کوچیکشظرفیتم کامل شده بود ازروی صندلی خشک بیمارستان بلند شدم هماهنگ شد باصدای زنگ گوشیم سریع جوااب دادم صدای پرازاسترس حامد نگرانم کردمجال ندا حرف بزنم سریع گفت:علی ما داریم میریم دنبال لیدا همین الان یه پسره اومد به زورازکافی شاپ بردش خودتو زود برسون دیگه موندنم جایز نبود نبایداین شانسو ازدست میدادم اینقدرعجله داشتم که چنان گندی زدم که محال بود بتونم جمعش کنمباعجله دراتاق ترنج رابازکردم ..حاج حسن بالا سرش بود ترنج هم به پنجره زل زده بود..فاطمه خانم هنوز زیرسروم بودحاج حسن میگفت اسم دارهباهراس گفتم:حاجی من باید برم دنبال لیداسریع زبان راگازگرفتم...ترنج سریع برگشت سمتم...دست مشت شده روی ملافه ی سفیدش سوزاندمحاج حسن باطعنه گفت :به سلامتترنج چیزی نگفت اما من منتظربودم حرفی بزنه دادی فهشی همین صبوربودنش خانم بودنش ..سکوتش عذابم میدادسربلند کردماتیش گرفتمنابود شدمصورتش خیس خیس بود امالب گزید تاصدایش بلند نشود تامبادا حاج حسن چیزی بگویدصدای پرازبغضش تنم رالرزاند-برو دنبالش ..اب دهانش همراه بغض گلویش راچنان قورت داد که یک لحظه حس کردم پای رفتن ندارمادامه دادبروعلی ..اما..واین اما گفتنش کبریتی بود که میخواست بسوزاند تمام وجودم رااما دیگه نیا دیگه هیچ وقت نیا بذار همه چی خوب تموم بشهنمیدونم چراسکوت کرده بودم...حرفی برای گفتن نداشتم فقط اروم سرم رابه نشانه ی خداحافظی تکان دادم وازاتاق خارج شدمرفتم رفتم تانابود کنم به اتیش بکشونم کسی راکه اتیش کشاند به وجودزنمبالاخره میسوزونمت**************************************************سه روز گذشت سه روزپرازادرد توبیمارستان سپری شدو من هرلحظه اش جون دادم بایاد اون لحظه باتجشم علی کناراون دخترتواین سه روز فاطمه خانم وسرهنگ لحظه ای تنهامون نذاشتن...بابا بهم گفت که مامان بستری شده ومن فقط تونستم بگم..حالش خوب میشههمین فقط همیناین شده بودم بیمارستان ازمن اینوساخته ...