زندگینامه کوئینتین تارانتینو - بیوگرافی کارگردان ها - کونتین تارانتینو

زندگینامه کوئینتین تارانتینو  

کوئینتین تارانتینو کارگردان صاحب سبکی است. کارگردانی که فیلمنامه های متفاوتی نوشته است. در صورت تمایل برای آشنایی با این سینماگر متن این مقاله را مطالعه کنید ...

کونتین تارانتینو

کونتین تارانتینو

پالپ فیکشن، نویسندگان فیلمنامه : کوئنتین تارانتینو ، راجر اوری:
نگاه ما این بار به یکی از فیلمنامه های متفاوت و غیر کلاسیک دو دهه اخیر است که توسط کوئنتین تارانتینو و راجر اوری به شیوه ای نامتعارف نگاشته شده است .شیوه متفاوت پالپ فیکشن ، در روایت ، ساختار شخصیت پردازی ، گفتگو نویسی و ارائه دنیای خاص فیلمنامه نویسان آن – که بیشترین سهم در این میان به تارانتینو تعلق دار – واجد درس هایی آموزنده است .
کوئنتین تارانتینو به گواه مطالب گوناگونی که درباره او و کارهای سینمایی اش در مجلات و روزنامه های مختلف ترجمه و نوشته شده است ، در ایران چهره شناخته شده ای است و نیازی به بازگویی آنها نیست . فیلم های او واجد خصوصیاتی است که او را از دیگر همکارانش جدا می مند . یکی از این ویپگی ها فیلمنامه قوی آنهاست . فیلمنامه هایی با داستان جذاب و غیر قابل پیش بینی ، با ساختاری فکر شده و محکم . فیلم پالپ فیکشن ، که خارج از جریان استودیو هیط هالیوودی و به سبک و زبانی شخصی ساخته شد، یکی از مهمترین فیلم های دهه نود محسوب می شود که در جشنواره کن سال ۱۹۹۴ جایزه نخل طلا را برای تارانتینو به ارمغان آورد و نامزد جایزه اسکار بهترین فیلم شد .ولی در رقابت با فیلم فارست گامپ از دستیابی به آن باز ماند . اما تارانتینو و اوری توانستند جایزه بهترین فیلمنامه را بدست آورند و تارانتینو به شاهزاده داستان های عامه پسند و تبه کاران جوان شهره شد.
● تارانتینو چگونه می نویسد؟
"من هیچ قانون مشخص و از پیش تعیین شده ای برای کارم ندارم ، ولی همیشه فکر می کنم اگر قرار است داستانی درگیری عاطفی بیشتری ایجاد کند ، در اول ، وسط و آخر آن باید از این روش استفاده کنم . اصلا قرار نیست کاری انجام دهم که باهوش بودنم را به نمایش بگذارم . احساسات همیشه به زیرکی چیره می شود و در نهایت صحنه ای که هوش و احساسات را با هم دارد فوق العاده به نظر می رسد ... من هیچ شیوه مشخص و منحصر به فردی ندارم ، هیچ کتاب راهنمایی برای این کار ندارم ... صادقانه بگویم ، سعی نمی کنم در موقع نوشتن منطقی باشم ، واقعا سعی نمی کنم .
فقط سعط می کنم جریانی که بین مغز و دستم جاری می شود را حفظ کنم تا به قلمم برسد ... با لحظه و غریزه ام پیش می روم . این فرق می کند با این که بخواهید بازی کنید یا هوشمندی به خرج دهید. صداقت برای من مسئله مهمی است . شما همینطور می نویسید و به جایی می رسید که شخصیتتان می تواند از این راه برود یا از آن راه .
من نمی خواهم دروغ بگویم ، شخصیت ها باید خودشان صادق باشند و این چیزی است که من در بیشتر فیلم های هالیوودی نمی بینم. من شخصیت هایی را [در آن ها] می بینم که پشت سر هم دروغ می گویند ... از نظر من شخصیت ها کار خوب یا بد انجام نمی دهند ، بلکه فقط کار واقعی یا غیر واقعی انجام می دهند . اصولا نوشتن برای من مثل سفر کردن است . من بعضی از ایستگاه های بین راه را می شناسم ، حالا در بعضی توقف می کنم و در بعضی نه . از بعضی مطمئن نیستم تا این که به آنها برسم .
نوشتن مثل راه رفتن است ، همانطور که پاها موقع راه رفتن خود به خود جلوی یکدیگر قرار می گیرند ، من هم به شخصیت هایم اجازه می دهم که کار خودشان را بکنند . آنها شروع به حرف زدن می کنند و همین طور ادامه می دهند . بازی بداهه بازیگران به من در نوشتن و درآمدن شخصیت ها کمک می کند . عادتم این است که با کاغذ و قلم بنویسم ، چون معتقدم چنین عملط به روند نوشتن کمک می کند ... من با شخصیت ها شروع می کنم و بعد از آن هر چیزی ممکن است پیش بیاید ، درست مثل زندگی . نباید از پیش تعیین کنی به کجا می خواهی بروی و چه چیز هایی می خواهی ببینی ، می توانی فکر کنی ، اما باید آزاد باشی تا چیزهایی که حتی تصورش را هم نمی کردی برایت پیش بیایند . من تا حدی مرد لحظه ها هستم . می توانم یک سال به یک ایده فکر کنم ، حتی دو ، سه یا چهار سال ، اما در نهایت چیزی که در لحظه پیش می آید راهش را به سوی فیلمنامه باز می کند ."
● از گفتگوی اریک بائر با تارانتینو
در این گفتار ها ، تارانتینو شیوه خود را در نوشتن فیلمنامه به روشنی بازگو می کند . فیلمنامه نویسی یکی از نقاط قوت او به حساب می آید که به وسیله آن با نگاه ویژه اش ، دنیای خاص خودش را تعریف می کند و داستانش را در آن قرار می دهد .
توجه تارانتینو در نگارش فیلمنامه بیشتر به اقتباس است ، زیرا آن را واسطه خوبی می داند که می تواند گفتگوها ، استعداد و هر چه را که برای عرضه کردن دارد ، از طریق آن نشان دهد . منبع اقتباس های او نیز رمان های المور لئونارد هستند ، که در نوشتن به شدت تحت تاثیر او قرار دارد . تارانتینو به صراحت اعلام می کند که سعی دارد در قالب فیلمنامه چیزی شبیه داستان های لئونارد خلق کند که به شیوه و حس او نزدیک است . مثل گفتگو های طولانی برای معرفی شخصیت ها و ....
"... او به من یاد داد که شخصیت ها می توانند همیشه مماس و در کنار موضوع صحبت کنند و این مماس ها به اندازه اصل موضوع اهمیت دارند ، مثل حرف زدن مردم عادی ."
المور لئونارد ، نویسنده امریکایی متولد ۱۹۲۵ است که آثار معتبری در حیِطه رمان های جنایی دارد و شهرت کتاب هایش به دلیل توصیف دقیق حال و هوای بومط آنهاست . او در نوشتن گفتگو های واقع گرایانه حسی قوی دارد .
جالب است بدانیم تارانتینو در نوجوانی به دلیل سرقت نسخه ای از کتاب "سوویچ" نوشته لئونارد ، دستگیر می شود و مادرش برای تنبیه او بقیه روزهای تابستان همان سال ، کوئنتین را در اتاقش حبس می کند و وادارش می کند که یک خروار کتاب بخواند . بعد ها تارانتینو در دو فیلمنامه "رمانس حقیقی" و "جکی براون" از دو رمان لئونارد اقتباس می کند .
از دیگر جنبه های نویسندگی تارانتینو این است که عادت دارد زیاد بنویسد . مثلا ۵۰۰ صفحه برای "پالپ فیکشن" می نویسد و بعد شروع به حذف آن می کند تا فیلمنامه شکل واقعی خود را پیدا کند . او معتقد است این کار برای او نتیجه خوبی داشته و هرگز به طولانی بودن فیلمنامه فکر نمی کند .
"شما می توانید در شروع هر غلطی بخواهید بکنید ، در حالیکه برای تمام کردنش اصلا صبر و حوصله ندارید ، می خواهید بدانید چطور تمام می شود . در "جکی براون" سعی کردم از شر ۱۲۰ صفحه معمول خودم را خلاص کنم . من فکر می کنم بیش از حد به صفحات فیلمنامه اهمیت داده می شود . این یک مشکل اساسی است . وقتی پای "جکی براون" وسط باشد ، خوب من هم می گویم گور پدر تعداد صفحات ... من سرو ته نوشته هایم را نمی زنم تا شماره صفحات درست شود ... من رمان نمی نویسم . این فیلمنامه ها رمان های من هستند ، پس به بهترین شکا آن ها را می نویسم ... فیلمنامه ها را هر وقت احساس کنم طولانی شده تمام می کنم . "
تارانتینو اعتقاد دارد که هر فیلمنامه ۴ تا ۶ صحنه اصلی دارد و صحنه های میانی جایی هستند که شخصیت های دیگر معرفی می شوند و باید بدون آنکه واقعا با آن ها درگیر شوید ، بنویسید . او پیدا شدن شخصیت هارا از همین جا می داند .
در مورد نوشتن هم معتقد است که باید درست و روان نوشت نه با زحمت و کلنجار ، نوشته ها همین طور باید بیایند و آنجاست که آنها پیدا می شوند و زندگی می کنند .
"بنابر این من یک سری ایده کلی برای رسیدن به جایی که می خواهم بروم دارم ، ولی در واقع این مسافرت را تازه شروع کرده ام . اگر گم بشوم به راهنماهای کلی رجوع می کنم ، در غیر این صورت اتفاق ها در لحظه می افتد . فکر می کنم شیوه کار کردن رمان نویس ها از جمله المور لئونارد هم همین طور است."
● پالپ فیکشن
تارانتینو می گوید که "پالپ فیکشن" از اول تا آخر کار خود اوست و داستان میانی را از فیلمنامه ای که راجر اوری نوشته بود اقتباس کرده و هر تغییری لازم بود انجام داده است . برای نوشتن فیلمنامه نزدیک به یک سال ، تقریبا خودش را در آمستردام زندانی می کند و کار می کند تا آن را به سرانجام رساند .
"پالپ فیکشن" فیلمنامه ای است با ساختار و روایتی پیچیده و تو در تو و آمیزه ایست از واقع گرایی و ترفند ، طنز و تیرگی ، ژانر و زندگی واقعی و ...
▪ خلاصه داستان
زوج جوانی به نام های پامپکین و هانی بانی در یک رستوران معمولی نشسته اند و تصمیم به سرقت می گیرند و سلاح هایشان را به طرف مشتریان نشانه می روند .... "وینست وگا و همسر مارسه لوس والاس" عنوان اولین اپیزود است .
دو گانگستر به نام های وینست و جولز برای گرفتن کیفی که متعلق به رئیسشان مارسلوس والاس است ، به سوی آپارتمانی می روند . وینسنت به جولز می گوید که والاس عازم سفر است و از او خواسته تا میا همسر جوانش را برای گردش بیرون ببرد . جولز و وینسنت در آپارتمان با سه جوان که در حال صبحانه خوردن هستند رو به رو می شوند ، کیف را می گیرند و دو نفر از آن ها را می کشند ... والاس در یک بار خالی به بوچ که یک مشت زن حرفه ایست پول می دهد تا در مسابقه پیش رو بازنده شود .... وینسنت و میا به رستورانی می روند و میا در بازگشت به دلیل مصرف هروئین به جای کوکائین به حال مرگ می افتد . وینسنت او را به خانه مردی که از او مواد مخدر خریداری می کمد می برد و با زدن آمپولی او را نجات می دهد ، در اینجا با یک فلاش بک صحنه تغییر می کند . کاپیتان کونز یک ساعت به پسر بچه ای می دهد که متعلق به پدر مرده اوست . این پسر بچه بوچ نام دارد .
بوچ در زمان حال بر خلاف قولی که داده ، در مسابقه حریفش را شکست می دهد و از صحنه می گریزد و به سراغ دوستش ، دختری به نام فابیان می رود و با هم فرار می کنند . اما بوچ برای برداشتن ساعت یادگاری اش به آپارتمانش برمی گردد و با وینسنت که برای کشتن او آمده است روبرو می شود . وینسنت را با سلاح خود او می کشد و در جریان فرار تصادفی با والاس برخورد می کند . او را با اتومبیل زیر می گیرد و طی تعقیب و گریزی سر از مغازه در می آورند که توسط صاحب مغازه و دوستش به دام می افتند . آنها را به زیر زمین مغازه می برند و والاس را مورد شکنجه [تجاوز] قرار می دهند . بوچ دست هایش را باز می کند و با حمله به آنها والاس را نجات می دهد . والاس به بوچ می گوید بی آنکه از این حادثه برای کسی حرفی بزند ، شهر را ترک کند . این بخش ساعت طلایی نام دارد . باز هم یک فلاش بک می آید . وینسنت و جولز در آپارتمان سه جوان هستند .
نفر بعدی از دستشویی خارج می شود و به طرف آن ها شلیک می کند اما گلوله ها به آنها اصابت نمی کند . آن دو ، همان جوان را می کشند و با تنها جوان باقیمانده آپارتمان را ترک می کنند. در اتومبیل وینسنت اتفاقی سر جوان را مورد هدف قرار داده و متلاشی می کند . سپس برای تمیز کردن اتومبیل به خانه جیمی می روند و گانگستری به نام وول برای عادی کردن اوضاع به آنها کمک می کند . وینسنت و جولز برای برای خوردن صبحانه به همان رستورانی می روند که پامپکین و هانی بانی در حال سرقت از مشتریان آن هستند . جولز سلاح پامپکین را می گیرد ، وینسنت هم بانی را خلع سلاح می کند . جولز آنها را با نصیحت وادار به ترک آنجا می کند . جولز و وینسنت رستوران را ترک می کنند ، داستان پایانی "موقعیت بانی" نام دارد.
● ساختار و روایت در فیلمنامه
" به نظر من ۹۰% مشکل فیلم های امروزی در فیلمنامه نهفته است . قصه گویی تبدیل شده است به هنری فراموش شده . قصه گویی ای در کار نیست . فقط به موقعیت پرداخته می شود . به ندرت با قصه گویی روبرو می شوید . قصه این نیست که افسر پلیس کانادا برای دستگیری یک نابکار به نیویورک می رود و یا ... این ها موقعیت اند که می توانند جذاب باشند ..."
پالپ فیکشن برخوردار از سه قصه است که در دنیایی واحد گرد هم آمده اند و در نهایت تفسیری است درباره ژانر گانگستری.قصه ها ، کمابیش قصه های قدیمی و آشنا هستند . در اولی مردی باید م حافظ و مشایعت کننده ارباب باشد . در دومی مشت زنی است که قرار است مسابقه ای را ببازد ولی نمی بازد . در قصه سوم نیز دو ضارب از راه می رسند و کسی را از بین می برند و بعد راهشان را می گیرند و از معرکه دور می شوند . تارانتینو در برخورد با این قصه های آشنای ژانر ، شیوه ای غیر متعارف اختیار می کند . اگر از قواعد و الگوی کلاسیک استفاده نمی کند اما از الگوی تازه ای در روایت و ساختار بهره می برد . او قصه های قدیمی را با حوادث امروزی در هم می آمیزد . وقایع بر بستر شرایط واقعی رخ می دهند .
شرایطی که ریشه در فرهنگ پاپ و شهر دارد و این عاملی است که هم قصه ها را به هم پیوند می دهد و هم ایجاد انگیزه و ارتباط با مخاطب می کند .
این ترکیب ، البته تضادی را بین ژانر و واقعیت ایجاد می کند که بازگو کننده دنیای تارانتینو است . او به سراغ ژانر جنایی می رود ولی به شیوه خودش از خصوصیات آن استفاده می کند و این ژانر در دنیای متفاوت او جریان پیدا می کند؛ دنیایی واقع گرا که شخصیت ها در صحنه زندگی باقی می مانند و وقایع بعدی برای آنها اتفاق می افتد و دنیای سینما که با شکستن تخیل باعث می شود تماشاگر از قصه ها فاصله بگیرد .
یکی دنیایی است که تخیلی و عاطفی است و دیگری نقد و تفسیر سینماست . این ها دنیا هایی جداگانه نیستند بلکه دنیای واحد تارانتینو هستند که علی رغم سطوح متفاوت ، در هم تنیده شده اند و تضادی را شکل داده اند که سرانجام به نفع واقعیت پایان می گیرد . چرا که شخصیت های او در واقعیت زندگی می کنند .
" در ده دقیقه نخست هر نه فیلم از ده فیلم هر یک به شما می گویند که فیلم از چه نوعی است . هر چه که اساسا باید بدانید به شما می گویند و بعد ، زمانی که فیلم آماده می شود تا مسیرش را کج کند ، تماشاگران نیز به همان سمت کج می شوند و زمانی که قرار است جذب فیلم شوند ، آنها نیز به جلو خم می شوند ... همه چیز قابل پیش بینی است . نمی دانی که می دانی ، ولی می دانی . در واقع عکس این را انجام دادن خیلی لذت دارد. منظورم استفاده از پیش پندار های ضمیر ناخودآگاه تماشاگران بر علیه خود آنهاست تا بتوانند در عمل تجربه ای دیداری بیابند ، عملا درگیر فیلم شده اند ، درست به همین دلیل در مقام قصه گو دوست دام همین کار را بکنم . "
اگر تارانتینو به این الگو می تازد ، اما شیوه ای نوین را ارائه می کند ، شیوه ای که ساختاری پیچیده و روایتی تو در تو دارد . به عنوان مثال وینسنت را در ابتدا به عنوان یک گنگستر بی رحم معرفی می کند که از ژانر گنگستری گرفته شده است ، ولی بعد که با جزئیات شخصیتی او آشنا می شویم می بینیم که رفتارش با ژانر همخوان نیست . قصه از ژانر عقب نشینی می کند . خط مستقیم روایت را می شکند . زمان و مکان را مرتب تغییر می دهد و قصه ها را به بخش های مجزا تقسیم می کند . با این نگاه فیلمنامه را با یک پیش درآمد شروع می کند ، با سه قصه پیش می برد و در انتها با تکمیل واقعه ای که در پیش در آمد رخ داده به انجام می رساند ..
● ساختار و روایت در فیلمنامه
در این شیوه بیانی ، تاثیر سینمای ژان لوک گدار که تارانتینو بارها به آن اشاره کرده خود را نشان می دهد . این نشانه ها را می توان در "پالپ فیکشن" دنبال کرد . تارانتینو همچون گدار از ایده ها و موضوعات حاشیه ای که ساختمان کلی را شکل می دهند استفاده می کند . همین طور استفاده از میان نویس که هر قصه ای با عنوانی آغاز می شد .
عنوانی که تنها معرف لایه سطحی و ظاهری آن است و در اصل دعوتی است به درک عمیق نهفته در آن . در قصه اول با عنوان "وینسنت وگا و همسر مارسلوس والاس" ، نکته مهم و اصلی رابطه میان میا و وینسنت نیست بلکه نمایش عواطف و احساسات انسانی وینسنت در پس ظاهر خشن اوست . در "ساعت طلایی" که بوچ تصمیم می گیرد به خانه برگردد و ساعت یادگاری پدرش را بردارد ، بهانه ای برای نشان دادن پاره ای از پایبندی ها در اوست . و در "موقعیت بانی" اصلا بانی حضور ندارد و ترس جیمی همسر بانی از بازگشت او فقط زمینه ای برای نشان دادن حقارت ، درماندگی و ناشیگری وینسنت و جولز است .
همچنین ، تارانتینو ، همچون گدار ، در انتخاب شخصیت های اصلی ، از تبهکارانی ناشی ، تازه کار ، قابل تحقیر و بی دست و پا که صفات دوست داشتنی و ترحم برانگیز دارند استفاده می کند . در چنین ساختاری در ابتدا چنین به نظر می رسد که قصه دچار پراکندگی است ، که هست ، اما تارانتینو پراکندگی زمانی قصه را با رفت و برگشت ها و با دو تکه شدن یک فصل مثل سرقت رستوران ، یا گرفتن کیف از جوان ها و یا رفت و برگشت به یک مکان مثل خانه میا و بوچ و رستوران ، پیوند می دهد و با چنین روایت تو در تو ، حس محبوس بودن را در این حلقه های تنیده القا می کند .
تارانتینو وقایع را جا به جا می کند و از این شیوه روایی ، برای مخاطب –توهم کشف- را بوجود می آورد و او را دنبال خود می کشاند تا با این کشف سر از رازها در بیاورد که البته توهمی بیش نیست . به عنوان مثال قضیه کیف است که به خاطر آن چند نفر کشته می شوند و در پایان نیز پاسخ روشنی پیدا نمی کنیم که درون کیف چه هست .
"پالپ فیکشن" در پی کشف گره های قصه اش نیست ، بلکه همانطور که تارانتینو گفته بود به نوعی دست انداختن باور های شکل گرفته مخاطب و طعنه زدن است ، نقدی طعنه آمیز که در بسیاری از صحنه ها خود را نشان می دهد . او به همه چیز طعنه می زند و آن را به انتقاد می گیرد . بیشتر گفت و گو ها حول و حوش خوراکی هاست که اشاره ای غیر مستقیم به جامعه مصرفی می کند . جان به در بردن جولز و وینسنت از شلیک گلوله ها طعنه ایست به مسئله تقدیر ، موضوع پراکندگی نیز اشاره ای است به زندگی ، دنیایی تکه تکه شده . که از سقوط و مرگ در امان نیستند . طبیعی است که برای روایت دنیای پیچیده و تکه تکه شده ، روایت خطی محمل مناسبی نیست و تارانتینو به شیوه خودش ، برای چنین نمایشی ، روایت را در چند مقطع و به شکلی ناپیوسته پیش می برد .
● شخصیت های واقع گرای تارانتینو
همان طور که تارانتینو می گوید ، بخشی از شخصیت ها را هنگام نوشتن کشف می کند . او آن ها را از ژانر جنایی می گیرد و در موقعیت های واقعی زندگی قرار می دهد تا بوسیله قوانین واقعی زندگی جان بگیرند . شخصیت های او ما به ازای واقعی دارند . آدم هایی که آمیزه ای از جنایتکار ، بازیگر و کودکانی هستند که نقش بازی می کنند . مردان بزرگسالی که در واقع پسر بچه هایی هستند با سلاح واقعی .
زمانی که جولز و وینسنت در منزل جیمی هستند ، این امر به خوبی خود را نشان می دهد . آنها نگران بازگشت همسر جیمی به خانه هستند . فرش کثیف شده و قبل از رسیدن او باید تمام ریخت و پاش ها را مرتب کنند که هم لایه هایی از شخصیت آنها را برملا می کند هم وجوه واقعیتشان را . این شخصیت ها زاده شرایط اند . از دل آن بر می آیند و همین شرایط آنها را به هم پیوند می دهد و از این پیوند زوج ها تشکیل می شوند ؛ زوج پامپکین و هانی بانی ، وینسنت و جولز ، والاس و میا . وقتی زوج ها شکل می گیرند دست به عمل می زنند و حوادث بوجود می آیند و معرفی می شوند . معرفی آنها با نوع روایت در هم تنیده است .
در قصه اول ، جولز و وینسنت از طریق یک سرقت مسلحانه و دو قتل پیاپی به صورت آدم های خبیث و کلیشه – بر اساس ژانر – به عنوان مزدورانی تابع دستور اربابشان معرفی می شوند و ماجرا نیمه تمام رها می شود . در قصه دوم ، اما ، چهره خشک و بی انعطاف آنها تغییر می کند و با اتفاقی که برای والاس می افتد ، هیبتش به عنوان یک ارباب فرو می ریزد و شخصیت ها از کلیشه های مرسوم ژانر فاصله می گیرند و رنگ و بویی واقعی پیدا می کنند . در قصه سوم از این نیز فراتر می روند و از هیبت مامورانی حلقه به گوش ، بیرون آمده و ویژگی های انسانیشان عیان می شود و احساسات عاطفی آنها مجال ظهور می یابد . در ابتدا ، آنها به طور ساده و سطحی معرفی و با ادامه داستان ، رفته رفته ، بیشتر شناسانده و بتدیل به شخصیت هایی با هویت می شوند .
آنها با توجه به همان شرایط زندگی ، بدون نیاز به زمینه پردازی می توانند در مقابل یکدیگر قرار بگیرند و دیگری را نابود کنند . دنیایی که این شخصیت ها در آن زندگی می کنند ، دنیایی ناپایدار و در حال تعلیق است . از این روست که آنها پا در هوا سرگشته و بلا تکلیف اند ، زیرا در چنگ مناسبات ناگزیر اجتماعی گرفتارند . معلق بودن آنها اشاره ایست به اینکه هیچ چیز قطعی نیست . لذا پایانی قطعی چون مرگ یا رهایی نمی تواند وجود داشته باشد . در پایان وقتی جولز و وینسنت از رستوران بیرون می روند ، تعلیق و نامشخص بودن باقی می ماند . جولز تصمیم می گیرد به سفر برود و دنیا را زیر پا بگذارد . اما تحولی در او به وقوع نپیوسته .
همین طور است که لحظات قدرت و سرخوشی این آدم ها که موقتی و ناپایدار است که گاه حالت هجو آمیز پیدا می کند که با طنزی تلخ همراه می شود . مثل زوج پامپکین و بانی که در ابتدا و زمانی با گانگستر های حرفه ای رو به رو می شوند ، قدرتشان فرو می ریزد و به مدافعانی بی پناه تبدیل می شوند ، یا والاس قبل و بعد از حادثه ای که برایش بوجود می آید و تفریح وینسنت و میا و اتفاقی که در پی آن رخ می دهد .
آنها آدم هایی قدرتمند و در عین حال ضعیف اند ، هم مدافع اند ، هم مهاجم ، شرایط است که آنها را در این موقعیت ها می نشاند . آنها با حرکتشان با یکدیگر تلاقی می کنند و اتفاقات نیز از این تلاقی ها بوجود می آیند که به فرجامی تلخ منجر می شوند . زوج ها به نتیجه نمی رسند و روابط از هم می پاشد .
میا و وینسنت به اعتیاد هم پی برده از یکدیگر جدا می شوند ، بوچ و فابیان به نقطه ای نامعلوم فرار می کنند ، پامپکین و بانی با حقارت رستوران را ترک می کنند و جولز و وینسنت هم به سویی نامعلوم بیرون می روند . هیچ چیز قطعی نیست و چیزی هم به نتیجه ای قطعی یا رضایت بخش منجر نمی شود . 
 
منبع:ویستا
ویرایش وتلخیص:برگزیده ها
 

پالپ فیکشن، نویسندگان فیلمنامه : کوئنتین تارانتینو ، راجر اوری:
نگاه ما این بار به یکی از فیلمنامه های متفاوت و غیر کلاسیک دو دهه اخیر است که توسط کوئنتین تارانتینو و راجر اوری به شیوه ای نامتعارف نگاشته شده است .شیوه متفاوت پالپ فیکشن ، در روایت ، ساختار شخصیت پردازی ، گفتگو نویسی و ارائه دنیای خاص فیلمنامه نویسان آن – که بیشترین سهم در این میان به تارانتینو تعلق دار – واجد درس هایی آموزنده است .
کوئنتین تارانتینو به گواه مطالب گوناگونی که درباره او و کارهای سینمایی اش در مجلات و روزنامه های مختلف ترجمه و نوشته شده است ، در ایران چهره شناخته شده ای است و نیازی به بازگویی آنها نیست . فیلم های او واجد خصوصیاتی است که او را از دیگر همکارانش جدا می مند . یکی از این ویپگی ها فیلمنامه قوی آنهاست . فیلمنامه هایی با داستان جذاب و غیر قابل پیش بینی ، با ساختاری فکر شده و محکم . فیلم پالپ فیکشن ، که خارج از جریان استودیو هیط هالیوودی و به سبک و زبانی شخصی ساخته شد، یکی از مهمترین فیلم های دهه نود محسوب می شود که در جشنواره کن سال ۱۹۹۴ جایزه نخل طلا را برای تارانتینو به ارمغان آورد و نامزد جایزه اسکار بهترین فیلم شد .ولی در رقابت با فیلم فارست گامپ از دستیابی به آن باز ماند . اما تارانتینو و اوری توانستند جایزه بهترین فیلمنامه را بدست آورند و تارانتینو به شاهزاده داستان های عامه پسند و تبه کاران جوان شهره شد.
● تارانتینو چگونه می نویسد؟
"من هیچ قانون مشخص و از پیش تعیین شده ای برای کارم ندارم ، ولی همیشه فکر می کنم اگر قرار است داستانی درگیری عاطفی بیشتری ایجاد کند ، در اول ، وسط و آخر آن باید از این روش استفاده کنم . اصلا قرار نیست کاری انجام دهم که باهوش بودنم را به نمایش بگذارم . احساسات همیشه به زیرکی چیره می شود و در نهایت صحنه ای که هوش و احساسات را با هم دارد فوق العاده به نظر می رسد ... من هیچ شیوه مشخص و منحصر به فردی ندارم ، هیچ کتاب راهنمایی برای این کار ندارم ... صادقانه بگویم ، سعی نمی کنم در موقع نوشتن منطقی باشم ، واقعا سعی نمی کنم .
فقط سعط می کنم جریانی که بین مغز و دستم جاری می شود را حفظ کنم تا به قلمم برسد ... با لحظه و غریزه ام پیش می روم . این فرق می کند با این که بخواهید بازی کنید یا هوشمندی به خرج دهید. صداقت برای من مسئله مهمی است . شما همینطور می نویسید و به جایی می رسید که شخصیتتان می تواند از این راه برود یا از آن راه .
من نمی خواهم دروغ بگویم ، شخصیت ها باید خودشان صادق باشند و این چیزی است که من در بیشتر فیلم های هالیوودی نمی بینم. من شخصیت هایی را [در آن ها] می بینم که پشت سر هم دروغ می گویند ... از نظر من شخصیت ها کار خوب یا بد انجام نمی دهند ، بلکه فقط کار واقعی یا غیر واقعی انجام می دهند . اصولا نوشتن برای من مثل سفر کردن است . من بعضی از ایستگاه های بین راه را می شناسم ، حالا در بعضی توقف می کنم و در بعضی نه . از بعضی مطمئن نیستم تا این که به آنها برسم .
نوشتن مثل راه رفتن است ، همانطور که پاها موقع راه رفتن خود به خود جلوی یکدیگر قرار می گیرند ، من هم به شخصیت هایم اجازه می دهم که کار خودشان را بکنند . آنها شروع به حرف زدن می کنند و همین طور ادامه می دهند . بازی بداهه بازیگران به من در نوشتن و درآمدن شخصیت ها کمک می کند . عادتم این است که با کاغذ و قلم بنویسم ، چون معتقدم چنین عملط به روند نوشتن کمک می کند ... من با شخصیت ها شروع می کنم و بعد از آن هر چیزی ممکن است پیش بیاید ، درست مثل زندگی . نباید از پیش تعیین کنی به کجا می خواهی بروی و چه چیز هایی می خواهی ببینی ، می توانی فکر کنی ، اما باید آزاد باشی تا چیزهایی که حتی تصورش را هم نمی کردی برایت پیش بیایند . من تا حدی مرد لحظه ها هستم . می توانم یک سال به یک ایده فکر کنم ، حتی دو ، سه یا چهار سال ، اما در نهایت چیزی که در لحظه پیش می آید راهش را به سوی فیلمنامه باز می کند ."
● از گفتگوی اریک بائر با تارانتینو
در این گفتار ها ، تارانتینو شیوه خود را در نوشتن فیلمنامه به روشنی بازگو می کند . فیلمنامه نویسی یکی از نقاط قوت او به حساب می آید که به وسیله آن با نگاه ویژه اش ، دنیای خاص خودش را تعریف می کند و داستانش را در آن قرار می دهد .
توجه تارانتینو در نگارش فیلمنامه بیشتر به اقتباس است ، زیرا آن را واسطه خوبی می داند که می تواند گفتگوها ، استعداد و هر چه را که برای عرضه کردن دارد ، از طریق آن نشان دهد . منبع اقتباس های او نیز رمان های المور لئونارد هستند ، که در نوشتن به شدت تحت تاثیر او قرار دارد . تارانتینو به صراحت اعلام می کند که سعی دارد در قالب فیلمنامه چیزی شبیه داستان های لئونارد خلق کند که به شیوه و حس او نزدیک است . مثل گفتگو های طولانی برای معرفی شخصیت ها و ....
"... او به من یاد داد که شخصیت ها می توانند همیشه مماس و در کنار موضوع صحبت کنند و این مماس ها به اندازه اصل موضوع اهمیت دارند ، مثل حرف زدن مردم عادی ."
المور لئونارد ، نویسنده امریکایی متولد ۱۹۲۵ است که آثار معتبری در حیِطه رمان های جنایی دارد و شهرت کتاب هایش به دلیل توصیف دقیق حال و هوای بومط آنهاست . او در نوشتن گفتگو های واقع گرایانه حسی قوی دارد .
جالب است بدانیم تارانتینو در نوجوانی به دلیل سرقت نسخه ای از کتاب "سوویچ" نوشته لئونارد ، دستگیر می شود و مادرش برای تنبیه او بقیه روزهای تابستان همان سال ، کوئنتین را در اتاقش حبس می کند و وادارش می کند که یک خروار کتاب بخواند . بعد ها تارانتینو در دو فیلمنامه "رمانس حقیقی" و "جکی براون" از دو رمان لئونارد اقتباس می کند .
از دیگر جنبه های نویسندگی تارانتینو این است که عادت دارد زیاد بنویسد . مثلا ۵۰۰ صفحه برای "پالپ فیکشن" می نویسد و بعد شروع به حذف آن می کند تا فیلمنامه شکل واقعی خود را پیدا کند . او معتقد است این کار برای او نتیجه خوبی داشته و هرگز به طولانی بودن فیلمنامه فکر نمی کند .
"شما می توانید در شروع هر غلطی بخواهید بکنید ، در حالیکه برای تمام کردنش اصلا صبر و حوصله ندارید ، می خواهید بدانید چطور تمام می شود . در "جکی براون" سعی کردم از شر ۱۲۰ صفحه معمول خودم را خلاص کنم . من فکر می کنم بیش از حد به صفحات فیلمنامه اهمیت داده می شود . این یک مشکل اساسی است . وقتی پای "جکی براون" وسط باشد ، خوب من هم می گویم گور پدر تعداد صفحات ... من سرو ته نوشته هایم را نمی زنم تا شماره صفحات درست شود ... من رمان نمی نویسم . این فیلمنامه ها رمان های من هستند ، پس به بهترین شکا آن ها را می نویسم ... فیلمنامه ها را هر وقت احساس کنم طولانی شده تمام می کنم . "
تارانتینو اعتقاد دارد که هر فیلمنامه ۴ تا ۶ صحنه اصلی دارد و صحنه های میانی جایی هستند که شخصیت های دیگر معرفی می شوند و باید بدون آنکه واقعا با آن ها درگیر شوید ، بنویسید . او پیدا شدن شخصیت هارا از همین جا می داند .
در مورد نوشتن هم معتقد است که باید درست و روان نوشت نه با زحمت و کلنجار ، نوشته ها همین طور باید بیایند و آنجاست که آنها پیدا می شوند و زندگی می کنند .
"بنابر این من یک سری ایده کلی برای رسیدن به جایی که می خواهم بروم دارم ، ولی در واقع این مسافرت را تازه شروع کرده ام . اگر گم بشوم به راهنماهای کلی رجوع می کنم ، در غیر این صورت اتفاق ها در لحظه می افتد . فکر می کنم شیوه کار کردن رمان نویس ها از جمله المور لئونارد هم همین طور است."
● پالپ فیکشن
تارانتینو می گوید که "پالپ فیکشن" از اول تا آخر کار خود اوست و داستان میانی را از فیلمنامه ای که راجر اوری نوشته بود اقتباس کرده و هر تغییری لازم بود انجام داده است . برای نوشتن فیلمنامه نزدیک به یک سال ، تقریبا خودش را در آمستردام زندانی می کند و کار می کند تا آن را به سرانجام رساند .
"پالپ فیکشن" فیلمنامه ای است با ساختار و روایتی پیچیده و تو در تو و آمیزه ایست از واقع گرایی و ترفند ، طنز و تیرگی ، ژانر و زندگی واقعی و ...
▪ خلاصه داستان
زوج جوانی به نام های پامپکین و هانی بانی در یک رستوران معمولی نشسته اند و تصمیم به سرقت می گیرند و سلاح هایشان را به طرف مشتریان نشانه می روند .... "وینست وگا و همسر مارسه لوس والاس" عنوان اولین اپیزود است .
دو گانگستر به نام های وینست و جولز برای گرفتن کیفی که متعلق به رئیسشان مارسلوس والاس است ، به سوی آپارتمانی می روند . وینسنت به جولز می گوید که والاس عازم سفر است و از او خواسته تا میا همسر جوانش را برای گردش بیرون ببرد . جولز و وینسنت در آپارتمان با سه جوان که در حال صبحانه خوردن هستند رو به رو می شوند ، کیف را می گیرند و دو نفر از آن ها را می کشند ... والاس در یک بار خالی به بوچ که یک مشت زن حرفه ایست پول می دهد تا در مسابقه پیش رو بازنده شود .... وینسنت و میا به رستورانی می روند و میا در بازگشت به دلیل مصرف هروئین به جای کوکائین به حال مرگ می افتد . وینسنت او را به خانه مردی که از او مواد مخدر خریداری می کمد می برد و با زدن آمپولی او را نجات می دهد ، در اینجا با یک فلاش بک صحنه تغییر می کند . کاپیتان کونز یک ساعت به پسر بچه ای می دهد که متعلق به پدر مرده اوست . این پسر بچه بوچ نام دارد .
بوچ در زمان حال بر خلاف قولی که داده ، در مسابقه حریفش را شکست می دهد و از صحنه می گریزد و به سراغ دوستش ، دختری به نام فابیان می رود و با هم فرار می کنند . اما بوچ برای برداشتن ساعت یادگاری اش به آپارتمانش برمی گردد و با وینسنت که برای کشتن او آمده است روبرو می شود . وینسنت را با سلاح خود او می کشد و در جریان فرار تصادفی با والاس برخورد می کند . او را با اتومبیل زیر می گیرد و طی تعقیب و گریزی سر از مغازه در می آورند که توسط صاحب مغازه و دوستش به دام می افتند . آنها را به زیر زمین مغازه می برند و والاس را مورد شکنجه [تجاوز] قرار می دهند . بوچ دست هایش را باز می کند و با حمله به آنها والاس را نجات می دهد . والاس به بوچ می گوید بی آنکه از این حادثه برای کسی حرفی بزند ، شهر را ترک کند . این بخش ساعت طلایی نام دارد . باز هم یک فلاش بک می آید . وینسنت و جولز در آپارتمان سه جوان هستند .
نفر بعدی از دستشویی خارج می شود و به طرف آن ها شلیک می کند اما گلوله ها به آنها اصابت نمی کند . آن دو ، همان جوان را می کشند و با تنها جوان باقیمانده آپارتمان را ترک می کنند. در اتومبیل وینسنت اتفاقی سر جوان را مورد هدف قرار داده و متلاشی می کند . سپس برای تمیز کردن اتومبیل به خانه جیمی می روند و گانگستری به نام وول برای عادی کردن اوضاع به آنها کمک می کند . وینسنت و جولز برای برای خوردن صبحانه به همان رستورانی می روند که پامپکین و هانی بانی در حال سرقت از مشتریان آن هستند . جولز سلاح پامپکین را می گیرد ، وینسنت هم بانی را خلع سلاح می کند . جولز آنها را با نصیحت وادار به ترک آنجا می کند . جولز و وینسنت رستوران را ترک می کنند ، داستان پایانی "موقعیت بانی" نام دارد.
● ساختار و روایت در فیلمنامه
" به نظر من ۹۰% مشکل فیلم های امروزی در فیلمنامه نهفته است . قصه گویی تبدیل شده است به هنری فراموش شده . قصه گویی ای در کار نیست . فقط به موقعیت پرداخته می شود . به ندرت با قصه گویی روبرو می شوید . قصه این نیست که افسر پلیس کانادا برای دستگیری یک نابکار به نیویورک می رود و یا ... این ها موقعیت اند که می توانند جذاب باشند ..."
پالپ فیکشن برخوردار از سه قصه است که در دنیایی واحد گرد هم آمده اند و در نهایت تفسیری است درباره ژانر گانگستری.قصه ها ، کمابیش قصه های قدیمی و آشنا هستند . در اولی مردی باید م حافظ و مشایعت کننده ارباب باشد . در دومی مشت زنی است که قرار است مسابقه ای را ببازد ولی نمی بازد . در قصه سوم نیز دو ضارب از راه می رسند و کسی را از بین می برند و بعد راهشان را می گیرند و از معرکه دور می شوند . تارانتینو در برخورد با این قصه های آشنای ژانر ، شیوه ای غیر متعارف اختیار می کند . اگر از قواعد و الگوی کلاسیک استفاده نمی کند اما از الگوی تازه ای در روایت و ساختار بهره می برد . او قصه های قدیمی را با حوادث امروزی در هم می آمیزد . وقایع بر بستر شرایط واقعی رخ می دهند .
شرایطی که ریشه در فرهنگ پاپ و شهر دارد و این عاملی است که هم قصه ها را به هم پیوند می دهد و هم ایجاد انگیزه و ارتباط با مخاطب می کند .
این ترکیب ، البته تضادی را بین ژانر و واقعیت ایجاد می کند که بازگو کننده دنیای تارانتینو است . او به سراغ ژانر جنایی می رود ولی به شیوه خودش از خصوصیات آن استفاده می کند و این ژانر در دنیای متفاوت او جریان پیدا می کند؛ دنیایی واقع گرا که شخصیت ها در صحنه زندگی باقی می مانند و وقایع بعدی برای آنها اتفاق می افتد و دنیای سینما که با شکستن تخیل باعث می شود تماشاگر از قصه ها فاصله بگیرد .
یکی دنیایی است که تخیلی و عاطفی است و دیگری نقد و تفسیر سینماست . این ها دنیا هایی جداگانه نیستند بلکه دنیای واحد تارانتینو هستند که علی رغم سطوح متفاوت ، در هم تنیده شده اند و تضادی را شکل داده اند که سرانجام به نفع واقعیت پایان می گیرد . چرا که شخصیت های او در واقعیت زندگی می کنند .
" در ده دقیقه نخست هر نه فیلم از ده فیلم هر یک به شما می گویند که فیلم از چه نوعی است . هر چه که اساسا باید بدانید به شما می گویند و بعد ، زمانی که فیلم آماده می شود تا مسیرش را کج کند ، تماشاگران نیز به همان سمت کج می شوند و زمانی که قرار است جذب فیلم شوند ، آنها نیز به جلو خم می شوند ... همه چیز قابل پیش بینی است . نمی دانی که می دانی ، ولی می دانی . در واقع عکس این را انجام دادن خیلی لذت دارد. منظورم استفاده از پیش پندار های ضمیر ناخودآگاه تماشاگران بر علیه خود آنهاست تا بتوانند در عمل تجربه ای دیداری بیابند ، عملا درگیر فیلم شده اند ، درست به همین دلیل در مقام قصه گو دوست دام همین کار را بکنم . "
اگر تارانتینو به این الگو می تازد ، اما شیوه ای نوین را ارائه می کند ، شیوه ای که ساختاری پیچیده و روایتی تو در تو دارد . به عنوان مثال وینسنت را در ابتدا به عنوان یک گنگستر بی رحم معرفی می کند که از ژانر گنگستری گرفته شده است ، ولی بعد که با جزئیات شخصیتی او آشنا می شویم می بینیم که رفتارش با ژانر همخوان نیست . قصه از ژانر عقب نشینی می کند . خط مستقیم روایت را می شکند . زمان و مکان را مرتب تغییر می دهد و قصه ها را به بخش های مجزا تقسیم می کند . با این نگاه فیلمنامه را با یک پیش درآمد شروع می کند ، با سه قصه پیش می برد و در انتها با تکمیل واقعه ای که در پیش در آمد رخ داده به انجام می رساند ..
● ساختار و روایت در فیلمنامه
در این شیوه بیانی ، تاثیر سینمای ژان لوک گدار که تارانتینو بارها به آن اشاره کرده خود را نشان می دهد . این نشانه ها را می توان در "پالپ فیکشن" دنبال کرد . تارانتینو همچون گدار از ایده ها و موضوعات حاشیه ای که ساختمان کلی را شکل می دهند استفاده می کند . همین طور استفاده از میان نویس که هر قصه ای با عنوانی آغاز می شد .
عنوانی که تنها معرف لایه سطحی و ظاهری آن است و در اصل دعوتی است به درک عمیق نهفته در آن . در قصه اول با عنوان "وینسنت وگا و همسر مارسلوس والاس" ، نکته مهم و اصلی رابطه میان میا و وینسنت نیست بلکه نمایش عواطف و احساسات انسانی وینسنت در پس ظاهر خشن اوست . در "ساعت طلایی" که بوچ تصمیم می گیرد به خانه برگردد و ساعت یادگاری پدرش را بردارد ، بهانه ای برای نشان دادن پاره ای از پایبندی ها در اوست . و در "موقعیت بانی" اصلا بانی حضور ندارد و ترس جیمی همسر بانی از بازگشت او فقط زمینه ای برای نشان دادن حقارت ، درماندگی و ناشیگری وینسنت و جولز است .
همچنین ، تارانتینو ، همچون گدار ، در انتخاب شخصیت های اصلی ، از تبهکارانی ناشی ، تازه کار ، قابل تحقیر و بی دست و پا که صفات دوست داشتنی و ترحم برانگیز دارند استفاده می کند . در چنین ساختاری در ابتدا چنین به نظر می رسد که قصه دچار پراکندگی است ، که هست ، اما تارانتینو پراکندگی زمانی قصه را با رفت و برگشت ها و با دو تکه شدن یک فصل مثل سرقت رستوران ، یا گرفتن کیف از جوان ها و یا رفت و برگشت به یک مکان مثل خانه میا و بوچ و رستوران ، پیوند می دهد و با چنین روایت تو در تو ، حس محبوس بودن را در این حلقه های تنیده القا می کند .
تارانتینو وقایع را جا به جا می کند و از این شیوه روایی ، برای مخاطب –توهم کشف- را بوجود می آورد و او را دنبال خود می کشاند تا با این کشف سر از رازها در بیاورد که البته توهمی بیش نیست . به عنوان مثال قضیه کیف است که به خاطر آن چند نفر کشته می شوند و در پایان نیز پاسخ روشنی پیدا نمی کنیم که درون کیف چه هست .
"پالپ فیکشن" در پی کشف گره های قصه اش نیست ، بلکه همانطور که تارانتینو گفته بود به نوعی دست انداختن باور های شکل گرفته مخاطب و طعنه زدن است ، نقدی طعنه آمیز که در بسیاری از صحنه ها خود را نشان می دهد . او به همه چیز طعنه می زند و آن را به انتقاد می گیرد . بیشتر گفت و گو ها حول و حوش خوراکی هاست که اشاره ای غیر مستقیم به جامعه مصرفی می کند . جان به در بردن جولز و وینسنت از شلیک گلوله ها طعنه ایست به مسئله تقدیر ، موضوع پراکندگی نیز اشاره ای است به زندگی ، دنیایی تکه تکه شده . که از سقوط و مرگ در امان نیستند . طبیعی است که برای روایت دنیای پیچیده و تکه تکه شده ، روایت خطی محمل مناسبی نیست و تارانتینو به شیوه خودش ، برای چنین نمایشی ، روایت را در چند مقطع و به شکلی ناپیوسته پیش می برد .
● شخصیت های واقع گرای تارانتینو
همان طور که تارانتینو می گوید ، بخشی از شخصیت ها را هنگام نوشتن کشف می کند . او آن ها را از ژانر جنایی می گیرد و در موقعیت های واقعی زندگی قرار می دهد تا بوسیله قوانین واقعی زندگی جان بگیرند . شخصیت های او ما به ازای واقعی دارند . آدم هایی که آمیزه ای از جنایتکار ، بازیگر و کودکانی هستند که نقش بازی می کنند . مردان بزرگسالی که در واقع پسر بچه هایی هستند با سلاح واقعی .
زمانی که جولز و وینسنت در منزل جیمی هستند ، این امر به خوبی خود را نشان می دهد . آنها نگران بازگشت همسر جیمی به خانه هستند . فرش کثیف شده و قبل از رسیدن او باید تمام ریخت و پاش ها را مرتب کنند که هم لایه هایی از شخصیت آنها را برملا می کند هم وجوه واقعیتشان را . این شخصیت ها زاده شرایط اند . از دل آن بر می آیند و همین شرایط آنها را به هم پیوند می دهد و از این پیوند زوج ها تشکیل می شوند ؛ زوج پامپکین و هانی بانی ، وینسنت و جولز ، والاس و میا . وقتی زوج ها شکل می گیرند دست به عمل می زنند و حوادث بوجود می آیند و معرفی می شوند . معرفی آنها با نوع روایت در هم تنیده است .
در قصه اول ، جولز و وینسنت از طریق یک سرقت مسلحانه و دو قتل پیاپی به صورت آدم های خبیث و کلیشه – بر اساس ژانر – به عنوان مزدورانی تابع دستور اربابشان معرفی می شوند و ماجرا نیمه تمام رها می شود . در قصه دوم ، اما ، چهره خشک و بی انعطاف آنها تغییر می کند و با اتفاقی که برای والاس می افتد ، هیبتش به عنوان یک ارباب فرو می ریزد و شخصیت ها از کلیشه های مرسوم ژانر فاصله می گیرند و رنگ و بویی واقعی پیدا می کنند . در قصه سوم از این نیز فراتر می روند و از هیبت مامورانی حلقه به گوش ، بیرون آمده و ویژگی های انسانیشان عیان می شود و احساسات عاطفی آنها مجال ظهور می یابد . در ابتدا ، آنها به طور ساده و سطحی معرفی و با ادامه داستان ، رفته رفته ، بیشتر شناسانده و بتدیل به شخصیت هایی با هویت می شوند .
آنها با توجه به همان شرایط زندگی ، بدون نیاز به زمینه پردازی می توانند در مقابل یکدیگر قرار بگیرند و دیگری را نابود کنند . دنیایی که این شخصیت ها در آن زندگی می کنند ، دنیایی ناپایدار و در حال تعلیق است . از این روست که آنها پا در هوا سرگشته و بلا تکلیف اند ، زیرا در چنگ مناسبات ناگزیر اجتماعی گرفتارند . معلق بودن آنها اشاره ایست به اینکه هیچ چیز قطعی نیست . لذا پایانی قطعی چون مرگ یا رهایی نمی تواند وجود داشته باشد . در پایان وقتی جولز و وینسنت از رستوران بیرون می روند ، تعلیق و نامشخص بودن باقی می ماند . جولز تصمیم می گیرد به سفر برود و دنیا را زیر پا بگذارد . اما تحولی در او به وقوع نپیوسته .
همین طور است که لحظات قدرت و سرخوشی این آدم ها که موقتی و ناپایدار است که گاه حالت هجو آمیز پیدا می کند که با طنزی تلخ همراه می شود . مثل زوج پامپکین و بانی که در ابتدا و زمانی با گانگستر های حرفه ای رو به رو می شوند ، قدرتشان فرو می ریزد و به مدافعانی بی پناه تبدیل می شوند ، یا والاس قبل و بعد از حادثه ای که برایش بوجود می آید و تفریح وینسنت و میا و اتفاقی که در پی آن رخ می دهد .
آنها آدم هایی قدرتمند و در عین حال ضعیف اند ، هم مدافع اند ، هم مهاجم ، شرایط است که آنها را در این موقعیت ها می نشاند . آنها با حرکتشان با یکدیگر تلاقی می کنند و اتفاقات نیز از این تلاقی ها بوجود می آیند که به فرجامی تلخ منجر می شوند . زوج ها به نتیجه نمی رسند و روابط از هم می پاشد .
میا و وینسنت به اعتیاد هم پی برده از یکدیگر جدا می شوند ، بوچ و فابیان به نقطه ای نامعلوم فرار می کنند ، پامپکین و بانی با حقارت رستوران را ترک می کنند و جولز و وینسنت هم به سویی نامعلوم بیرون می ر