اینگونه میخواهیم

بدرخواست من وجمعی ازدوستان وهمولایتی ها ازتمام همولایتی ها دعوت بعمل آمد تا دریک روز معیّن در خانه یک نفر ،که از خانه دیگران وسیع تر بود گرد هم آیند تا در زمینه مسائل ومشکلات ومعضلات گریبانگیر روستاهای منطقه بحث وتبادل نظر شود وراهکار های عملی وجامع ارائه گردد.در روز موعود به محل فراخوان رفتم .غوغائی بود .همه آمده بودند.مرد وزن، پیر وجوان. کودک ونوجوان.همه آمده بودند .گوئی به مراسم عروسی روستائی دعوت شده اند.دوستی که قرار بود صحنه گردان این گردهم آئی باشد باضدای بلند وبدون تعارفات معمول وسخنان حاشیه ای اصل مطالب راعنوان کرد.اصلیترین مسئله ما بحث راه روستائی بود.پس از رایزنیهای مفیدی که درکمال آرامش انجام شد سه نفر از مردم سه روستا برای پیگیری خواسته ها ومراجعه به ادارات انتخاب شدند.این حقیر هم بعنوان نفرچهارم که اگر یکی از آن سه نفر مشکلی داشت ونیامد بعنوان جانشین انتخاب شدم.جلسه مذاکره ما در کمال پرباری وبدون هیچ تنشی به اتمام رسید.درجلسه قرار شد که فردا جهت پیگیری جاده روستائی به اداره شهرمان مراجعه کنیم وپس ازآن به اداره مرکزی در استان مراجعه کنیم.آنشب زود تر ازهمیشه خوابیدم چون درجلسه، پر از شادی وشعف شدم.زیرا این اولین جلسه روستائی بود که بدون دعواهای بیحاصل به یک نتیجه گیری خوب رسیده بود.صبح زود از خواب بیدار شدم.بادیگر دوستانم عازم شهر شدیم تا مأموریت محوّله را به انجام برسانیم.ازقبل نامه هائی برای مسئولین استانی تهیه شده وبه امضای تمام مردم چند روستای مسیر راه رسیده بود.همه گرفتاریهای خود مان را که ناشی از نبودن یک راه مواصلاتی مناسب بود برای مسئولین استانی توضیح داده بودیم.فاصله 60کیلومتری روستا تا مرکز شهرستان را درنصفه روزی طی کردیم.یکی از همراهان پیشنهادکرد چون دراین ساعت از روز به ارباب رجوع جواب نمیدهند به مسافرخانه ای برویم واستراحت کنیم تا فردا با خیال راحت وفراغ بال به دنبال مأموریت محوّله برویم.امّا من که برگزاری خوب جلسه روز قبل را به فال نیک گرفته بودم گفتم ما که در شهر کار دیگری نداریم بهتر است که برای آشنائی با مکان آن اداره ،سری به آنجا بزنیم واز مردمی که آنجا هستند چیزی بیاموزیم.دیگران باگفته من موافقت کردند وماعازم ساختمان آن اداره شدیم. نگهبان ورودی  اداره باروئی گشاده به سئوالات ما پاسخ گفت وراهنمائیهای لازم را نمود که به کجا برویم ونامه خودرا به چه کسی بدهیم.باراهنمائیهای آن نگهبان مستقیم به دیدار هماهنگ کننده دیدارهای آقای رئیس  اداره رفتیم.ایشان بادیدن ما ازجای خود برخاستند وبه ماتعارف کردند که بنشینیم.ماهم اطاعت کرده ونشستیم.ایشان گفتند که چه امری دارید وما نامه ای راکه قبلأخطاب به رئیس  اداره تهیّه کرده بودیم به ایشان دادیم.اوبالبخندی دلنشین نامه مارا خواند.وسپس گفت شما خیالتان راحت باشد.من به نیابت از طرف رئیس  اداره پیش از غروب آفتاب امروز تعدادی ماشین آلات راهسازی به روستاهای شما گسیل میکنم.شما میتوانید هم اکنون به روستای خودتان برگردید.من خواستم که بگویم آقا از این وعده ها در گذشته بسیار به ما داده اند ولی عمل نکرده اند که ناگهان چشمم به تابلوئی زیبا که بانستعلیق قشنگی نوشته بود((تکریم ارباب رجوع ))بادیدن این تابلوی زیبا وآن حسّ خوب پیشین اندیشیدم که باید این وعده را نیز به فال نیک بگیرم.با آن مسئول بدون آنکه به دیدار رئیس  اداره برویم خداحافظی کردیم.شب را در مسافرخانه ای سپری کردیم .برای اینکه روستاهای منطقه ما تنها یک ماشین دارند که آنهم اگر بشود فقط صبح ها عازم روستا میشود.زیرا بدلیل بدی راه هیچ راننده عاقلی جرأت نمیکند تا دل بدریا بزند وشبانه حرکت کند.ماماندیم تا صبح که خیالمان راحت شود که لااقل یک ماشین راهسازی عازم روستاهای ماشده است.صبح زود به ساختمان  اداره رفتیم و نگهبان دیگری بود ولی رفتاری مشابه رفتار دیروزی دیدیم.آقای هماهنگ کننده بادیدن ما پیش از اینکه ما، فرصت ادای احترام پیداکنیم ،به ماسلام گفت ومژده داد که ماشینهای راهسازی ساعاتی است که راه افتاده اند.آنوقت لیستی را به مانشان دادکه احساس کردم دارم خواب میبینم.لیست حاوی تعداد قابل ملاحظه ای ماشین راهسازی بود به همراه لوازم زیستی مورد نیاز پرسنل راه ساز.برای اوّلین بار درتمام عمرم که به ادارات رفته ام ،این همه شادی وشعف یکجا، به من رخ نموده است.ازآقای هماهنگ کننده سپاسگذاری میکنیم وبه ایستگاه ماشین روستامان میرویم.طبق معمول همیشه ماشین مملوّ از جمعیت روستائی است.ماشین سنگین وتلو تلو خوران حرکت میکند.جا برای نشستن نیست .اما من وهمراهانم خوشحالیم.زیرا این آخرین سفر سخت ما به روستای ما خواهد بود.جریان ماوقع را برای راننده ومسافرین تعریف میکنم .عدّه ای بی تفاوت وعدّه ای ناباورانه پوزخندی میزنند.چند کیلومتری بیشتر از شهر دور نشده ایم که صف طویل ماشینهای راهسازی را میبینیم.

این ماشین میتونه چند روزه مشکل مونو حل کنه

وقتی از آنها میپرسیم که به کجا میروند،یکی نام روستای مارا برزبان میآورد.همه شروع به همهمه میکنند.هرکس چیزی میگوید.هرکس سعی میکند تا به رسم مردم روستا بلندتر نظرش را به سمع دیگران برساند.من امّا متحیّر از این واقعه عجیب تنها نظاره گر قیل وقال مردمی هستم که بدون آنکه بدانند آیا دیگران صدای آنهارا میشنوند فقط فریاد میزنند.من هنوز درخلسه واقعه این دوسه روز هستم.شادی مردم فقیر روستائی زایدالوصف است.روستائی بادیدن یک بلدزر صبح تاشب به دنبالش راه میرود.واکنون اوشاهد صف طویل بلدزر ولودر و گریدر و کمپکتور وماشینهای آب پاش وماشینهای حمل شن وماسه وکوپال میباشد.یک نفر از میان مسافرین به راننده میگوید که آهسته تر پشت سر صف ماشینهای راهسازی حرکت کند تا آنها یک دل سیر این موجودات عجیب فلزّی را تماشا کنند.راننده پوزخندی میزند اما میپذیرد که آرام تر برود.یکی میگوید به گمانم آخرالزّمان شده است وآن دیگری میگویدشاید اینها راه گم کرده اند .من امّا میدانم که آنها به روستاهای ما میروند وبا رفتن آنها برای ما شادی ورفاه به ارمغان میآید.داخل ماشین گرم است ومن تشنه ام.از راننده طلب آب میکنم.اومیگوید آب یخ دارم وپارچ ولیوانی را نشان میدهد.کسی از مردم که درماشین است لیوانی از آب پر میکند وبه من تعارف میکند.دستم را دراز میکنم تا آب رااز او بگیرم .ماشین داخل دست اندازی میافتد.من که آب را به لب خود نزدیک کرده ام تمامش را داخل یقه ام میریزم.سرما تمام وجودم را پر میکند.چندشم میشود.ازجایم میپرم.صدای خنده دخترم را میشنوم.لیوان بزرگی را به صورتش چسبانده است وبلند بلند میخندد.بلند شودیگه باباجون، چقدر میخوابی.

باید این مناظر روبرای آیندگان حفظ کرد.بشرطی که کسانی باشند تاآنها را حفظ کنند

روزهاست که مبهوتم.برای دوستانم نوشته ام که جلسه ای بگذارند تا باروستائیان منطقه خودمان پیرامون مشکلاتمون صحبت کنیم.شاید کائنات به خواست مااهمیّت بدهند.وبشود آنچه که من دیدم.


مطالب مشابه :


سعادت آباد و سعادت از دست رفته ما . . .

دره شیرز ، دره ای زیبا با این در حالی است که با ایجاد مسافرخانه های با کیفیت و مناسب




اینگونه میخواهیم

ومعضلات گریبانگیر روستاهای منطقه بحث وتبادل نظر شود وراهکار های مسافرخانه شیرز




برچسب :