رمان سه دقیقه سرعت-10 Mohadese mohamadi

یاشار بااینکه نمیخواست اون دختر بهش نزدیک بشه ولی مجبور شد ...زنگی به رامبد زد و خبر داد که آیسلو پیدا کرده.نیم ساعت بعد جلوی خونش بودن.در رو با ریموت باز کرد و به داخل رفت.مسافت حیاط تا ساختمون اصلی رو با ماشین طی کرد...

نگارهی به دختر انداخت  که با چشمانی گرد شده اطراف رو نگاه میکرد.حتما از دیدن خونه تعجب کرده بود.دختر ساده ای به نظر میرسید و همچنین بامزه.چون ناخود آگاه و بدون اینکه بدونه با آدامسش بادکنک درست میکرد.یاشار لبخندی زد و پیاده شد.چند نفر خدمتکار به سمت اونا اومدن...با اشاره ی یاشار آیسلو به داخل بردن.یاشار میخواست بره داخل که متوجه شد اون دختر هنوز مات و مبهوت توی ماشین نشسته و مث بچه های ندید بدید دور و برشو نگاه میکنه!!!در طرف اونو باز کرد و گفت:نمیخواین پیاده شین؟

دختر به خودش اومدومثلا خواست خودشو جمع و جور کنه که موفق هم نبود، شاید هم نمیخواست.باید عادی رفتار میکرد یه دختر معمولی از دیدن اونجا انگشت به دهن میموند اما فقط یه دختر معمولی نه شیوا!!!

پشت سر یاشار وارد خونه شد.یه حسی به شیوا میگفت که هیچ چیز اونطوری که به نظر میرسه نیست.نگاهی به یاشار انداخت که داشت با یه آقایی صحبت میکرد یه مرد میانسال که موهاش تقریبا همگی سفید شده بودن اما چهرش بود که سنش رو کمتر نشون میداد(فهمیدین که این آقاهه کیه؟این جمله رو قبلا هم تو پست دوم خوندین)دوباره نگاهی به یاشارانداخت.شیوا از بچگی آموزش دیده بود که با این باند روبه رو بشه.شاید وقتش رسیده بود که انتقامشو بگیره....

نزدیک تر وفت تا بهتر متوجه حرفاشون بشه.

یاشار سعی داشت آروم صحبت کنه اما گوشای شیوا تیزتر از اینا بود:پس میتونم مث همیشه همه چی رو به دکتر سالاری عزیز بسپرم؟

دکتر:بله نگران نباشین اون حالش خوبه.همه چی نتیجه داده

صحبتاشون داشت تموم میشد شیوا نزدیک یه گلدون عتیقه شد خم شد و این ور و اون ورشو نگاه کرد.زیر لب هم یه چیزایی میگفتتو همین حین دستش خورد به گلدون ...با دست پاچگی خواست مانع افتادنش بشه که یکی رو هوا گرفتش.سرشو بالا گرفت ...یاشار بود.با شرمندگی گفت:ببخشین.حواسم نبود....

یاشار خنده ای کرد.گلدونو گذاشت روی میز و گفت:با من بیا

تو همون طبقه  در یکی از اتاقارو باز کرد هردو وارد شدنددکتر سالاری بالا سر آیسل بود اون دو هم نزدیک تختش شدن.یاشار نشست روی تخت

شیوا:میشناسینش؟

یاشار:تقریبا

-          حالش خوبه؟

-          خیلی بهتر از قبلشه

-          این زخمای صورتش...به خاطر تصادف نیستن نمیدونین چی شده؟

یاشار دید اگه ادامه بده باید کلی اطلاعات بهش می داد که نمیخواست بده.بنابراین حرفو عوض کرد:تا شب حالش خوب میشه و شما میتونین برین

-          ولی من نمیتونم بذارم اینجا بمونه باید تحویل خونوادش بدیم.

-          فک کن من خونوادشم

-          نه نمیشه من نمیتونم همچین فکری بکنم.

نزدیک یاشار شد با بی خیالی داشت آدامس می جوئید:نکنه می خوای بلایی سر این دختر بیچاره بیاری؟هاااان؟فک نمیکردم منحرف باشی

یاشار به سادگی دخترک خندید:پس برایا ینکه خیالت راحت باشه تا حالش خوب بشه پیشش بمون

از اتاق خارج شد و از رامبد خواست تا زیر نظرش بگیرن.صدای شیوا هنوز هم به گوش میرسید که داشت با صدای بلند میگفت:فکرای ناجور به سرت بزنه زنگ میزنم تو سه سوت پلیس بیاد جمعت کنه هااا

یاشار پوزخندی زد اون دختر اگه میخواست هم نمیتونست به کسی زنگ بزنه.تو این خونه فقط یاشار و رامبد می تونستن از تلفن همراه استفاده کنن.سیستم آنتن دهی اونجا اینطوری تنظیم شده بود.

****************

چند روز بود که توی بیمارستان بود.زخمش کمی بهتر شده بود.میخواست یه جوری از اونجا بزنه بیرون اما اون دستبند لعنتی مزاحم بود.ناخودآگاه یاد آیسل افتاد حتما برا اونم تموم مدت توی تخت بودن سخت و خسته کننده بود .پوفی کرد...چه اوضاع بدی....

کمپوت آلبالو رو از روی میز کنار تخت برداشت.بازش کرد خواست بخورتش که در اتاق باز شد.سرش به طرف در چرخید.قامت یه آشنا تو چارچوب در ظاهر شد.اون اوایل که پارسا به اداره منتقل شده بود چند باری دیده بودتش بعد از اون دیگه ندیدش.بهش نزدیک تر شد.نگاهش روی دستبند ثابت موند.دستی روی دستبندکشید وبدون مقدمه گفت:تو کجای کاری؟چند رو دیگه اخراجت میکنن؟

پارسا متعجب پرسید:اخراج برای چی؟

-          منتظر چیز دیگه ای هستی؟تو هم دقیقا مثل خودمی.فقط میخوام بدونم تو رو باچه بهونه ای میندازن بیرون؟

-          درمورد دلیل اخراج شدنت یه چیزای شنیدم.تو باید عمرانی باشی....درسته؟

-          چی شنیدی؟همکاری با یه باند قاچاق؟لابد همون باندی که داشتم درموردش تحقیق میکردم.

-          ادعای دیگه ای داری؟

-          من دیگه علاقه ای به برگشتن سر پستم ندارم.اما میخوام بدونم تو چرا اینجایی اونم با این دستبند؟شنیدم خدمات ارزنده ای داشتی.

-          حق دخالت تو....

اون شخص که سهند عمرانی بود حرفشو قطع کرد :توی پرونده ای که تا همین چند روز پیش دست خودت بود رو نداری درسته؟چه سرنوشت مشابهی!!!

-          از چی داری حرف میزنی؟

-          نشستی اینجا که چی بشه؟فک میکنی اونا دنبال پروندن یا پرونده سازی؟

سرگرد به فکر رفت اصلا ازشون بعید نبود.کسایی که هرطور بود جلوی کارای اونو میگرفتن برا برداشتنش از سر راه هرکاری میکردن....

رو به سهند گفت:چطور انقد مطمئن حرف میزنی؟

-          اگه شک داری میتونی صب کنی تا با چشای خودت شاهد باشی.و البته باید برای کارای نکرده هم جواب پس بدی.

سرگرد دستی که بهش دستبند زده بودنو تکون داد و گفت:مگه چاره ی دیگه ای هم دارم؟

-          اگه بخوای آره...

و دستبند رو باز کرد.سرگرد دستشو مالید و درحالی که داشت از تخت پایین میومد گفت:از اینجا که رفتیم بیرون باید حرفاتو ثابت کنی.

-          خودت به همه ی حرفام میرسی نیازی به اثبات نیس.

سرگرد لباسایی که سهند آورده بود رو پوشید و از اتاق خارج شدن.هیچ نگهبانی جلوی در نبود.

سرگرد متعجب پرسید:پس این خسروی،نگهبان اینجا، کجاس؟اینکه از جلوی در جم نمیخورد!!!

-          چون اصلا جم نمیخورد خسته شده بود فرستادمش چند ساعت استراحت کنه خستگیش در بره!!!

در طول عبور از راهروی بیمارستان هردو سرشونو پایین انداخته بودن تا شناسایی نشن.چهره ی پارسا طوری بود که که با یه بار دیدن هم تو خاطر میموند.جلوی بیمارستان سرهنگ راشدی رو دیدن.همون کسی که همیشه مخالف کارای سرگرد بود.سرهنگ داشت به چند تا مامور دستور کاری رو میداد.پارسا از دور متوجه حرفاش شد.

سرهنگ:تو اتاق 214 بستریه.مواظب باشین.اون خیلی فرز تر از اونیه که فکرشو بکنین.دستگیرش کنین...

اتاق 214 همون اتاقی بود که پارسا رو بستری کرده بودن.سرگرد قبلا هم به سرهنگ راشدی شک کرده بود.همیشه حس میکرد اون نمیخواد پرونده ی کیاراد به نتیجه برسه.نگاهی به سهند انداخت اونم سه سال پیش اخراج شده بود.اون موقع همه فک میکردن علیه پلیس کار کرده و حقشه که اخراج شه.همه ی شواهد و مدارک اینو نشون میداد.لابد الان هم کلی سند و مدرک برای سرگرد جور کردن.همراه سهند به طرف پشت ساختمون بیمارستان حرکت کردن....کوچه ی خلوتی بود.سوار ماشین سهند شدن.ماشین روشن شد و از اونجا دور شدن.

سهند:یه لپ تاپ تو صندلی عقب هس برش دار.نمیخوام شکی باقی بمونه.حساب کاربریتو چک کن.مطمئنا مسدود شده...اما میخوام خودتم ببینی.

اون درست میگفت.یاد یکی از همکاراش افتاد.یه هفته پیش یه مشکلی داشت.نمیتونست نامه های محرمانه رو بازکنه.از پارسا کمک گرفت.اگه هنوز رمزشو تغییر نداده باشه....

با تنها امیدش حساب کاربری اون رو هم چک کرد.خوشبختانه رمز همون بود.وارد قسمت اعلامیه ها شد.با کمال ناباوری اسم خودشو تو لیست افراد تحت تعقیب دید.....


مطالب مشابه :


رمان سه دقیقه سرعت-7

بـــاغ رمــــــان - رمان سه دقیقه سرعت-7 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان سه دقیقه سرعت-5 و6

بـــاغ رمــــــان - رمان سه دقیقه سرعت-5 و6 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان سه دقیقه سرعت-10 Mohadese mohamadi

·٠• ♥ شکرستان رمان ♥ •٠· - رمان سه دقیقه سرعت-10 Mohadese mohamadi - صلوات برا سلامتي امام زمانو




رمان سه دقیقه سرعت-14

·٠• ♥ شکرستان رمان ♥ •٠· - رمان سه دقیقه سرعت-14 - صلوات برا سلامتي امام زمانو فراموش نکنین




رمان اتفاق عاشقی11

رمان سه دقیقه سرعت mohadese mohamadi. رمان سوخته دامانم moon shine. رمان شراکت تحمیلی [motahare78 ]




رمان قرعه به نام سه نفر 16

رمان سه دقیقه سرعت mohadese mohamadi. رمان سوخته دامانم moon shine. رمان شراکت تحمیلی [motahare78 ]




رمان قرعه به نام سه نفر 10

رمان سه دقیقه سرعت mohadese mohamadi. رمان سوخته دامانم moon shine. رمان شراکت تحمیلی [motahare78 ]




برچسب :