کت وسارافن

  • رمان جدال بین اسمس و اممس14

    یه دفعه مهرا افتاد تو بغل میشا....سیاوشو کسرا خشک شده بودن...پاشدم چادرمو جمع کردمو داد زدم-همینو میخواستین؟کسرا دست میکشید تو صورتش وسعی داشت عصبانیتشو خالی کنه...سیاوش کم مونده بود گریه اش بگیره...نشسته بود کنار مهرا وهی صداش میکرد...-چرا نشستی سیاوش بدو ماشینتو روشن کن...با میشا وکسرا مهرا بلند کردیمو بردیم تو ماشین سیاوش...کسرا نشست جلو میشا ومهرا هم عقب...تا خواستم بشینم تو ماشین...میشا گفت-سما برو ماشینتو بیار...من مراقبشم...فشارش افتاده بدو...اومدم پایینو دروبستم وگفتم-من ماشینمو میارم شما هم سریع برید بیمارستان(...)هنوز سرمو بلند نکرده بودم که سیاوش پاشو گذاشت رو گاز...سریع ماشینو روشن کردمو پامو گذاشتم رو گاز وتا بیمارستان گاز دادم...نفهمیدم چه جور پارکش کردمو دوییدم تو اورژانس!!!کسرا تکیه داده بود به دیوارو چشماشو بسته بود...سیاوشم نشسته بود رو صندلیو سرشو گرفته بود تو دستش...سریع رفتم سمت کسرا-کجا رفتن؟با صدایی که از ته چاه درمیومد گفت-رفتن تو اتاق کناری...با عصبانیت گفتم-یه مو از سرخواهرم کم شه...کسرا کاری میکنم روزی صدبار بگی غلط کردم...-الان میشاهم تهدیدم کرد...مثل اینکه خواهر خودمه ها!!!صدامو بردم بالا-اگه خواهرت بود...جلو چشش نمیزدی تو گوش عشقش...اگه خواهرت بود تو گوشش نمیزدی...کسرا-سما قبول کن شوکه شدم!!!-شوکه شدی...باید خوشحال باشی...باید خوشحال باشی که میخوای خواهرتو بدی دسته کسی که مثل برادر قبولش داری...باید خوشجال باشی که کسی که مثل چشمات بهش اعتماد داری عاشق خواهرته...یه نفر که تو روش قسم میخوری...رضایتو تو چشماش میدیم...با دست سیاوشو نشون دادم وگفتم-کسرا اونی که اونجا نشسته میتونسته تو این چهار سال هرکاری کنه...قرار بزاره با خواهرت...بگرده...خوشی کنه....اما به خاطرتو خودشو عشقشو علاقشو سرکوب کرده...پس باید بجای اینکه بزنی تو گوشش بهش بگی ایول به مرامت که مراقبه خواهرم بودی...سیاوش پاشد اومد جلو وگفت-کسرا من جونم تو اون اتاقه...جونمو نگیر...هرکاری براش میکنم...کسرا خندیدوگفت-شرمنده داداش...خوشحالم که دارم خواهرمو میدم دسته یه مرد...خندیدم -حالا شد...سیاوش که تو چشاش پروژکتور کار گذاشتن...همون موقع میشا از تو اتاق اومد بیرون...همه دوییدیم سمتش...اونم خودشو کشید کنارو گفت-وای رَم کردن...-عمت رم کرده بیشور...مهرا چیشد؟خندید -هیچی بابا یه افت فشار ساده...الانم یه سرم بهش زدنو نیم ساعت دیگه هم مرخصه...سیاوش سریع دویید بیرون...میشا-وا کسرا چیکارش کردی فرار کرد؟کسرا-موافقت کردم.میشا-جونه من؟کسرا-اره دختر...میشا با عصبانیت گفت-پس مرض داشتی حرسمونو دراوردی؟کسرا-میخوای موافقت نکنم؟-گمشو مسخره.سیاوش با جعبه شیرینی اومد ...



  • رمان جدال بین اسمس و اممس 14

    یه دفعه مهرا افتاد تو بغل میشا....سیاوشو کسرا خشک شده بودن... پاشدم چادرمو جمع کردمو داد زدم -همینو میخواستین؟ کسرا دست میکشید تو صورتش وسعی داشت عصبانیتشو خالی کنه... سیاوش کم مونده بود گریه اش بگیره... نشسته بود کنار مهرا وهی صداش میکرد... -چرا نشستی سیاوش بدو ماشینتو روشن کن... با میشا وکسرا مهرا بلند کردیمو بردیم تو ماشین سیاوش... کسرا نشست جلو میشا ومهرا هم عقب...تا خواستم بشینم تو ماشین... میشا گفت -سما برو ماشینتو بیار...من مراقبشم...فشارش افتاده بدو... اومدم پایینو دروبستم وگفتم -من ماشینمو میارم شما هم سریع برید بیمارستان(...) هنوز سرمو بلند نکرده بودم که سیاوش پاشو گذاشت رو گاز... سریع ماشینو روشن کردمو پامو گذاشتم رو گاز وتا بیمارستان گاز دادم... نفهمیدم چه جور پارکش کردمو دوییدم تو اورژانس!!! کسرا تکیه داده بود به دیوارو چشماشو بسته بود... سیاوشم نشسته بود رو صندلیو سرشو گرفته بود تو دستش... سریع رفتم سمت کسرا -کجا رفتن؟ با صدایی که از ته چاه درمیومد گفت -رفتن تو اتاق کناری... با عصبانیت گفتم -یه مو از سرخواهرم کم شه...کسرا کاری میکنم روزی صدبار بگی غلط کردم... -الان میشاهم تهدیدم کرد...مثل اینکه خواهر خودمه ها!!! صدامو بردم بالا -اگه خواهرت بود...جلو چشش نمیزدی تو گوش عشقش...اگه خواهرت بود تو گوشش نمیزدی... کسرا-سما قبول کن شوکه شدم!!! -شوکه شدی...باید خوشحال باشی...باید خوشحال باشی که میخوای خواهرتو بدی دسته کسی که مثل برادر قبولش داری... باید خوشجال باشی که کسی که مثل چشمات بهش اعتماد داری عاشق خواهرته...یه نفر که تو روش قسم میخوری... رضایتو تو چشماش میدیم... با دست سیاوشو نشون دادم وگفتم -کسرا اونی که اونجا نشسته میتونسته تو این چهار سال هرکاری کنه... قرار بزاره با خواهرت...بگرده...خوشی کنه....اما به خاطرتو خودشو عشقشو علاقشو سرکوب کرده...پس باید بجای اینکه بزنی تو گوشش بهش بگی ایول به مرامت که مراقبه خواهرم بودی... سیاوش پاشد اومد جلو وگفت -کسرا من جونم تو اون اتاقه...جونمو نگیر...هرکاری براش میکنم... کسرا خندیدوگفت -شرمنده داداش...خوشحالم که دارم خواهرمو میدم دسته یه مرد... خندیدم -حالا شد... سیاوش که تو چشاش پروژکتور کار گذاشتن... همون موقع میشا از تو اتاق اومد بیرون... همه دوییدیم سمتش... اونم خودشو کشید کنارو گفت -وای رَم کردن... -عمت رم کرده بیشور...مهرا چیشد؟ خندید -هیچی بابا یه افت فشار ساده...الانم یه سرم بهش زدنو نیم ساعت دیگه هم مرخصه... سیاوش سریع دویید بیرون... میشا-وا کسرا چیکارش کردی فرار کرد؟ کسرا-موافقت کردم. میشا-جونه من؟ کسرا-اره دختر... میشا با عصبانیت گفت -پس مرض داشتی حرسمونو دراوردی؟ کسرا-میخوای موافقت نکنم؟ -گمشو ...

  • پست نهم رمان جدال بین اس ام اس و ام ام اس

    یه دفعه مهرا افتاد تو بغل میشا....سیاوشو کسرا خشک شده بودن...پاشدم چادرمو جمع کردمو داد زدم-همینو میخواستین؟کسرا دست میکشید تو صورتش وسعی داشت عصبانیتشو خالی کنه...سیاوش کم مونده بود گریه اش بگیره...نشسته بود کنار مهرا وهی صداش میکرد...-چرا نشستی سیاوش بدو ماشینتو روشن کن...با میشا وکسرا مهرا بلند کردیمو بردیم تو ماشین سیاوش...کسرا نشست جلو میشا ومهرا هم عقب...تا خواستم بشینم تو ماشین...میشا گفت-سما برو ماشینتو بیار...من مراقبشم...فشارش افتاده بدو...اومدم پایینو دروبستم وگفتم-من ماشینمو میارم شما هم سریع برید بیمارستان(...)هنوز سرمو بلند نکرده بودم که سیاوش پاشو گذاشت رو گاز...سریع ماشینو روشن کردمو پامو گذاشتم رو گاز وتا بیمارستان گاز دادم...نفهمیدم چه جور پارکش کردمو دوییدم تو اورژانس!!!کسرا تکیه داده بود به دیوارو چشماشو بسته بود...سیاوشم نشسته بود رو صندلیو سرشو گرفته بود تو دستش...سریع رفتم سمت کسرا-کجا رفتن؟با صدایی که از ته چاه درمیومد گفت-رفتن تو اتاق کناری...با عصبانیت گفتم-یه مو از سرخواهرم کم شه...کسرا کاری میکنم روزی صدبار بگی غلط کردم...-الان میشاهم تهدیدم کرد...مثل اینکه خواهر خودمه ها!!!صدامو بردم بالا-اگه خواهرت بود...جلو چشش نمیزدی تو گوش عشقش...اگه خواهرت بود تو گوشش نمیزدی...کسرا-سما قبول کن شوکه شدم!!!-شوکه شدی...باید خوشحال باشی...باید خوشحال باشی که میخوای خواهرتو بدی دسته کسی که مثل برادر قبولش داری...باید خوشجال باشی که کسی که مثل چشمات بهش اعتماد داری عاشق خواهرته...یه نفر که تو روش قسم میخوری...رضایتو تو چشماش میدیم...با دست سیاوشو نشون دادم وگفتم-کسرا اونی که اونجا نشسته میتونسته تو این چهار سال هرکاری کنه...قرار بزاره با خواهرت...بگرده...خوشی کنه....اما به خاطرتو خودشو عشقشو علاقشو سرکوب کرده...پس باید بجای اینکه بزنی تو گوشش بهش بگی ایول به مرامت که مراقبه خواهرم بودی...سیاوش پاشد اومد جلو وگفت-کسرا من جونم تو اون اتاقه...جونمو نگیر...هرکاری براش میکنم...کسرا خندیدوگفت-شرمنده داداش...خوشحالم که دارم خواهرمو میدم دسته یه مرد...خندیدم -حالا شد...سیاوش که تو چشاش پروژکتور کار گذاشتن...همون موقع میشا از تو اتاق اومد بیرون...همه دوییدیم سمتش...اونم خودشو کشید کنارو گفت-وای رَم کردن...-عمت رم کرده بیشور...مهرا چیشد؟خندید -هیچی بابا یه افت فشار ساده...الانم یه سرم بهش زدنو نیم ساعت دیگه هم مرخصه...سیاوش سریع دویید بیرون...میشا-وا کسرا چیکارش کردی فرار کرد؟کسرا-موافقت کردم.میشا-جونه من؟کسرا-اره دختر...میشا با عصبانیت گفت-پس مرض داشتی حرسمونو دراوردی؟کسرا-میخوای موافقت نکنم؟-گمشو مسخره.سیاوش با جعبه شیرینی اومد ...