رمان به رنگ عشق(قسمت اخر)

سر درد را بهانه کردم و به خانه باز گشتم وقتی وارد باغ شدم مهراب ناگهانی روبرویم ظاهر شد
-ترسیدم دیونه این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
-خنده ای کرد و گفت:
دوست داشتم با دختر عموم اختلاط کنم ایرادی داره؟
-با من!درباره ی چی؟
-بیا قدم بزنیم
-خنده ام گرفته بود مهراب اصلا اهل این جور کارها نبود
-باشه و به راه افتادیم
بعد از چند لحضه سکوت مهراب گفت:
یادش بخیر چقدر تو این باغ بازی میکردیم کاش زمان به عقب بر میگشت
-مهراب حالت خوب نیست؟
-چرا اتفاقا خوبم فقط نگرانم
-نگران چی؟
ایستاد به طرفم برگشت و گفت:
نگران خواهرم بزرگترم ,نگران همبازی دوران کودکیم هما من نگران تو هستم
-خیلی ممنون که نگرانمی ولی برای چی؟
-میدونم که داریوش برگشته
-خب؟!
-وقتی از آلمان برگشتی تمام اتفاقاتی را برات افتاده بود تعریف کردی گر چه اشاره ی مستقیم به دوست داشتن اون نکردی ولی من میدونم دوستش داری میخواهم کمکت کنم
پوزخندی زدم و گفتم:
نمیدونم چرا این روزا همه قصد کمک به من را دارند
-من نمیدونم چه کسی را میگی فقط دوست دارم دوباره تو را خوشحال ببینم
-باشه چه طوری میخواهی به من کمک کنی؟
-آدرس خانه ای که داریوش در آنجا مستقره را گیر آوردم نظرت چیه فردا یه سر بریم اونجا؟
-به چه دلیل بریم, بگیم چی؟مهراب اون ازدواج کرده
-نه نکرده
چرا اون متاهله دانیال بهم گفت امید واهی به من نده
-از حرفهای پدرم فهمیدم که مجرده نمیدونم به چه دلیل دارن به تو دروغ میگن
چی!!
-من مطمئنم به من اعتماد نداری؟
-چرا ولی...
ولی اما نداره اگه اعتماد داری فردا صبح همراهم میایی و گرنه تنها میرم
-دو دل گفتم:
به نظرت انوقت خیلی جلوی داریوش خودم را کوچک نمیکنم
-نه من میگم اصرار کردم که تو همراهم بیایی میگم تو اصلا اطلاع نداشتی که میخواهیم بیاییم اینجا
-مقعنه ام را جلوتر کشیدیم و گفتم:
فردا چه ساعتی بریم؟
دستانش را از ذوق به هم مالید و گفت:
ده صبح همینجا باش
و بدون هیچ حرف دیگری از من دور شد.
بیتا نمیدانم کارم درست بود یا نه ولی من انجامش دادم راس ساعت مشخص شده در باع حاضر شدم طولی نکشید که مهراب هم امد و با هم راهی آدرسی که او داشت شدیم بمان که چه حسی داشتم سر تا سر وجودم هیجان زده بود وقتی رسیدیم رو به مهراب گفتم:
-به نظرت داریم کار درستی انجام میدهیم؟
-آره خیالت راحت باشه
در را به رویمان دانیال باز کرد با دیدنش شوکه شدم مدت دو سال بود که ندیده بودمش او هم با دیدن شوکه شده بود ولی بالاخره به حرف
امد و با صدای بلندی گفت:
هما اینوجا چیکار میکنی؟از دیدن دوباره ات خوشحالم
نتوانستم حرفی بزنم و فقط سری برایش تکان دادم مهراب به حرف آمد و گفت:
-ما اینجا بوقیم دیگه
دانیال با مشت به شانه ی مهراب کوفت و گفت:
از بوق هم انورتر
تا مهراب آمد حرفی بزند دانیال گفت:
باشه بابا تسلیم بیایید و با دست اشاره کرد که داخل شویم
همانطور که پله های آن خانه ی سلطنتی را بالا میرفتیم دانیال حصبت میکرد
داریوش خوابه شیفت شب کار میکنه دیشب زود اومد خانه ولی انگار هنوز خسته س
داخل بسیار آنتیک بود من سلیقه ی دانیال را میشناختم و مطمئن بودم دکوراسیون خانه کار اوست
بشینید راحت باشید من برم چایی بیارم
مهراب دست دانیال را گرفت و گفت:
نه برای خوردن نیامدم کاره دیگه ای داشتیم
دانیال روی یکی از مبلها نشست و گفت:
پس برای حال و احوالپرسی اومدین؟
و نگاهش به من خیره ماند
مهراب فکر او را خواند گفت:
هما روحش هم خبر نداشت قراره بیایم اونجا به یه بهونه دیگه از خونه آوردمش بیرون
دانیال کنجکاوانه ما را نگاه کرد و منتظر ادامه ی صحبت مهراب ماند
مهراب مستاصل سرش را تکان داد و گفت:
خب چطور بگم...
در همین لحضه ساریتا از پله ها پایین آمد نمیتوانستم نگاهم را از او برگیرم پس داریوش واقعا ازدواج کرده بود...
مهراب نگاه پرسشگری به ساریتا انداخت
دانیال تا آمد حرفی بزند ساریتا جلو آمد با دیدن من دستش را جلوی دهانش گذاشت و به زبان آ لمانی گفت:
-این باور نکردنیه هما!
-دانیال خنده ای کرد و رو به ساریتا گفت:
عزیزم نمیخواهی دستت را از جلوی دهانت برداری و با هما دست بدهی
ساریتا به خود آمد دستش را به طرفم دراز کرد و گفت:
میدونم که دیگه آلمانی بلدی خیلی خوشحالم از اینکه دوباره میبینمت
با ناتوانی دستم را جلو بردم و نوک انگشتان او را لمس کردم
ساریتا سری تکان داد و گفت:
من میرم صبحانه بخورم تازه از خواب بلند شدم و با لبخند هم سری برای مهراب تکان داد
وقتی او رفت مهراب پرسید:
چی میگفت این؟
دانیال گفت:
ما را تنها گذاشت تا راحت باشیم
مهراب باز هم پرسید:
این حالا کی بود؟البته حدس میزنم که...
و نگاهی به من انداخت تا دانیال آمد پاسخ دهد من به جای او گفتم:
-ایشون همسر داریوش خان بودند
با این حرف من دانیال زد زیر خنده
من و مهراب نگاهی رد و بدل کردیم و منتظر ماندیم تا خنده های دانیال تمام شود دانیال معذرت خواهی کوتاهی کرد و گفت:
ساریتا همسر منه
از جایم بلند شم و با تعجب گفتم:
همسر تو!!
-آرام باش هما توضیح میدهم البته به شرطی که من را ببخشی
سر جایم نشستم و منتظر صحبت دانیال شدم
-نمیدونم چطور بگم باعث شرمندگیه ولی وقتی تو همسر داریوش شدی من به تو علاقه مند شدم علاقه ای بی نهایت اما بعد از جدایی داریوش از تو متوجه شدم هم تو داریوش را دوست داری و هم داریوش به تو علاقه مند شده,برادر من فکر میکرد اگر تو را طلاق بدهد خوشبختر میشی چون من به دورغ از زبان تو به داریوش حرفهای بدی میگفتم
میگفتم:هما میگه داریوش مشکل روانی داره,دیونست و از این حرفا
خب چه کنم عشق کورم کرده بود برای همین داریوش سریع طلاقت داد خواستم به تو نزدیک شوم حتی به دروغ گفتم داریوش ازدواج کرده تا بلکه تو منو ببینی اما بی فایده بود چون تو ناپدید شدی یکسالی تو فکر تو بودم تا اینکه رفت و آمدم با ساریتا بیشتر شد اون هم شکست خورده یعشق بود مدتی طول کشید تا فهمیدیم ما با هم میتونیم خوشبخت شویم چون همدیگرو درک میکردیم و کنار یکدیگر عشقهای گذشتمون فرامشمون میشد دو سالی میشه ازدواج کردیم الان هم اومدم تا کمک کنم تا تو و داریوش به هم برسید داریوش تمام حرفهامو شنیدو منو بخشید پس من میخواهم کمکش کنم ,هما تو هنوز داریوش را دوست داری؟
[!!]
tatar1 12:53 2010-06-20
جوابی نداشتم بدهم من دوستش داشتم پس چرا تعلل میکردم چرا شک داشتم در عوض به جای من مهراب گفت:
آره دوستش داره
لحن محکم داریوش همه ی ما را شوکه کرد
-مهراب دوست دارم از زبون خودش بشنوم که دوستم داره و منتظر مرا نگاه کرد
وقتی به خود آمدم کسی به جز من و داریوش در سالن حضور نداشت روبرویم ایستاده دستانش ا در جیب شلوارش فرو برده بود و با همان اخم زیبای همشگیش مرا نگاه میکرد
-انتظار داری ازت خواستگار کنم؟
لبخند نصف نیمه ای زد و گفت:
نه دوست دارم به پیشنهاد ازدواجم فکر کنی
-خوشحالی را در بند بند وجودم حس میکردم اما خودم را لو ندادم و گفتم:
و اگر جواب من منفی باشه؟
من میدونمکه نیست
-ابروانم را بالا دادم و گفتم:
جدا چقدر مطمئمن
بی اعتنا شانه هایش را بالا انداخت
همانطور از جایم بلند میشیدم گفتم:
باید درباره اش فکر کنم ببینم آیا میتونم با یه غربتی زیر یک سقف باشم یا نه؟
-قبلا تونستی
-گذشته ها گذشته من اونموقع بچه بودم
-هنوزم فرقی نکرده برای من بچه ای
پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم:
با این حرفهایی که میزنی شانس زندگی با منو از دست میدهی
از ته دل خندید
با عصبانیت مهراب را صدازدم و رو به داریوش گفتم:
کجای حرفم خنده دار بود؟
-ببخشید ماد مازل ,منتظر جوابتون هستم
خبری از مهراب نبود با هم او را صدا زدم و پشتم را به او کردم تا بروم در همین لحضه از بازویم گرفت و مرا به طرف خود برگرداند در چشمانم خیره شد و گفت:
-هیچ وقت غرورم انقدر باری یه زن خرد نکرده بودم اما تو فر ق میکنی عصبی سرش را خاراند و با صدایی بمی گفت:
من دوستت دارم
از قصد گفتم:
ببخشید نشنیدم چی گفتید
نفسش را بیرون داد و گفت:
دوستت دارم خیلی زیاد
در همین اثنا مهراب آمد بازویم را از دستش بیرون کشیدم ود حالی که نگاه خیره ی او را پشت سر خود حس میکردم از آنجا خارج شدم.
حالا که در تنهایی اتاقم نشسته ام ود حال نامه نوشتن برای تو هستم فکرم سخت مشغول تقاضای داریوش است
بیتا دیگر تاب دوری او را ندارم دوستش دارم خیلی زیاد بیشتر آز آنچه که در ذهنت بتوانی بگنجانی نامه در همینجا به پایان میرسانم و قول میدهم اگر خبر خوبی از من و او شد برایت بنویسم چون هیچ وقت پشت تلفن راحت نیستم دوستدار تو هما
فصل آخر
سلام بر تو نازنین ترین دوست دنیا
بیتا بالاخره زندگی روی خوش خود را به من نشان دا خیلی خوشحالم خیلی خوحال به طوری که نمیتونم وصفش کنم من یا گرفتم زندگی را از شیشه ی جلو نگاه کنم نه از آینه ی عقب یا د گرفتم صبور باشم بیتا حق با توه هنوز این جمله تو گوششم زنگ میخوره که میگفتی سرنوشت تعیین میکنه چه کسی وارد زندگیت بشه ولی قلبت حکم میکنه که چه کسی باید بمونه
به روز نکشیده با داریوش تماس گرفتم خودش گوشی را جواب داد:
بله
-سلام
-هما تویی ؟امیدوارم خوش خبر باشی
جواب سلام واجبه
-آخ ببخشید از هولم یادم رفت سلام
--علیک سلام خوبی؟
عالی خوب خبر تازه چیه؟
سلامتی
خوبه دیگه؟
-سلامتی خبر خوبی نیست؟
-چرا چرا عالیه منظورم خبرهای بهتره
-مثلا؟
هما
بله
-قصدا اذیت کردن من را داری؟
تو خیلی خشکی
خنده ای کرد وگفت:
خب چی بگم؟
شعری حرف عاشقانه ای
-من از این لوس بازیها خوشم نمیاد
-پس خداحافظ
-نه وایسا منظورم اینه که قطع نکن
خنده ام را مهار کردم و گفتم:
خب!
با صدای نارسایی گفت:
-ز آن روز که دیدمت شبی خوابم نیست
ای کاش ندیده بودم آن روز تو را
زدم زیر خنده و گفتم:
اصلا ای جو کارها بهت نمیاد در ضمن شعر از این بهتر نبود
جدی شد و گفت:
من اهل شعر نیستم اینم فی البداهه اومد تو ذهنم
-جواب من مثبته
-چی؟
مشکل شنوایی داری؟
من الان میام خونتون و تلفن را قطع کرد
پدر و مادرم با دیدن داریوش خیلی خوشحال شدند من تمام ماجرا باری آنها بازگو کرده بودم ولی گویی باورشان نمیشد
وقتی وارد اتاقم شد بدون هیچ حرفی مرا محکم در آغوش گرفت
گر چه استخوانهایم به شدت درد گرفت ولی هیچ اعتراضی به این پیشامد نداشتم
نه مراسمی برگزار شد نه مهمانی دعوت شد بی سر و صدا بر عکس دفه ی قبل در محضر عقد کردیم و د ر حال حاضر در امارت به ارث رسیده ی عمو ساکنیم بیتا هر چه از زندگی مشترکم با داریوش بیشتر میگذرد رنگ عشق در ذهنم هویدا تر میشد عشق رنگ خاصی ندارد گه آبی گاه صورتی و تر کیبی از همه رنگها عشق هیچ گاه بی رنگ نیست ما خوشبختی را پیدا نکردیم بلکه ساختیم باز هم میگویم خوشبختی پیدا شدنی نیست بلکه ساختنیه به امید روزی که تو هم این خوشبختی را فرد مورد علاقه ات بسازی
کسی که همیشه به یاد توست هما
نامه تا زدم و به بدنم کش و قوسی دادم
دستان داریوش دور شانه هایم حلقه شد و گفت:
برای بیتا نامه مینوشتی؟
آره
-بهش گفتی که بارداری
برگشتم نگاهش کردم و گفتم:
دیونه ای بلند میشه میا ایران تیکه تیکه ام میکنه
با اخم گفت:
چراتشو داره ؟
من دوست ندرم خودمو مضحکه ی دست اون بکنم بگه هنوز به چهار ماه نکشیده دختره حامله شده این خجالت آروه
باز هم مرا در آغوش گرفت و گفت:
داشتن بچه خجالت آوره؟
نه ولی الان خیلی زود بود
مرا در آغوشش فشرد و گفت:
برای تکمیل خوشبختیمون لازم بود بر گیسوانم بو سه ای زد و آرام زمزمه کرد :تو همای سعادت منی



پایان


مطالب مشابه :


دانلود رمان از سر عشق

دانلود رمان از سر عشق از زبان نویسنده : سلام به سایت عشق رمان خوش اومدید امیدوارم که




رمان به رنگ عشق(قسمت اخر)

رمان ♥ - رمان به رنگ عشق جلو آمد با دیدن من دستش را جلوی دهانش گذاشت و به زبان آ لمانی




دانلود کتاب سه تفنگدار و کتاب سفر عشق و کتاب بر باد رفته

دانلود کتاب دانلود کتاب سه تفنگدار و کتاب سفر عشق و این رمان قهرمانی‌ها و دلاوری




برچسب :