رمان صنم پرست-9


 در اتاقک کوچیک ته انبار رو باز کرد و منو هل داد رو زمین.. حتی توان اینو نداشتم که انگشتم رو تکون بدم.._با بابک چیکار کنیم؟_بزارین بچه ها مدارک رو بیارن.. اگه درست بود سرشو بکنین زیر اب.._این دختره چی؟_فعلا نگهش می داریم.. شاید لازم شد..سینه ام بالا پایین می شد.. می خواستن بابک رو بکشن؟.. تو دلم شروع کردم به دعا کردن.. خدا کنه جای همه مدارک رو بهشون نگفته باشه.. ولی اگه گفته باشه چی؟ نالیدم: خدایا…. خودت کمکمون کن..پس چرا هیچ کس نمیاد؟جوابش ساده بود.. کسی نمی دونست ما کجاییم.. خودمون هم نمی دونستیم اونوقت بابک به من می گفت برو… اخه کجا برم؟ کجا رو داشتم برم؟ یهو نیمخیز شدم.. بابک چرا باید اون حرف رو بهم بزنه؟ بابک بی خودی حرفی نمیزد.. وقتی می گفت برو یعنی باید می رفتم.. چیزی می دونست که من نمی دونستم؟.. اره.. حتما همینطور بود.. یعنی اون می دونست ما الان کجاییم؟به زور سر جام نشستم و سعی کردم تمرکز کنم.. بابک به من گفت برو.. این یعنی..اب دهنم رو قورت دادم… این یعنی اون جای همه مدارک رو بهشون گفته.. این یعنی همه برای من و بابک تموم شده.. نفس عمیقی کشیدم.. هوای اتاق یهو سنگین شد.. بابک رو می کشتن.. اره.. به همین سادگی بابک رو می کشتن.. یه چیزی به قلبم چنگ زد..اون حرفاش.. اون چشماش.. به من گفت برو.. از جام بلند شدم.. برم؟ بی بابک؟ بغض نداشتم ولی لبهام می لرزید… به خاطر من بود که جای مدارک رو گفت؟ به خاطر اینکه به من اسیب نرسونن؟ اصلا چرا مدارک دست مهران یا افرا نبود؟ چرا اونجا مخفیشون کرده بود؟ دستی به موهام کشیدم..گیج شده بودم.. خیلی گیج..ولی باید می رفتم.. حرفاش هنوز تو گوشم بود.. باید می رفتم.. صداهایی از بیرون می اومد..دستگیره در رو گرفتم و اول اروم ولی بعد با شدت تکون دادم.. باز نمی شد.._چیه؟ چیکار می کنی؟از ترس عقب رفتم و به دیوار پشت سرم چسبیدم..مردی درو باز کرد و با عصبانیت گفت: چه غلطی داشتی می کردی؟_میخواستم.. می خواستم برم دستشویی..اخمهای مرد بیشتر رفت تو هم…_همینجا کارت رو بکن…_اینجا؟درو کوبید و رفت..هیچ پنجره ای نبود.. بیرون هم که اونا بودن.. باید یه کاری می کردم.. ولی هیچ چیزی به جز دستشویی به ذهنم نمی رسید.. رفتم و با مشت به در زدم.. دوباره داد مرد بلند شد.._چیه؟_درو باز کن.. من اینجا نمی تونم دستشویی برم.._بتمرگ سرجات.._باز کن درو..صدای شایان رو شنیدم.._چه خبره اینجا.._این دختره اینجا رو گذاشته رو سرش.. می خواد بره دستشویی…_لازم نکرده.. چیزی نخورده که دستشویی بره..با مشت زدم رو در…_در رو باز کن عوضی..تا خواستم حرف دیگه ای بزنم در با شدت باز شد و پرت شدم رو زمین.. قامت شایان تمام چهارچوب در رو پر کرده بود.._چه خبرته؟سعی کردم از جام بلند شم..با چشمای ریز به سمتم اومد و گفت: می خوای فرار کنی اره؟ناامید از اینکه نقشه ام به این سرعت لو رفته گفتم: می خوام برم دستشویی..یقه ام رو گرفت و گفت: این کلکا قدیمی شده صنم خانم.. یه فکر دیگر دیگه بکنه..سرش رو نزدیک صورتم اورد.. خواستم عقب بکشم ولی خیلی محکم منو گرفته بود… نفسهاش که خورد تو صورتم می خواستم بالا بیارم ..داشت یه چیزی دم گوشم می گفت.._یه ساعت دیگه راه بیفت برو سمت ته انبار.. همونجا قایم شو تا من بیام..با نفرت خودم رو از شایان دور کردم.. بازی جدید بود که داشت راه می انداخت؟با تنفر به چشماش زل زدم و گفتم: من با تو هیچ گورستونی نمیام..سیلی محکمی که به صورتم خورد منو به زمین پرت کرد و پشت سرش دادهای شایان.._غلط کردی دختره خیابونی… فقط بلدی واسه مهران عشوه بیای؟ حالیت می کنم یه من ماست چقدر کره می ده.. بیژن؟.. بیژن..همون مرد قبلی وارد اتاق شد.._بله.._ببر بندازش تو دستشویی تا بعدا خدمتش برسم.. زود..مرد نگاهی به شایان انداخت و به سمت من اومد..تلاشم برای اینکه از دستش خلاص بشم بی نتیجه بود.. منو داخل دستشویی بدبو و کثیفی انداخت..دیگه درست هم نمی تونستم نفس بکشم.. خدایا.. پس هومن کجا بود؟ چیکار داشت می کرد؟ چرا نمی اومد دنبالمون.. نمی دونم چند وقت گذشت که صداهایی از بیرون توجهم رو جلب کرد.. یه چیزی مثل صدای ترقه بود… گوشم رو به در چسبوندم.. صدای تفنگ بود.. دستم رو روی قلبم گذاشتم.. نکنه… نکنه دارن به بابک شلیک می کنن؟ ولی اخه اینهمه؟ صداها قطع نمی شد..لبم رو گزیدم.. گزینه دیگه ای تپش قلبم رو تا هزار بالا برد..یعنی ممکن بود پلیسها باشن؟ حتما پلیسان.. اره.. پلیسان.. اومدن.. برای همینه که صدای شلیک قطع نمیشه..در رو گرفتم و محکم کشیدم..باز نمی شد.. تمام سعیم رو به کار بردم.. سفت بود.. خیلی سفت..با مشت به در کوبیدم.._اهای.. من اینجام.. من اینجام.. یکی منو بیاره بیرون…با صدای بلند داد می زدم.. تو یه لحظه در باز شد و دستی منو کشید بیرون… امیدم برای پلیس بودن طرف خیلی زود به ناامیدی تبدیل شد.. شایان بود.. داد زدم: دستتو بکش بی شعور..واقعا از خودم عصبانی بودم که چرا فحشهای بهتری بلد نیستم..اخه بیشعورم شد فحش؟ اونم به ادمی مثل شایان؟ بی توجه به دادهام منو با خودم می کشید..وقتی دیدم نمی تونم دستم رواز تو دستاش در بیارم خم شدم و گاز محکمی از بازوش گرفتم.. اخش دراومد ولی ولم نکرد.._چیکار میکنی دختره وحشی؟تا خواستم گاز دیگه ای بگیرم گردنم رو محکم گرفت و گفت: صنم الان وقت این ادا اصولا نیست..احساس کردم اگه گردنم رو تکون بدم میشکنه.. همونجوری منو برد سمت ماشینی که پشت انبار بود..صداها هر لحظه شدیدتر می شدن.._اینا صدای چیه؟_پلیسا.._پلیسا؟دیگه چه خبری می تونست بهتر از این باشه..انگار یه معجزه اتفاق افتاده بود…پاشنه پام رو روی زمین فشار دادم تا مانع راه رفتنم بشه.. شایان که دید اینجوریه به سمتم برگشت و داد کشید: صنم. تو رو جون هر کس دوست داری ادا نده.. باید زودتر از اینجا بریم.._من باهات هیچ جا نمیام..باید به قول بابک زمان می خریدم.. صدای گلوله ها بیشتر می شد خیلی نزدیک بودن..کشمکش بین منو شایان بیشتر شد سعی می کردم دستام رو از تو دستاش دربیارم که یهوبالای سرمون ترکید و تکه های اجر به سر و صورتمون خورد.. هر دومون محکم افتادیم رو زمین و همین باعث شد دستام از حصار دستای شایان دربیاد.. تا خواستم بلند بشم باز منو چسبید.._کجا میری دیونه.. بری اونور می کشنت..منو کشید به سمت دیوار.. نفس نفس می زد.. شونه هام رو محکم گرفت و گفت: از این راه بدو بیرون.. خودت رو که برسونی پشت دیوار حله.. پلیسا اونجان..با چشمهای گرد نگاش می کردم..هنوز نفس نفس می زد.._شنیدی صنم؟مات هنوز نگاهش می کردم.._چیه؟.. نکنه فکر کردی من با اونام؟_مگه نیستی؟اینبار نوبت شایان بود که چشماش بزنه بیرون.. با حرص گفت: اخه دختر تو که دوستو از دشمنت نمی تونی تشخیص بدی بی خود می کنی از خونه می زنی بیرون..لجم گرفت که این موضوع رو به روم اورد.گلوله دیگه ای خورد بالای سرمون.._سرت رو با دستات بگیر و فقط بدو.. باشه؟-بابک چی؟ بابک چی میشه؟با اخم به اون سمت انبار نگاه کرد…_نمی تونیم بریم اونور.._یعنی چی نمی تونیم؟ نمیشه همینجوری ولش کنیم..یه لحظه با خودم فکر کردم چقدر شبیه تو فیلما شده.. شایان سرش رو تکون داد و گفت: بریم اونجا هر دومون رو می زنن.. دنبال منم هستن…فهمیدن باهاشون نیستم..برم منم می کشن.._من می رم..تا خواستم بلند شم دوباره منو سر جام نشوند.._نرو دیوونه.. نمیشه..صدای گلوله ها هر لحظه بیشتر می شد.. درست مثل اینکه وسط میدون جنگ باشیم.._نمیشه همینجا ولش کنیم. می کشنش.._نمی کشن.. برگ برنده شون بابکه.. اگه بابک بمیره اونا هم مرده ان..ولی گوش من بدهکار نبود…. اصلا تصور مرگ بابک برام عین جنون بود.. چطور امکان داشت اجازه بدم بمیره.._ببین.. برام مهم نیست چه اتفاقی بیفته.. من نمی زارم بابک اون تو بمونه.._می خوای همه زحماتش به باد بره؟.. می دونی برای اینکه پرونده رو به اینجا برسونه چه چیزهایی رو تحمل کرد؟ مگه بهت نگفت برو؟.. این یه حرفشم نمی تونی گوش کنی؟دستش رو از روی شونه اش زدم کنار.. گوشام زنگ می زدن.. صدای بابک رو می شنیدم که می گفت: به افرا بگو دوستش دارم.. به افرا بگو دوستش دارم… نفسم سنگین شد.. نمی تونستم.. این یه کار ازم برنمی اومد.. ادمش نبودم.. هر چیز دیگه ای.._اهمیتی نمی دم…خواستم بلند بشم که دوباره منو سرجام نشوند.._باشه دختره ابله.. اخرش همه مون رو به کشتن می دی می دونم.. تو برو.. من می رم دنبالش..منو به سمت ته انبار هل داد و گفت: خودتو برسون پشت دیوار.. شنیدی که چی بهت گفتم.. فقط بدو.. باشه؟به طرفی که می گفت دویدم..هنوز تا دیواری که می گفت مونده بود.. ایستادم و دستم رو به دیوار گرفتم تا نفسی تازه کنم.. به پشت سرم نگاهی انداختم.تو تاریک و روشن صبح تنها تو اون گوشه از انبار… بین پلیس و باقیمانده یه باند خطرناک بودم.. شلیک گلوله قطع نمی شد..زانوهام خم شد و همونجا نشستم.. فاصله شاید صدمتری تا دیوار به نظرم کیلومترها می اومدم.. یاعلی گفتم و از جام بلند شدم.. باید می رفتم پشت دیوار… تا خواستم قدمی بردارم صدایی توجهم رو جلب کرد..سریع پشت دیوار پناه گرفتم.. همون مردی بود بابک رو کتک می زد.. همون مردی که می خواست منو با خودش ببره.داشت با چندتا مرد حرف می زد…با اینکه فاصله زیادی باهاش نداشتم ولی به خاطر صدای وحشتناک شلیک گلوله ها چیزی نمی شنیدم.. دست همه شون اسلحه بود.. قلبم داشت از سینه بیرون می جهید.. پشت یه ماشین از اون تفنگهای خیلی بزرگ بود.. از اونایی که به رگبار می بندن.. خدایا… اینا واقعا به اندازه یه جنگ تمام عیار تجهیزات داشتن..مردها از دورش پراکنده شدن.. مجبور شدم برگردم عقب تا منو نبینن… اه.. لعنت به این شانس.. چند نفرشون به سمت همون دیواری رفتن که من می خواستم برم.. عملا دیگه هیچ راه فراری نداشتم.. اگه منو می دیدن مرگم حتمی بود.. برگشتم داخل انبار..باید شایان رو پیدا می کردم.. حتما راهی برای خلاصی از اینجا پیدا می کرد..پاهام بدجوری درد گرفته بود.. نمی تونم با پاهای برهنه روی زمین بدوم.. فرو رفتن سنگهای ریز و چیزهای تیز سرعتم رو حسابی کند می کرد..نفس کم اوردم.. دیگه نمی تونستم.. سرم داشت از درد می ترکید..باز دوباره نشستم رو زمین..هوای دم کرده داخل انبار رو داخل ریه هام کشیدم.. ای خدا.. ای خدا چرا خلاص نمی شم؟ چرا تموم نمیشه؟..کمی که نفسم جا اومد از لبه جعبه کنار دستم گرفتم و از جا بلند شدم.. به سمت قسمت اصلی انبار می رفتم که سایه ای رو دیدم.. دوباره نشستم سر جام..نکنه منو ببینن..اروم سرک کشیدم.. شایان رو شناختم.. دست بابک دور گردنش بود و داشت به سختی دنبال خودش می کشید.. نفس راحتی کشیدم..به سمتشون رفتم.. شایان با دیدن من چشماش گرد شد.._تو اینجا چیکار می کنی؟ مگه نگفتم برو پشت دیوار؟به سختی بابک رو نگه داشته بود.. به سمت دیگه اش رفتم و زیر بغ بابک رو گرفتم.._داشتم می رفتم… ولی نشد.. پر ادم بود.. همه شون تفنگ داشتن..با این حرفم شایان ایستاد.. دونه های عرق از سروصورتش روان بود.. چشماش رو روی هم گذاشت.. با نگرانی بهش خیره شده بودم.. سر بابک تکون خورد.. توجهم بهش جلب شد.._اقا بابک..با صدای خفه ای گفت: چرا نرفتی؟_میریم.. باهم می ریم..شایان نفس عمیقی کشید و گفت: باید برگردیم.. از یه راه دیگه می ریم..با اینکه بیشتر وزن بابک رو شایان بود ولی باز حرکتمون کند بود.. خستگی بیش از حد امونم رو بریده بود ولی باید ادامه می دادم.. وقت استراحت نبود..به قسمت اصلی انبار رسیدیم.. درگیری اون قسمت شدیدتر شده بود.._چرا اومدیم اینجا؟_اینجا بهتره..ما رو به سمت یکی از ستونها کشید..تقریبا می شه گفت رو زمین وا رفتم..وضعیتم بدتر از این نمیشد. بابک گفت: مگه نگفتم برو؟چشماش داشت بسته می شد.. لبهاش خشک و بهم چسبیده بود.. میل شدیدی داستم تا دستی رو پیشونیش بکشم و موهاشو عقب بزنم.._تشنمه .. خیلی تشنمه..داشت از حال می رفت.. سرش رو به جعبه ای تکیه داد .. نفس هاش منقطع شده بود.. خدایا.. اخه چه کاری از دست من برمی اومد.._به به.. تو اسمونا دنبالتون می گشتم رو زمین پیداتون کردم..هر سه مون به سمت صدا برگشتیم.. اه از نهادم براومد.. همون مردی بود که پشت انبار دیدمش.. همراه سه تا مرد دیگه بود.. همه مسلح و ما.. هیچی نداشتیم.. حتی یه چوب کبریت.._از اولشم می دونستم یه ریگی به کفش دوتاتون هست… گرگ زاده گرگ می شه..بابک به سختی خودش رو کشید جلوی من که تو خودم جمع شده بودم.. شایان بلند شد و گفت: کارتون تمومه.. اون بیرون پر پلیسه..سر تفنگ رو به سمت شایان نشونه گرفت و گفت: اره.. ولی اگه قرار باشه غرق بشم همه رو با خودم می کشم پایین..حال خودم رو نمی فهمیدم.. صدای بلند تفنگ و پشت سرش زمین خوردن شایان.. جیغ بلندی کشیدم.. تکون نمی خورد.. مرد به سمتمون برگشت.. خودم رو به سمت شایان کشیدم و تکونش دادم: اقاشایان.. اقاشایان..چشمای تارم جوی سرخی رو می دید که از زیر بدنش به راه افتاده بود.. با صدای بلند جیغ می کشیدم و صداش می زدم.. اقا شایان.. خدایا من طاقت دیدن مرگ یه نفر دیگه رو نداشتم..تمام بدنم می لرزید.. من باعثش شدم.. من باعث شدم بمیره.. من بهش گفتم بره دنبال بابک.. من فرستادمش.. صدای شلیک گلوله دیگه ای منو از جا پروند.. به سمت بابک برگشتم.. یه جوی سرخ دیگه.. اینبار از زیر بدن بابک.. چشماش بسته شده بود نفس نمی کشید.. تکون نمی خورد…..جیغ کشیدم و به سمتش خیز برداشتم.. نه بابک.. تو دیگه نه… نه خدایا… اینجا کجاست؟.. سرم به دوران افتاده بود.. از این همه ظلم.. خدایا چطور تحمل می کنی؟ من که دارم دیوونه می شم…. تکونش می دادم.. بابک… بابک بلند شو.. من به افرا هیچی نمی گم.. بلند شو هر چی می خوای خودت بگو.. صدای بمب دیگه ای از پشت سرم.. بازوم اتیش گرفت و خون فواره زد..کنار بابک افتادم زمین.. درد بی امانی در تمام وجودم ریشه دواند.. نفسم قطع شد.. اخخخ.. صداهای وحشتناکی تو سرم پیچید.. یه لحظه احساس کردم قیامت شده.. تمام بدنم رو به رگبار سختی بسته بودن..همه چیز سیاه شد و صداها دور شدن.. دورتر.. دورتر.. انقدر دور که دیگه هیچی نمی شنیدم… دیگه هیچی حس نمی کردم.. خدایا.. مرگ اینجوریه؟ اگه اینجوریه که خیلی خوبه.. اینکه هیچی حس نکنی.. اینهمه بی وزنی..باد خنکی می خورد تو صورتم.. تو اتاق خودم بودم.. خونه خودمون.. رو تختم نشسته بودم رو به پنجره…دختری اروم از کنارم رد شد.. شاید پونزده شونزده ساله..موهای بلند سیاه و لختش رو دورش ریخته بود و یه پیراهن ابی تا زانو تنش بود.. احساس می کردم می شناسمش..پرده های توری رو کنار زد و پنجره رو باز کرد… نور خورشید به داخل اتاق تابید و پرده ها به رقص در اومدن.. دخترلای سفیدی پرده ها گم شده بود.. بوی گلهای رز پیچید تو اتاق… وای که چقدر دلم تنگ شده بود… دختر دستش رو گذاشت لب پنجره و خم شد تو حیاط.._بابا..این دختر یاسمن نبود.. یاسمن موهاش به این سیاهی نیست.. پس کیه تو اتاق من؟ از جام بلند شدم و رفتم به سمتش.. قبل از اینکه بهش برسم از جهت مخالف چرخید و خیلی نرم به سمت در اتاق دوید..صورتش رو ندیدم.. باد موهاش رو به بازی گرفته بود.. می خندید…_بابا..به کی می گفت بابا؟.. پشت سرش رفتم.. از پله ها دوید پایین..در حیاط رو باز کرد.. چشم گردوندم تو خونه.. هیچ چیز تغییر نکرده بود..پرده های سفید.. مبلهای کرم قهوه ای..فرشهای تبریز. تابلو فرش وان یکاد… سماور ذغالی رو دکور ..صدای خنده دختر از تو حیاط توجهم رو جلب کرد.._یه شب مهتاب… ماه میاد تو خواب..پرده رو کنار زدم.. باورم نمیشد.. بابا لب باغچه بود..با جعبه های بنفشه..خیلی جوونتر شده بود..هیچ اثری از بیماری تو صورتش نبود.. رفتم تو حیاط.. مات و مبهوت داشتم به صحنه روبروم نگاه می کردم.. درست مثل قدیمها استینهاش رو تا ارنجش تا زده بود..دخترک فقط ورجه ورجه می کرد.. یک دقیقه اروم و قرار نداشت.. بابا سرشو بلند کرد و با لبخند گفت: صنم جان بابا.. اون بیلچه رو می دی بهم؟حس و حالم رو نمی تونستم توصیف کنم.. تا عرش رفتم.._قربون صنم گفتنت بابا..نگاهی به اطراف کردم.. کنار شیر اب بود..تا خواستم برش دارم دخترک نرم از زیر دستم قاپید و به سمت بابا رفت.. خشکم زد.. بابا به من گفت.. به من گفت..بیلچه رو از دستش گرفت و اون لبخند مهربونش رو پاشید به صورت دخترک.._دستت درد نکنه بابا..بغضم گرفت.. این کی بود که به این راحتی جای من رو گرفت؟ چرا بابا منو نمی بینه.. جلوتر رفتم.._بابا..دخترک دوید واز پشت سر دستاشو دور گردن بابا قلاب کرد.. خودم بودم.. دخترک خودم بودم.. شاید تو همون سن.. ولی من که پیرهن این شکلی نداشتم.. رفتم جلوتر.. خودم پانزده اسله ام صورتش نزدیک صورت بابا همراهش داشت می خوند.._منو می بره کوچه به کوچه… باغ انگوری.. باغ الوچه..مسخره بود.. خودم به خودم حسودی می کردم.. به اینکه می تونست دستاش رو دور گردن بابا بندازه..همراه باهاش بخونه.. به دستای بابا که بنفشه می کاشت نگاه کردم.. نمی فهمید.. حس نمی کرد ولی خم شدم و بوسه ای رو دستهای گلیش زدم.. گونه ام رو رو دستاش گذاشتم.._اونجا که شبا.. پشت بیشه ها.. یه پری میاد ترسون و لرزون..قطره اشکم چکید.. چقدر زرزرو شده بودم.. یادته بابا می گفتی ادم گنده که گریه نمی کنه؟.. این چقدر وقته فقط کار گریه بود.. چشمام رو بستم و شروع کردم به خوندن.._پاشو می زاره تو اب چشمه ..شونه می کنه موی پریشون.._صنم جان بابا… گریه می کنی؟دست بابا که نشست رو گونه ام چشمام رو باز کردم..با مهربونی بهم نگاه می کرد.. سرم رو اوردم بالا…_بابا.._جان بابا..صدای منو می شنید..سریع از جام بلند شدم.._بابا..دست بابا که که کشیده شد روی سرم دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیره.. خودم رو انداختم تو بغلش.. بو کشیدم.. بابا.. بابا.. بابا.. اگه می دونستم انقدر دلم برات تنگ می شه وقتی که بودی هی صدات می زدم.. بابا.. بابا.. بابا.. یعنی کوه پیش تو کم میاره بابا..اسمون .. دریا.. همه شون جمع بشن گوشه ای از دل تو نمی شن.._نگفتی چرا گریه می کنی؟_دلم براتون تنگ شده..هه.. این فقط یه دقیقه اش بود.. خیلی چیزهای دیگه توی این دل تنگ بود.. غصه.. تحقیر.. ضعف..شکست.. خیلی چیزها بود..بوسه ای رو موهام زد و گفت: تموم میشه دخترم..بیشتر خودمو تو بغلش جا کردم.._کی؟ کی تموم میشه.. می خوام پیشتون بمونم.._من که همیشه پیشتم.._نه.. اونجوری نه.. می خوام واقعا پیشتون باشم.. همیشه..خندید.. اروم.. مثل اون وقتا.._نمیشه که دخترم.. یه روزی همه دخترا از پیش باباشون میرن.. باید برن.. این طبیعته..دوست نداشتم شیرینی این رویا رو با چیزهای دیگه خراب کنم.. فقط بو می کشیدم.. کاری به کار طبیعت نداشتم.. برام فرقی نمی کرد قانون یا عرف چی بود.. فقط یک مرد تو دنیا وجود داشت.. اونم بابام بود و… و.._اره دخترم..خجالت می کشیدم تو چشماش نگاه کنم.._بابا.. دعام می کنین؟_من همیشه دعات می کنم باباجان.. همیشه…دوباره چشمام رو بستم .. نسیم خنکی که می وزید شدیدتر شد.. بیشتر تو اغوش بابا جمع شدم ولی منو از خودش جدا کرد و گفت: یه زمانی می رسه که باید بری دنبال زندگی خودت.. اونی که مال خودته.. دوست داشتم خودم دستت رو بزارم تو دست مردی که قراره مرد زندگیت باشه.. ولی نشد.. حکمت خداوندی بود.. حرفی درش نیست..باد شدیدتر شد.. محکم از دست بابا گرفتم که باد منو نبره.. صداش تو باد گم می شد.. انگار داشتم به داخل یه تونل کشیده می شدم.. خودمو به جلو می کشیدم ولی انگار نه انگار…_دلتو صاف کن دخترم.. دلتو صاف کن..دستام داشت از دستای بابا جدا می شد.. التماس کردم.._بابا تورو خدا.. منو پیش خودتون نگه دارین..تنها پاسخ بابا به التماسهای من بوسه روی پیشونیم بود.. یهو دستام از دستاش جدا شد و به داخل تونل کشیده شدم..به سختی لای چشمام رو باز کردم..هیچ درکی از موقعیتم نداشتم.. همه جا ساکت و اروم بود.. تا خواستم تکون به خودم بدم درد وحشتناکی تا مغز استخونم پیچید.. صورتم درهم رفت.. من کجا بودم؟_بیدار شدی؟اروم به سمت صدا برگشتم.. یه زن چادری سمت راستم بود.. خوب نمی دیدمش..همه چی تار و محو بود..دهنم رو باز کردم تا چیزی بگم ولی هیچ صدایی ازش خارج نشد…_الان پرستار رو خبر می کنم..با هر نفسی که می کشیدم درد در تمام بدنم منتشر می شد..مغزم انگار ایستاده بود.. نگاهم بالا اومد و روی سرمی که قطره قطره می چکید ثابت موند.. سرم.. پرستار.. درد.. اینجا یعنی؟ کجا بود؟ در باز و بسته شد.. مردی اومد بالای سرم.._صنم خانم.. به هوش اومدی؟فقط نگاهش می کردم انگار قدرت هر جوابی رو ازم سلب کرده بودن.. یهو نور شدیدی به صورتم تابید و باعث شد چشمام رو سریع ببندم.. ولی دوباره باز کردم.. مرد چیزهایی رو گفت. کمی بعد دوباره چشمام رو هم افتاد و خوابیدم..وقتی دوباره چشمام رو باز کردم حالم نسبت به قبل بهتر بود با اینکه هنوز درد و دلپیچه داشتم و دهنم مزه گسی می داد..هنوز دستم درد می کرد.. نگاهی به اطراف انداختم.. شبیه اتاق بیمارستان بود.. کم کم مغزم به کار افتاد… بابک.. شایان.. تیر خوردن.. اخرین تصویر ازشون اومد جلوی چشمم..خون.. همه جاشون پر از خون بود..لبم رو گزیدم.. نکنه مرده باشن؟.. در باز شد و یه زن چادری اومد تو.._سلام.. عصر به خیر..نای حرف زدن نداشتم.. فقط بهش نگاه می کردم.. شبیه پرستارها نبود.. لباسش شبیه لباس لاله بود.. روز اولی که خونه مهران دیدمش.. پس پلیس بود.._چیزی می خوای؟به سختی لبهای خشکیده ام رو از هم باز کردم… ولی ترسیدم.. از جوابی که ممکن بود بشنوم.. از اتفاقی که ممکن افتاده باشه.. فقط سرم رو تکون دادم.._به سرگرد یوسفی خبر دادم به هوش اومدی.. صبح اینجا بودن.. وقتی دیدن بیدار نشدی رفتن.. گفتن بازم میان..قلبم می زد.. نمی دونستم بپرسم یا نه.. اخر سر دل به دریا زدم.. بالاخره که باید می فهمیدم.._ببخشید خانم.._بله.._میشه بگید چه اتفاقی افتاده؟با دقت بهم نگاه کرد.._یادت نمیاد؟می خواستم اخرین چیزی که یادم میاد اصلا یادم نیاد.. صدای شلیک گلوله.. خون.._چرا؟.. ولی..لبم رو گزیدم.. چرا اینقدر کلمات بدن.. چرا هیچ کدوم به کمک من نمیان؟_می خوام بدونم بعدش چی شد؟_تو درگیری تیر خوردی.. اوردنت اینجا..به همین راحتی؟ طوری حرف می زد انگار یه چیز کاملا بی اهمیت بود.. اون چیزایی که من دیدم رو دیده بود؟ یه درگیری؟ تیر خوردم؟ من مرگ رو با چشمای خودم دیدم.. جهنم رو حس کردم.. با تمام وجود.. اونوقت به این راحتی می گه تو درگیری تیر خوردم.._اونوقت..بقیه چی شدن؟نمی تونستم.. نمی تونستم اسمشون رو به زبون بیارم.. این که بشنوم مردن..خدایا.. اینجوری کمر ادم می شکنه ها.._من اطلاع ندارم..چشمام رو بستم.. اشکام راه خودشون رو به بیرون پیدا کردن.. درد دستم هر لحظه بیشتر می شد ولی بدتر از درد قلبم که نبود.. هر دوشون جلوی چشمام مردن..بیچاره شایان.. رفته بود خواستگاری.. چقدر از دست دختره حرص خورد.. بابک.. بغضم بدتر شد.. حرفاش یادم نمی رفت.. چطور می تونستم تو چشمای افرا نگاه کنم و بگم برادرش تو اون وانفسا به فکرش بوده..چه حالی می شد؟.. ای لعنت بهشون.. لعنت بهشون که به خاطر پول بیشتر ادم می کشن.. لعنت به همه شون.. صدای در و بعدش پا کوبیدن زن باعث شد چشمام رو باز کنم.. هومن بود.. حتی از پشت پرده اشک هم می تونستم تشخیص بدم.._بیدار شده؟_بله قربان..اومد نزدیک تختم.._سلام صنم..دماغم رو بالا کشیدم و گفتم: سلام..چهره اش مثل همیشه بود.. سخت.. بی احساس..و اخمو.. هیچ چیزی نمی تونستم بفهمم..هیچ چیزی هم نمی تونستم ازش بپرسم.. تجربه های جالبی ازش نداشتم..کمی نگاهم کرد و گفت: خدا رو شکر که حالت بهتره.._چند روزه اینجام؟_سه چهار روزی میشه..بعد از چند لحظه سکوت گفت: ساک و وسایلت رو اوردم اینجا.. تو کمده.. فکر کردم شاید لازمشون داشته باشی..یاد بابک افتادم.. وقتی تو خونه امن به هومن گفت ساک و وسایلم رو از پشت ماشین برام بیاره.. نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: من دیگه برم.. اومدم فقط یه سری بهت بزنم.. این خانم مراقبته.. هرکاری داشتی به ایشون بگو..نگران هیچی هم نباش.. اتفاق قبلی هرگز دیگه تکرار نمیشه.. فردا دوباره میام..خواست بره بیرون که صداش زدم.. الان وقت ترسیدن نبود.. من از مرگ برگشته بودم.._اقا هومن..به سمتم برگشت.._بله..لبم رو گزیدم.. چطوری ازش می پرسیدم..خیلی سخت بود.._ اقا شایان و اقا بابک ؟جونم دراومد تا این چند کلمه رو گفتم.. نفسم بالا نمی اومد..جوابش خیلی مهم بود.. دنیام رو زیرورو می کرد..به دهن هومن چشم دوخته بودم.._شایان بهتره.. هرچند هنوز خوب به هوش نیومده ولی امروز صبح منتقلش کردن بخش..نفس راحتی کشیدم.. خدا رو شکر.. عذاب وجدانم از بین رفت.. اصرار من به کشتنش نداده بود.. ولی هنوز جواب اصلی رو نگرفته بودم.. بابک چی؟نفسش رو به بیرون فوت کرد.. انگار جواب دادنش به اندازه پرسیدن من سخت بود.._بابک.. براش دعا کن صنم.._زن.. زنده ان دیگه؟دستی لای موهاش کشید و گفت: اره ولی..گره بزرگ گلوم نمی زاشت اب دهنم رو قورت بدم.. هومنم که مثل همیشه نصفه نیمه حرف می زد و ادم رو جون به لب می کرد.._از بدنش چهارتا گلوله دراوردن..گوشهام سوت کشیدن.. چهار تا؟._اشغالا می خواستن زجرکش بشه..خدایا چرا گوش هم مثل چشم چیزی نداره که بشه بست و نشنید؟.. چرا می تونیم نبینیم ولی تا اخر عمرمون محکوم به شنیدنیم؟_چندتا سوال هست که باید جواب بدی.. برای پرونده لازمه.. فردا برمی گردم.._اقا هومن.._بله.._می شه برم دیدنشون؟_الان فکر نکنم.. ای سی یوئه..دوباره جدی شد.. همون هومن همیشگی..بیرون که رفت بی پروا اشک ریختم.. خدایا شکرت.. خدایا.. بابک هنوز زنده بود.. هنوز بود..خدایا شکرت.. شکرت..سعی کردم بلند شم ولی سرم گیج رفت.. درست مثل اینکه یهو مغزم از خون خالی بشه ولی به زور خودم رو نگه داشتم.. اگه بلند نمی شدم چطور می تونستم برم دیدن بابک.. یا شایان… باید با چشمهای خودم می دیدمشون..پاهام که از تخت اویزون شد پرستار گفت:خوب یه خرده استراحت کن..دست راستم رو ستون بدنم قرار دادم تا رو تخت نیفتم.. یه خرده که گذشت حالم بهتر شد.. دیگه سرگیجه نداشتم..پاهام رو یکی یکی روی زمین گذاشتم..زانوهام می لرزید.. به خودم گفتم: تحمل کن صنم.. تو که بچه نیستی..قدم اول رو به زور برداشتم.. قدم دوم کوتاهتر ولی راحتتر بود.. درد دست چپم تمرکزم رو بهم می زد ولی هر جوری که بود خودم رو تا صندلی رسوندم و روش نشستم.._افرین.. خیلی خوبه.. الان یه خرده استراحت کن و برگرد تو تختت..نمی دونم تازگی ها من عوض شدم و همه چی رو سخت می گیرم یا ذائقه افراد عوض شده.. انقدر راحت از همه چی صحبت می کنن که شک می کنم به اینکه نکنه من اشتباهی شده ام.. تقه ای به در خورد و هومن اومد تو.. هیچ وقت فکر نمیکردم موقعی برسه که از دیدن هومن انقدر خوشحال بشم.._سلام..سرش رو تکون داد و گفت: سلام.. امروز بهتری…._ممنون..هنوز یخم باهاش اب نشده ولی احساسم چرا.._چندتا سوال هست که باید جواب بدی.._باشه..صندلی از گوشه اتاق برداشت و گذاشت روبروم.._ببخشید..میشه برم دیدنشون؟نگاهی بهم انداخت و گفت: هنوز که به هوش نیومدن.._اشکالی نداره.. برم ببینم حالشون چطوره.._الان خانواده شایان پیشش هستن.. بزار وقتی رفتن میری..سرم رو تکون دادم.. پوشه ای که دستش بود رو باز کرد و گفت: می تونی تمام اتفاقی که افتاده رو بنویسی؟_از کی؟_از وقتی گرفتنتون..سرم رو تکون دادم.. میزی گذاشت کنار دستم و یه ورق کاغذ بهم داد.. فکرم رفت به صبح اون روز که با خوشحالی صدام کرد و گفت شایان ازاد میشه..چشماش برق می زد.. بعدش ما رو دزدیدن.. کتکهایی که خورد.. چیزهایی که گفت.. چطور باید می نوشتم؟ بعدش شایان.. فراری دادنم.. برگشتنش.. برگشتنم.. سعی کردم همه چیز رو اونجوری که بود بنویسم.. نوشتم که من به شایان اصرار کردم برگرده و بابکو بیاره.. و بدترین بخش.._می گم.. افرا خانم هم اینا رو می خونه؟چشماش رو ریز کرد و گفت: چطور؟لبهام رو بهم فشار دادم و گفتم: می خوام بدونم.._نه اینا گزارشات پلیسه.. کسی نمی خونه..نفس راحتی کشیدم.. بیشتر به خاطر بابک.. می دونستم که دوست نداره افرا به خاطرش ناراحت بشه.. هرچند الان با دیدنش مطمئنا حال بهتری نداشت.. بقیه اش رو نوشتم.. تا اونجایی که یاد می اومد.. ورقه رو دادم دست هومن.. نگاه سرسری بهش انداخت و گفت: چیزی که جا ننداختی؟سرم رو تکون دادم.._باز اگه چیزی به فکرت اومد بهمون خبر بده..خواست از اتاق خارج بشه که باز صداش زدم.._اقا هومن..بی هیچ حرفی برگشت و نگام کرد.. سکوتش رو که دیدم پرسیدم: همه شون رو دستگیر کردید؟لبخند کمرنگی زد و گفت: همه شون یا دستگیر شدن.. یا کشته.._اونی که شلیک کرد؟همین یه کلمه انرژی منو به تحلیل برد.._همونجا کشته شد..قیافه نحسش اومد جلوی چشمم.. الان مرده بود و بابک و شایان رو تخت بیمارستان بودن..همین که نفس می کشیدن خودش خیلی بود…_راستی.. کم مونده بود یادم بره.. ما به خانواده ات خبر دادیم..خانواده ام؟_بهروز؟سری تکون داد و گفت: باید این کار رو می کردیم..با این حرفش دهنم رو بست..عکس العملش رو حدس می زدم..هیچ احتیاجی به پرسش نبود.. اینکه چی شد؟چی گفت؟ چرا نیومد؟..صورتم رو به سمت پنجره برگردوندم و هومن هم رفت.. تا بعدازظهر تمام ثانیه ها رو شمردم.. ساعت شش رو که نشون داد دیگه نتونستم طاقت بیارم.. از تو ساکم مانتوم رو برداشتم و روی شونه ام انداختم.. زن با دیدنم پرسید: کجا می ری؟_می رم اقا شایان رو ببینم.._جناب سرگرد چنین اجازه ای به من ندادن..حوصله این یکی رو که اصلا نداشتم.. کلافه گفتم: خوب تو بمون اینجا..با دست جلوم رو گرفت و گفت: نمیشه.. باید اول ازشون اجازه بگیرم..از دیوار گرفتم و گفتم: خوب بگیر..از دیوار گرفتم تا راه رفتن کمی برام اسونتر بشه.. با خروجم از اتاق سربازی که بیرون بود ایستاد.. باید کدوم طرف می رفتم؟ اصلا اتاق شایان کدوم طرف بود؟.. سمت راست کمی پایینتر استیشن پرستاری بود.. به سمتش رفتم و سرباز هم دنبالم اومد..خدا رو شکر که لااقل اون دیگه حرفی نزد.. از پرستاری که داشت با تلفن حرف می زد پرسیدم: بخش مردان کجاست؟ نیم نگاهی به من و سرباز پشت سرم انداخت و با دست طبقه بالا رو نشان داد.. به راه افتادم.. زن از پشت سر خودش رو رسوند بهم._صبر کن.. کجا میری؟بعد رو به سرباز گفت: بدو یه ویلچر بیار..به دیوار تکیه دادم.. چه خوب بود که گاهی همه چی عین اب خوردن جور می شد..با اسانسور رفتیم طبقه دوم.. بعد از گذشتن از چندتا راهرو به اتاقی رسیدیم که یه سرباز دیگه جلوش نشسته بود.. با دیدن ما ایستاد.. هومن گفته بود خانواده اش اینجان.. چی باید می گفتم؟ ای کاش میشد برمی گردیم..دل تو دلم نبود.. اگه می پرسیدن کی ام باید چی می گفتم؟ تا خواستم مخالفت کنیم در باز شد و رفتیم داخل..ضعف داشتم..درباره اینکه شایان چطور بود و چی مشید هیچ نظری نداشتم.. همین بلاتکلیفی اعصابم رو خرد می کرد.. یه زن تو اتاق بود.. شاید همسن من یا شاید کمی بزرگتر.. سرتاپا مشکی..چشماش قرمز بود.. برگشت و با تعجب به ما نگاه کرد ولی چشم من به شایانی بود که انگار خوابیده.. ماسک اکسیژن رو صورتش اجازه نمی داد خوب ببینمش..سینه اش به ارومی بالا پایین می رفت..به سختی به زن سلام دادم.._من صنم هستم.._خوش اومدید..دسته های ویلچر رو تو دستم می فشردم.. فین فین زن رو اعصابم بود..حرفی نمی تونستم بزنم… اصلا نمی دونستم چی باید بگم.._حالشون چطوره؟سری تکون داد و گفت: دکترا می گن بهتره.. دعا کنید خانم..بغضش حالم رو بدتر کرد.. مگه به جز دعا کار دیگه ای از دستم برمی اومد؟.. از اتاق اومدیم بیرون..فکر می کردم با دیدنش حالم بهتر میشه ولی نشد… به زن گفتم: میشه بریم دیدن اقای احمدی؟_نه.. ایشون ممنوع الملاقاتن..اصرار نکردم.. تضمینی بهم نبود که با دیدنش حالم بدتر نشه.. می دونستم که بدتر می شم… فردا روز بهتری برای دیدنش بود.. وارد سالن بخش خودمون که شدیم صدای اشنایی به گوشم رسید.. جلوی استیشن پرستاری بود.. التماس می کرد.._خانم تورو خدا.. می دونم اینجان.. خواهش می کنم بگید کدوم اتاقن.. این اینجا چیکار می کنه؟_می شناسیش؟_بله.. برادرزاده مه..یاسمن هنوز ما رو ندیده بود..پرستار با دیدن ما برگشت و بهش گفت: بفرما.. خودشون اومدن..برگشت به سمت ما.. چقدر بزرگ شده بود.. چند وقت بود ندیده بودمش؟ یه سال؟ یه سال بیشتر.. اخر دفعه ای که دیدمش خونه دوستش بود.. قبل از عید پارسال.._عمه..تقریبا به سمتم پرواز کرد.. قدش به بهروز کشیده بود.. با اینکه 10 سال ازم کوچیکتر بود ولی الان تقریبا همقدم می شد. خم شد و محکم بغلم کرد.._فدات بشم عمه.. نمی دونی با چه مشقتی اومدم اینجا.._تو اینجا چیکار می کنی؟زن چادری گفت: بریم تو اتاق..ویلچرم رو به داخل اتاقم هدایت کرد..یاسمن با فرم مدرسه بود.._از مدرسه جیم زدی اومدی اینجا؟کوله اش رو جابه جا کرد و گفت: نه امروز پنج شنبه اس.. مدرسه ندارم.._پس مامان بابات خبر ندارن_بابا نه.. ولی مامان می دونه..الانم پایینه.. تو ماشین..یاد شهلا افتادم..وقتی از پاساژ اومدم بیرون و دیدمش.. وقتی به بهروز راپورت منو داده بود و بهروز اون ابروریزی رو کرد..روی تختم نشستم.. موبایلش رو بیرون کشید و گفت: من به مامان خبر بدم پیدات کردم..خدا رو شکر کردم که لااقل شهلا بالا نیومده.. حوصله اش رو اصلا نداشتم.._سلام مامان. عمه اینجاست.. باشه…… یه خرده دیگه میام..اومد و کنارم نشست.._چند روزه پیش چندتا پلیس اومدن خونه مون.. به بابا گفتن تو اینجایی.. بابا قبول نکرد بیاد اینجا..پوزخندی زدم.. خوب غیر این چه انتظاری داشتم؟_تو چطوری اومدی؟_من؟ تهدیدشون کردم.. به مامان گفتم منو نیاره خودم قایمکی میام..خنده ام گرفت.._خوبه نگفتن به عمه ات رفتی.._نه .. اخه.. من فقط تهدید کردم.. اگه نمی اوردنم جرات نداشتم خودم تنها بیام.._چه خبرا؟_این مدت که نبودی یه اتفاقاتی افتاده..پاهام رو تخت گذاشتم و گفتم: بعضی هاشو می دونم.. اونایی که نمی دونم رو بگو.._خوب کدوما رو می دونی؟بهش خیره شدم.. گفتم: اینکه بابات فکر می کنه من صیغه شدم..سرخ شد و سرش رو انداخت پایین.. بی پروا گفتم: به غیر این اون یکی ها رو بگو.._عمه.. راستش..چونه ام می لرزید..تو چه بدبختی گیر کرده بودم.. با اخم گفتم: بقیه اش رو بگو..با انگشتاش بازی می کرد.._پسر حاج اقا صوفیانی هم داره دربدر دنبالت می گرده.. حتی پیش بابا اومد..گفت هر ادرسی ازت داره بده.. انقدر اصرار کرد که بابا باالاخره ادرست رو داد.. ولی گفت که دیگه هیچ نسبتی باهات نداره..مهران گفته بود سعید دنبالم می گرده.._می دونی برای چی؟_دقیقش رو نه.. بابا حتی به مامانم نگفت.. می خوای برات ته توشو دربیارم؟عصبانیت جای خودش رو به لبخند داد.. این دختر عاشق کاراگاه بازی بود.. با خانواده مهران گروه خوبی رو تشکیل می دادن.. برعکس من که اصلا اهل کنجکاوی نبودم.._نه.. از خونه تعریف کن.. همه چی سر جاشه؟ناخنش رو کند.._بابا اتاقت رو خالی کرده..اتاقم؟ اصلا چه شکلی بود؟_بوته رز چی؟وقتی دید برام اهمیتی نداره با خنده گفت: نه اون سر جاشه.. نمی دونی چه گلایی میده.. اصلا شبا ادم از بوش مست میشه.. دفعه بعدی که اومدم برات چند شاخه میارم..صدتا از اون گلها تو دل من باز شد.._اره بیار.. دلم براش تنگ شده..بوی رز بوی بابا بود.. بوی گل بوی بابا بود.. بوی گذشته.. بوی خوشبختی که چیزی ازش نفهمیدم.. بویی که قدرش رو ندونستم.._خونه نمیای؟_خونه؟ کدوم خونه؟_خونه ما دیگه.. بگرد عمه.. تا کی می خوای اینور و اونور باشی؟ خسته نشدی؟خسته نشدم؟ یه چیزی فراتر از خسته.. من خرد و خمیر بودم.. بلایی مونده بود که سرم نیاد؟_حالا ببینم چی میشه…_تو نگران هیچی نباش.. من کم کم مخ بابا رو به کار می گیرم.. قبلا هم هی بهش می گفتما ولی نمی دونم چرا نمیشد ولی الان بیشتر می گم..بهروز.. ای کاش یه خرده از مهر و محبت دخترت داشتی.. کی به این بچه اینهمه خوبی یاد داده؟ صدای زنگ گوشیش بلند شد.. نگاهی انداخت و گفت: مامانه.. می گه بیا..دروغ چرا.. دوست نداشتم بره.. می خواستم پیشم بمونه.._ای وای کم مونده بود یادم بره..از تو کوله اش نایلونی بیرون کشید.. سه تا کمپوت اناناس با در باز کن و چنگال._اینا پیشت باشه عمه.. ببخشید من اصلا نمی دونستم چیا باید بیارم.. اصلا بنویس چی لازم داری دفعه بعد برات بیارم..دستی به موهام کشیدم.._شامپو و حوله بیار.. باید حموم برم..دماغش رو جمع کرد و گفت: اینجا؟_اگه جای من بودی اینجوری نمی کردی..خندید و گفت: باشه میارم.. تا بعد..در رو باز کرد و رفت بیرون.. به نایلونی که جلوم بود نگاه کردم.. ذوق کرده بودم.. دختره دیوونه.. برام کمپوت اورده بود..چند دقیقه ای از رفتن یاسمن نگذشته بود که هومن اومد تو.. با اخم همیشگی.. اصلاهومن بود و اخمش.._این دختر کی بود اینجا؟به جای من زن جواب داد: گفت برادرزاده شه.._یاسمن بود… دختر بهروز..با سر اشاره ای کرد و زن بعد از احترام رفت بیرون.. هومن وارد شد و پشت سرش یه مرد دیگه..نفسم تو سینه حبس شد. مهران بود.. سرپا.. بدون ویلچر.._سلام صنم..هنوز شکه بودم.. باورم نمیشد.. قدش از هومن هم بلندتر بود.. یاد عکسی که تو کتابخونه دیدم افتادم..کمی که گذشت خودم رو جمع کردم و گفتم: سلام..مغزم جواب نمی داد..یعنی.. اینهمه مدت ویلچر نشینی مهران یه شوخی بود؟_خوشحالم می بینم حالت بهتر شده.. قبلا هم اومده بودم ولی بی هوش بودی…به هومن نگاه کردم.. اخم نداشت.._اقا مهران.. شما..بعدش سکوت بود.. پوزخندی زدم._می دونم.. انتظار نداشتی منو اینجوری ببینی..سری تکون دادم و گفتم: دیگه واقعا نمی دونم چی درسته چی غلطه.. دیگه نمی دونم چی رو باید باور کنم..کنارم رو صندلی نشست و گفت: می دونم.. باید می دونستی.. ولی برای امنیت خودت بود.._امنیت خودم؟_امنیت همه مون..ابروهام رو بالا بردم.. مطمئن بودم اخرین چیزی که براشون مهم بود امنیتم بود..مدام با انگشتام بازی می کردم.._خواهر شایان می گفت رفته بودی دیدنش…پس اون زن خواهرش بود.._بله.. ولی ای کاش نمی رفتم.. خیلی ناراحت شدم.. اقا بابک رو اجازه ندادن.. گفتن ممنوع الملاقاته.._البته افرا می ره دیدنش.. بهش اجازه می دن چند دقیقه پیشش باشه..پرت شدم به گذشته.. وقتی که بابک گفت به افرا بگم چقدر دوستش داره.. و الان.. نه.. وقتش نبود.. وقتش نبود.. بابک که هنوز نمرده.. نفس می کشید.._راستش.. وقتی بی هوش بودی رفتیم پیش بردارت.. یعنی.. خوب وظیفه ام بود سوء تفاهمات رو برطرف کنم.. اون زمان نمی تونستم..حرفی نزدم.. ادامه داد: برادرت اول عصبانی شد.. یه خرد هارت و پورت کرد ولی..پوزخندی زدم و گفتم: یه خرده؟_خوب نه.. زیاد..ولی اخرش.. قبول کرد.._چی رو؟_اینکه تو صیغه نبودی..گوشه لبم کش اومد..واقعا لطف کرده بود.._گزارشی که به پلیس داده بودی رو خوندم..دهنم باز موند… روبه هومن گفتم: شما گفتید کسی نمی خونه.._تو پرسیدی افرا می خونه یا نه که من گفتم نه..مهران پرسید: صنم.. بابک به تو چیزی گفته؟_به من؟نه…. چی مثلا؟_چه می دونم.. حرفی.. پیغامی ..چیزی که به افرا یا به ما بگی؟مکث کردم.._یه پیغامی برای افرا خانم داشتن.. البته.. گفتن فقط به خودشون بگم..چشماشو ریز کرد و گفت: پس چرا بهمون نگفتی؟_الان که نه… گفتن اگه طوری شد.. الان که طوری نشده… اقا بابک… هنوز…. نفس می کشه..مهران تکیه داد و به فکر فرو رفت.. هومن پرسید: چی گفته؟به جای من مهران جواب داد: حدس می زنم چی گفته باشه…رو به من گفت: دعا کن خودش بهوش بیاد بگه..نفس راحتی تو دلم کشیدم.. لااقل یه نفر از راز دلم خبر داشت.. از جاش بلند شد و گفت: خوب من دیگه برم.. تو هم کمی استراحت کن.. ایشالا چند روز دیگه مرخص میشی دیگه قیافه نحس ما رو نمی بینی..جمله اخرش به شوخی ولی واقعیت تلخی رو برام مشخص کرد.. انگار وقتی که می گفتم برمی گردم پیش برادرم مرغ امین بالای سرم بود..راست هم می گفتن.. پرونده تو دادگاه بود.. افرا برگشته بود و مهران سرپا بود.. دیگه چه احتیاج به صنم.. دیگه کاره ای نبودم تو اون خونه… با بهروز هم که صحبت کرده بودن.. اومدن یاسمن به اینجا هم گواه همین حرف بود..هم بهروز هم من باید کم کم خودمون رو اماده می کردیم.. البته.. شاید این بهتر بود.. بهتر از اوارگی و دربدری.. از این خونه به اون خونه رفتن.. از این شغل به اون شغل پریدن..اتفاقات بدتری که ممکن بود سرم بیاد..برگشتن به خونه بهروز در هر صورت به صلاح بود.._اقا مهران؟_بله.._دارید می رید پیش اقا بابک؟_بله.._میشه منم بیام؟_بیای اونجا؟ ولی اجازه ملاقات که نمی دن…_تو رو خدا.. شما بگید شاید اجازه بدن… فقط یه دقیقه.. بیشتر نه..نفسش رو به بیرون فوت کرد و گفت: بیا ببینم چیکار می تونم بکنم..دوباره رو ویلچر نشستم و همراه مهران و هومن رفتیم طبقه بالا و ای سی یو..قلبم داشت از سینه می زد بیرون… هیچ تصوری از اینکه چطوری بود نداشتم… افرا پشت در ای سی یو بود.. اونم با چشمای قرمز.. پشتم یخ کرد.. با دیدن ما اومد جلو.._مهران..صداش خیلی گرفته بود.._دکترا می گن هیچ فرقی نکرده..هیچ فرقی نکرده؟ هوای سالن انقدر سنگین شد که دیگه نتونستم نفس بکشم..ای کاش اجازه ندن.. نمی تونم اینجوری ببینمش.. افرا نگاهی به من انداخت و با سرم سلام کرد.. حوصله ام رو نداشت.. بهش حق می دادم.. خودمم زیاد حالم خوب نبود.. اینکه ما رو چطوری رسونده بودن بیمارستان رو نمی دونم ولی من تیرخوردنش رو دیده بودم.. کتک خوردنش رو.. خونمردگی زیر چشمش.. هومن بهم نزدیک شد و گفت: فقط دو دقیقه..سری تکون دادم و از جام بلند شدم.. وقتی داشتم وارد ای سی یو می شدم نگاهی به افرا انداختم.. یه جوری نگام می کرد.. خدایا.. من نمی تونستم به این دختر حرفی بزنم.. رفتم داخل.. پرستاری لباس سبزی بهم پوشوند و به داخل اتاقی راهنماییم کرد.. ابن بابک بود؟ از دیوار گرفتم تا نخورم زمین.. دور تختش پر بود از دستگاه.. به تمام بدنش سیمی وصل شده بود و یه شیلنگ هم تو دهنش بود.. صدای بوق دستگاهی داخل مغزم اکو می داد..نزدیکتر رفتم.._اقا بابک..بغض بدی گلوم رو سد کرده بود… نمی تونستم نفس بکشم.. خدایا.. بازوش رو به ارومی لمس کردم.. انگار می ترسیدم با دست زدن بهش بشکنه.. چهارتا گلوله؟.. چهارتا گلوله از بدنش دراورده بودن بیرون؟.. اونوقت من و شایان هر کدوم با یه گلوله به این حال و روز افتاده بودیم؟ تازه منهای اونهمه کتکی که خورد… قطره اشکی رو که از چشمم فرو می ریخت رو پاک کردم و گفتم: خوب این خبر خوبیه دیگه.. مگه نه؟ یعنی انقدر قوی هستین که اینهمه طاقت اوردین..به دستگاهها.. خطوط کج .. شماره ها.. به فنر مشکی رنگ اکسیژن که بالا پایین می رفت..اروم دستش رو لمس کردم.. گفتم: اقا بابک من به افرا خانم هیچی نمی گم.. خودتون به هوش بیاید بهشون بگید.. ببخشید قول دادم ولی نمی تونم..صدای دید دید دستگاه انگار می پرسید: چرا؟_نمی تونم دیگه..دلشو ندارم.. مبادا فکر کنین به خاطر اینکه خودم بابرادرم بدم نمی خوام بگما… نه..انگار خودش اونجا بود و داشت نگام می کرد.._ولی کافی شاپو می زنم.. مطمئن باشید.. شاید یه خرده سخت باشه ولی می زنم..لبخند تلخی اومد رو لبم.._اسمشم دم نوش.. یادم مونده..لبخند زد.. دید.. دید.. دید.. دید..این پا و اون پا کردم و گفتم: خوب شید دیگه اقا بابک.. من خیلی تنهام.. یاسمن قوطی اناناس رو داد دستم و گفت: چیزی که نخوری عمه..تکه خنکی رو داخل دهنم گذاشتم و گفتم: گذاشتم باهم بخوریم..و البته دروغ می گفتم.. از دیشب که بابک رو با اون وضع دیده بودم هیچی از گلوم پایین نرفته بود.. حتی صبحانه هم نخورده بودم..بعد هم که یاسمن با حوله و شامپو اومد و مجبورم کرد دوش بگیرم.. اخه دوش بیمارستان هم چی می شد؟ با دست بسته.._باید یه ارایشگاه هم بری.. ابروهات حسابی پر شده..چه دل خجسته ای داشت..ارایشگاه.. موهام رو شونه کرد.._کدوم روسری رو سرت می کنی؟بی حوصله یکیش رو نشون داد.._چرا حوصله نداری عمه؟_هیچی..روبروم نشست و روسری رو سرم کرد.. لباسم رو مرتب کردم و مانتومو روی شونه ام انداختم.._یاسمن کمک کن می خوام برم جایی..زیربغلم رو گرفت.. از دیشب طاقت نداشتم.. صبح از زن سراغ شایان رو گرفته بودم و خبر داده بود که چشماش رو باز کرده دل تو دلم نبود که ببینمش.. عذابی که قلبم رو چنگ می زد کمتر شده بود.. زنده بود.. شایان زنده بود.. الان تنها غصه من بابک بود.. اگه بابک هم بهوش می اومد دیگه غمی نداشتم.. خودم می موندم و خودم.. همراه یاسمن و سرباز راه افتادیم سمت اتاق شایان.. تو اون موقع از روز کسی همراهش نبود.. به جز پدر و مادرش..تقی به در زدم و وارد شدم.._سلام..زن برگشت و با تعجب بهم نگاه کرد.. خودمو معرفی کردم_صنم هستم..صدای ناله شایان بلند شد.._صنم خانم..نزدیکتر رفتم.. بغض گلوم رو مهار کردم و گفتم: خوبید اقا شایان؟لبهاش تکون می خورد… همین غنیمتی بود.. بهترهم می شد.._شما باید همون دختری باشید که همراهشون بود..سرم رو تکون دادم.. شایان به خاطر داروهای ارامبخش زیاد هوشیار نبود.. کمی بعد خداحافظی کردم.. به دیدن بابک رفتم ولی هر کاری کردم اجازه ملاقات ندادن..باید با هومن حرف می زدم.. شاید اون می تونست کاری برام انجام بده.. شایان کسی رو داشت که مدام کنارش باشه.. ولی بابک چی؟ هیچ اثری از پدر و مادرش نبود.. افرا هم در روز فقط چند ساعت می تونست بیاد.. برگشتیم به اتاق خودم.._عمه.. اینا کی بودن؟_داستانش طولانیه.._پلیسایی که اومده بودن خونه ما می گفتن یه باند تو رو گروگان گرفته بود.._منو با این دو نفر گروگان گرفته بودن.._خونه شون کار می کردی؟_خونه خودشون نه.. خونه یه نفر به اسم مهران یوسفی.. شایان دوستش بود بابک پسرخاله اش.. بعدا مفصل تعریف می کنم برات..وارد اتاق شدم.. یاسمن نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: من دیگه برم عمه.. مامان گفت ساعت یک میاد جلوی بیمارستان.._باشه برو.. مرسی که اومدی.._کمپوتتونو بخورینا.. تا ته.._باشه می خورم.._بازم می ام..خداحافظی کرد و رفت….با چنگال محتویات سینی غذام ر


مطالب مشابه :


فرش 2- انواع رنگ و دستگاه

در تولید فرش دستباف و ماشینی چند گونه و در کل فرشهای شرق تصاویر عروسکی




دکوراسیونی ساده و شیک

این تصاویر به نظرم ندارند میتوانند از فرشهای ماشینی و موکتهای با کیفیت جدیدترین




جوک های خفن خنده دار و مجاز :)

جدیدترین جوکهای روز نوشته های پشت ماشینی اونقدری که من واسه شستن فرشهای خونه




جاذبه های گردشگری مهاباد

جنگل یخ زده در فنلاند+تصاویر. فرشهای سنتی و محلی كفشهای ماشینی اهمیت دیرینه




رمان صنم پرست-9

همونجوری منو برد سمت ماشینی که مبلهای کرم قهوه ای فرشهای کد ِکج شدَنِ تَصآویر




برچسب :