رمان سیندرلای من5

-ستاره(باورم نمی شه ینی من عاشق یه دختر ایرانی شدم؟...بابا کجای؟)

-تو یه ایرانی؟

-ام...آره(هوم...جالب...خیلی جالبه...بین این همه دختر من عاشق یه دختر ایرانی شدم....کی باورش می شه؟)

-حالا کجا می ری برسونمت؟

-کفش فروشی

-ok

به سمت پاساژی که همیشه ازش خریدم می کردم ماشینو نگه داشتم وپیاده شدم و روبه ستاره گفتم:

-بریم

با بهت سرشو به سمت من برگردون و گفت:

-تو...تو می دونی این جا کجاست؟

سرمو تکون دادم و گفتم:

-آره....اینجا پاساژ(....)هست بهترین نوع کقش داخل این پاساژ به فروس می رسه

با عصبانیت گفت:

-خود هم می دونم ولی من اونقدر پول ندارم که بتونم اینجا کفش بخرم دیون(جان دیونه...این به من گفت دیونه...اگه میدونستی که منذ چقدر پول دارم چنین حرفی نمی زدی...اما از اونجای که نمی دونی این بار می بخشمت کوچلو)

خندیم و به دورغ گفتم:

-این که ناراحتی نداره من اینجا یه کفش فروشی می شناسم که قیمت کفش هاش مناسبه(آره جون عمه ام)...تازه می تونی از دیدن کفش ها لذت ببری...بیا بریم

به زور بردمش داخل پاساژ انقدر قیافش دیدنی شده بود که حد نداشت چشاش اندازه گردو گردشده بود وبه اطرف نگاه می کرد انقدر دلم می خواست بغلش کنم و ببوسمش که حد نداشت....توی افکارم غرق بودم که صدای ستاره منو از افکارم کشید بیرون:

-پیس...پیس آرجن....

 

با اینکه شنیده بودم ولی جواب ندادم دوست داشتم بیشتر صدام کنه فکر کنم مشکل روحی روانی پیدا کردم ...بابا کجای بیا ببینی پسرت دیونه شده...حالا می گم خوبه کلا سرمه مگر نه الان سوژه خبرنگار بودم....اون وقت ناقوس مرگ من به صدا در می امد....ینی ازدواج با آنجلا....ینی بدختی....ینی بچارگی...فکر شو کن بشم شوهر اون خودخواه مغرور...وای چندش حتی فکر کدن بهش باعث می شه مو به تنم سیخ بشه ... با کشیده سدن دستم توسط ستاره از افکارم امدم بیرون تا خواستم لب باز کنم بگم جانم گفت:

-بیا بریم(داری شوخی می کنی مگه نه)

-برای چی ؟

لبشو گزید نکن دختر با اون لبهای قشنگ اینکارو نکن یهو دیدی کنترلمو از دست دادم و گرفتم بوسیدمتا...با صدای ستاره از فکر بوسیدن لباش امدم بیرون

-ام....یکم اون ورتر....فعلا بیا بریم بعدا برات توضیح می دم برای چی؟

با کله شقی گفتم:

-تا نگی من از جام تکون نمی خورم

نفسشو پرصدا داد بیرون وگفت:

-دوست پسر آنجل اینجاست

-خب این چه ربطی داره به تو؟

-چون اون فکر می کنه که من آنجلام

ناخواسته اخم کردم توی دلم گفتم:

*آخه کجای تو شبیه آنجلاست به جز اون غلط کرده چنین فکری کرده تو فقط دوست دختر منی نمی ذارم ازچنگم درت بیاره

انقدر عصبانی بودم که حد نداشت با صدای بلندی گفتم:

-چی؟

-آروم باش...اول بیا بریم بعدش قول می دم همه چیز رو برات بگم

با اینکه قانع نشده بودم ولی گفتم:

-باشه

-پس بدو

-چرا؟

-چون هر لحظه امکان داره که منو با تو ببینه

-باشه...دستو بده...یک...دو...سه...باهم شروع کردیم به دویدن از بس از دست خبرنگارا فرار کرده بودم دویدن برام دیگه عادی شده بود با دیدن دیوار رفتم سمتش وباهم پشتش قایم شدی ستاره سرشو آهسته برد بیرون تا ببین اثری از آجن هست یا نه وقتی سرشو به سمت برگردون شروع کرد به حرف زدم ولی من اصلا حواسم به حرفاش نبود فقط لباشو می دیدم خودم هم بدونی اینکه بدونم چشامو بستم سرمو بردم جلو و بوسیدمش با بوشیدنش قلبم با سرعت بیشتری توی سینه شروع کرد به زدن سرمو آوردم عقب که دیدم داره باچشم های گرد شده منو می بینه خودهم نفهمیدم واقعا چی شد ولی کاملا هول کرد نمی دونستم باید چه توجی براین کار بیارم تصمیم گرفتم تا ذهنشو منحرف کنم با دیدن کفش فروشی گفتم:

-ام....اونجارو ببین کفش فروشی

چشامو بستم و توی ذهنم شروع کردبه فش دادن خودم:

*احمق...دیونه...روانی...آخه این حرف بود تو زدی....خنگ تر از تو توی دنیا ندیدم....تو جز یه بچه پولدار بدنخوره نیستی....مگه بار اولت که یه دخترو می بوسی که انقدر هول می کنی....خنگ...خنگ...خنگ...خنگ...

-بریم ببینیم چه کفش های داره

-باشه

دستشو گرفتم و به سمت کفش فروشی رفتیم برای اینکه بیشتر از این به خودم فش ندم شروع کردم به دیدن کفش ها که یه کتونی سفید با حاشورهای صورتی که اطرافش ابر داشت چشمو گرفتم خواستم به ستاره نشون بدم ورداشتمش که با دیدن مارک کفش و قمیتش به ستاره نگاه کردم اگه می فهمید که قیمتش چه قدره حتما از خریدنش پشیمون می شد مارکو همراه با قیمتش کندم و رو به ستاره گفتم:

-ببین این به نظرت قشنگه؟

-هوم

*****

حرفمو دوباره تکرار کردم اونم خندی وگفت:

-آره

-پات کن

-باشه

از چهرش کاملا معلوم بود که از کفش خوش امده تا خواست از پاش در بیار خیلی تند گفتم:

-نه

-چرا؟

چون اگه درش بیاری می فهمی که چه قدر گرونه... نه نمی تونم اینو بگم باید یه چیز دیگه بگم 

-خب... خب....(فکرکن...فکرکن...پیداش کردم) مگه نمی خواهی پات کنی؟

-چرا؟

-خب نیازی نیست که درش بیاری بذار پات باشه

-باشه بریم حساب کنم

اه...لعنتی...نیباید بذارم خودش حساب کنه چی کارکنم....چی کارکنم...پیداش کردم بهش می گم که یه چیزیو یاد بگیر وقتی یه خانوم با دوست پسرش یابا یه مرد میاد بیرون هیچ وقت دست توی جیبش نمی کنه...آره همینو بهش می گم تمام حرفامو گفتم و آخرش اضافه کردم بره بیرون منتظرم باشه با رفتن ستاره یه نفس عمیق از سر آسودگی کشیدم تا به حالا توی عمرم به یه نفر به این اندازه که دورغ نگفته بودم رفتم سمت فروشنده و پول کفشو حساب کردم با دیدن کفش توی پای ستاره خندیم با این کارم ناخواسته برای ستاره هدیه خریده بودم هدیه ای که هربار بادیدنش به یاد من می افتاد

 

دستشو گرفتم و راه افتادیم اصلا دلم نمی خواست به این سرعت ازش جدا بشم به خاطر همین برگشتم بهش بگم

-می گم

خندم گرفته بود دقیقا شبیه زن وشوهرای که اول ازدواجشون باهم دعواشون شده و می خوان باهم آشتی کنن شدیم باخنده گفتم:

-اول تو

-موافقی یکم پیاده روی کنیم

از پیشنهادش خیلی خوشحال شدم و درجا قبول کردم اینطوری می تونستم بیشتر بشناسمش تازه می تونستم بفهم که چرا دوست پسر آنجل فکر می کنه که ستاره آنجلا ست بدجوری کنجکاو شدم...

-آرجن

-جانم

ستاره به شدت سرخ شد بود تازه فهمیدم چی گفتم من با مکث گفت:

-ام...می ری برام بستنی بخری

خیلی خواستنی شده بود دلم می خواست همون جا یه بوس محکم کنمش و بگم شما جون بخواه خانوم کوچلو ولی خودمو کنترل کردم و به کشیدن لپش اکتفا کردم وگفت:

-البته که می شه....همین جا صبر کن الان برمی گردم

رفتم سمت بستنی فروشی و دوتا بستنی خردیم البته بماند چه قدر موقع خریدن بستنی خودمو فش دادم آخه یکی نبود بگه پسره دیونه چرا نپرسیدی چه بستنی دوست داره آخرشم به سلیقه خودم خریدم و بهش دادم بازم جای خوشحالی باقی بود که اونم مثل من عاشق بستنی شکلاتی بود با لذت شروع کردم به خوردن بستنیم که ستاره پرسید:

-حالا چرا اینطوری بستنی می خوری؟

منم بدون فکر گفتم:

-آخه نمی دونی چه قدر مزه می ده....به خصوص اون بدون مزاحم

-منظورت چیه؟

سرجام وایستادم وچشامو بستم تازه فهمیدم که سوتی دادم لعنتی همش تقصیر این خبرنگارسات ازبس مراقبم تمام کارم هستند حتی نمی تونه به راحتی یه بستنی بخورم حالا که نیستند فکرشون ولم نمی کنه سعی کردم بخندم و گفتم:

-منظور خاصی نداشتم همین طوری گفتم....بادیدن پارک سعی کردم تا ذهنشو منحرف کنم....می گم بیا بریم اونجا بشنیم تا با خیال راحت بستنیمو بخوریم ستاره هم قبول کرد

***

تحمولم دیگه تموم شده بود واقعا دلم می خواست بدونم چرا دوست پسر آنجلا فکر می کنه که ستاره آنجلاست به محض اینکه نشستیم پرسیدم :

-حالا تعریف کن چرا؟دوست پسر آنجلا فکر می کنه که تو آنجلای؟

-ام...خب داستانش از این قرار که داشتم مثل همیشه کار می کردم که آنجلا صدام کرد....منم رفتم تا ببینم چی کارم داره....با مهربونی شروع کرد باهام حرف زدن...منم از تعجب چشام گرد شد....آخه این طور مهربونی از آنجلا بعید بود....خلاصه این که گفت باید به جاش برم ملاقات یه نفر....که معلوم شد اون یه نفر کسی نیست جز جورج کسی که برای ازدواج با آنجلا انتخاب شده بود....همین

-ام...پس تو رفتی هم به جای آنجلا رفتی دیدن جورج

-اوهم

خیلی تعجب کردم با رفتارهای ستاره امکان نداره که جورج نفهمیده باشه که اون آنجلا نیست به خاطر همین با تعجب پرسیدم:

-اون وقت جورج شک نکرد که تو آنجلا نیستی؟

-نچ...چون حتی فرصتشو نکرد

-چرا؟

-آخه ...من کاری کردم که حتی بیچاره فرصت نکرد که به این فکر کنه که من آنجلا هستم یا نه؟

-چه کاری؟

-هیچی...اول از همه چرخ های ماشینشو پنچر کرد(چی؟...)

-شوخی می کنی؟

-نه

جالب شد خیلی خیلی جالب شد....خب بعدش چی کار کردی؟

-توی سپوش نمک ریختم توی شرابش هم فلفل..

چشام گرد شد حتی فکرشو نمی کردم که ستاره انقدر شر باشه با تصور صورت جورج موقع خوردن سوپ و شرابش خندم گرفت و با صدای بلند شروع کردم به خندیدن ستاره هم باهم شروع کرد به خندید با اینکه پیش خودم تصور کردم چی اتفاقی افتاده ولی بازم می خواستم از زبون ستاره بشنوم به خاطر همین خندمو کنترل کردم و گفتم:

-خب بعدش چی شد؟

-فکر می کنی چی شد...جورج اول سوپ خورد بعدش هم شرابشو چون تند بود همشور تف کرد بیرون با اینکه داشتم از خنده منفجر می شدم ولی خیلی خونسرد از جام بلند شد و لیوان شرابمو روش خالی کرد همین...

داشتم از خنده منفجر می شد سعی کردم که خودمو کنترل کنم ولی نتوستم و با صدای بلند شروع کردم به خندیدن و گفتم:

-بابا...تو دیگه...کی هستی...من فکر کردم فقط....خودم تخس وشرم....ولی نگو از من شرتر هم....پیدا می شه

-مگه تو هم شری؟

خشکم زد بازم دوباره خودمو لو دادم باورم نمی شه من که اینجور نبودم هر وقت می خواستم حرفی بزنم اول فکر می کردم بعد می گفتم ولی حالا ...وقتی ستاره رو منتظر دیدم گفتم:

-ام...شر هستم نه به اندازه تو

-خب برام تعریف کن

بذار ببینم کدوم از خاطراتمو تعریف کنم اون روزی که داشتم بستنی می خوردم...نه...اون روزی که اون خربنگار سمجو انداختم توی آب...نه...باید یه چیزی تعریف کنم که مشخص نشه من بچه پولدارم ....بذار ببینم ....آهان پیداش کردم اون روزی براش تعریف می کنم که رفته بودم شرکت پدرم که دیدم یه پسره خیلی شیک برای استخدام امده و روی صندلی خوابش برده بود به سمت میزه منشی رفتم و ازش ماژیک خواستم اونم بهم داد ماژیکو برداشتم و به سمت پسره رفتم و روی صورتش با ماژیک نقاشی کردم صورتش انقدر بامزه شده بود که حد نداشت رفتم پیش منشی و گفتم:

-وقتی من رفتم داخل اتاق بیدارش می کنی بیاد

-چشم

رفتم داخل اتاق پدرم سرش توی برگه های روی میز بود به خاطر همین متوجه من نشد بعد از چند دقیقه صدای در بلند شد و پدرم گفت:

-بفرماید

همون پسری که روی صورتش نقاشی کشیده بودم امد داخل با دیدن صورتش خندم گرفته بود اما خودمو کنترل کردم پدرم سرشو بلند کرد با دیدن صورت پسره عصبانی شدو با داد گفت:

-بیرون

پسره بدبخت از ترس فرار کرد منم دیگه نتونستم خندمو کنترل کنم و با صدای بلند شروع کردم به خندیدن بعد از اینکه خندیدنم تموم شد پدرم گفت:

-نگو که کارتو بود

با خنده گفتم:

-چرا اتفاقا کار خودم بود...ولی واقعا صورتش خنده دار شده بود فکر کن آدم با اون همه ابهت بیا داخل اون وقت روی صورتش نقاشی باشه خنده دار نیست بابا

پدرم هم شروع کرد به خندیدن البته بعدا پدرم اون پسرو استخدام کرد همین خوبه فقط باید یکم تغیرش بدم همین 

 

بعد از اینکه تعریف کردنم تموم شد ستاره پرسید:

-خب قبلا چی کاره بودی؟

حالا چی بگم فکرکن...فکرکن... خیلی آروم گفتم:

-دزد

-چی؟

خودم هم از حرفی زده بودم شاخ درآورده بودم ولی دیگه نمی تونستم کاریش کنم حرفی بود که زده بودم ...به خاطر همین آب دهنمو قورت دادم وگفتم:

-یه دزد

چشماش گرد شد و باداد گفت:

-چی؟....دزد؟....

-برای چی داد می زنه ینی نشنیده بود ای بگم چی نشی پسر که همش خربکاری می کنی ...باید درستش می کردم دستمو تکون دادم و گفتم:

-چرا اینطور نگاه می کنی باورکن گذاشتمش....از وقتی که تو رو دیدم دزدیو گذاشتم کنار....باور کن

گند زده بودم به تمام معنا باید درستش می کردم آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

-می دونستم اگه بفهمی قبلا دزد بودم ازم بدت میاد....اشتباه کرد که فکر می کردم با بقیه فرق داری....

از جام بلند شدم و راه افتادم...که ستاره یهو جلمو گرفت و با نفس نفس گفت:

-هی....صبر کن....چقدر تند راه می ری..تازه آدم دست دخترشو همینطوری ول نمی کنه بره

از حرفش خندم گرفت خندیدم و گفتم:

-قبول...ولی من اونقدر پولدار نیستم که تو رو به یه رستوران شیک دعوت کنم با فس فوت موافقعی؟

-کاملا پایه ام

-پس بزن بریم

از قصد پیشنهاد دادم که بریم فست فوت اون به خاطر دو دلیل مهم1 اصلا دوست نداشتم بلای سرم بیاد2 اینطوری نمی فهمید که من یه بچه پولدارم

باهم نهار خوردیم بعد از اینکه نهارمون تموم شد تا غروب پیاده روی کردیم که ستاره گفت می خواد بره ولی من اصلا دلم نمی خواست که به این زودی ازش جدا بشم به خاطر همین پیشنهاد دادم که بریم شهربازی اونم قبول کرد با هم رفتیم شهربازی وقتی رسیدم من رفت سمت بیلط فروشی و چند تا بیلط خریدم از تمام بیلط های که گرفته بودم دوتاشونو بیشتر از همه دوست داشتم یکیش ترن هوای بود اون یکی هم قطار وحشت بود بیش ستاره برگشتم و گفتم:

-انتخاب کن دوست داری اول بری ترن هوایی یا قطار وحشت؟

دماغشو چین داد با این کارش صورتش خیلی بامزه شده بود و گفت:

-ترن هوایی

امان از دست این دخترا همیشه چیزیرو اتتخاب می کن که به نفعشونه با خنده قبول کردم و با هم به سمت ترن هوای رفتیم و سوار شدیم و ترن راه افتاد با یکی از دستام کلامو گرفتم تا نی افته و با اون یکی هم میله رو اولش سرعت ترن کم بود ولی بعدش سرعت پیدا کرد هر وقت که سوار ترن می شدم مجبور بودم که ساکت باشم ولی این بار نیاز نبود به خاطر همین من مثل بقیه سر پیچ ها جیغ می کشیدم و ستاره هم می خندید بعد از اینکه ترن ایستاد یه لبخند بجنش به ستاره زدم وگفتم:

-حالا هیچی هم نباشه نوبت قطار وحشته

با ستاره به سمت قطار وحشت راه افتادیم ...قیافه ستاره موقعی که چشماشو از ترس بسته بود خنده دار شده به خصوص موقع برگشت یه جیغ بلند زدمنم سربه سرش گذاشتم و گفتم:

-ترس که نداره جوجو

وقتی قطار حرکتش تموم شد سریع خم شدم وکلامو برداشتم گذاشتم سرم چون افتاده بود حالا خوب که قطارشیشه محافظ داشت مگر نه من نمی دونستم باید چی کار می کرد موقع ÷یاده شدن ستاره سرش گیج رفت و منم گرفتمش وقتی دیدم اصلا حالش خوب نیست بغلش کردم عجب اشتباهی کرده بودم ای کاش سوارش نمی کردم اگه اتفاقی براش بی افته خودمو نمی بخشم با دیدن صندلی ستاره رو نشوندم روش و خودم هم جلوش زانو زدم و گفتم:

-خوبی ستاره؟

-آره خوبم ...فقط برای یه لحظه سرم گیج رفت همین

-مطمئنی؟

قبل از اینکه جوابمو بده از جام بلند شدم و رفتم تا براش آبمیوه بگیرم اینطوری حداقل با خوردنش فشارش بالا می امد آبمیوه رو خریدم و برگشتم بهش دادم موقع خوردن آب میوه دیدم داره می خنده به خاطر همین گفتم:

-به چی ؟می خندی؟

ستاره هم که نتظارشو نداشت آبمیوه پرید توی گلوش شروع کرد به سرفه کردن من اروم شروع کردم به زدن روی پشتش تا سر اش بند بیاد با شیطنت گفتم:

-ای کلک از قصد سرفه می کنی که نگی به چی میخندیدی آره...باشم منم به موقعش تلافی می کنم

چشماش از تعجب گرد شد صورت آبمیوه ایش با اون چشمای گرد شده خنده دار شده بود شروع کردم به خندیدن بریده بریده گفتم:

قیا...قیاف....قیافت...خ...

دیگه نتونستم ادامه بدم به خاطر همین فقط خندیدم بعد از اینکه یه دل سیر خندیم ساکت شدم که دیدم ستاره همینطوری داره مات نگام می کنه قلبم به شدت شروع گرد به زدن بدنم گر گرفته بود وسوسه بوسیدن لباش بدجوری آزارم می داد سرمو بردم نزدیک تر و با ولع شروع کردم به بوسیدنشوقتی دیدم همراهیم نمی کنه سرمو کشیدم عقب زبونمو روی لبم کشیدم لباش طمع آبمیوه ای که گرفته بودم می داد نه همون طمعی که برای اولین بار بوسیده بودمش به خاطر همین دوباره سرمو بردم نزدیک و شروع کرد به بوسیدنش دستمو بردم توی موهاش همینطوری که می بوسیدمش با موهاش شروع کردم به بازی کردن

وقتی به خودم امدم دیدم که جلوی خانه ام ...ینی من این همه پیاده امدم اون وقت خودم هم نفهمیدم...ماشینم کجاست؟...ای وای ...ای هوار...ای بابا کجای ببینی که یه دونه پسرت ماشینو همینطوری دم فروشگاه جا گذاشت....بدبخت شدم رفت اگه بابا بپرس ماشین کجاست اون وقت من چی کار کنم ...تازه یادم افتاد که پدر من کلا از این اخلاقا نداره با تنها چیزی که مشکل داره دردسرای که من درست می کنم نه چیز دیگه....اصلا بذار ببینم ساعت چنده که چراغ های خانه خاموشه...با دیدن ساعت چشام گرد شد ساعت2 شبه اون وقت من تازه برگشتم خانه باورم نمی شه....آب دهنمو قورت دادم خیلی آهسته در خانه رو باز کردم و رفتم داخل و خیلی آروم رفتم سمت پله ها مثل دزد خیلی آروم از پله ها شروع کردم به بالا رفتن نفسمو پرصدا دادم بیرون تا اینجا که بخیر گذشت و کسی بیدار نشد ...

*معلوم تا این ساعت کجا بودی؟(کی منو بفروخت...اگه پیداش کنم خودم خفه اش می کنم)

سرمو برگردونم و رو به پدرم گفتم:

-پدر شما بیدارید 

*اوهم چون منتظر تو بودم....حالا بگو تا این ساعت کجا بودی؟(چی بگم؟)

-بیرون

پدرم یه نگاه کرد و گفت:

*بهتره بریم بشنیم تا تو بتونی راحت تر توضیح بدی تا این وقت شب بیرون چی کار می کردی؟(امشب عجب گیری داد بفهمه من بیرون چی کار می کردم....حالا خوبه دو دقیقه پیش گفتم از این اخلاقا نداره...)

با پدرم به سمت حال رفتیم و نشتیم عجیب بود که چرا چراغ های حال روشن نشد آخه چراغ های حال ما جوری بود که شخص اگر در شب رفت و آمد می کرد روشن می شد همینطور که داشتم با تعجب به چراغا نگاه می کردم پدرم گفت:

*می شنوم

با بهت برگشتم و گفتم:

-چی رو؟

پدرم پاشو انداخت روی پاش و دستاشو توی هم قفل کرد و گفت:

*چطوره برم از سیندرلا بپرسم؟(جانم از....از کی؟)

خشکم زد چشام شد عین هو نلبعکی بابام خندید و گفت:

*چیه ؟چرا صورت شده شبیه علامت سوال؟

برای رد گم کردن قیافه حق به جانبی گرفتم و گفتم:

-بابا.... سیندرلا کارتونه

پدرم یه کاغذو بازه کرد وگفت:

*فعلا این که واقعی

چشام زوم کردم بادیدن نقاشی ستاره دست پدرم دهنم از زور تعجب باز موند ینی کی نقاشیو داد دستش اگه پیداش کنم خودم صد در صد زنده اش نمی ذارم خودمو جمع جور کردم و گفتم:

-من اصلا این دختر نمی شناسم.... شاید یکی می خواسته شما رو سربه سر بذاره

پدرم توی جاش نیم خیز شد و گفت:

*فردا صبح وقتی خودش اینجا بود معلوم میشه قضیه از چه قراره؟(چی...نه...نباید بذارم بره مگرنه همه چیز بهم می ریزه....)

-نه...پدرم دوباره روی صندلی نشست آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

-ام...خب...چیزه....اسمش....اسمش ستاره ست و یه ایرانیه

چشامو بستم و دستمو به عنوان ضربدر گرفتم جلو ی صورتم و منتظر بودم که پدرم منفجر بشه و شروع کنه به داد و بیدا و بگه که:

*تو پسر من عاشق یه دختر ایرانی شدی؟می خواهی باورکنم؟همین الان از جلوی چشام گم شو؟

یه چند دقیه توی همون حالت بودم که دیدم هیچ اتفاقی نمی افته دستامو برداشتم و چشامو باز کردم که دیدم پدرم خیلی عادی داره نگام می کنه با تردید گفتم:

-بابا حالت خوبه؟

*اهوم...بقیه اش

-ینی الان شما نمی خواهید سرم داد بزنید؟

*نه

-مطمئنید؟

*آره

با ترید به پدرم نگاه کردم چهره اش آروم و مشتاق بود ...باتردید ادامه دادم:

ام...چیزه..ستاره...ستاره...یه... خدمتکاره

دوباره حالت دفاعی گرفتم مطمئن بودم که این بار حتما منفجر می شه و می گه:

-خدمتکار حتی حرفشو نزن

این بارم هیچ اتفاقی نی افتاد...تصمیم گرفتم چشامو ببندم و همه چیزو یه دفعه و پشت سرهم بگم:

-ستاره خدمتکار شخصی آنجلاست....روزی که رفته بودم آندریا رو برسونمش باهاش آشنا شدم...تمام شب هم باهاش بودم...همه اش همین بود

*زیادی از حد خلاصه بود(جانم...)

 

چشام گرد شد باورم نمی شه که پدرم چنین حرفی زد اصلا انتظارشو نداشتم چی فکر می کردم چی شد ....پدرم که دید من ساکتم گفت:

*که سیندرلا خدمتکاره....(بله)اسمش ستارست...(اهوم...)تموم شب هم باهاش بودی,فکر کنم همه چیزیو نگفتی یا خودت می گی یا فردا صبح از خودش می پرسم...(ای بابا ....اینم فهمیده نقط ضعف من چیه دست گذاشته روش....مجبورم همه چیزیو بگم...من چقدر بدبختم)

نفسمو پر صدا دادم بیرون و شروع کردم به تعریف کردن وقتی تعریف کردن تموم شد پدرم با صدای بلند شروع کردن به خندیدن و بریده بریده گفت:

*تو...یه دزد....باورم نمی شه....پسرمن....بزرگ ترین راننده خودرهای رالی....پولدارترین شخص....برای اینکه دل یه دخترو بدست بیاره دورغ گقته ....اونم چه دورغی اینکه یه دزده....وای...وای مردم ازخنده....جالب شد....خیلی جالب شد....دوست دارم دختری که باعث شده پسر من برای به دست آوردنش بهش بگه دزد از نزدیک ببینم(جانم....چی؟)

با بهت گفتم:

-شوخی می کنی دیگه بابا؟

*نه برعکس جدی گفتم واقعا می خوام از نزدیک ببینمش ....همین فردا بیارش اینجا

-نمی شه

*چرا؟

-چون...چون اگه بخوام همین فردا بیارمش دیدنتون ستاره شک می کنه بعدش می فهمه که من یه بچه پولدارم اونم موقع فکر می کنه که سرکارش گذاشتم یه هفته به من وقت بدی اون وقت میارمش دیدنتون

*قبول یه هفته وقت داری که بیاریش ...حالا برو بخواب

-چشم

با خوشحالی از پله ها رفتم بالا از اینکه پدرم می خواد ستاره رو ببینه خیلی خوشحالم ستاره اولین دختری پدرم درموردش انقدر کنجکاو... از خوشحالی زیاد حتی نفهمیدم چطوری و چه زمانی خوابم برد

توی آینه خودمو دیدم تیپم مثل همیشه خوب بود کلامو برداشتم و گذاشتم سرم تیپم برای دیدن ستاره کامل بودبلاخره امروز بعد از سه روز می بینمش از خوشحالی دارم بال در میارم سوار ماشینم شدم و را افتادم ماشینو جلوی در خانه ی آقای ملهوترا نگه داشتم یه نفس عمیق کشیدم که یکم از استرسم کم بشه همین که خواستم از ماشین پیاده بشم ستاره از در امد بیرون چشام از تعجب گرد شد بود باورم نمی شد با بهت رفتم سمت ستاره وگفتم:

-این چیه که پوشیدی؟

ستاره سرشو با خوشحالی بلند کرد وگفت:

-خوشحالم که دوباره می بینمت

-ام...من خوشحالم که دوباره می بینمت...نگفتی اینه چیه پوشیدی؟

یه نگاه به لباس های تنش کرد و گفت:

-مال آنجلاست

-خب برای چی لباس های آنجلا رو پوشیدی؟

نفسشو باعصبانت فرستاد بیرون و گفت:

-همش تقصیر جورجه

-منظورت چیه؟

-بابای جورج زنگ زده به بابای آنجلا و گفته که جورج می خواد برای یه بار دیگه آنجلا رو ملاقات کنه ...پدر آنجلا هم از اون می خواد که بر گرده اینجا و به ملاقات جورج بره...ولی از اونجای که آنجلا خیلی خود ری به من زنگ زد و گفت که دوباره باید به جای اون برم دیدن جورج اگه نرم اخراجم می کنه

با شنیدن حرفهای ستاره نفرتم از آنجلا چند برابر شد دلم می خواست برم بگیرم خفه اش کنم از شرش راحت بشم انقدر عصبانی بودم که حد نداشت با همون عصبانیتم به ستاره گفتم:

-با جورج کجا قزار ملاقات داری؟

-توی لابی هتل(...)قرار دارم

-خیلی خب سوار شو می رسونمت

-باشه 

ماشنو جلوی هتل نگه داشتم ستاره هم بدون اینکه چیزی بگه پیاده شد و رفت داخل هتل


مطالب مشابه :


خرید و رزرو بلیط قطار (رجا) و اطلاعات موردنیاز مسافرین (http://www.raja.ir)

TOTAL QUALITY MANAGEMENT - خرید و رزرو بلیط قطار (رجا) و اطلاعات موردنیاز مسافرین (http://www.raja.ir) - مدیریت




رزرواسیون آنلاین بلیط های خطوط هواپیمایی داخلی و خارجی ایر لاینها و بلیط قطار و اتوبوس

برچسب‌ها: رزرو آنلاین بلیط هواپیما, رزرو آنلاین بلیط قطار, رزرو آنلاین بلیط




الهام اهنگریان (سطح تحلیل.واحد تحلیل و....)

نمونه اماری:خرید اینترنتی بیلط قطار




مرکز دانلود مخابرات

امام رضا ===== ===== ===== بلیط قطار ===== بلیط اتوبوس ===== بیلط قطار جوپار ===== وبلاگ




رمان سیندرلای من5

بیلط های که گرفته بودم دوتاشونو بیشتر از همه دوست داشتم یکیش ترن هوای بود اون یکی هم قطار




رمان سیندرلای من5

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان سیندرلای من5 - مجله رمان؛طنز ؛حکایت وسرگرمی




برچسب :