هوس و گرما 1

آرتا:در اوستا به معنی مقدس

 

وستا:الهه ی آتش

آخ جووووون.بلاخره تونستم همرو بپیچووونم.وووی جونم چه حالی بده.حالا چی بپوشم؟

 

فکر کنم اون پیرهن مشکیه که تا زانومه خوب باشه.مطمئنم اگه بابا بفهمه منو میکشه.ولی دیگه چه میشه کرد؟جوونیه و شیطننتاش.برای اولین باره میخوام تنهایی برم یه جشن.حالا فکر بد نکنینا.از اون جشن خونوادگیاس.حالا خونوادگی هم نه.تولد دوستمه .اسمش مراله.بعضیا میگن مرال اشتباهه باید مارال باشه.میگن مرال آهوی نره.ولی به نظر من که فرقی نداره.البته من خودم مرالو بیشتر دوس دارما.

 

خلاصه مرال یکی ازدوستای یونیمه.الان ترم آخریم.رشتمونم مهندسی کامپیوتر تو دانشگاه آزاد گرگانه.از اول یونی باهمیم.الانم برای تولدش منو دعوت کرده.منم به بابا مامانم گفتم دارم میرم خونشون چون بابا مامانش دیشب رفتن آلمان پیش داییش که حالش یکم بد شده.مرال و آجیش رویا هم از من خواستن امشب من برم پیششون تا باهم باشیم.ولی نمیدونن چه خبره اونجااااا.تک فرزندم دیگه.اگه میفهمیدن حتما باید مامانمم میومد که یه وقت یکی یه دونشونو ندزدن.منم که متنفر از این لوس بازیا پیچوندمشون.خدایا منو ببخش.

 

پوتین پام کنم؟چی بپوشم؟دیوونه شدم.میخوام امشب همرو دیووننه و مست خودم کنم عاشق اینکارم.ولی هیچوقت زیاده روی نمیکنما.فقط یکم پسرارو با این قیافم و هیکلم از راه بدر میکنم بعدشم که کلا بیخی.با هیچ پسریم دوست نمیشم.بابام از این لحاظ خیالش راحته.

 

میخوام اونجا متفاوتتر باشم.چون استاد خوشگلمونم هست.همونکه چشم همه دخترا پیششه.دانشگاه آزاده دیگه.اونم گرگان که آزادیه.استاد ما هم شیطووووون.

 

تازه پسرای فامیل مرالشون تکن.من ندیدم.فقط شنیدم.اونم از خودش.یه آن چشمم به ساعت افتاد.وای خاک به سرم.این مرال منو تو خونشون راه نمیده که.مثلا بهم گفته بود زود بیام.الان که ساعت5 شده.سریع پیرهنمو برداشتم از خیر پوتین گذشتم به جاش یه کفش پاشنه 3 سانتی مشکی که بنداش تا زانوم میرسید و رنگ سیاش با پوست خوشگل سفیدم که هر کسیو مات میکرد میومد گرفتم دستم تا دم در بپوشم آرایشمم که اونجا میکنم.موهای خوشگل مشکیمم فر میکنم.اینا قراره همشون تو خونه ی مرالشون اتفاق بیفته.بدو بدو از اتاق اومدم بیرون

 

حالا کیه که نصیحتای این مامان منو گوش بده.وااااای

-وستا

_جونم مامان.

_داری میری پیش مرال؟.

_آره مامان جون

_دیگه سفارشت نکنما.غذا اگه نتونستین بپزین از بیرون بگیرین.شبم زود بخوابین.

_چششششم.مامان من برم دیگه.یه زنگ میزنی تاکسی تلفنی؟زودتر برم.مرال سفارش کرده بود زود بیام.شما هم که از ظهره دارین منو میکشین.اینکارو کنین.اونکارو نکنین.صبح ساعت فلان برگرد

مامانم یه چشم غره رفتو گفت

_برو خودت زنگ بزن

بعدشم رفت پیش عقشش تو آشپزخونه.منظورم قابلمه و دیگ و اینجور چیزاستا.فکر نکنین مامانم دور از چشم بابام معشوقه گرفته منم بی غیرت تماشاشون میکنم.نه بابا مامی و بابام عاشق همن.الانم بابام سرکارشه.مدیر کارخونه سیمانه

بعد از زنگ زدن به تاکسی رفتم بیرون.پنج دیقه بعدشم که تاکسی اومد.

عین خر دااشتم ذوق میکردم که قراره برم جشن.راننده هم یه آقای مسن بود از همون اول کلشو انداخته بود پایین یه نگاه به ما نمیکرد.خوشم اومد.دیگه همچین آدمایی کم پیدا میشن.من جوریم که همه اطرافیامو جذب میکنم با این صورت سفید بدون لک چشمای کاملا مشکی که شیطنت و غرور توش فریاد میزنه.موهای سیاه مشکی که الان کج رو صورتم ریختم.لبایی که نه خیلی قرمزه نه خیلی صورتی ولی حالتش دیوونه کنندس.مخصوصا برا پسرا.با یه دماغ کوچولی خوش استیل.حتی کسایی که عاشق چشمای رنگیو و موهای بورن وقتی منو میبینن میگن از همه ی خوشگلا سر ترم.همین منو خیلی مغرور کرده. چهرم بچگونه و شاده.انرژی مثبت پخش میکنه.

بلاخره رسیدیم پول تاکسی رو دادمو پیاده شدم.بدو بدو رفتم زنگ خونه مرالشونو که تصویری بود زدم.منم ندید بدید چشامو لوچ کردم زبونمم کج دادم بیرون زل زدم به دوربینش.دیدم آیفونو برداشتن ولی جواب نمیدن.گفتم خوشگل ندیدی.درو باز کن دیگه عجوزه.

سنگ کوب کردم یه پسر گفت :خوشگل خل ندیدم که دیدم.

خود عوضیش بودا.منظورم اون پسرخاله شفته مرال بود که یه جورایی نامزدم حساب میشدن.دم دانشگاه زیاد دنبال مرال میومد منم که کلا آویزون پرو پرو باهاشون میرفتم تا منو برسونن خونه.

گفتم مرض باز کن درو

تیک در باز شد منم وارد خونه ی خوشگل ویلاییشون شدم.خوشبختانه زیادم دیر نرسیده بودم.در خونرو باز کردم.

مرال:سلام بیشعوووووووووور کجا بودی تا الان؟

_این چه طرز حرف زدن بامنه؟متشخص باش ضعیفه

با رویا که دو سال از منو مرال بزرگتر بود هم سلام علیک کردم.

_اون نامزد دیوونت کجاس.چرایه ندا نداد که من قیافمو پشت آیفون براش خوشگل نکنم؟

مرال:هوووی درست بحرفا.با مهشید تو سالنن دارن آخرین کارای تزئینشو میکنن((مهشید آبجیه رهامه رهامم که پسرخاله و نامزد دوست عطیقه ی ما))

تازه چشمم به مرال و رویا افتاد

گفتم:

نفس کش شما دوتا چه خوشگل کردین خبریه؟آرایشگر چقدر وقت روتون گذاشته.

رویا چشاش یه برق زد.مرال گفت من برم پیش نامزدم از رویا بپرس که امشب قراره کی بیاد اینجا.

چشامو ریز کردم طرف رویا پرسیدم اینجا چه خبره؟

نیششش شیش متر باز شد.مرالم اون موقع از دیدمون محو شد

گفت:

_قراره دوس پسرم بیاد

_بههه اینکه ذوق نداره اون که همیشه هست.

_د ن د ایندفه فرق داره.قراره با دوستش بیاد.دوستش تازه از تهران اومده پیش اون.شایانم گفته حالا که اینجایی تولده یکی از آشناهامونه تو هم بیا.

_ای نامرررد.میخوای بی افتو بپیچونی.خیانت کار

_حالا اونطوری هم که نه.آخه تونمیدونی این پسره چقد جیگره.تو عمرم خوشگلی مثل این ندیدم.ولی تو زیاد دورو برش نپلکیا.

خودمو پرت کردم رو مبل گفتم

_که چی مثلا.مال خودت

_نه از اون لحاظ.آخه آمارش خرابه.از اون پسراس که باهمه خوش میگذرونه.هرشب بایه دختر تو تختشه.هم خوشتیپه هم پولداره هم خوش قیافه میترسم تو که کرمات فعالیت بی وقفه دارن یهو از این خوشت بیاد و اذیتش کنی.اونم زرنگه تو رو به دام بکشه و ازت سو استفاده کنه.

همون موقع مرال و رهام پشت سرشونم مهشید اومدن.

_جمع کن بینیم بابا.از مادر زاده نشده کسی که از من سو استفاد کنه.

رهام:به به.سلام به بانوی دیوونه ی این شهر

من:سلام جیگر.سلام مهشید.

مهشید:سلام علیک

مرال:بابا منم اینجاما.صد بار گفت به این نامزده من نگو جیگر.رگ غیرتم فعال میشه ها.

_برو بابا تو وغیرت.

بعد دوباره به مرال گفتم جیگرم من کجا برم این لباسارو عوض کنم.یه شربتم که به من ندادین.گلوم خشک شد.الان این مهمونا میان.

مرال:خوردنیا واسه مهمونیه.نه الان

_خسیس.کنسک

پاشدم دستشو گرفتمو کشوندمش طرف پله ها.

مرال:چه خبرته مگه داری اسب میکشی؟

خندم گرفت:خوبه خودتم میدونی چهار پایی.زودباش بریم منو حاضر کن ساعت 6 شده.مگه نگفتی از ساعت 7 کم کم مهمونا میان.راستی مامانت اینا کجان؟

مرال:رفتن خونه عموم.مامانم گفت ما نیستیم شما راحت باشین.

_ایول چه مامان بابایی.خدمتکارتونوچی؟ مرخص کردین؟

مرال:نه سوری جون که دست تنها بود تازه 2 تای دیگه هم گرفتیم.الان تو آشپزخونه دارن وسایلو برای پذیرایی آماده میکنن.

رفتیم تو اتاق مرالواونجا مانتومو در آوردم. یه تاپ از زیرش داشتم .رومو کردم سمت مرال دیدم مرال زل زده بود به من.

_گفتم هیز بازی در نیار.اینا قراره بعدا صاحاب دار بشه.

مرال:گمشو

یکم چرت و پرت گفتیمو بعدش من لباسمو پوشیدم.کفشمم که تو خونه از پام در نیاورده بودم.مرال یه خط چشم مشکی پررنگم دور چشمم کشید.یه رژ کالباسی هم زدم.ریملم که نمیزنم میترسم به مرور زمان این مژه های خوشگلمو بخاطر آرایش از دست بدم.یه سایه ی تاریکم پشت چشمم زدم. موهامم که موقع حرف زدن با اتو فر کرده بودم.

خودمو تو آینه نگاه کردم.بازم محشر بودم.یه دختری که قرار بود چشمای پسرارو میخکوب کنه.

و بعضی دخترا با حسرت نگاش کنن.

مرال که نتونست جلو خودشو بگیره اومد یه بوسم کردوگفت:جیگرتوووووو

گفتم:

نکن این کارو.خجالت بکش.عین این پسرا نمیتونه جلو خودشو بگیره

مرال:حالا خوبه لپتو بوس کردما

_پ ن پ بیا این لبای خوشگلمو بوس کن تا با همین دستام خفت کنم.

مرال:ازخود راضیه لوس.ولی خداییش خیلی خوشگلیا.امشب بازار منو همه دخترارو کساد میکنی.

_تو دیگه چرا این حرفو میزنی تو هم که خیلی خوشگلی

_ولی تو یه چیز دیگه ای.

در زدن. رهام همینطورکه داشت دوباره میرفت و صداش از پشت در میومد گفت زود باشین دیگه مهمونا دارن میان.عین خاله پیرزنا یه ساعته تو اتاقن تا خودشونو رنگ کنن.

داشت غر میزد و پایین میرفت.

یه خنده کردم

_شوهرتم مث خودت بیماری روانی داره.

مرال یه دونه زد پس کلمو گفت:به گل من توهین نکنا.

عق زدم

- - _مسخره

دوتایی رفتیم پایین.چند تا دخترو پسر اومده بودن.به کمک مرال با همشون آشنا شدم.چشمای تحسینی بیشتر پسرارو رو خودم حس میکردم.ولی بازم مغرورو شیطون در حال گپ زدن با دخترا و گوش دادن آهنگا بودم.

مرال و آجیش اینا هم که حواسشون به مهمونا بود.کم کم داشت شلوغ میشد.بچه های دانشگاه هم یه چندتاشون اومده بودن.تازه به هیزی چشم پسرای دانشگامون پی بردم.

مرالو رهامو رویا داشتن میرقصیدن.منم که میخواستم یکم جا بیفتم بعدا خودمو تکون بدم.چشمم به رقص رویا بود که دیدم.یهو عین فنر پرید سمت در.

با کنجکاوی نگاه کردم.وااااااااااای خدا اینو چه هلووییییییییییییه.الان چشمام دو دو میزنه.

از اون هلو هاست که دوس دارم همین الان بپره تو گلو.

رویا رفت سمت پسره کناری اون آقا خوشگله.لپشو بوسید.به اقا خوشگلمونم سلام کرد.اونم با شیطنت و خنده داشت جوابشو میداد.البته صداشون نمیومدا.فقط تصویر داشتم.

رومو کرم اونور.من همیشه رو رفتارم کنترل داشتم.ولی بازم بعضی دخترا مثل اینکه داشتن نگاه میکردن.

مهناز هم کلاسیم گفت:

- چه خوشگله

- خوشگله که خوشگله مبارک صاحابش

لعیا:نامرد چه تیپیم زده.لباساش میلیونین.خدا کنه با من دوس بشه

مهناز:چه خوش خیالی دیوونه.فکر کردی اون میاد سمت ما.

- بیخیالش بچه ها.استاد چرا نیومد؟

مهناز:آخی قربونش برم من

لعیا:غش نکنی دختر.خوبه فقط اسمشو شنیدی

مهناز:آخرش خودم تورش میکنم.بزار بیاد.میگم دیر نکرد؟

لعیا:اون کلاسش به این نمیخوره که انقد زود بیاد.

من رو به مهناز گفتم:آخه تو سنت بهش میخوره که اینطوری براش خود کشی میکنی؟

مهناز:اااااااااااا نزن تو ذوقم دیگه.اون که تازه 30 سالشه.ده سال بیشتر اختلاف سنی نداریم.بهتر از اینه که با یه بچه باشم.
داشتم با مهنازشون حرف میزدم ولی تمام فکرم با اون پسر خوشتیپه ی این مهمونی بود.

زیر چشمی داشتم دورو ورمو میگشتم تا دوباره پیداش کنم.

 

دیدم بله آقا پسرمون از همین اول شروع کردن.دستش دور کمر یکی از دخترای خوشگل مجلسمون بود که اسمش ساحل بود.ساحلم داشت هی براش عشوه خرکی میومد و باهاش حرف میزد.اقا خوشگله هم با یه جام مشروب داشت از این هم صحبتی لذت میبرد.یهو سرشو خم کرد و یه بوس از رو گردن ساحل برداشت.ای نامرد از همین الان شروع کرد.بعدشم دست ساحلو گرفت و بردش وسط چیک تو چیک داشتن از این رقصای دو نفره ی مسخره میکردن که فقط میچسبن به همو تکون میخورن.ایششش

 

- خوردی پسر مردمو

مهناز بود که اینو گفت.رومو کردم سمتشو گفتم

- میخوام ببینم همونجوریه که تعریفشو شنیدم

لعیا چشاشو ریز کرد گفت:مگه در موردش چی شنیدی؟

- همین چیزی که الان داریم ازش میبینیم.شنیدم از اون خرپولای خوش گذرونه

لعیا:آره بهش میخوره.

_اسمشو نفهمیدین چیه؟

لعیا:نه هنوز.باید از مرال بپرسیم.آشنای اوناست حتما میدونه.

_اکی من برم بپرسم

بعد با چشم دنبال مرال گشتم .کنار رهام بود.این دوتا هم که عین چسب دوقلو شده بودن.یه چند نفریم کنارشون بودن.

 

اول رفتم سمت خدمتکارو یه شربت گرفتم تا بخورم.اهل مشروب نبودم.داشتم میرفتم سمتشون که یه جوون جلف مست جلومو گرفت.میگن از هرچی بدت بیاد سرت میاد همینه دیگه.من از مشروب و پسرای مست متنفرم.اینم جلوم سبز شد.سرشو آورد سمت صورتم.

پسره:سلام خانمی

_بیا تو دم در بده.

پسره:چه صدایی.جوون.خوشگله افتخار یه دور رقصو میدی؟

یه نگاه تحقیر آمیز کردم بهشو ازکنارش رد شدم.

از پشت سر گفت:چه بداخلاق خانمی.کجا رفتی؟

بیتوجه به حرفاش رفتم پیش مرال.

خوبیش این بود که انگار داشتن در مورد اسم و رسم پسره با مهمونا حرف میزدن.

مرال:دوست شایانه.اومده گرگان ماهم دعوتش کردیم.

یکی از دخترا گفت:خیلی پسر جالبیه.

رفتم وسط حرفشو گفتم:سلام به برو بچ.چه خبره اینجا.بحث سر کیه؟

رهام یه قیافه ی خنده دار گرفتو گفت:دارن در مورد این پسره آرتا حرف میزنن.این مرالم هی در مورد خوشگلیش میگه.من بیچاره رو هم که کلا فراموش کرده.

مرال یه بیشگون ازش گرفت و گفت:داری حسودی میکنی

بعد با یه حالت عاشقونه زل زد تو چشای رهامو گفت:من تو رو با دنیا عوض نمیکنم.

رهامم ناغافل یه بوس گذاشت رو لباش.بعد با شیطنت خندید.مرالم که بدش نیومد.

ماهم از این ور زدیم زیر خنده.

- یه وقت خالت نکشینا.چشم و گوش مارو دارین باز میکنین.

اون دوتا دختری که کنارمون بودن از کار رهام خندیدنو رفتن.

مرال:ها چیه چرا اینطوری نگاه میکنی.یه بوس کردیم دیگه.تو هم میخوای برو برای خودت یه جفت پیدا کن.

- من احتیاجی به بوس یه پسر ندارم.

رهام:خیلیم دلت بخواد.

مرال:راستی تو چرا اصلا نمیرقصی الان دیگه کیکو میارنا.

رویا و شایان هم بهمون اضافه شدن.با شایان سلامو احوال پرسی کردم.

بعد رو به مرال گفتم:هنوز زوده حسش نیست کم کم منم میرم وسط اونوقت دیگه نمیتونی منو بیاری کنار.

مرال دستمو کشید و گفت:لوس بازی در نیار دیگه.بیا برو وسط

چشمامو براش چپ کردم و گفتم:آخه تو نمیدونی من با همچین آهنگایی نمی رقصم؟اینا مال مرغ عشقاس من که جفت ندارم.

یه صدای مردونه ی خیلی خوشگل از پشت سرم گفت:بانوی به این زیبایی چرا نباید جفتی برای این رقصا داشته باشه؟

برگشتم سمت صدا.نفسم تو سینه حبس شد.از جلو زیباییش یه چیز دیگه بود.داشتم محوش می شدم که یه چشمک شیطون سمتم زد و صورتشو آورد کنار گوشم گفت:

میخوای افخار یه دور رقص و با این بنده ی حقیر بدی؟بهت بد نمیگذره ها.

تازه به خودم اومدم.اخم کردم.بهش گفتم:

مرسی.ممنون.علاقه ای به اینجور رقصا ندارم.

توجهم سمت مرال جذب شد:

چه عجب بلاخره استاد مرامی اومد.

خیلی دوسش داشتم.استاد باحال و پایه ای بود.درس سه واحدی باهاش داشتیم.دست مرال و گرفتم و به سمتش رفتیم.چند تا دیگه از بچه های کلاس هم اومدن.

_ سلام استاد.چرا انقد دیر اومدین؟

مرال:استاد میزاشتین یه ساعت دیگه میومدینا.طارف نمی کردین.

استاد مرامی خندید و گفت:سلام شاگردای گلم.یه خرده کار داشتم.نتونستم زود بیام.به هرحال منم باید یکم به خودم میرسیدم دیگه مگه نه؟

یه چشمکم حواله ی ما کرد.رو به مرال گفت:

خانم صادقی تولدتون مبارک.فکر کنم دیگه سن مامان منو داشته باشین.

مرال با حرص گفت:نخیر استاد تا اونجا که میدونم بنده جای نوه تونم.

بعدم روشو کرد اونور که مثلا من ناراحت شدم.

_استاد آخه برا چی با این بچه در میفتین.برین بشینین تا ازتون پذیرایی بشه.

_ای به چشم خانم

استاد با چند تا از دانشجوها یه گوشه نشستن.منم که با این لباس خوشگل یه گوشه کز کرده بودم. دیدم اینطوری نمیشه به مرال گفتم یه آهنگ عربی توپ بزاره می خوام برم وسط.

اونم چشاش از خوشحالی برق زدو گفت:گرم کردن این مجلسو سپردم به خودت.

چون کم پیش میومد من غیر از جمع های خونوادگی و دوستانه جایی عربی برقصم.یه خورده فقط یه خورده رقصم تحریک کننده بود.

 

با شروع شدن آنگ عربی اونایی که دو نفره می رقصیدن کشیدن کنار.منم با مهارت شروع کردم به رقصیدن.بعضی جاها هم در حال قر دادن زل میزدم به اطرافیام که محو رقصیدن پر عشوه ی من شده بودن.برای یه لحظه چشمم افتاد به آرتا.داشت با یه حالت هوسی به رقصم نگاه می کرد.چشات در آد.منم نامردی نکردمو یه چشمک براش زدم.اونم یه لبخند خوشگل تحویلم داد.

 

رقصم که تموم شد چند تا پسر اومدن سمتم .پسرای دانشگاه هم بودن.هی چرت و پرت می گفتن منم مجبوری لبخند می زدم.

 

ساسان یکی از هم کلاسیام گفت:افتخار یه دور رقصو میدی وستا جون؟

 

یه نگاه بهش کردم دیدم نخیر اصلا حوصلم نمی گیره با همچین آدمی برقصم.میخواستم درخواستشو رد کنم که احساس کردم یه دست آروم دور کمرم حلقه شد وصاحب اون دسته گفت:

ببخشید آقایون.من قبلش قول یه رقص رو ازشون گرفته بودم خدا روزیتونو یه جای دیگه بده.

صدا صدای خودش بود.چقدر آغوشش گرم بود.دوست داشتم برگردم سمتش و محکم برم تو بغلش ولی من نباید اینکارو بکنم.من همچین دختری نبودم.

سریع از تو بغلش اومدم بیرون و می خواستم جوابشو بدم.که دستمو کشید و منو برد وسط.دستشو دور کمرم محکم حلقه کرد.سرمو به سمت صورتش بلند کردم

_دستتونو ول کنین.من نمیخوام برقصم.

_دیگه الان مجبوری.خیلی زشته مثل دخترای تازه به دوران رسیده که خجالتین بکشی کنار.شایدم رقص دونفرت به اندازه ی رقص عربیت خوب نیست.

با حرص نگاهش کردمو گفتم:مطمئن باشین بهتر از شما بلدم.

_کوچولو اگه بلدی پس چرا دستتو دور گردنم ننداختی؟

رو پاشو لگد کردم و جوابشو ندادم.اونم خندید.دستمو انداختم دور گردنش درحالیکه سرم پایین بود آروم با آهنگ تکون میخوردیم.وسطای آهنگ دستشو به حالت نوازش گونه روی کمرم می کشید.

تازه یادم اومد آقا مسته.بیشهور.

سرمو گرفتم بالا خواستم بهش یه چیزی بگم دیدم با چشمای خمار شده از گرما و لبخند داره نگام میکنه. سرشو آورد دم گوشم گفت:

_میدونستی خیلی بدنت تحریک کنندس؟

بعد لاله ی گوشو بوسید.از خودم فاصلش دادم گفتم:داری چه غلطی میکنی دیوونه.احترام خودتو نگه دار

_آروم باش بابا.چرا رم کردی؟

_خودتی

خندید گفت:چی خودمم؟

_همونی که رم میکنه.


خندش صدادار شد گفت:دیوونه

_بازم خودتی

_خل

_خودتی

_روانی

_خودتی

سرشو کج کرد گفت:خوشگل

اصلا حواسم نبود فکر میکردم هنوزم میخواد فحش بده

_خودتی

_جیگر

_خودتی

باشیطنتی که از تو صداش متوجه شدم گفت:عشق من

_خو.....چی؟

_بگو عزیزم

چپ چپ نگاش کردم

_پررو


خداروشکری آهنگ تموم شد.تازه فهمیدم چه سوتیایی دادم.در
حالیکه داشتم ازش جدا می شدم گفتم: زشته بد هیکل


راهمو کشیدم و رفتم.اونم دوباره ریز ریز خندید. رو آب بخندی.ولی چقدر خوش گذشتا.تا به حال با هرکی رقصیده بودم انقدر برام لذت نداشت.حتی رقصم با آروین.آروین پسر عمومه.

فعلا رقص بس بود.با چشمم دنبال استاد گشتم.زشت بود اصلا پیشش نرفته بودم.بلاخره اون گوشه بین جمع دخترا پیداش کردم.نگاش کن.چه میخنده.این استاد ما هم خوشه ها.یه زن بگیر خودتو از دست این دخترا راحت کن.البته از خداشه که دورشو بگیرن کیه که دلش نخواد.


_استاد حسابی کولاک کردینا.همرو دور خودتون جمع کردین.پاشین یکم خودتونو تکون بدین.از اول که اومدین یه جا نشستین.


مریم:آقای مرامی افتخار رقص و نمیده تا حالا چند نفر بهش پیشنهاد دادن.


آقای مرامی:این حرفا چیه خانما آخه زشته.خیر سرم استادتونم.فردا میرین تو دانشگاه پخش میکنین استادمون تو تولد خانم صادقی رقصید.


خندیدم گفتم:این چه حرفیه؟شما بیاین برقصین.تمام کسایی که تو این جشنن خودمونین.خودشون پایه ان.من ضمانت میکنم.


بعد دستمو به سمتش دراز کردم گفتم:افتخار یه دور رقصو به این شاگرد حقیر میدین؟


یعنی تو عمرتون آدم به این پررویی دیده بودین؟خب من اینم دیگه.متفاوت ترین دختر.الان استاده فکر میکنه من چقد آویزونم میخوام خودمو بهش بچسبونم.به درک بزار فکر کنه.مهم اینه که چشم این دخترا در بیاد.حالا بدبختا چیزیم نگفتنا.اصلا ول کن دیگه خود صاب مرده ام هوس کردم افتخار رقص با استاد و تو لیست افتخاراتم قرار بدم.استادم که مثلا مجاب شده بود بلند شد با من اومد وسط.شروع کردیم به رقصیدن.


_این ترم آخرتونه خانم گرگانی؟

استاد بود که اینو گفت.

_اره.دیگه خیالتون از دست شرای کلاس راحت شد

_نخیر خانم.این دوسالی که من استاد شماها بودم بهترین دوران تدریسم بود.

_میدونم هیشکی به من نمیرسه.

_میدونستی یکی از بی پروا ترین شاگردایی که داشتم تو بودی؟البته مودب و متینش
_شما لطف دارین.میگم حالا که شما انقد مارو دوس دارین یه چند تا از سوالای امتحان بعد عیدو بدین.خیرشو ببینین.
_نشد دیگه.قرار نبود از این حرفا بزنیم.در ضمن من هنوز سوالا رو طرح نکردم.
_خب بگین از کجا سوال در میارین.
استاد بدون توجه به حرف من گفت:
چقد حرف میزنی.بزار بفهمم دارم چطوری میرقصم.یه بار من با یکی از شاگردام رقصیدما.تو هم که از اول در حال حرف زدنی.
_شما نمره بده ما مخلصیم.
خندید.بعدش تا اخر اهنگ بدون هیچ حرفی رقصیدیم.با تموم شدن آهنگ استاد رفت سر جای قبلیش نشست.منم داشتم میرفتم سمت آشپزخونه که مرال یه دونه زد پشت کمرم.
_الاغ بی خاصیت.استادو تور میکنی؟
_استاد چیه؟مهران جون عزیزم.
_چشمم روشن مهران جونم که شدن.حالا چیشد؟قراره ازدواج گذاشتین یا میخوای شب بری پیشش.
بعد نیششو باز کرد.
_بی جنبه.همینم مونده بودبرم به استاد مرامی پیشنهاد ازدواج بدم.
_از تو بعید نیست.
همون لحظه کیک و آوردن.مرالم سریع رفت پشت میزی که قرار بود کیک و روش بزارن.
صدای آهنگ قطع شده بود و همه داشتن یه صدا شعر تولدت مبارکو میخوندن.
منم داشتم همراهی میکردم که دیدم باز این پسر خوشگله همون آرتای خودمون اومد کنارم.
_خوش گذشت وستا خانم؟
_جای شما خالی.مگه به شما خوش نمی گذره؟
_نه تا وقتیکه ستاره این مجلس تو بغل کسی دیگه در حال رقصیدنه.
_جای شما که بهتر بود فکر کنم حسابی دخترای رنگ و وارنگ دورتون بودن.
اینو گفتمو رفتم پیش مرال.کیک و تقسیم کردن خوردیم.منم دوتا خوردم تا همه چششون درآد.
خب دوس دارم.خامه خیلی خوش مزه اس.
کادو هارو هم بعدش باز کردن.من یه لباس مجلسی خیلی خوشگل براش گرفته بودم.سلیقه ی مرالو میدونستم.بقیه هم با توجه به وسعشون کتاب و لباس و تابلو و چیزای دیگه دادن.
رهام براش یه گردنبند گرفته بود.شایان و رویا هم یه دستبند بهش دادن.
از همه عجیب تر آرتا بود که یه سکه بهش داد.چون قیمت سکه الان در حال انفجار بود.خوش به حال مرال.حسودیم شد.خدا شانس بده.آخه این اصلا مرال و یه بارم ندیده بود که این کادو رو براش آورده بود.حالا اگه آشناشون بود یه چیزی.
موقع رفتن بود که دوباره آرتا اومد کنارم در حالیکه زل زده بود تو چشام گفت:
شب خیلی خوبی بود برام.امیدوارم بازم ببینمت.
_برای منم شب خیلی خوبی بود.
_یعنی نمیخوای دباره همدیگه رو ببینیم؟
_دلیلی نداره همچین چیزی رو بخوام.
_ولی من میخوام.امشب نتونستیم به اندازه کافی با هم باشیم.ازت خوشم اومده.ولی حیف که امشب خیلی خودتو گرفتیو کوتاه نیومدی وگرنه میتونست شب لذت بخشی برامون بشه.
_شما که امشب به اندازه کافی سرتون گرم بود.حسابی به خودتون رسیدین.
_کوچولو و فکر کردی تفریح یه شب من با همینا تموم میشه.این دخترایی که امشب اینجا به من چسبیده بودن مثل یه پیش غذا بودن واسم.
خیلی بی حیا بود.بیشهوووور.منظورش چی بود؟یعنی امشب بازم میخواد ادامه بده.با یه لحن حرصی گفتم:
_بی ادب


خندید.بلندم خندید.ای جان چه مامان میخنده.آخ که دوست دارم اون لباشو همین الان محکم ببوسم ببینم چه مزه ایه.تازه فرصت شد یه نگا بهش بندازم.یه پسر قد بلند با هیکل ورزش کاری.از اون هیکلایی که جون میده بری تو بغلشون و شیطنت کنی.یک تیشرت جذب مشکی با یه کت اسپرت مشکی.جین تیره هم پاش کرده بود.چه تیپی زده بودا.کوفت زنت بشه.نه یعنی کوفت دوست دخترات بشه.چشماشم که خاکستری.واااای چقد جذابه.حالا غش نکنم من. لباشم که قلوه ای.موهاش قهوه ای و یکم حال فشن مردونه بهش داده.کلا قیافه و تیپش حالت خاص و مردونه ای داشت.عطرشم فوق العاده مست کننده بوداز سر و روش پولداری می ریخت.اگه همین الان می گفت شب بیا پیش من با کله میرفتم...!!!!

 

_به چی اینطوری زل زدی خانمی؟شب میای پیشم؟

چشمام ناخوداگاه گرد شد.یعنی فکرمو خوند.پسره ی حیا قورت داده حالا من یه چیزی بگم تو که نباید حرفمو گوش بدی.در حالیکه تو شوک بودم داد زدم

_چی؟!!!!!!!!

خندید:هیچی کوچولو خواستم اذیتت کنم.میدونم مال این حرفا نیستی.برو عروسک بازیتو کن.

با عصبانیت بهش زل زدم یعنی اگه الان بهم فحش میداد یا میزد تو صورتم انقد عصبانی نمی شدم.انگشت اشارمو گرفتم جلوش تکون دادم.با جدیت و عصبانی گفتم:

یه بار دیگه فقط یه بار دیگه به من بگی عروسک بازی کن همچین بکوبم جای حساست که دادت برسه به ننه بابات.من از عروسک متنفرم.هیچوقتم بازی نکردم.فقط فوتبال.فهمیدی؟

غش غش زد زیر خنده گفت:دیوونه ای بخدا.باشه خانم کوچولو.

شایان از دور رو به آرتا گفت زودتر بیا دیگه میخوایم بریم.

آرتا هم از همین جا داد زد:باشه اومدم تو برو تو ماشین الان میام.بعد رو به من گفت

_راستی وستا یعنی چی؟اولین بار بود میشنیدم

_یعنی الهه ی آتش.هم اسم رومیه هم آریایی.کسیه که با گرمیش کانون خونواده رو گرم میکنه.

_چه جالب.

بعد دوباره رو به من با یه حالت خنده دار گفت:گرم میکنه یعنی تو خیلی هاتی؟

بیشهور.نفهم.عوضی.هی من نمیخوام صحنه دار بحرفم هی این پسره اینطوری میکنه.نگاش کن چه با خنده منو نگاه میکنه ها.فهمیده دارم حرص میخورم.

دستشو به طرفم دراز کرد و گفت:

حرص نخور خانمی.من دیگه برم.از آشناییت خیلی خوشحال شدم.

منم دوباره خونسردیمو به دست آوردم.دستمو گذاشتم تو دستش و گفتم پسرا ارزش ندارن که براشون حرص بخورم.

یه لبخند زد در حالیکه دستم تو دستش بود یکم به سمتم خم شد طوری که چشاش دقیقا جلوی چشام بودو نفسش به صورتم میخورد.یا ابوالفضل الان بی آبروم میکنه.ولی نزدیک صورتم با یه لحن جذاب گفت:حتی با گرفتن دستتم متوجه شدم خیلی بدن هاتی داری.

جان؟چی شد؟آخه یه پسر چقد بی چشم و رو و بی حیا.باخنده یه چشمک بهم زدو گفت:به امید دیدار

این آدمای گور به گوری تو سالنم معلوم نبود کجا بودن که یه دونشون نیومد به ما سر بزن.همشون رفته بودن تو حیاط.ولی مثل اینکه مرال زرنگ تر از اینا بود.سریع بعد از اینکه آرتا از در خارج شد کنار در ازش خدافظی کردو اومد سمتم با هیجان بهم گفت:چی بهت گفت که اینطوری سیخ شدی؟

از شوک اومدم بیرون خندیدم:هیچی بابا داشتیم گپ میزدیم.

_آره جون عمت.

_تن عمه ی منو انقدر تو گور نلرزون.راستی استاد کی رفت.

_ساعت خواب خانم.خیلی وقته رفته.گفت از طرفش باهات خدافظی کنم.

_باشه

بعد از خلوت شدن خونه که همه رفته بودن حتی رهام , من و رویا و مرال رفتیم بخوابیم.من تو اتاق مرال میخوابیدم.چون تختش با اینکه یه نفره بود بزرگ بود منم جا میشدم.لباسمو تعویض کردم و کنار مرال خوابیدم.مرال که به 3 ثانیه نکشید خروپفش شروع شد.ولی من دیر خوابم برد.همش به حرف آرتا فکر میکردم که میگفت من هاتم.یعنی راست میگفت؟چند نفر دیگه هم بهم گفته بودنا ولی خب این فرق داشت.به هرحال این تجربش زیاد بود.چندتاپیرهن بیشتر از بقیه پاره کرده بود.داشت کم کم ذهنم منحرف میشد میرفت سمت چیزای صحنه دار که سریع همرو از ذهنم زدم بیرون و خوابیدم.

 

صبح وقتی بیدار شدم مرال هنوزم خواب بود.عین یه خرس تا الان خوابیده بودیم.ساعت یک بعد از ظهر بود.مرالو تکون دادم.خوابالود گفت:هوم؟


_بیدار شو دیگه.چقد می خوابی؟

_خواهش میکنم اذیت نکن وستا.خوابم میاد.

 

یکم نگاش کردم.بیچاره خیلی معصوم دراز کشیده بودمعلوم بود دیشب کاملا بیهوش شده.دلم براش سوخت.رفتم بیرون همه جا تمیز شده بود.خدمتکارای اضافه هم رفته بودن.مامان مرالم اومده بود.باهم خوش و بش کردیم و من رفتم یه چایی جای صبونه بخورم.رویا هم هنوز خواب بود.بع نیم ساعت که رفتم بالا مرال بیدار شده بود.

_ساعت خواب خانم
_هنوزم خوابم میاد وستا.از بس دیشب رقصیدم دیگه جون برام نمونده بود.
_خب دیگه حالا.کوه که نکندی.من دیگه باید برم.
_کجا؟بودی حالا
_نه مامان گفته زودتر بیا.الانم که ساعت دو شده.خیلی دیره
_باشه برو
_یه وقت بیشتر طارف نکنیا.خجالت داره مثلا مهمونتم.
در حالیکه داشت از روی تخت بلند می شدگفت:گمشو تو که همش خونه مایی مهمون نیستی.
_لیاقت نداری
_راستی آخر این هفته می خوایم بریم کوه میای؟
_آره حتما.تو که میدونی من دیوونه ی این کارم.کی برنامه ریزی کردین؟.کی کیا هستن؟
دیشب وقتی تو سرگرم مهران جونت بودی این پیشنهاد و شایان داد.بخاطر آرتا اولین باره تفریحی اومده گرگان.میخوایم یکم دورش بدیم.تو هم پایه ای؟
تو ذهنم یکم دو دوتا چهارتا کردم گفتم:حتــــــــما
بعد دوباره رو به مرال که در حال خمیازه کشیدن بود کردمو گفتم:
_ببند اون گاله رو.عین غار بازش نکن.پس روز قبلش باهام هماهنگ کن.
مرال چپ چپ نگام کرد و گفت:اکی.
با مرال و مامانش خدافظی کردموبه سمت خونه رفتم.
توی اون دو روز نا خود آگاه به آرتا فکر می کردم.به گستاخیش به بی پرواییش و تیپ و خوشگلیش.برام شخصیت جالبی پیدا کرده بود.ازش خوشم نیومده بودا.نمی دونم شاید خوشم اومده بود.اه اصلا بگذریم.پسرهی خوش گذرونه مســــــــــــت.

دو هفته مونده بود به عید.استادا هم که از خداشون بود ما نریم.

بلاخره آخر هفته شد.همچین گفتم بلاخره آخر هفته شد که انگار یه هفته گذشته.منظورم اینه که فردا شد.یعنی پنج شنبه.جمله بندیو حال می کنین؟خلاصه با مرال هماهنگ کردیم قرار شد ساعت 6 صبح حرکت کنیم.یعنی من اون موقع حاضر باشم تا اونا بیان دم خونمون دنبالم.این دفعه هم هیجان داشتم.مامان و بابا هم که چون میدونستم من عاشق اینجور تفریحام اصلا گیر نمی دادن.کولمو چیزای دیگه رو هم ور داشتم.خوراکی هم که قرار بودصبح مامان زودتر بیدار شه برامون ساندویچ کتلت بزاره.خب دیگه چی می موند؟آهــــــــــــــــــ ان.من دیوونه ی این قسمتشم.

هله هوله.جونــــــــــــــــم

با این سنم هنوزم مثل بچه مدرسه ای ها ذوق داشتم وقتی جایی میرم کلی هله هوله بخرم.سریع یه مانتو شلوار پوشیدم شالمم فرمالیته انداختم رو سرم رفتم سوپری محلمون.4 تا چیپس فلفلی و 2 تا پفک و تخمه و کرانچی آتیشی و ترشک گرفتم داشتم بر میگشتم سمت خونه که دیدم دو تا خانم از تو ماشین پلیس اومدن سمتم.واویلا اینا اینجا چیکار داشتن.خانمه رسید بهم.یه نگاه کامل از پایین به بالا از بالا به پایین بهم انداخت گفت سلام خانم.


منم عین موش شدم سرمو انداختم پایین گفتم:سلام


_این چه وضعشه.دختر.مانتوتو نگاه کردی؟خجالت نمی کشی.چرا انقد کوتاهه؟آستیناتو چرا زدی بالا


اینجاشو با عصبانیت گفت:بکــــــــشش پایــــــــین.


_چیو خانم؟


_آستینتو میگم.شالتو یکم بکش جلو.بیا سوار ماشین شو باید اینطوری شما دخترارو آدم
کرد.


تازه به خودم اومدم سرمو گرفتم بالا گتم:خونواده ی من از تیپم کاملا اطلاع دادن.دلیلی نمی بینم با شما بیام.در ضمن اینجا نزدیک خونمونه به چه حقی شما جلوی یه دخترو اینطوری میگیرین؟


از شانس بدم خونمونم کنار خیابون تو گلشهر بود.ایناهم اونجا زیاد سر میزدن.گندشون بزنن که میخوان روز خوشمو کوفتم کنن.


_تو فکر کردی من ساده ام دختر.با من میای.از اونجا هم زنگ میزنی به خونوادت.

 

یکم عجیب نگاش کردم گفتم:شما که انقد دقیق سر تا پای دختر مردمو نگاه میکنین یعنی این صندلای منو ندیدین؟آخه به من میاد با این صندلا بخوام برم دور شهر بگردم؟

 

زنه فکر کرده من هیچی حالیم نیست.برای اینکه مطمئنشون کنم گفتم :اگه شک دارین همین جا وایسین من میرم به مامانم میگم بیاد دم در.


بعد بدون توجه بهشون رفتم خونون که چند قدم اونور تر بود.تند تند رفتم بالا بی توجه به مامانم از پنجره آشپز خونه آویزون شدم توخیابونو دید زدم.نیشم باز شد.رفته بودن.اینا هم الکی گیر میدنا.فکر کردن میتونن روزای خوبمو با این کاراشون خراب کنن.بعدشم با خونسردی داشتم میرفتم تو اتاقم که بابام گفت:چه خبرته دختر؟مگه داری میری اردو؟

 


با یه حالت ذوق زد که از من بعید نبود گفتم:مگه نمیدونی دخترت بخاطر همین تنقلاتشه که میره تفریح.


_خب باباجون حالا یکمشو بیار دور هم بخوریم.


چشمامو گرد کردم گفتم:عمـــــرا.اینا واسه فردامه.برین بخرین.


دیگه به نگاه بابامم که باحسرت داشت وسایلمو می پایید توجه نکردم.


رفتم تو اتاقم خوراکیا رو جا به جا کردم.بعد از تو لپ تاپ یه چند تا آهنگ خوشگل رو سی دی رایت کردم تا فردا اگه اونا آهنگ نداشتن من بزارم.شب حدودا ساعت 10 خوابیدم.


با صدای زنگ موبایلم که روی ساعت بود بیدار شدم.به موقع کوک کرده بودم.1 ساعت وقت داشتم.رفتم تو دست شویی سریع دست و صورتمو شستم.از تو آشپزخونه صدا و بو های خوبی میومد.معلوم بود مامانم زودتر از من بیدار شده غذارو آماده کرده.


برگشتم تو اتاقم شلوار لی آبی روشن با یه مانتو مشکی کوتاه پوشیدم.شال مشکی مو هم که خیلی به صورتم میومد رو سرم انداختم.کولمو ور داشتم رفتم تو آشپزخونه.مامان فدا کارمم ساندویچامونو درست کرده بود.


_سلام صبح بخیر.به به چه بویی راه انداختی مامان.

 

_صبح تو هم بخیر.بشین تا برات کتلت بیارم واسه صبحونت بخور.


_همونجا با بچه ها می خورم.تنهایی مزه نمی ده.


_حرفشم نزن 2 تا اینجا بخور تا ضعف نکنی.


یه بشقاب کتلت جلوم گذاشت.


با اعتراض گفتم:خوبه گفتی دو تا.اگه من این همه رو بخورم که دیگه تبم نمی گیره اون
خوراکی های خوشمزه رو بخورم.


مامان بی اهمیت به حرف من گفت:دیگه سفارش نکنما.جلف بازی در نمیاری.حالا قراره کجا برین؟با کی میرین؟


_میریم باران کوه.مرال و آبجیش و نامزداشون با دوست شایان.


زیر چشمی مامانو نگاه کردم.به مامان گفته بودم شایان نامزد رویاست.البته مامانم کاری نداشت.فقط یه خورده خونوادتن سخت گیر بودن.

تازه اشتهام باز شده بود 3 تا کتلت خوردم که مامان بشقابو از زیر دستم کشید.

_ د مامان چرا اینطوری می کنی؟

 

مامان با اخم گفت:آروم تر حرف بزن.بابات خوابه.اون گوشی خودشو تو اتاقت کشت.زود برو جواب بده تا بابات بیدار نشده.

 

مثل فشنگ پریدم.گوشیو نگاه کردم مرال بود.2 بار زنگیده بود.


_جونــــــــــــــم؟

مرال:کوفـــــــــت.زهر حلاحل.چرا جواب نمی دی؟نگو که خواب وبدی وگرنه خودم با ساتور گردنتو می زنم.

 

_ببند دیگه فکو.چه خبرته پشت سر هم حرف می زنی؟داشتم صبحونه می خوردم.

 

در حالیکه سعی می کرد داد نزنه گفت:آخه بیشعوررر صبحونه برای چی؟زود بیا دم در ما پنج مین دیگه اونجاییم.

 

_باشه عزیزم.حالا چرا انقد حرص می خوری؟من حاضرم.اومدم.بای

 

بدون خدافظی قطع کرد.یه چند تا فحش نثارش کردم.می خواستم از در برم بیرون که یاد یه چیز مهم افتادم.خط چشم و رژ.

 

عاشق خط چشم بودم.جلوی آینه یه دور پررنگ کشیدم.یه رژ خوشگل قرمزم زدم.بدو بدو رفتم از اتاق بیرون.سرمو کردم تو آشپزخونه گفتم:مامان من رفتم.

 

_برو به سلامت.مواظب خودت باشی.

 

_باشه.خدافظ

 

کفشای ال استار مشکیمو پام کردم.از در حیاط رفتم بیرون.توی خودم انقدر انرژی حس می کردم که تا خود کوه بدوم.در کل من خدای انرژی بودم.از همون بچگی هیچ وقت توی جنب و جوش و ورزش جا نمی زدم.

اشتم تو ذهن خودم از این ارجیف می گفتم که چشمم خورد به ماشین رهام و یه ماشین خوشگل و مامان پشتش.داخلشم که یه پسر جیگر با یه تی شرت سفید و عینک دودی نشسته بود.

 

یعنی من تو اون لحظه فقط یه پسرو دیدما وگرنه رویا و شایانم بودن.ماشین رهام جلوی پام توقف کرد.بقیه هم پیاده شدن سلام کردن.جواب تک تکشونو دادم.شایان گفت:

 

_سریع تر راه بیفتیم.

 

دوباره همه نشستیم تو ماشین.من و مرال تو ماشین رهام اون سه تا هم تو پورشه آرتا نشسته بودن.

 

زدم پس کله مرال گفتم:شما از این آشناها داشتین و رو نمی کردین؟چه ماشینی داره عوضی.

 

مرال:هوی چرا فحش می دی؟حسودی می کنی؟

 

_حسودی چیه عزیزم؟مبارک صاحابش.خودت که شاهد بودی چند تا پسر که ماشیناشون پورشه بود می خواستن باهام دوست بشن.اینم ماشینه که این داره.رویا همچین گفت پولداره که من گفتم چه خبره.این که جوجه اس.

 

مرال چشاشو کج کرد گفت:تو گرگان مگه چند تا پورشه هست؟گندش نکن

 

_پورشه به درک.فراری زرده رو یادت نیس تو نهار خوران بهم گیر داد؟چشم حسود بترکه.از این پورشه ها هم خیلی خوشگل تر بود.تازه چند وقت پیش رفتم شالی کوبی دوباره تو مغازه عطیقه فروشیش دیدمش.

 

_آخه اونا در برابر آرتا سوسکم حساب می شن؟من اگه می تونستم الان با آرتا طرح دوستی می ریختم.

 

رهام یه بیشگون درشت از بازوی مرال گرفت و در حالیکه روش به جلو بود گفت:

 

چشمم روشن.جلوی آقاتون این حرفا چیه میزنین؟از جونت سیر شدی؟

 

مرال دستشو آزاد کرد و دولا شد و لپ رهام رو بوسید و با خنده گفت:

 

_من آقای دیوونه ی خودمو با دنیا عوض نمی کنم.

 

رهامم عین بچه ها زود خر شدو خندید.

 

منم از پشت داشتم به دیوونگی این دوتا میخندیدم.تازه یاد سی دیم افتادم.سریع درش آوردم دادم به مرال گفتم:بزارش صداشم بزن تا ته.

 

مرال قیافه ی مول به خودش گرفتو گفت:خارجی که نیست؟

 

_نه خیالت راحت.می دونستم سلیقه نداری ایرانی زدم.

 

سی دی رو گذاشت تو ضبط.یه چند تا آهنگ و که دوست نداشت زد جلو که صدای شادمهر و ابی پخش شد..مرالم که از انتخابش مطمئن شد صداشو بلند کرد.عاشق این آهنگ بودم از ته دل آدم میخوند.

 

_تعبیر رویامه

 

من,من,من,رویایی دارم رویای آزادی

 

رویای یک رقص بی وقفه از شادی

 

من,من,من,رویایی دارم از جنس بیداری

 

رویای تسکین این درد تکراری

 

درد جهانی که از عشق تهی می شه

 

درد درختی که می خشکه از ریشه

 

درد زنایی که محکومه آزارن

 

تعبیر این رویا درمون دردامه,درمون این دردا تعبیر رویامه

 

رویای من اینه دنیای بی کینه,دنیای بی کینه رویای من اینه

 

من, من, من, رویایی دارم رویای رنگارنگ

 

رویای دنیایی سبز و بدون جنگ

 

من,من,من, رویایی دارم که غیر ممکن نیست

 

دنیایی که پاکه از تابلو های ایست.

 

دنیایی که بمبو موشک نمیسازه.موشک روی خواب کودک نمی اندازه

 

دنیایی که تو اون زندونا تعطیلن,آدمها به جرم پرســـــــش نمی میــــــــرن

 

نمیـــــــــــــــمیرن

یه چند تا آهنگ دیگه هم گوش دادیم.بلاخره رسیدیم.همه از ماشین پیاده شدیم.آرتا یه جین سفید با یه تی شرت سفید پوشیده بود.عینک دودیشم روی موهاش گذاشته بود.آخه کی روی کوه تیپ سفید می زنه؟ایشالله که بخوری زمین همش به گند کشیده بشه.بچه ها راه افتادن.مرال و رهام اول رفتن.پشت سرشم رویا و شایان.اینارو نگاه.انگار نه انگار من مهمونشونم.این همه تو خونه و بیرون باهمین بس نیست؟دوباره رفتن پی عشق و حالشون.

_به چی نگاه میکنی خانمی؟

با تعجب برگشتم عقب آرتا بود.

_هیچی


مطالب مشابه :


درخواست تنها (رمان آرتا)

كلبه ي رمان خوانها - درخواست تنها (رمان آرتا) - خلاصه ي رمان ها به همراه دانلود آنها - كلبه ي




هوس و گرما(16)

رمان رمان ♥ - هوس و گرما(16) از وقتی که تلفنی با آرتا حرف زده بودم دوساعتی میگذشت




هوس و گرما 1

+×+ رمانــــ عاشقانــــه +×+ - هوس و گرما 1 - آرتا:در اوستا به معنی مقدس وستا:الهه ی آتش




هوس و گرما(10)

رمان رمان رمان ♥ - هوس و گرما(10) با ریز بینی چشمامو دوختم به آرتا.خندید و گفت:




رمام هوس و گرما

رمان ♥ - رمام هوس و گرما - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها _پس آرتا




گروگان من 7 ( قسمت آخر )

رمــــان ♥ - گروگان من 7 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ - ارتا قهوه برات درست کردم نمی




برچسب :